خاطراتی از شهید حبیب الله شمایلی

خاکریز انحرافی

در کشاکش عملیات بدر، آماده ی فروپاشی پاسگاه شناوری از دشمن بودیم؛ پاسگاهی که در مسیر آبراه قرار داشت و برای تردد قایق های موتوری و نفرات اصلی و پشتیبانی، خطری جدی بود. نیروهای بعثی در حفظ آن پاسگاه پای
يکشنبه، 4 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاکریز انحرافی
 خاکریز انحرافی

 






 

خاطراتی از شهید حبیب الله شمایلی

در کشاکش عملیات بدر، آماده ی فروپاشی پاسگاه شناوری از دشمن بودیم؛ پاسگاهی که در مسیر آبراه قرار داشت و برای تردد قایق های موتوری و نفرات اصلی و پشتیبانی، خطری جدی بود. نیروهای بعثی در حفظ آن پاسگاه پای می فشردند و به هر چیزی و هر کاری دست می زدند.
بر این تصمیم شدیم که با همان قایق فرماندهی و چند قایق دیگر که مجهز به مسلسل دوشکا و توپ های 106 بودند، آن را تا سپیده صبح از میان راه برداریم. دشمن هم بیکار ننشسته بود و با تیر بار به سمت ما که در فاصله 100 تا 150 متری آنان بودیم، شلیک می کرد. با این وجود لطف خداوندی شامل حال ما شد و به همت طوفان غیرتانی چون آقا حبیب، آن پاسگاه به کلی منهدم و نیروهایش از پای درآمدند و در این میان سه نفرشان هم اسیر شدند. بعد از آن به سمت منطقه دشمن رفتیم؛ جایی که بچه ها مأموریت داشتند تا سیل بند « البیضه» و « الصخره» را تصرف کنند و این گونه هم شد. آن شب در گرماگرم نبرد - به خاطر مشکلاتی که در آبراه اصلی گریبان گیر ما شده بود - آن چنان به فکر وضعیت هم رزمان خود نبودیم و تنها چیزی که در نظر داشتیم، دست یابی به اهداف تعیین شده بود. هوا که روشن شد، نگاه ما به منظره ای دوخته شد و آن خون رنگ بودن سر و صورت آقا حبیب بود. تیری سر او را خراشیده بود؛ به شکلی که چهره و لبانش را به خون آراسته دیدیم. عجب منظره زیبایی! تابلویی که از عشق و جان نثاری و وقار و مظلومیت حکایت می کرد. آری تیر خوردن و خون آلود شدن، دم فرو بردن و سخن نگفتن زیبنده رزمنده ی صبور و بلاجویی چون آقا حبیب بود. اما بی خبر ماندن ما از مجروح شدنش، جز شرمساری، نتیجه ای نداشت.
هنگامی که نیروهای تیپ 15 امام حسن ( علیه السلام) تقسیم شدند، بنا به دستور آقا حیب به لشکر 7 ولی عصر ( عج) رفتیم و در واحد مهندسی رزمی مشغول به فعالیت شدیم. روزی از روزهای آغازین فعالیتمان شهید را در محوطه ی لشکر دیدیم. لحظاتی با ما و تنی چند از بچه ها صحبت کرد. وی گفت:
از شما می خواهم که ثابت کنید بچه های تیپ امام حسن ( علیه السلام) هستید و ثابت کنید که بچه های این تیپ، کاری و زحمت کشند. نشان دهید که ورودتان و پیوستنتان به لشکر، خللی در روحیه و عملکردتان نداشته است.
بچه ها حرف او را به جان و دل خریدار شدند و شروع به کار کردند؛ به گونه ای که بیشتر مشکلات و کارهای مهندسی لشکر، بر دوش نیروهای تیپ امام حسن ( علیه السلام) بود. این اقدام خالصانه و صادقانه، همراه با مهارت و نوآوری، شگفتی مسئولان لشکر را برانگیخت. این کارها به مدد آقا حبیب انجام می پذیرفت؛ کسی که همواره در اندیشه سامان دهی امور دفاع مقدس بود.
شبی در منطقه کوهستانی شوشتر، عده ای از بچه ها در نقش نیروهای دشمن به نیروهای خودی حمله ور شدند. آنان با کلاه و چفیه چهره خویش را پوشانده بودند؛ به گونه ای که شناسایی هیچ کدام ممکن نبود. بچه ها یکی یکی آنها را تعقیب و دستگیر کردند و با ضربات مشت و لگد و قنداق تفنگ به حسابشان رسیدند. وقتی که کتک خورده ها پرده از چهره برانداختند، یکی از آنان آقا حبیب بود. بچه ها با دیدن آن صحنه به شدت ناراحت و شرمنده شدند که چرا نادانسته به فرمانده اشان آسیب رساندند. اما او با لبخند رضایت، رزمندگان را در آغوش کشید و بر آمادگی آنان جهت مقابله با دشمن، آفرین گفت.
در مرحله دوم عملیات کربلای 5 قرار بر این بود که از میان 18 تا 20 کیلومتر نخلستان پیشروی کنیم و به جاده ی آسفالته بصره - شلمچه برسیم. این جاده، استراتژیک بود و از شلمچه به خرمشهر منتهی می شد. از این نظر عراق روی آن حساب و حساسیت ویژه ای داشت. اگر ما موفق به بستن این جاده می شدیم - آن هم از طریق منطقه ای که در آنجا عملیات داشتیم - همه ی نیروهای دشمن که در سمت چپ ما قرار داشتند، به محاصره می افتادند. از نظر موقعیت جغرافیایی، شهرک مهم « دوعیجی» در سمت چپ ما بود. بچه های عملیاتی در حین پیشروی به ما گفتند: دو خاکریز بزنید که فاصله شان 30 متر باشد؛ به شکلی که بتوانیم از آنها عبور کنیم.
شب اول عملیات تا یک کیلومتری جاده ی آسفالته رسیدیم. عراقی ها فکر نمی کردند که ما بتوانیم با این سرعت و از این خطوط هجوم آوریم. عراق در آن منطقه قرارگاه هایی داشت که مربوط به سپاه سوم بود. آن قرارگاه ها مواضع مستحکمی داشتند و نیروهای ویژه ای برای حفاظت از آن ها گمارده شده بود. در آن موقعیت، ما به وظیفه خویش یعنی زدن خاکریز عمل کرده بودیم و دیگر کار آن چنانی نداشتیم.
بچه ها به یاری پروردگار، در همان شب اول، با شجاعت و رشادتی وصف ناپذیر، قرارگاه تعیین شده را تصرف نمودند و به طرف دژ بزرگی که قرار بود روی آن مستقر شوند، به پیش رفتند.
ساعت 2/30 شب، آقا حبیب - معاون لشکر - و یکی دیگر از فرماندهان، ما را صدا زدند و گفتند: بیایید در سمت چپ به طرف شهرک دوعیجی خاکریزی بزنید. میان ما و آن شهرک، یک روستا بود. چاره ی کار در این بود که از نخلستان در سمت چپ - همان جایی که خاکریز مستقیمی زده بودیم - یک خاک ریز انحرافی بزنیم؛ تا اگر دشمن قصد پیشروی از آن سمت را داشته باشد، با این خاکریز متوقف شود.
ما این باریک بینی و دور اندیشی سردار را به فال نیک گرفتیم و کار آن خاکریز را آغاز کردیم. حدود 600 متر تا روستا فاصله داشتیم که یکی از فرماندهان گفت: بگذارید اول سری به روستا بزنیم، تا ببینیم کسی در آنجا هست یا نه.
بعد از گذشت زمان کوتاهی، آمد و گفت: روستا خالی است و کار را ادامه دهید.
وقتی به 60 متری روستا رسیدیم، گازوئیل بلدوزر تمام شد. دستگاه های دیگر هم روی خاکریزهای دیگر کار می کردند و تنها بلدوزری که روی خاکریز انحرافی کار می کرد همان بود که بی گازوئیل مانده بود. بدون درنگ به فرماندهی گزارش دادیم. فرماندهی گفت: چون به صبح نزدیک می شویم زود گازوئیل بزنید و بلدوزر را به عقب برگردانید. نیروهایی که قرار بود پشت خاکریز مستقر شوند، از جمله شهید جعفر زاده - فرمانده گردان - رسیدند و موضع گرفتند. برای تکمیل کار خاکریز، به سراغ لشکر 19 فجر که 6 تا 7 کیلومتر پشت سر ما بودند، رفتیم تا بلدوزرشان را به عاریت بیاوریم. آنان پذیرفتند و آمدند تا آن 60 متر مانده به روستا را خاکریز بزنند. نزدیک دیوار آنجا که رسیدیم، بهتر آن بود که خاکریز را به روستا بچسبانیم تا عراقی ها نتوانند آن را دور بزنند و نیروها را محاصره کنند. در حین کار بودیم که دیدیم یک دستگاه تانک از خانه ای در آن روستا عقب عقب بیرون آمد و به طرف بلدوزر شلیک کرد؛ اما اصابت نکرد. در پی آن، 5 تا 6 نفر بر دیگر از خانه خارج شدند که بچه ها شجاعانه و با آر.پی.جی آنان را تعقیب کردند. این تانک ها چند روز در روستا کمین کرده بودند و کسی متوجه نبود.
سرانجام، رزم آوران اسلام - از آن جناح - در یورشی جانانه، شهرک دوعیجی را که از مواضع مهم دشمن بود، به تصرف خویش درآوردند و عراقی ها ضربه سنگینی را متحمل شدند. آری درایت آقا حبیب در طرح آن خاکریز انحرافی، بسیار راه گشا و موثر افتاد.
آقا حبیب در عملیات کربلای 5 جانشین فرماندهی لشکر ولی عصر ( عج) بود. آن روزها، گردان ما ( فتح) در منطقه نهر جاسم شلمچه حضور داشت و به شدت با دشمن در ستیز بود. آقا حبیب که در آن محور، مسئولیت کنترل و هدایت عملیات را به عهده داشت، از طریق بی سیم وضعیت را از من پرسید. من با لهجه ی محلی ( بهبهانی)، موقعیت را بیان نمودم. وقتی متوجه شد که دشمن با آتش شدید توپخانه و ادوات زرهی فشار زیادی به نیروهای گردان می آورد، در کمال آرامش، بچه ها را به استقامت تشویق کرد و پیام حضرت امام خمینی ( رضوان الله علیه) را قرائت کرد. بعد از این، در کمترین زمان ممکن، آن هم در تنگنای آتش شدید توپخانه و خمپاره های دشمن، خود را به منطقه درگیری رساند. دیدن شهید در آن شرایط، هر چند بسیار موثر و روحیه بخش بود، ولی بچه ها او را زیر سؤال بردند که چرا در این وضعیت دشوار و پر خطر به منطقه درگیری آمده است؟!
همه اصرار داشتند که برگردد، اما او با تبسم و مهربانی گفت: من هم می خواهم که در کنار شما بسیجیان که لشکر مخلص خدایید، باشم. اصرار ما و دیگر بچه ها در او اثر نداشت و تا وقتی که مواضع تثبیت نشده بود، هرگز ما را رها نکرد و به یاری بچه ها و هدایت صحیح و دقیق آنان مشغول بود.
وقتی که عملیات کربلای 4 ( سال 1365) لو رفته بود، به سنگر فرماندهی برگشتیم و همه تا پاسی از شب بیدار بودیم. آقا حبیب که خود سنگر حفاظتی نداشت، بچه ها را در ساختمان های اطراف پراکنده نمود، تا یک جا جمع نباشند و سلامتشان بیشتر تأمین شود. او فردای آن روز به سراغ ما آمد. وقت غروب بود و در خانه ای که شب پیش در آن به سر برده بودیم استراحت می کردیم. توصیه ی شهید این بود که امشب کسی در این ساختمان نماند و برای استراحت به جای دیگری برود.
آقا حبیب جایی را برای آن شب تعیین نمود و ما هم در اطاعت از فرمان او به آنجا رفتیم و شب را تا صبح خوابیدیم.
صبح زود که از خواب برخاستیم، نگاهمان به تلی از خاک افتاد که در آن حوالی به جای مانده بود. آری آن تل خاک، آوار همان خانه ای بود که بنا به دستور سنجیده و به موقع شهید، آن را تخلیه کرده بودیم.
در گردان « پُل» و درون چادرها مستقر بودیم. هنوز عملیات کربلای 5 شروع نشده بود. هوا سرد بود و بارانی. قرار بود گردان فجر در عملیات شرکت کند. آقا حبیب جهت بررسی وضعیت گردان؛ سری به چادرها زد. بحث تدارکات و اهمیت خاص آن در عملیات پیش آمده بود و هنوز نمی دانست که من هم در گردان حضور دارم. وقتی از بچه ها شنیده بود که ادراکی هم این جاست، گفته بود: خب ادراکی و علی دیوباد ( حمیدی نیا) تدارکات را اداره می کنند.
بچه ها مرا صدا زدند و وقتی داشتم می آمدم، دیدم زنده یاد حاج کمال صادقی می خندد. گفتم: خبری هست؟ گفت: بیا که اسمت درآمد.
گفتم: موضوع چیست؟
گفت: حبیب می گوید که شما مسئول تدارکات را یاری کنی.
گفتم: نه، من تک تیراندازم و نمی پذیرم.
نزد آقا حبیب آمدیم و بعد از احوالپرسی و مصافحه گفتم که بچه ها چنین می گویند!
وی در پاسخ عباراتی با این مضمون گفت که: بله در این عملیات، تدارکات بسیار مهم است و شما به علی کمک کن.
گفتم: نه قبول نمی کنم.
خلاصه از او اصرار و از ما انکار. به ناچار گفت: تکلیف می کنم. بعد آرام نشست و کالک منطقه عملیاتی را برایم تشریح کرد. حرفش این بود که: کار در این منطقه شوخی نیست. مهمترین مشکل این جا تدارکات است. آتش سنگین است و به فکر هستم که نیرو 24 ساعته دوام بیاورد.
او نیرویی برای این کار می خواست که زیر آتش زمین گیر نشود. دیدم درست می گوید. گفتم: تا چند روز دیگر عملیات است امکانات ما هم که ضعیف است. از نظر خودرو هم در مضیقه هستیم. با این وضعیت چه کار کنیم؟
سردار گفت: با فرمانده سپاه بهبهان « برادر ابوالقاسم دهقان» تماس بگیرید تا ماشین کمک دار برای شما بفرستد.
تماس گرفتیم و خوشبختانه چند ماشین کمک دار به اضافه ی آذوقه برای ما فرستاد و من هم در کنار مسئول تدارکات، آماده ی انجام وظایف محوله در عملیات شدم. (1)

پی نوشت :

1- صبح ارغوانی، صص 89، 107، 108، 117، 125، 130 و 113.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط