خاطراتی از شهید حاج محمد طاهری

متانت و سعه ی صدر

مرحله ی دوم عملیات رمضان فرا رسید؛ قرار شد گردان ما با یکی از گردان های برادران ارتشی تلفیق گردیده و عملیات را به صورت مشترک انجام دهیم. این ابتکار که از مدت ها پیش شروع شده بود، هنوز خیلی جا نیفتاده بود و با
يکشنبه، 4 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
متانت و سعه ی صدر
 متانت و سعه ی صدر

 






 

 خاطراتی از شهید حاج محمد طاهری

مرحله ی دوم عملیات رمضان فرا رسید؛ قرار شد گردان ما با یکی از گردان های برادران ارتشی تلفیق گردیده و عملیات را به صورت مشترک انجام دهیم. این ابتکار که از مدت ها پیش شروع شده بود، هنوز خیلی جا نیفتاده بود و با وجود فواید بسیاری که داشت، بی مشکل هم نبود؛ به خصوص این که شیوه ی آموزش و جنگ افزارهای ما با برادران ارتشی، زیاد مطابقت نداشت. شیوه ی رزمی آنان مبتنی بر جنگ های کلاسیک و رزم منظم بود، در حالی که بچه های ما با روش جنگ های غیر کلاسیک و نامنظم می جنگیدند و به عبارت دیگر، بچه های ما را بسیجی های بی ترمز می نامیدند. مضاف بر این، روحیات و تعلقات خاطر دو نیرو نیز تفاوت هایی با هم داشت که نمی شد از نظر دور داشت. از این رو تلفیق دو نیرو با یکدیگر و شرکت در عملیات نظامی مشترک، کار چندان ساده ای نبود.
به هر حال، هنگامی که مسأله تلفیق مطرح شد، با سابقه ای که از کار دیگر فرماندهان در برخی گردان ها تلفیقی داشتم، به حاجی گفتم باید از همین ابتدا خیلی جدی برخورد کنید و به قول معروف: « گربه را دم حجله بکشید» تا فرمانده گردان ارتش بفهمد که باید حرف اول و آخر را شما بزنید. حاجی، پوزخند معناداری زد و چیزی نگفت. من فهمیدم که چندان اعتقادی به حرف های من ندارد. به هر حال، تلفیق و هماهنگی های قبل از عملیات، به خوبی انجام شد. اما مشکل از زمانی شروع شد که رسیدیم به نقطه ای که می بایست عملیات را شروع می کردیم و می زدیم به خط دشمن؛ یعنی درست، حساس ترین مرحله عملیات.
وقتی که پس از روزها گذشت و شناسایی و ساعت ها آموزش و توجیه و چندین کیلومتر پیاده روی، بالاخره به هر مصیبتی که بود، رسیدیم به نزدیک خاکریز دشمن و در انتظار فرمان و رمز عملیات، لحظه شماری می کردیم، شاملو فرمانده تیپ 18 جواد الائمه ( علیه السلام) - رمز عملیات را از پشت بی سیم اعلام و دستور شروع عملیات را صادر کرد. حاج آقای طاهری از فرمانده گردان ارتش خواست که به نیروهایش دستور پیشروی بدهد، اما سرهنگ نپذیرفت و گفت:
« متأسفم! رمز عملیات به من اعلام نشده، تا رمز و فرمان عملیات را از فرمانده ام نشنوم، حمله نخواهیم کرد!»
البته حق هم با او بود، ولی برای همه ی ما بسیار سخت بود، چرا که یگان های جناحین ما پیشروی می کردند و ما مجبور به توقف بودیم. این امر، باعث ریختن حجم شدید آتش دشمن روی سر بچه ها می شد و تلفات سنگینی بر ما وارد می ساخت. به علاوه به دشمن نیز فرصت آمادگی برای مقابله می داد و در نتیجه خطر شکست عملیات را در پی داشت. به این خاطر، سخت عصبانی شده بودیم و حرص می خوردیم.
اما جالب بود که هر چه ما جوش می زدیم و از حاجی می خواستیم که با جناب سرهنگ برخورد تند تری داشته باشد، فایده ای نمی بخشید. او صبر کرد تا به فرمانده گردان ارتش نیز رمز عملیات اعلام شود و با هم وارد عمل شویم.
این متانت وسعه ی صدر حاجی تا حدی بود که حتی در آن برهه ی حساس و با آن همه مشکلات، ذره ای درشت تر با سرهنگ ارتش صحبت نکرد. صبری که نه تنها ما، بلکه حتی به نظر می رسید جناب سرهنگ را هم شگفت زده کرده بود.
عملیات رمضان خاتمه یافته بود و بچه ها در خط مقدم، مستقر شده بودند. شرایط سختی بر منطقه حاکم بود. معمولاً شب، گردان خط شکن حمله می کرد و فردا یا حداکثر یکی - دو روز بعد، با گردان تازه نفسی تعویض می شد؛ این در حالی بود که چند روز از عملیات گذشته بود، عملیات هم به همه ی اهدافش نرسیده بود و شهید و مجروح نسبتاً زیادی داده بودیم؛ لذا روحیه ی بچه ها چندان خوب نبود و به تدریج زمزمه ی بازگشت به خانه و به قول خود بروبچه های بسیجی هوای وطن، اعصابشان را به هم ریخته بود. از سوی دیگر آتش تهیه ی دشمن نیز بسیار شدید بود. بچه ها روحیه ی ماندن نداشتند و می گفتند:
« اگر قراره بریم جلو که خب زودتر دستور بدن و گرنه مرخصمان کنن بریم خانه.»
یک روز صبح، آقای طاهری، از گروهان یک شروع کرد به صحبت کردن با بچه ها؛ تا رسید به گروهان سه، بچه ها ساکت شدند و زمزمه های رفتن تمام شد. از بچه ها پرسیدیم: « خب چی شد؟»
بچه ها گفتند: « آقا! هر وقت چشممون به قیافه ی خاک آلود و معصومانه ی حاجی می افته، دیگه رومون نمیشه چیزی بگیم. انگاری زبونمون لال می شه و از خودمون خجالت می کشیم.»
آن جا بود که من فهمیدم نگاه نافذ حاجی، زبان عشق است ولو صدای آن با گوش سر شنیده نشود، اما به چشم دل می توان دید و به گوش دل می توان شنید.
می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار
سخنی چند که در زیر لبش پنهان است
هوا بسیار گرم و طاقت فرسا بود؛ بچه ها چندین ماه در انتظار عملیات، لحظه شماری کرده بودند، اما از قرار معلوم، از عملیات خبری نبود. به تدریج داشت حوصله ی بچه ها سر می رفت و سر و صدایشان بلند می شد. شاید هم حق داشتند. چون آن ها به امید شرکت در عملیات آمده بودند در حالی که حالا حالاها از عملیات خبری نبود. از سوی دیگر، دل ها برای خانواده ها تنگ شده بود و مشکلات پشت جبهه و ... هم خود را نشان می داد.
خلاصه، سر و صداها زیاد شده بود. تعدادی هم جلو پرسنلی تیپ جمع شده بودند که: « یا عملیات، یا ترخیص!»
خبر که به گوش فرمانده تیپ رسید آقای رفیعی، به همراه معاونش - شهید مصطفی قوی - و چند تن از فرمانده گردان های تیپ امام صادق ( علیه السلام) در جمع بچه ها حضور یافتند و از آن ها خواستند در میدان صحبگاه جمع شوند. سپس بنا به درخواست آقای رفیعی، حاج آقای طاهری مأمور شد برای نیروها سخنرانی کند.
حاج آقا، با بیانی شیوا و سخنانی بسیار ساده و صمیمی که از عمق جان بر می خاست، با بیان واقعه ی عاشورای سال 61 هجری، قلب ها را آتش زد. از جمله به این نکته اشاره کرد:
« شب عاشورا، جمع زیادی با امام بودن، اما امام چراغ ها را خاموش کرد و فرمود: من فردا کشته می شوم؛ این جماعت، تنها با من کار دارند؛ بنابراین، من بیعتم را از شما برداشتم؛ پس هر کس می خواهد برود، از این فرصت استفاده کند و برود. آن گاه، آن جماعت، یکی یکی میدان را رها کرده و امام را تنها گذاشتند و حسین ماند و عباس علمدار و چند تن از یاران باوفایش. امروز هم ما عاشورای دیگری در پیش داریم. هر که می خواهد برود، آزاد است، برود پرسنلی و برگ ترخیص بگیرد و برود کنار زن و بچه اش، بگیرد. راحت بخوابد. هیچ منعی نیست. بروید و جان خودتان را نجات بدید، اما بدونید اگر تمام شما هم برید، ما می مانیم و مقاومت می کنیم. آخر یک عمر آرزو کرده ایم؛ یا لیتنی کنتُ مَعک فأفوز فوزاً عظیماً. حسین جان! این جان ناقابل ما تقدیم تو؛ تو شاهد باش که ما امروز از دین تو و ناموس شیعه دفاع می کنیم، خدایا! خودت شاهد باش!»
این سخنان که از عمق جان وی برخاسته بود و با سوز و گدازی وصف ناپذیر بیان می شد، همه را تحت تأثیر قرار داد و فریاد: « یا حسینا» و « یا زینبای» جمعیت که با هق هق گریه درآمیخته بود، دشت را پر کرد.
سخنان حاج آقا، آن چنان تأثیر خود را گذاشته بود که فردای آن روز، حتی یک نفر هم دم از بازگشت نمی زد. (1)

پی نوشت :

1- گل اشک، صص 49، 48-47 و 64-63.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط