شهدا در عرصه ی علم و دانش
معلم اسرا
شهید محمد فرخی
شهید «محمد فرخی» که قبل از اسارت، در دزفول معلم بود، در اردوگاه اسارت نیز دست از این شغل مقدس برنداشت و در گوشه ی اردوگاه، اسرای بیسواد را درس می داد. بعدها بدلیل گرفتن کتاب دعای کمیل از او، آن قدر شکنجه اش کردند تا به شهادت رسید.
***
به عراقی ها گزارش رسیده بود که او خودکار و کاغذ و برگ دعا دارد. به همین خاطر یک شب عراقی ها ریختند و بدون پرسش او را به باد کتک گرفتند. از قضا چیزی پیدا نکردند. آن شب او جراحات زیادی برداشت و شب را با آه و ناله و دعا به صبح رساند. فردای آن شب وقتی او را پیش دکتر اردوگاه بردند، دکتر گفت: «چیزی نیست!» و چند قرص مسکن به او داد. امّا سرانجام شهید «محمد فرخی» که معلم خوب بچه های آسایشگاه بود، بعد از چند روز درد کشیدن مظلومانه به شهادت رسید. (1)
شور و شوقِ درس خواندن
شهید صدرالله فنی
من کلاس چهارم دبیرستان بودم و او کلاس ششم یعنی سال آخر. وی تا نیمه شب کنار بلواری در کوچه مان قدم می زد و درس می خواند. می گفتم: «چرا در خانه درس نمی خوانی؟»
می گفت: «خانه جای شماست اگر من این جا درس بخوانم تو کجا مطالعه می کنی؟ شما می خواهید قدم بزنید و من مزاحمتان نمی شوم.»
بعضی وقت ها که دیگر نیمه شب بود و من تاب بیداری بیش تر نداشتم صدایش می زدم و می گفتم: «صدرالله چیزی احتیاج نداری؟ بیا و در منزل درس بخوان که من می خواهم استراحت کنم.»
آری! گاه گاهی او تا صبح بیدار بود و با شور و اشتیاق درس می خواند. از این رو دیپلم ریاضی را با معدل بالایی دریافت نمود سپس به دانشگاه شیراز راه یافت. (2)
قولِ ادامه ی درس خواندن
شهید نوروز علی امیرفخریان
هر وقت با هم حرف می زدیم می گفت: «رفتن به مدرسه ی راهنمایی در شهر آرزوی منه.»
به او گفتم: «تو افتخار مدرسه ای. همیشه به سوال های آقا معلم جواب میدی!»
خیلی جدی گفت: بیا قول بدیم و تلاش کنیم به شهر بریم و درس خواندن را ادامه بدیم و نیت کنیم درس خوندنمون برای خدا باشه» هر دو قول دادیم او به قول خود وفا کرد.
***
شاگرد درس خوانی بود هر وقت که بازرس از اداره می آمد معلم او را پای تخته می برد، به سوال های آن ها جواب می داد.
بعد از تمام کردن پنجم ابتدایی برای گذراندن دوره بالاتر به دامغان رفتیم.
او خوشحال بود. به من گفت: «برای من این دوران خیلی زیباست، چون می تونیم از الان روی پای خودمون بایستیم و سختی هایی که پدر و مادرمون برای ما می کشند لمس کنیم.»
***
وضع مالی خوبی نداشتیم تا او را به مدرسه بفرستیم، اما او مدرسه را دوست داشت. به کنار پنجره ی کلاس می رفت. از پشت پنجره بچه ها را می دید. مدیر از من خواست که به مدرسه بروم. پیش او رفتم. به من گفت: «بیا توی مدرسه اسمش را بنویسین». یک هفته نرفته بود که از مدرسه فراری شد. هر چه به او گفتم: «مادر! چرا نمی ری؟»
یک حرف را تکرار می کرد و می گفت: «من نمی رم.»
بعد از چند روز او را به مدرسه بردم متوجه شدم چون درس نخوانده معلم او را تنبیه کرده است. با معلمش صحبت کردم موضوع را برایم تعریف کرد. بعد نوروز علی را نصیحت کردم.
نوروز علی وقتی متوجه شد با خوشحالی گفت: «من مدرسه می رم. اما این دفعه درسهایم را خوب می خوانم.»
هر سه با هم خندیدیم.
***
نوروز علی درس خواندن را دوست داشت، هفت ساله شد.
برای رفتن به مدرسه ثبت نام کرد. قبل از باز شدن مدرسه ها با هم به باغ رفتیم. به او گفتم: «بابا فردا می ری مدرسه، خوشحالی؟»
با شادی کودکانه اش به من گفت: «آره! دوست دارم درس بخوانم و آقا معلم بشم تا بتوانم به مردم خدمت کنم.» (3)
اول درس بعد ورزش
شهید کیومرث (حسین) نوروزی
«خانم! شما نباید ببینی حسین کجا می ره!»
همسرم این را گفت و رفت. ما روی رفت و آمد بچه هایمان خیلی دقت داشتیم. حسین چهارم دبیرستان بود و در رشته ی ریاضی درس می خواند. ساعت 11 شب از خانه بیرون می رفت نگرانش بودیم، یک شب دنبالش رفتم تا ببینم کجا می رود. دیدم در بلوار شریف واقفی نزدیک چراغ برق روزنامه ای را پهن کرده و مشغول درس خواندن شد. خیالم راحت شد. نفسی تازه کردم همین که خواستم برگردم حسین برگشت و من را دید به طرفم آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «چیه مادر! آمدی دنبالم؟ به من اعتماد نداری؟»
او منتظر دوستانش بود تا در آن مکان ساکت درسشان را بخوانند.
***
وقتی خسته و مانده از مدرسه بر می گشتیم. دلم خوش بود. به این که بعدازظهر به زمین ورزش بروم. همین من را به وجد می آورد تا منتظر بمانم. حسین را هم دیدم و تازه به این فکر می کردم که او می تونه الگوی خوبی برایم باشه. یک روز عصر پیشم آمد و گفت:
- «حمید جان خیلی به ورزش علاقه داری؟»
- «آره حسین آقا، خیلی!»
- «ولی بهتره، کمتر بیای این اینجا. اول درس بعد ورزش.»
***
شب بود فردا امتحان داشت. کتاب را برداشت و سریع آن را ورق زد بهش گفتم:
- «دایی جان دَرسَت را خواندی؟»
- «بله»
- «کی خواندی؟»
- «تو که فقط ورق زدی!»
- «دایی مرور کردم»
با این حال کمترین نمره اش هجده بود
***
در درس های زبان و ریاضیات مسلط بود. خواهرش سوال زبان پرسید و او در حالی که بند پوتین را می بست، خیلی راحت و بدون مکث جواب می داد. گفتم: «حسین! تو می دانی سوال در چه زمینه ای است که فوری جواب میدی؟»
بدون این که کتاب را ببیند یا فکر کند جواب می داد.
***
در مسجد مهدیه نشسته بودم هنوز نماز شروع نشده بود حسین به طرفم آمد و گفت بعد از نماز بمون کارت دارم.
نماز تمام شد. همه در حال رفتن بودند اطرافم خلوت شد.
من سر جایم نشسته بودم که دستی مردانه را بر پشتم احساس کردم. گفت: «بنده ی خدا از درس زبان نمره کم می یاری؟» چرا نمی آیی از من سوال کنی.»
گفتم: «نمی دانستم شما تخصص دارید.»
گفت: «تخصص چیه؟ برو خونه یک دفتر و قلم آماده کن ساعت هشت بیا سالن آزادی.»
همین کار را کردم. وقتی به سالن آزادی رفتم آن جا بود. از آن شب به بعد تا مدتها با من زبان انگلیسی کار کرد. نمره ی بالای زبانم بهترین هدیه ی او بود و جزوه زبانم که دست خط اوست بهترین یادگاری است.» (4)
یخ در یقه ی پیراهن!
شهید محمدرضا فتاحی
با آن همه کار و درس، مطالعه ی آزاد «رضا» سر جایش بود.
کتاب های مذهبی و سیاسی و کتب ادبی و فلسفی می خواند.
گاهی از خستگی کنار کتاب ها خواب می رفت.
***
«رضا» بچّه ی اسلام آباد غرب، بود. از یک خانواده ی زحمت کش و رنج کشیده. چه شب ها که در یقه ی پیراهنش یخ انداخت تا بیدار بماند و درس بخواند. سر آخر به آرزویش رسید و سال 1356 رشته ی پزشکی «دانشگاه فردوسی مشهد» قبول شد.
***
چند روز بعد در و دیوار شهر و روستاهای اطراف، پر شد از تبلیغات نهضت سوادآموزی «ایران را سراسر مدرسه کنیم»، «همشهری! با من بخوان.»
به مساجد رفتند و بعد از نماز، برای مردم از سواد و فایده هایش گفتند: «رضا» صدای گیرایی داشت و خوب حرف می زد. با زبانی ساده برای کشاورزان روستایی صحبت کرد و ضررهای بی سوادی را گفت. (5)
معلم اسرا
شهید محمد فرخی
شهید «محمد فرخی» که قبل از اسارت، در دزفول معلم بود، در اردوگاه اسارت نیز دست از این شغل مقدس برنداشت و در گوشه ی اردوگاه، اسرای بیسواد را درس می داد. بعدها بدلیل گرفتن کتاب دعای کمیل از او، آن قدر شکنجه اش کردند تا به شهادت رسید.
***
به عراقی ها گزارش رسیده بود که او خودکار و کاغذ و برگ دعا دارد. به همین خاطر یک شب عراقی ها ریختند و بدون پرسش او را به باد کتک گرفتند. از قضا چیزی پیدا نکردند. آن شب او جراحات زیادی برداشت و شب را با آه و ناله و دعا به صبح رساند. فردای آن شب وقتی او را پیش دکتر اردوگاه بردند، دکتر گفت: «چیزی نیست!» و چند قرص مسکن به او داد. امّا سرانجام شهید «محمد فرخی» که معلم خوب بچه های آسایشگاه بود، بعد از چند روز درد کشیدن مظلومانه به شهادت رسید. (1)
شور و شوقِ درس خواندن
شهید صدرالله فنی
من کلاس چهارم دبیرستان بودم و او کلاس ششم یعنی سال آخر. وی تا نیمه شب کنار بلواری در کوچه مان قدم می زد و درس می خواند. می گفتم: «چرا در خانه درس نمی خوانی؟»
می گفت: «خانه جای شماست اگر من این جا درس بخوانم تو کجا مطالعه می کنی؟ شما می خواهید قدم بزنید و من مزاحمتان نمی شوم.»
بعضی وقت ها که دیگر نیمه شب بود و من تاب بیداری بیش تر نداشتم صدایش می زدم و می گفتم: «صدرالله چیزی احتیاج نداری؟ بیا و در منزل درس بخوان که من می خواهم استراحت کنم.»
آری! گاه گاهی او تا صبح بیدار بود و با شور و اشتیاق درس می خواند. از این رو دیپلم ریاضی را با معدل بالایی دریافت نمود سپس به دانشگاه شیراز راه یافت. (2)
قولِ ادامه ی درس خواندن
شهید نوروز علی امیرفخریان
هر وقت با هم حرف می زدیم می گفت: «رفتن به مدرسه ی راهنمایی در شهر آرزوی منه.»
به او گفتم: «تو افتخار مدرسه ای. همیشه به سوال های آقا معلم جواب میدی!»
خیلی جدی گفت: بیا قول بدیم و تلاش کنیم به شهر بریم و درس خواندن را ادامه بدیم و نیت کنیم درس خوندنمون برای خدا باشه» هر دو قول دادیم او به قول خود وفا کرد.
***
شاگرد درس خوانی بود هر وقت که بازرس از اداره می آمد معلم او را پای تخته می برد، به سوال های آن ها جواب می داد.
بعد از تمام کردن پنجم ابتدایی برای گذراندن دوره بالاتر به دامغان رفتیم.
او خوشحال بود. به من گفت: «برای من این دوران خیلی زیباست، چون می تونیم از الان روی پای خودمون بایستیم و سختی هایی که پدر و مادرمون برای ما می کشند لمس کنیم.»
***
وضع مالی خوبی نداشتیم تا او را به مدرسه بفرستیم، اما او مدرسه را دوست داشت. به کنار پنجره ی کلاس می رفت. از پشت پنجره بچه ها را می دید. مدیر از من خواست که به مدرسه بروم. پیش او رفتم. به من گفت: «بیا توی مدرسه اسمش را بنویسین». یک هفته نرفته بود که از مدرسه فراری شد. هر چه به او گفتم: «مادر! چرا نمی ری؟»
یک حرف را تکرار می کرد و می گفت: «من نمی رم.»
بعد از چند روز او را به مدرسه بردم متوجه شدم چون درس نخوانده معلم او را تنبیه کرده است. با معلمش صحبت کردم موضوع را برایم تعریف کرد. بعد نوروز علی را نصیحت کردم.
نوروز علی وقتی متوجه شد با خوشحالی گفت: «من مدرسه می رم. اما این دفعه درسهایم را خوب می خوانم.»
هر سه با هم خندیدیم.
***
نوروز علی درس خواندن را دوست داشت، هفت ساله شد.
برای رفتن به مدرسه ثبت نام کرد. قبل از باز شدن مدرسه ها با هم به باغ رفتیم. به او گفتم: «بابا فردا می ری مدرسه، خوشحالی؟»
با شادی کودکانه اش به من گفت: «آره! دوست دارم درس بخوانم و آقا معلم بشم تا بتوانم به مردم خدمت کنم.» (3)
اول درس بعد ورزش
شهید کیومرث (حسین) نوروزی
«خانم! شما نباید ببینی حسین کجا می ره!»
همسرم این را گفت و رفت. ما روی رفت و آمد بچه هایمان خیلی دقت داشتیم. حسین چهارم دبیرستان بود و در رشته ی ریاضی درس می خواند. ساعت 11 شب از خانه بیرون می رفت نگرانش بودیم، یک شب دنبالش رفتم تا ببینم کجا می رود. دیدم در بلوار شریف واقفی نزدیک چراغ برق روزنامه ای را پهن کرده و مشغول درس خواندن شد. خیالم راحت شد. نفسی تازه کردم همین که خواستم برگردم حسین برگشت و من را دید به طرفم آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «چیه مادر! آمدی دنبالم؟ به من اعتماد نداری؟»
او منتظر دوستانش بود تا در آن مکان ساکت درسشان را بخوانند.
***
وقتی خسته و مانده از مدرسه بر می گشتیم. دلم خوش بود. به این که بعدازظهر به زمین ورزش بروم. همین من را به وجد می آورد تا منتظر بمانم. حسین را هم دیدم و تازه به این فکر می کردم که او می تونه الگوی خوبی برایم باشه. یک روز عصر پیشم آمد و گفت:
- «حمید جان خیلی به ورزش علاقه داری؟»
- «آره حسین آقا، خیلی!»
- «ولی بهتره، کمتر بیای این اینجا. اول درس بعد ورزش.»
***
شب بود فردا امتحان داشت. کتاب را برداشت و سریع آن را ورق زد بهش گفتم:
- «دایی جان دَرسَت را خواندی؟»
- «بله»
- «کی خواندی؟»
- «تو که فقط ورق زدی!»
- «دایی مرور کردم»
با این حال کمترین نمره اش هجده بود
***
در درس های زبان و ریاضیات مسلط بود. خواهرش سوال زبان پرسید و او در حالی که بند پوتین را می بست، خیلی راحت و بدون مکث جواب می داد. گفتم: «حسین! تو می دانی سوال در چه زمینه ای است که فوری جواب میدی؟»
بدون این که کتاب را ببیند یا فکر کند جواب می داد.
***
در مسجد مهدیه نشسته بودم هنوز نماز شروع نشده بود حسین به طرفم آمد و گفت بعد از نماز بمون کارت دارم.
نماز تمام شد. همه در حال رفتن بودند اطرافم خلوت شد.
من سر جایم نشسته بودم که دستی مردانه را بر پشتم احساس کردم. گفت: «بنده ی خدا از درس زبان نمره کم می یاری؟» چرا نمی آیی از من سوال کنی.»
گفتم: «نمی دانستم شما تخصص دارید.»
گفت: «تخصص چیه؟ برو خونه یک دفتر و قلم آماده کن ساعت هشت بیا سالن آزادی.»
همین کار را کردم. وقتی به سالن آزادی رفتم آن جا بود. از آن شب به بعد تا مدتها با من زبان انگلیسی کار کرد. نمره ی بالای زبانم بهترین هدیه ی او بود و جزوه زبانم که دست خط اوست بهترین یادگاری است.» (4)
یخ در یقه ی پیراهن!
شهید محمدرضا فتاحی
با آن همه کار و درس، مطالعه ی آزاد «رضا» سر جایش بود.
کتاب های مذهبی و سیاسی و کتب ادبی و فلسفی می خواند.
گاهی از خستگی کنار کتاب ها خواب می رفت.
***
«رضا» بچّه ی اسلام آباد غرب، بود. از یک خانواده ی زحمت کش و رنج کشیده. چه شب ها که در یقه ی پیراهنش یخ انداخت تا بیدار بماند و درس بخواند. سر آخر به آرزویش رسید و سال 1356 رشته ی پزشکی «دانشگاه فردوسی مشهد» قبول شد.
***
چند روز بعد در و دیوار شهر و روستاهای اطراف، پر شد از تبلیغات نهضت سوادآموزی «ایران را سراسر مدرسه کنیم»، «همشهری! با من بخوان.»
به مساجد رفتند و بعد از نماز، برای مردم از سواد و فایده هایش گفتند: «رضا» صدای گیرایی داشت و خوب حرف می زد. با زبانی ساده برای کشاورزان روستایی صحبت کرد و ضررهای بی سوادی را گفت. (5)
پینوشتها:
1. زخمهای خورشید، صص 142- 141.
2. کوچ غریبانه، ص 23- 22.
3. حدیث شهود، صص 35، 14.
4. می خواهم حنظله شوم، صص 226، 220، 157، 128 و 40.
5. غریب آشنا، 6، 22، 53.
/م