شهدا در عرصه ی علم و دانش
نهج البلاغه، دوست جدا نشدنی
شهید حمید قلنبر
درس خوان بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. از کلاس سوم دبستان شروع به شعر گفتن می کند. خودش می گفت آن شعرها چندان هم شعر نبوده اند ولی تشویق دیگران باعث می شود تا آن را دنبال کند. سیزده چهارده سالش بوده که زندگی اش تغییر می کند. صفر نعیمی، حمید را می کشاند به سوی مسجد؛ معبود و عبادت و معنویات. پس از آن شروع به خواندن رساله می کند و فراگیری احکام شرعی خودش. این اولین حرکت حمید در راه انقلابی شدن است. به انجام واجبات و مستحبات می پردازد و از مکروهات و محرمات دوری می کند. سپس به خواندن کتاب مفاتیح الجنان و ادعیه ی دیگر می پردازد. و سپس به خواندن نهج البلاغه امیرالمومنین علی علیه السلام می پردازد و همه ی آمال و آرزوهایش را در آن می یابد. این کتاب، دوست جدا ناشدنی او تا پایان عمر اندکش می شود. کتاب نهج البلاغه او را هنوز پیش خودم دارم. کهنه شده و بر اثر خواندن زیاد برگه هایش ورق ورق شده اند اما هنوز بوی حمید را می دهد. اول بار این کتاب را موقعی که در کلاس اول نظری درس می خواند، دیدم. رفته بودم به خانه شان. کتاب نهج البلاغه را گوشه ی تاقچه گذاشته بودند.
برش داشتم. متعجب نگاهش کردم و آن را ورق زدم. معلوم بود که چندین بار خوانده شده است. در همان جا بود که از زبان خانواده اش شنیدم می گفتند: «خورد و خوراک بچه شده این کتاب. خواندن هم حدی دارد؛ یک بار، دو بار، سه بار، نه هزار بار.
یا نهج البلاغه می خواند یا قرآن...»
آنجا بود که فهمیدم حمید از جنس دیگری است؛ از جنس مردانی که در میان اهل آسمان آشناتر از میان اهل زمین هستند.
در همین موقع شروع به تدریس قرآن می کند. به همین بهانه، زمینه ی مخالفت با رژیم را در میان کوچکترها که در کلاس حاضر می شدند، ایجاد می کند. تصمیم می گیرد که برود به حوزه ی علمیه قم. خانواده اش مخالفت می کنند. حمید سرسختی می کند و دل خانواده برای رفتن او نرم می شود که شرایط سفر و ماندگار شدن در قم فراهم نمی شود، اما تا پایان عمر از تحصیل علوم دینی دست برنداشت. در این باره صحبت بسیاری دارم که خواهم گفت. کلاسهای تدریس قرآن و نهج البلاغه ادامه پیدا می کند و هر روز به تعداد شاگردان معلم جوان افزوده می شود.
در سال 1354 هسته اولیه «گروه توحیدی بدر» شکل می گیرد. نیروهای اولیه به مطالعات گروهی می پردازند. در بعضی از مسجدها، کتابخانه تأسیس می شود و آنان به مطالعه ی جدی روی می آورند. حمید مدتی به کلاس عربی می رود. با توجه به علاقه اش به علوم حوزوی، با جدیت، یادگیری زبان را دنبال می کند اما بنا به ضرورت به فعالیتهای سیاسی روی می آورد.
اخبار روز را دنبال می کند و با توجه به بینش عمیقش به تحلیل مسائل می پردازد. خودش می گفت: «من از همین دروغهایی که در روزنامه ها می نویسند، سعی می کنم مسائل را تحلیل کنم.» (1)
مدرسه ای به نام او
شهید محمد حسن اسماعیلی
بسیار اهل مطالعه بود، به نحوی که مادرش می گوید: همیشه تا پاسی از شب مطالعه می کرد. به او گفتم مادر مگر چقدر درس داری و چقدر کتاب. می گفت مادر اینها که کتاب درسی نیست.
فرمایشات پیغمبر است که مطالعه می کنم. انس با خدا و قرابت او با دعای کمیل و توسل و اخلاق حسنه اش سرانجام زمینه ای شد که حسن به میهمانی خدا پذیرفته شود. سال دوم دبیرستان را تمام نکرده بود که همراه جمع دیگری از بسیجیان پرونده اعزام به جبهه را در آّبان ماه سال 1361 تکمیل و عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد. مدت 35 روز از مأموریت خویش را در گردان ثارالله تیپ 18 جوادالائمه به عنوان بی سیم چی و کمک تیربارچی در منطقه غرب نفت شهر و تپه های الله اکبر سپری کرد و در همان منطقه ی با اصابت گلوله به پیشانی مبارکش در مورخه 61/9/15 شهد شیرین شهادت را نوشید. پیکر پاک حسن یک هفته بعد از شهادت به بخش دستگردان منتقل و پس از تشییع جنازه ی با شکوهی بعنوان اولین شهید دانش آموز در زمینی که هم اینک مدرسه ای بنام خودش بر آن بنا شده بر او نماز خوانده شد و سپس در روستای حاجی آباد به خاک سپرده شد. (2)
با سختی تحصیل می کرد
شهید ابراهیم پایان
سال 48 توی 34 سالگی آمد پهلوی من و گفت می خواهم درس بخوانم. منظورش درس دین بود. توی حوزه ی علمیه ی قم هم باید کسی می رفت و ضمانت می کرد. همین طوری نمی شد رفت و درس خواند. از من خواست که همراهش بروم. با هم رفتیم خدمت «آیت الله مومن» و من ضمانتش کردم که مشغول درس بشود. حدود چهار سالی قم بود.
یک روز بعد از چهار سال که قم بود، آمد محل و گفت بودجه ام نمی رسد. خب پدرش که به رحمت خدا رفته بود، اینها هم چیزی توی دستشان نبود. معلوم بود علاقه دارد ادامه بدهد، ولی مثل اینکه به بن بست رسیده بود. به هر حال ما هم تشویقش کردیم که حیف است اینهمه درس خوانده بگذارد کنار. به هر زحمتی که بود، مقداری پول جور کرد و رفت یزد. گفت هر چه باشد یزد، هم نزدیک تر است، هم خرج و مخارجش کمتر است.
دو سالی هم با زجر و دربدری آنجا خواند و باز هم برگشت محل. می گفت خیلی خب برگشتم حالا با این همه مشکلات چکار کنم؟ می گفت دیگر واقعا ادامه اش سخت است و باید ترک تحصیل کنم. خدا رحمت کند رفتگانتان را، پدرم آن موقع زنده بود. به او گفت که حالا ببین با قناعت و هر چه که می شود، این درس را رها نکن، خدا هم کمکت می کند. ولی شیخ ابراهیم بالاخره ترک تحصیل کرد و ماند همین جا و پیش نماز مسجد شد. همه کاره ی مسجد خودش بود. تا اذان را هم خودش می رفت می ایستاد بالا و می گفت. برای بچه ها ساعتها وقت می گذاشت و قرآن یاد می داد. خیلی هم دقیق بود توی قرآن. (3)
درس تان را ادامه دهید
شهید عباس حسینی پورایسینی
هر وقت می آمد روستا توی مسجد، پیش نماز بود. جوانهای «پشته ی ایسین» دورش را ول نمی کردند. برایش حرمت زیادی قایل بودند. هر چه از اساتیدش یاد می گرفت، می آمد برنامه ای می ریخت و اینها را دور هم جمع می کرد و به آنها یاد می داد. بین اهالی اینجا به عنوان یک شیخ با سواد و اهل فضل، احترام خاصی داشت. حتی پیرمردها یک طور دیگر با او برخورد می کردند. اینقدری که جوانهای ایسین برایش مهم بودند، هیچ چیز ذهنش را مشغول نمی کرد. دایم به آنها می گفت مملکت ما نیاز به علم و درس و سواد دارد، درس تان را ادامه دهید تا یک گوشه ای از مملکت بتوانید به درد بخورید. (4)
جایی که حرف خدا و پیغمبر است
شهید عبدالله داد اکبرنیا
وقتی می رفت دبستان «آیت الله کاشانی» و برمی گشت دفتر املایش را می آورد نشانمان می داد و دست می گذاشت روی «آفرین» هایش. بعد که رفت مدرسه ی راهنمایی «شهید بیهقی» بندرعباس که دیگر کمتر می دیدمش و فقط قاصدان روستا هر از چندی خبری از او می آوردند و ما افتخارش را می بردیم. خب آن موقع در روستای ما- تو کهور- مدرک پنجم هم خیلی نبود چه رسد به اینکه کسی برود برای سیکل. دیگر نزدیک بود، مدرک سیکل را بگیرد که یک روز رفتم بندرعباس و به او گفتم اگر نمی توانی بخوانی یا دوست نداری بیا تو کهور همین جا پهلوی خودم، توی باغ و این کارها کمک حال خودم باش. گفت که شما بروید من یک مشت خورده کار دارم، انجام می دهم و تا هفته ی آینده می رسم خدمتتان. من رفتم. یک هفته هم سپری شد و خبری از او نشد. پی جویش شدم و سراغش را گرفتم تا فهمیدم بله آقا تشریف برده اند حوزه ی علمیه راستش اولش هم یک مشت بد و بیراه توی دلم به او دادم که چرا به من نگفته، ولی خب بعدش دیدیم جای بدی نرفته. رفته جایی که حرف خدا و پیغمبر است. گفتم هر چه خداوند بخواهد. به غیر از دعای خیر، کار دیگری نتوانستم برایش بکنم. بار اولی هم که بعد از رفتن به حوزه دیدمش، سرش را بالا نیاورد که یعنی مثلا از من اجازه نگرفته.
من هم به روی خودم نیاوردم و تشویقش کردم. حدود یک سالی توی حوزه ی علمیه ی بندرعباس بود و بعد هم چهارسالی توی قم.(5)
درسهای تکراری
شهید علی یار رستمی سیاهویی
یادم هست یک روزی خیلی خسته به نظر می رسید. خسته از این وضع موجود. حالا که فکر می کنم می توانم بفهمم چه حالی داشته، آمد و گفت: «از این درسها خسته شده ام همه اش تکراری است. فقط یک مشت فرمول باید حفظ کنیم. واقعا دیگر نمی توانم. یعنی حس می کنم جای دیگری باید بخوانم.... شاید اگر بروم حوزه، خوب بشوم. شاید با درسهای آنجا کنار بیایم. شاید آنجا آرامم کند.»
خلاصه، رفت و ثبت نام کرد و مشغول خواندن شد. اشتیاق عجیبی پیدا کرده بود. بحث می کرد. چیزهایی را که یاد می گرفت به این و آن می گفت. از حرف زدن در مورد این چیزها اصلا خسته نمی شد.(6)
نهج البلاغه، دوست جدا نشدنی
شهید حمید قلنبر
درس خوان بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. از کلاس سوم دبستان شروع به شعر گفتن می کند. خودش می گفت آن شعرها چندان هم شعر نبوده اند ولی تشویق دیگران باعث می شود تا آن را دنبال کند. سیزده چهارده سالش بوده که زندگی اش تغییر می کند. صفر نعیمی، حمید را می کشاند به سوی مسجد؛ معبود و عبادت و معنویات. پس از آن شروع به خواندن رساله می کند و فراگیری احکام شرعی خودش. این اولین حرکت حمید در راه انقلابی شدن است. به انجام واجبات و مستحبات می پردازد و از مکروهات و محرمات دوری می کند. سپس به خواندن کتاب مفاتیح الجنان و ادعیه ی دیگر می پردازد. و سپس به خواندن نهج البلاغه امیرالمومنین علی علیه السلام می پردازد و همه ی آمال و آرزوهایش را در آن می یابد. این کتاب، دوست جدا ناشدنی او تا پایان عمر اندکش می شود. کتاب نهج البلاغه او را هنوز پیش خودم دارم. کهنه شده و بر اثر خواندن زیاد برگه هایش ورق ورق شده اند اما هنوز بوی حمید را می دهد. اول بار این کتاب را موقعی که در کلاس اول نظری درس می خواند، دیدم. رفته بودم به خانه شان. کتاب نهج البلاغه را گوشه ی تاقچه گذاشته بودند.
برش داشتم. متعجب نگاهش کردم و آن را ورق زدم. معلوم بود که چندین بار خوانده شده است. در همان جا بود که از زبان خانواده اش شنیدم می گفتند: «خورد و خوراک بچه شده این کتاب. خواندن هم حدی دارد؛ یک بار، دو بار، سه بار، نه هزار بار.
یا نهج البلاغه می خواند یا قرآن...»
آنجا بود که فهمیدم حمید از جنس دیگری است؛ از جنس مردانی که در میان اهل آسمان آشناتر از میان اهل زمین هستند.
در همین موقع شروع به تدریس قرآن می کند. به همین بهانه، زمینه ی مخالفت با رژیم را در میان کوچکترها که در کلاس حاضر می شدند، ایجاد می کند. تصمیم می گیرد که برود به حوزه ی علمیه قم. خانواده اش مخالفت می کنند. حمید سرسختی می کند و دل خانواده برای رفتن او نرم می شود که شرایط سفر و ماندگار شدن در قم فراهم نمی شود، اما تا پایان عمر از تحصیل علوم دینی دست برنداشت. در این باره صحبت بسیاری دارم که خواهم گفت. کلاسهای تدریس قرآن و نهج البلاغه ادامه پیدا می کند و هر روز به تعداد شاگردان معلم جوان افزوده می شود.
در سال 1354 هسته اولیه «گروه توحیدی بدر» شکل می گیرد. نیروهای اولیه به مطالعات گروهی می پردازند. در بعضی از مسجدها، کتابخانه تأسیس می شود و آنان به مطالعه ی جدی روی می آورند. حمید مدتی به کلاس عربی می رود. با توجه به علاقه اش به علوم حوزوی، با جدیت، یادگیری زبان را دنبال می کند اما بنا به ضرورت به فعالیتهای سیاسی روی می آورد.
اخبار روز را دنبال می کند و با توجه به بینش عمیقش به تحلیل مسائل می پردازد. خودش می گفت: «من از همین دروغهایی که در روزنامه ها می نویسند، سعی می کنم مسائل را تحلیل کنم.» (1)
مدرسه ای به نام او
شهید محمد حسن اسماعیلی
بسیار اهل مطالعه بود، به نحوی که مادرش می گوید: همیشه تا پاسی از شب مطالعه می کرد. به او گفتم مادر مگر چقدر درس داری و چقدر کتاب. می گفت مادر اینها که کتاب درسی نیست.
فرمایشات پیغمبر است که مطالعه می کنم. انس با خدا و قرابت او با دعای کمیل و توسل و اخلاق حسنه اش سرانجام زمینه ای شد که حسن به میهمانی خدا پذیرفته شود. سال دوم دبیرستان را تمام نکرده بود که همراه جمع دیگری از بسیجیان پرونده اعزام به جبهه را در آّبان ماه سال 1361 تکمیل و عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد. مدت 35 روز از مأموریت خویش را در گردان ثارالله تیپ 18 جوادالائمه به عنوان بی سیم چی و کمک تیربارچی در منطقه غرب نفت شهر و تپه های الله اکبر سپری کرد و در همان منطقه ی با اصابت گلوله به پیشانی مبارکش در مورخه 61/9/15 شهد شیرین شهادت را نوشید. پیکر پاک حسن یک هفته بعد از شهادت به بخش دستگردان منتقل و پس از تشییع جنازه ی با شکوهی بعنوان اولین شهید دانش آموز در زمینی که هم اینک مدرسه ای بنام خودش بر آن بنا شده بر او نماز خوانده شد و سپس در روستای حاجی آباد به خاک سپرده شد. (2)
با سختی تحصیل می کرد
شهید ابراهیم پایان
سال 48 توی 34 سالگی آمد پهلوی من و گفت می خواهم درس بخوانم. منظورش درس دین بود. توی حوزه ی علمیه ی قم هم باید کسی می رفت و ضمانت می کرد. همین طوری نمی شد رفت و درس خواند. از من خواست که همراهش بروم. با هم رفتیم خدمت «آیت الله مومن» و من ضمانتش کردم که مشغول درس بشود. حدود چهار سالی قم بود.
یک روز بعد از چهار سال که قم بود، آمد محل و گفت بودجه ام نمی رسد. خب پدرش که به رحمت خدا رفته بود، اینها هم چیزی توی دستشان نبود. معلوم بود علاقه دارد ادامه بدهد، ولی مثل اینکه به بن بست رسیده بود. به هر حال ما هم تشویقش کردیم که حیف است اینهمه درس خوانده بگذارد کنار. به هر زحمتی که بود، مقداری پول جور کرد و رفت یزد. گفت هر چه باشد یزد، هم نزدیک تر است، هم خرج و مخارجش کمتر است.
دو سالی هم با زجر و دربدری آنجا خواند و باز هم برگشت محل. می گفت خیلی خب برگشتم حالا با این همه مشکلات چکار کنم؟ می گفت دیگر واقعا ادامه اش سخت است و باید ترک تحصیل کنم. خدا رحمت کند رفتگانتان را، پدرم آن موقع زنده بود. به او گفت که حالا ببین با قناعت و هر چه که می شود، این درس را رها نکن، خدا هم کمکت می کند. ولی شیخ ابراهیم بالاخره ترک تحصیل کرد و ماند همین جا و پیش نماز مسجد شد. همه کاره ی مسجد خودش بود. تا اذان را هم خودش می رفت می ایستاد بالا و می گفت. برای بچه ها ساعتها وقت می گذاشت و قرآن یاد می داد. خیلی هم دقیق بود توی قرآن. (3)
درس تان را ادامه دهید
شهید عباس حسینی پورایسینی
هر وقت می آمد روستا توی مسجد، پیش نماز بود. جوانهای «پشته ی ایسین» دورش را ول نمی کردند. برایش حرمت زیادی قایل بودند. هر چه از اساتیدش یاد می گرفت، می آمد برنامه ای می ریخت و اینها را دور هم جمع می کرد و به آنها یاد می داد. بین اهالی اینجا به عنوان یک شیخ با سواد و اهل فضل، احترام خاصی داشت. حتی پیرمردها یک طور دیگر با او برخورد می کردند. اینقدری که جوانهای ایسین برایش مهم بودند، هیچ چیز ذهنش را مشغول نمی کرد. دایم به آنها می گفت مملکت ما نیاز به علم و درس و سواد دارد، درس تان را ادامه دهید تا یک گوشه ای از مملکت بتوانید به درد بخورید. (4)
جایی که حرف خدا و پیغمبر است
شهید عبدالله داد اکبرنیا
وقتی می رفت دبستان «آیت الله کاشانی» و برمی گشت دفتر املایش را می آورد نشانمان می داد و دست می گذاشت روی «آفرین» هایش. بعد که رفت مدرسه ی راهنمایی «شهید بیهقی» بندرعباس که دیگر کمتر می دیدمش و فقط قاصدان روستا هر از چندی خبری از او می آوردند و ما افتخارش را می بردیم. خب آن موقع در روستای ما- تو کهور- مدرک پنجم هم خیلی نبود چه رسد به اینکه کسی برود برای سیکل. دیگر نزدیک بود، مدرک سیکل را بگیرد که یک روز رفتم بندرعباس و به او گفتم اگر نمی توانی بخوانی یا دوست نداری بیا تو کهور همین جا پهلوی خودم، توی باغ و این کارها کمک حال خودم باش. گفت که شما بروید من یک مشت خورده کار دارم، انجام می دهم و تا هفته ی آینده می رسم خدمتتان. من رفتم. یک هفته هم سپری شد و خبری از او نشد. پی جویش شدم و سراغش را گرفتم تا فهمیدم بله آقا تشریف برده اند حوزه ی علمیه راستش اولش هم یک مشت بد و بیراه توی دلم به او دادم که چرا به من نگفته، ولی خب بعدش دیدیم جای بدی نرفته. رفته جایی که حرف خدا و پیغمبر است. گفتم هر چه خداوند بخواهد. به غیر از دعای خیر، کار دیگری نتوانستم برایش بکنم. بار اولی هم که بعد از رفتن به حوزه دیدمش، سرش را بالا نیاورد که یعنی مثلا از من اجازه نگرفته.
من هم به روی خودم نیاوردم و تشویقش کردم. حدود یک سالی توی حوزه ی علمیه ی بندرعباس بود و بعد هم چهارسالی توی قم.(5)
درسهای تکراری
شهید علی یار رستمی سیاهویی
یادم هست یک روزی خیلی خسته به نظر می رسید. خسته از این وضع موجود. حالا که فکر می کنم می توانم بفهمم چه حالی داشته، آمد و گفت: «از این درسها خسته شده ام همه اش تکراری است. فقط یک مشت فرمول باید حفظ کنیم. واقعا دیگر نمی توانم. یعنی حس می کنم جای دیگری باید بخوانم.... شاید اگر بروم حوزه، خوب بشوم. شاید با درسهای آنجا کنار بیایم. شاید آنجا آرامم کند.»
خلاصه، رفت و ثبت نام کرد و مشغول خواندن شد. اشتیاق عجیبی پیدا کرده بود. بحث می کرد. چیزهایی را که یاد می گرفت به این و آن می گفت. از حرف زدن در مورد این چیزها اصلا خسته نمی شد.(6)
پینوشتها:
1. همسفر شقایق، صص 75 و 74.
2. عاشوراییان، صص 37 و 38.
3. عبای آبی موج، صص 22 و 23.
4. عبای آبی موج، صص 47 و 46.
5. عبای آبی موج، صص 70 و 69.
6. عبای آبی موج، ص 93.
/م