جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

فرمانده کار مکروه نباید بکند

سیلی های حاج احمد شاید معروف ترین یادگارهای او باشد. راستش سیلی زدن به گوش افراد خاطی، شدیدترین تنبیه از طرف ایشان محسوب می شد. علاوه بر دشمنان که سیلی های سختی از حاجی خورده اند، دوستانی هم از نوازش او
يکشنبه، 4 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرمانده کار مکروه نباید بکند
فرمانده کار مکروه نباید بکند

 






 

جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

سیلی و حلالیت!

شهید حاج احمد متوسلیان
سیلی های حاج احمد شاید معروف ترین یادگارهای او باشد. راستش سیلی زدن به گوش افراد خاطی، شدیدترین تنبیه از طرف ایشان محسوب می شد. علاوه بر دشمنان که سیلی های سختی از حاجی خورده اند، دوستانی هم از نوازش او محروم نمانده اند. تنها فرقی که سیلی های حاج احمد با بقیه سیلی ها داشت این بود که خودی هایی که به هر علتی کشیده آبدار او را خورده اند به فاصله کمی تبدیل به یکی از عاشقان و فدائیان حاج احمد شدند. راز این تناقض عجیب را باید در شب هایی که حاجی می رفت و از تنبیه شده ها با گریه حلالیت می طلبید جستجو کرد. حرفش هم این بود که: « چون اشتباه کردی باید تنبیه می شدی ولی تو را به جان امام (ره) حلالم کن. (1)

در فکر نیرو

شهید عبدالحسین برونسی
در عملیات خیبر بود. من بی سیم چی گردان ولی الله ( علیه السلام) - از گردان های تیپ الجواد ( علیه السلام)- بودم. روز دوم عملیات مسیر زیادی را پیاده روی کرده بودم و به خاطر اورکت و لباس گرمی که پوشیده بودم از سر و رویم عرق می ریخت، در عین حال همراه فرمانده گردان به این طرف می رفتم.
ناگهان چشمم به حاج برونسی افتاد. ایشان در مشهد همسایه ی ما بود. مرا که دید شناخت. به شوخی گفت: « این خرقه چیست که پوشیده ای، از گرما تلف می شوی.» بعد به من کمک کرد بی سیم را از پشتم باز کردم و اورکت را درآوردم و کنار گذاشتم.
منطقه ی خیبر چون در مجاورت هور بود، شب ها هوا سرد می شد. چند ساعت بعد که شب شد کم کم داشتم از سرما می لرزیدم و با خود می گفتم عجب، این آقای برونسی که کار دست ما داد، حالا تا صبح باید سرما بخورم، نه پتویی نه سرپناهی نه امکاناتی. یک وقت دیدم حاج برونسی آمد. گفت: « کجایی همسایه، از صبح تا حالا دارم این خرقه ات را می کشم که سرما نخوری.» وقتی فهمیدم ایشان با این همه گرفتاری به فکر یک نیروی ساده ای مثل من هست، خجالت کشیدم. (2)

فرمانده، کار مکروه نباید بکند

شهید میرقاسم میرحسینی
روی ارتفاعات مشرق به شهر « پنجوین» عراق بود که میرقاسم را دیدم. بعد از سلام گفت: « عباس حسینی کجاست؟» گفتم: « جلوتر است، با هم برویم پیشش.» با دو نفر از بچه ها راه افتادیم. منطقه هنوز در تیر رس دشمن بود. ما کمر خم کرده بودیم ولی میرقاسم همان طور ایستاده و راحت قدم بر می داشت، حتی سرش را هم خم نمی کرد.
حسابی رفته بودم توی نخش که یک لحظه دیدم خم شد و بلافاصله از پشت سرم صدای یا حسین ( علیه السلام) شنیدم. برگشتم و دیدم نفر پشت سری اش تیر خورده است.
هاج و واج ماندم. مگر میر قاسم تیر را دیده است؟! چند سال بعد هم در عملیات والفجر هشت دیدمش که هنگام پاتک عراق، روی خاکریز صاف صاف راه می رفت و با دوربین منطقه را دید می زد. این دفعه شاکی شدم و با فریاد گفتم: « حاجی؟! آخر این چه کاریه؟ مگه خودکشی حرام نیست؟ چرا مثل سیبل وایستادی روی خاکریز؟» برگشت و گفت: « علی جان! من می دانم کی و کجا شهید می شوم، نگران من نباش. من نباید و نمی توانم سر خم کنم. سر خم کردن من به عنوان فرمانده در این گیر و دار مکروه است. فرمانده که یک کار مکروه انجام دهد آن وقت نباید از بسیجی ها انتظار داشته باشد که کار حرام نکنند. حرفش که تمام شد دوباره برگشت رو به عراقی ها، همان طور ایستاده و مستقیم. حرفی نداشتم که بزنم. (3)

پر توان و قوی

شهید محمد ابراهیم همت
در پاوه بودیم، شب ها دموکرات ها از کوه ها و مخفی گاه های خود بیرون می آمدند و به شهر حمله می کردند. با خمپاره شصت، تیر بار و سلاح های سبک سعی می کردند تا ایجاد رعب و وحشت کنند.
در یکی از این شب ها وقتی دشمن حمله کرد، همت در شهر نبود. گویا برای انجام مأموریتی رفته بود. آن شب دشمن توان بیشتری گذاشته بود و قصدی بالاتر از ایجاد رعب و وحشت داشت.
تا نزدیکی صبح به صورت جنگ و گریز در داخل شهر حضور داشتند و با نیروهای ما درگیر بودند. صبح آتش جنگ خوابید و تا شب اتفاقی نیفتاد ولی با تاریک شدن هوا دوباره درگیری شروع شد و این بار سخت تر از شب قبل. تعدادشان زیادتر بود و تجهیزات بیشتری هم آورده بودند.
جنگ سختی در گرفته بود و دشمن تا واحد موتوری سپاه پیش آمد. ساعت دوازده و نیم شب بود که دیدم همت از راه رسید؛ در حالی که ناراحت و عصبانی بود. تا چشمش به ما افتاد، فریاد زد:
« شما زنده هستید و آن وقت این ترسوها جرأت کرده اند تا موتوری سپاه پیشروی کنند؟!»
آن قدر عصبانی بود که نمی توانستیم حرفی بزنیم. بدون اینکه منتظر بماند، بلافاصله چند نفر از نیروها را برداشت و به طرف واحد موتوری سپاه حرکت کرد.
نیم ساعت بعد نه صدای رگبار گلوله ای به گوش می رسید و نه صدای افنجار خمپاره ای. چنان پر توان و قوی وارد نبرد شد و با چنان شجاعتی عمل کرد که طی نیم ساعت دشمن فهمید که نمی تواند مقاومت کند و شهر را تخلیه کرد. این در حالی بود که دشمن دو شب پیاپی با موفقیت ایستاده بود و ما نتوانسته بودیم کاری کنیم. (4)

ترساندن دشمن

شهید میرقاسم میرحسینی
سومین شب عملیات والفجر هشت، گردان ما در منطقه ی خور عبدالله، زمین گیر شد. حجم آتش دشمن به حدی بود که همه کپ کردیم. موج انفجار از چپ و راست می خورد به من و هر لحظه منتظر بودم که تکه تکه شوم. فرمانده گردان خودش را به من رساند و گفت: « بی سیم بزن به میر حسینی، بگو بچه ها کم آوردند چکار کنیم، الان همه قتل عام می شوند.» فرکانس را تنظیم کردم و بدون کد و رمز پشتیبانی بی سیم، فریاد زدم: میر حسینی! میر حسینی! صدای میر حسینی از پشت بی سیم در آمد که چی شده بنده ی خدا؟ وضعیت را برایش بازگو کردم. لحن صحبتم عصبانی اش کرد و پشت بی سیم، داد زد: چرا خودت را باختی؟ پس ایمانت کجاست بسیجی؟ خونسرد باشید. سر جایتان محکم بایستید تا من بیایم. مکالمه که تمام شد عراقی ها جاده را گرفتند زیر باران توپ و خمپاره. چون بدون کد صحبت کرده بودیم، فهمیده بودند جانشین لشگر ثارالله در راه است. این وضعیت را که دیدم گفتم میر حسینی از دست رفت، یک دفعه دیدم از میان گرد و خاک حاجی سوار بر موتور تریل پیدایش شد. فریاد تکبیرم به آسمان بلند شد. موج انفجار موتور را به چپ و راست منحرف می کرد. اما میر حسینی زمین نمی خورد و همان طور جلو آمد تا رسید به ما، همان طور روی موتور گفت: « پس نیروها کجا هستند؟ چرا معطلی؟» میر حسینی فرماندهی نیروها را به عهده گرفت و گفت: « محمد با واحد ادوات تماس بگیر.» بی سیم زدم ادوات، حاج مهدی زندی آمد پشت خط. گوشی را دادم به حاجی. با یک حس و حال خاص و بدون کد و رمز شروع کرد به داد کشیدن: « حاج مهدی اینجا سفره تانک بازه، تفنگ 106 بفرستید. عجله کنید. گفتم: حاجی! شما هم که بی خیال کد و رمز شده اید! گفت: دشمن اینطوری بشنود بیشتر می ترسد. بعد دوباره شروع کرد با شور و خروش پشت بی سیم فریاد زدن: « حاج مهدی بجنب، این ها دارند فرار می کنند. بجنب حداقل چند تا تانک شکار کنیم، محاصره شده اند کارشان تمام است ...» هنوز جیپ های 106 نرسیده بودند که دیدیم عراقی ها روی برجک تانک ها دست هایشان را گذاشتند پشت سرشان و آمدند بیرون، چندتایی هم گازشان را گرفتند و فرار کردند. کار که تمام شد همراه میر حسینی برگشتم عقب. به قرارگاه که رسیدیم حاج قاسم سلیمانی ( فرمانده لشگر) مثل اجل معلق جلویمان سبز شد. خون، خونش را می خورد. رو به میر حسینی داد زد: « میر قاسم! این طوری معامله مان نمی شود. چرا برای هفتاد هشتاد نفر خودت رفتی جلو. من با تو چکار کنم؟ اول فرمانده گردان، بعد تیپ و محور، بعد طرح و عملیات، آخرش هم شما. چرا می خواهی مصیبت عملیات بدر را تکرار کنی؟ قاسم! من از تو به کی شکایت کنم؟ به خدا نه من راضی ام نه امام ( ره). چرا مواظب خودت نیستی؟ اگر بلایی سرت بیاید من جواب لشگر و سپاه را چی بدهم؟»
حاج قاسم خیلی عصبانی بود. معلوم بود که این چند ساعت را با ضاطراب سر کرده تا میر حسینی را سالم ببیند. حرف هایش که تمام شد، میر حسینی صورتش را با خنده بوسید و گفت: « حاجی! حالا که می بینی سالمم صلوات بفرست.» حاج قاسم سرش را انداخت پایین. خوب می دانست که این حرف ها توی کت میر حسینی نمی رود.» (5)

پی نوشت ها :

1- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 109.
2- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 127.
3- و خدا بود ودیگر هیچ نبود، ص 138.
4- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، صص 141-140.
5- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، صص 142-141.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط