جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

قبل از ضربه ی دشمن باید به او ضربه زد

شنیده بود بعضی از پرسنل، عصرها توی خیابان ها دست فروشی می کنند. خیلی ناراحت بود، می گفت: « چرا باید این طوری باشه؟ این ها ارتشی اند. نباید چهره شون بین مردم خراب بشه.» از آنها که پرسیده بود، می گفتند:
يکشنبه، 4 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قبل از ضربه ی دشمن باید به او ضربه زد
 قبل از ضربه ی دشمن باید به او ضربه زد

 






 

 جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

آنجا را بهشت کرد

شهید علی رضا یاسینی
شنیده بود بعضی از پرسنل، عصرها توی خیابان ها دست فروشی می کنند. خیلی ناراحت بود، می گفت: « چرا باید این طوری باشه؟ این ها ارتشی اند. نباید چهره شون بین مردم خراب بشه.» از آنها که پرسیده بود، می گفتند: « می توانیم، زندگیمان نمی چرخد با این حقوقها.» میدان وسط پایگاه را غرفه غرفه کرد. گفت: « بیایین همین جا کار کنید.» تمام ساختمان ها را داد رنگ کردند. می گفت: « آبروی پرسنل خیلی مهمه. همه جا باید مرتب و تمیز باشد.»
استخر، باشگاه، سالن غذاخوری، آمفی تئاتر، آب نما. تا می توانست فضای سبز درست کرد. به مدرسه ها سرکشی می کرد، نیمکت ها خراب بود. دیوارها نم داده بود. می گفت: « این جا که نمی شود درس خواند، بچه ها باید توی مدرسه احساس راحتی بکنند.» خودش می رفت رسیدگی می کرد، یک روز رفته بود به یکی از بچه ها که مادرزادی ناراحتی قلبی داشته، زمین می خورد، هم سن و سال بهروز بوده، اول دوم دبستان. علی بچه را می گذارد توی ماشین می برد بیمارستان. آن جا می گویند ما نمی توانیم کاری کنیم. باید عمل شود، تهران. پدر و مادرش هم نمی توانستند هزینه اش را بدهند. همان جا دو روز مرخصی می گیرد، بچه را می آورد تهران. همه ی کارهایش همین طور بود.
یک نفر را گذاشته بود که دم در خانه ها، کپسول های گاز را عوض کند. قبل از این کپسول را تا دم در پایگاه می آوردند. مردم باید با این کپسول ها می دویدند، تا برسند آن جا، هفته ای دو بار هم، نفت دم در خانه ها می بردند. نانوایی و مغازه ها زیاد شده بود تا مردم راحت تر خرید کنند. سربازها همه تمیز با لباس های مرتب و یک رنگ توی پایگاه می چرخیدند. دیوارها تمیز، رنگ شده، گل کاری های با سلیقه، پایگاه را از این رو به آن رو کرده بود. هیچ وقت هم از وسایل دولتی استفاده نمی کرد. محال بود که ما با ماشین اداره، بیرون برویم. یک پیکان سفید داشتیم مال سال شصت، هر جا می رفتیم، با همان بود. هفت هشت ماهی که شیراز بودیم، همه چیز عوض شده بود. مردم می گفتند: « برای پایگاه شیراز یک فرمانده آمده که آن جا را کرده بهشت.» یک روز خانم آجودان علی آمد خانه ی ما. گفت: « خانم یاسینی، می دانی خانم ها توی صف نانوایی از شوهرت چی می گن؟» گفتم: « نه.» با همان لهجه ی شیرازیش گفت: « می گن، یک جوان عذب؟، فرمانده ی پایگاه شده که شب و روز نداره. همش توی پایگاه می چرخه، همه جا را نو می کنه.» خنده ام گرفته بود. علی چهل سالش بود؛ با چهار تا بچه، ولی هنوز یک تار مویش سفید نشده بود. همه ی کارهایش را تند تند جلو می برد، همین طور تند تند هم درجه می گرفت. شیراز که بودیم سرتیپ تمام شد. (1)

رشد و تربیت افراد

شهید مجید بقایی
رفتار او با زیردستان نشان می داد که او سعی در رشد دادن افراد زیردست خود دارد، اگر به کسی بر می خورد و احتمال می داد که انسان مستعدی است به او این امکان را می داد که رشد کند و کوشش می نمود تا استعدادهای بالقوه آنها را به فعل تبدیل کند.
هرگاه مسئولیتی به او محول می شد سعی داشت تعدادی از برادران را که در اطرافش بودند کنار خودش نگهدارد و از تجربیات خودش به آنها منتقل کند تا در آینده بتواند مسئول شوند. در همین رابطه افراد زیادی در کنار ایشان بودند که توانستند به درجات بالائی رسیده و مسئولیتهای سنگینی عهده دار شوند. (2)

قبل از ضربه ی دشمن باید به او ضربه زد

شهید یوسف کلاهدوز
مسؤول سپاه اصفهان می گوید: « ماه رمضان بود، نیمه های شب، با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. چند ساعتی به اذان مانده بود. گوشی را برداشتم، صدایش را شناختم؛ کلاهدوز بود. در کلامش اضطراب عجیبی بود. سلام که کردم، با عجله گفت: « ما تا دو سه ساعت دیگر؛ یعنی تا پیش از طلوع خورشید، باید در کردستان نیرو پیاده کنیم. وضعمان بسیار حساس است. هر چه زودتر هر کاری که از دستت بر می آید، انجام بده. ضمناً من تعدادی نیرو بسیج کرده ام، ولی تا کمتر از چهار بعدازظهر امکان ندارد که آنها را آماده کنم.»
گیچ شده بودم نمی دانستم چه جوابی به او بدهم. با دستپاچگی گفتم: « خوب، اگر این نیروها را بسیج کنم، با چه وسیله ای باید آنها را بفرستم؟ از اصفهان تا کردستان راه کمی نیست!» در جواب گفت: « تا تو آنها را جمع و جور کنی، من سه فروند هواپیما می فرستم.» من هم بلافاصله گفتم: « تا شما هواپیماها را بفرستید، من هم نیروها را آماده می کنم.»
تردید داشتم که کلاهدوز بتواند با این سرعت سه فروند هواپیما بفرستد؛ چون در آن موقعیت به هیچ وجه برای سپاه، امکان نداشت که سه فروند هواپیما فراهم کند و همین گمان به من این نوید را داده بود که اگر نتوانستم نیروها را بسیج کنم، زیاد نگران موضوع نباشم. از طرفی با روحیه ی کلاهدوز آشنا بودم؛ و همین دغدغه نمی توانست مرا آرام بگذارد. چون امکان نداشت که او قولی بدهد و انجام ندهد.
خانه ی ما با فرودگاه فاصله ی چندانی نداشت. چیزی به اذان صبح نمانده بود که صدای هواپیما توی گوشم پیچید. یکّه خوردم و با خودم گفتم: « یعنی ممکن است این هواپیماها، همانهایی باشد که کلاهدوز قولشان را داده بود؟ فوراً با فرودگاه تماس گرفتم. جواب دادم که سه فروند هواپیمای C-130 روی باند نشسته است.
متحیر شدم؛ یعنی کلاهدوز در این شرایط این هواپیماها را چه جوری تهیه کرده است! آن هم با این سرعت، شک نداشتم که از ارتش گرفته است. ولی اگر ما می خواستیم حتی یک پیچ از ارتش بگیریم، چندین و چند ساعت وقت باید صرف می کردیم.
هواپیماها رسیده بود؛ در حالی که من به او قول داده بودم تا هواپیماها برسند، نیروها را آماده می کنم. آن روز تمام سعی ام را کردم؛ ولی وقتی که نیروها را آماده کردم، عقربه های ساعت، ده صبح را نشان می داد.
کلاهدوز در ارتباط با این گونه برخوردها، معتقد بود که باید همیشه پیش از اینکه دشمن به ما ضربه بزند، ما به او ضرب شست نشان بدهیم. چون اگر دشمن بیاید و ضربه ای را به ما وارد کند، آن وقت تا ما بخواهیم خودمان را آماده کینم می بینیم که دیر شده است. می گفت: « اگر اکنون ما می توانیم با ده شهید، غائله ی کردستان را بخوابانیم، اگر دیر بجنبیم؛ فردا مجبور می شویم با صد شهید به این درگیریها پایان بخشیم.» (3)

حضور، دلگرمی و امید

شهید حسین خرازی
صبح روز پنجم عملیات تعدادی از برادران لشکر از جمله شهید خرازی، شهید عرب و شهید قوچانی برای دیدن محور جزیره ی مجنون به منطقه ی ما آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی برای رفتن به آن طرف آب سوار قایق شده و پس از پیمودن 12 کیلومتر در ساحل رودخانه ی دجله پیاده شدیم. با کمی جستجو برادر زاهدی را پیدا کردیم و درباره کارهای انجام شده بحث و گفتگو شد.
ناگهان هواپیماهای دشمن سر رسیدند و منطقه را به شدت بمباران کردند. در گودالی پناه گرفتیم. هر کس زیر لب زمزمه ای داشت.
قرائت سوره های کوچک، راز و نیاز و توسل به ائمه اطهار ( علیهم السلام) از زبان کسی قطع نمی شد. تا اینکه سکوت منطقه را فرا گرفت، تعدادی از برادران مجروح شده و عده ای به درجه ی شهادت نایل آمده بودند.
شهید خرازی با صلابت و قلبی آرام همه را به آرامش و حفظ روحیه توصیه می کرد.
می گفت: « آیه ی امّن یجیب را بخوانید.»
حضور ایشان در خط روحیه ها تأثیر عجیبی می گذاشت. بخصوص در لحظات بحرانی که بچه ها به دلگرمی و امید بیشتری احتیاج داشتند. آنجا بود که فهمیدم یک فرمانده خوب چقدر می تواند حضورش، دستورش و صلابتش ثمربخش باشد. (4)

پی نوشت ها :

1- مجموعه ی آسمان، یاسینی به روایت همسر شهید، صص 64-63.
2- اسوه ی مقاومت، ص 31-30.
3- پاسدار ولایت، صص 66-64.
4- زیر آسمان هور، صص 88-87.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط