جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

بیا خواستگاری خواهر من!

شهید مهدی زین الدین آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «می خواهی بری ازدواج کنی؟» گفت: «آره، می خواهم برم خواستگاری.» درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو بگیر.» خوشحال شد و گفت: «جدی می گید آقا مهدی؟»
يکشنبه، 10 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بیا خواستگاری خواهر من!
بیا خواستگاری خواهر من!

 



 
 


 

جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

خاک رس
شهید حسین محمد علی پورکناری
هق هق گریه ام خواب را از حسین گرفته بود. دلداری ام می داد و می گفت: «قول میدم زود برگردم.»
گفتم: «اگه شهید بشی اون وقت چه خاکی به سرم بریزم؟»
با بذله گویی هر چه تمام تر حرفی زد که در اوج گریه خنده ام گرفت.
گفت: «اینکه ناراحتی ندارد، خب، خاک رس!»
گفتم: « الان چه وقت شوخیه؛ من تنهایی چطور زندگی کنم؟»
هنوز تبسم بر لب داشت و گفت: «یک هفته برو خونه مادرت، یک هفته هم برو پیش مادرم.»
گفتم: «یعنی دو هفته ای برمی گردی؟»
گفت: «نه؛ منظورم اینه برای خودت برنامه ریزی داشته باش. یک هفته اینجا، یک هفته هم آنجا تا موقعی که من برگردم؛ فهمیدی؟»
از اینکه مرا دست انداخته بود، خیلی عصبانی بودم اما چه فایده، کاری از دستم ساخته نبود.(1)

بیا خواستگاری خواهر من!
شهید مهدی زین الدین
آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «می خواهی بری ازدواج کنی؟»
گفت: «آره، می خواهم برم خواستگاری.»
درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو بگیر.»
خوشحال شد و گفت: «جدی می گید آقا مهدی؟»
آقا مهدی گفت: «به خانواده ات بگو برن ببینن، اگر پسندیدن، بیا مرخصی بگیر برو.»
بنده ی خدا تو پوست خودش نمی گنجید. دوید رفت مخابرات تماس گرفت و به خانواده اش گفت: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، برید خواستگاریش...»
بچه های مخابرات مرده بودند از خنده، پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!» گفته بودند آقا مهدی سه تا خواهر داره، دو تاشون ازدواج کردن، یکی شون هم یکی، دو ماه بیشتر نداره.(2)

قلوه سنگ!
شهید منوچهر مدق
اولین غذایی که بعد از عروسی مان پختن استامبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم، شد سوپ. آبش زیاد بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سرسفره. منوچهر می خوردو بَه بَه و چَه چَه می کرد؛ اما خودم رغبت نکردم بخورم.
روز بعد گوشت قلقلی درست کردم؛ شده بود عین قلوه سنگ. منوچهر با آن تیله بازی می کرد.
می گفت: « چشمم کور و دنده ام نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند می خوریم، حتی قلوه سنگ.»
می خورد و به من می گفت: «دانه دانه بپز، یک کم دقت کن تا یاد بگیری.»(3)

کدام دستت درد می کند؟
شهید حاج دشتی
با یکی دیگر از دوستانش. با هم رفته بودند نگهبانی بیت حضرت امام. دوستش زمین می خورد، خیلی آشوب می کند که آخ دستم. حسن دستمالی از جیبش در می آورد، می بندد روی دست او، شب دوباره وقتی دوستش خواب می رود حسن دستمال را باز می کند، می بندد به آن دستش، فردا دوباره می گفته دستم درد می کند، حسن می پرسد کدام دستت. می گوید: این و دست بسته اش را نشان می دهد. حسن خیلی می خندد.(4)

شما چرا خان شدی؟
شهید محمد ناصر ناصری
توی سپاه زیر کوه که بود، می گفت: « این بساط خان و خان بازی باید جمع شود.»
یک روز یکی از این خان ها را گرفتم. از آن شاه دوست های دو آتشه که بدجوری دشمن انقلاب بودند. توی چند پارچه آبادی، تسمه از گرده ی مردم کشیده بودند.
کت بسته بردیمش پیش ناصری. قبلش بچه ها به شوخی و جدی حسابی ترسانده بودنش. بهش گفته بودند: «کمترین مجازاتت اعدامه.»
شاید برای همین دست و پایش می لرزید.لابد انتظار می کشید ناصری حسابی بگیردش زیر مشت و لگد.
وقتی آوردندش، چند لحظه به صورتش خیره شد. رفت جلوش. رنگ به صورت خان نمانده بود. خیلی محکم و جدی از او پرسید: «شما چرا خان شدی؟»
نتوانستیم خودمان را نگه داریم. قهقهه مان رفت هوا.
همین برخورد، خان را زیر و رو کرد.(5)

دخترِ کچل!
شهید مهدی باکری
خواهرش بهش گفته بود: «آخر دختری را که تا حالا قیافه اش را ندیده ای، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.»
گفته بود: « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه!»(6)

برنج وارفته
شهید مهدی باکری
مادرن می گذاشت ما غذا درست کنیم. پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد. تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم.
شب اولی که تنها شدیم، آمد خانه و گفت: « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها می خوان بیان دیدن. می تونی شام درست کنی؟»
کته ام شِفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هایش. گفت: «خانم من آشپزیش حرف نداره، فقط برنج این دفعه خوب نبوده وارفته.(7)

یا بخورید یا ببرید
شهید حسن باقری
رفتن و ماندن بچه های جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان ماندیم. بعد از آن همه غذای جبهه، شام مامان حسن خوشمزه بود؛ باقالی پلو با گوشت. سیر که شدیم، هنوز کلی غذا باقی مانده بود. حسن می خندید که: «من نمی دوم، باید یا بخورید، یا بریزید توجیباتون ببرید.»(8)

پی‌نوشت‌ها:

پی نوشت:
1- آن سوی دیوار دل؛ ص 65
2- آن سوی دیوار دل، ص 61
3- آن سوی دیوار دل، ص 74
4- پرواز تا جبرئیل، ص 121
5- یادگاران 13، ص 46
6-یادگاران 3؛ ص 7
7- یادگاران 3، ص 11
8- یادگاران 4: ص 27

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط