جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

شناخت دشمن در میان دوستان

بعد از عملیات بدر، پاسگاهی شناور در هور العظیم ایجاد شده بود، به نام « ترابه»، این پاسگاه خط مقدم ما بود. جایی در وسط آب و در پناه نی ها، که عراقی ها حساسیت شدیدی به آن داشتند. عراقی ها آن قدر به ما نزدیک...
چهارشنبه، 7 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شناخت دشمن در میان دوستان
 شناخت دشمن در میان دوستان

 






 

 جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

همین امشب

شهید اسدالله کشمیری
بعد از عملیات بدر، پاسگاهی شناور در هور العظیم ایجاد شده بود، به نام « ترابه»، این پاسگاه خط مقدم ما بود. جایی در وسط آب و در پناه نی ها، که عراقی ها حساسیت شدیدی به آن داشتند. عراقی ها آن قدر به ما نزدیک بودند که دیدن آنها کار ساده ای بود. تنها وسیله ای که ما را به این پاسگاه می رساند، قایق بود.
تحمل هوای گرم و دم کرده ی آن جا، برای ما که به این وضع عادت نداتشتیم، خیلی سخت بود. کلمن را از یخ پر می کردیم و جای هر چیزی فقط آب می خوردیم.
مسئولیت اداره ی پاسگاه را آقای کشمیری به عهده داشت. عراقی ها، با یک پاتک بخشی از پاسگاه را گرفته بودند. برای باز پس گیری پاسگاه عملیاتی آغاز شد. نیروهای شناسایی اعزام شدند. قرار بود که بروند و عملیات باز پس گیری پاسگاه را انجام دهند. ولی به دلیل تاریکی شب و سختی مسیر نتوانستند به هدف برسند. چیزی به روشن شدن هوا نمانده بود. آقای کشمیری معتقد بود که:
« باید همین امشب کار را تمام کنیم. هر طوری که شده.»
او تعداد کمی از بچه ها را برداشت و از جناح دیگری به پاسگاه نزدیک شد.
اما هر چه انتظار کشید که نیروهای دیگر هم از راه برسند و با هم به پاسگاه حمله کنند، بی فایده بود. صبح در راه بود و با رسیدن آن، همه ی نقشه ها، نقش بر آب می شد. تصمیم گرفت که خودش دست به کار شود. با همان نیروی اندک به پاسگاه زد و توانست با تلفات کم، بخشی از پاسگاه را پس بگیرد. با رسیدن بقیه ی نیروها، پاسگاه به طور کامل تصرف شد.
یکی از فرماندهان به نام آقای ترابی در این عملیات شهید شد. برای همین هم، نام پاسگاه را از « ترابه» به « ترابی» تغییر دادند. (1)

چاره ی تهیه ی غذا

شهید غلام حسین پازهر امامی
چهل و هشت ساعت راهپیمایی در عملیات « احمد قریب» همه بچه ها را خسته و کوفته کرده بود. منطقه را از دست کومله ها گرفته بودیم. شهید امامی بچه ها را به چند دسته تقسیم و هر قسمت از منطقه را به یکی از دسته ها سپرده بود.
همه ی بچه ها گرسنه بودند. اما آذوقه ای برای رفع گرسنگی وجود نداشت. تهیه ی غذا برای نیروها ذهنمان را به خود مشغول کرده بود. اما در آن کوهستان چگونه می توانستیم، غذا تهیه کنیم؟ روستای پایین قله هم هنوز امنیت نداشت. « راهی باید پیدا کرد.»
شهید امامی گویا چاره ای اندیشیده بود. از قله پایین رفت و مدتی بعد بازگشت. دستش پر بود. تعداد زیادی نان و مقداری ماست با خود آورده بود. فکرش را هم نمی کردم.
« حاج آقا! این نانها را از کجا آوردید؟ معجزه کردید؟»
خندید و گفت:
« نه بابا! اینها را خدا برای ما رساند. منافقین و کومله ها برای خودشان تهیه کرده بودند. وقتی از ترس نیروهای ما فرار کردند، یادشان رفت غذایشان را ببرند. اینها هم شدند روزی ما.» (2)

شناخت دشمن در میان دوستان

شهید غلام حسین پازهر امامی
لباس پاسداری به تن کرده و همرنگ بچه ها شده بود. چون ظاهراً با بقیه فرقی نداشت، از فرصت استفاده کرده و لا به لای شاخ و برگهای درختان پنهان شده بود و از آنجا به طرف بچه ها تیراندازی می کرد. پدر با دقت فراوان توانست کمینگاه او را کشف کند. به دستور پدر بیگانه را دستگیر کردند و دستبند زدند. در بازجویی مشخص شد که کومله است. فقط پیری دنیا دیده مثل پدر می توانست، دشمنی را در میان خیل دوستان بشناسد. (3)

رهبری عملیات

شهید محمد بروجردی
اواخر تابستان 1361 برای پاکسازی روستاهای « خزنج و هشتوژنگ» رفته بودیم. دو دسته از تانکهای ارتش هم آمده بودند. تعدادی از نیروهای « تیپ ویژه شهداء» هم در آنجا حضور داشتند و توی یک دشت در کمین دشمن افتادیم و نیروها مجبور به عقب نشینی شدند. من در آنجا جانشین گردان بودم. نیروهایم رفته بودند و خودم در آنجا تنها مانده بودم. کمی عقب تر، تعدادی تانک بود. خودم را به تانکها رساندم و در آنجا هیچ کس نبود. تانکها هم تصمیم داشتند عقب نشینی کنند. یک نفر در کنار تانکها ایستاده بود. جلوتر رفتم. او را شناختم، حاجی بود. در کنار یکی از تانکها یک نقشه جلویش گذاشته بود و آن تانکها را هدایت می کرد، در حالی که هر لحظه امکان داشت تانکها به عقب برگردند. حاجی یک تسبیح دستش گرفته بود و با آرامش خاصی روی نقشه فکر می کرد. آمدم کنار تر، یکی از بچه ها پرسید: « آیا آقا قبلاً نظامی بوده؟» گفتم: « از سوابق پیش از انقلابش اطلاعی ندارم، اما می دانم که بعد از انقلاب پاسدار بوده.»
گفت: « من تا حالا چنین چیزی ندیدم که یک فرمانده نظامی در صحنه ی جنگ بیاد بشینه و عملیات را هدایت کنه.»
در همان حین، حاجی از جایش بلند شد. اول یگانها را هماهنگ کرد و نیروها را برگرداند و وارد کار کرد و بعد به همراه نیروها به ستون ضد انقلاب حمله کرد. پس از چندی، ستون شکست و منطقه را از اشغال ضد انقلاب درآورد. (4)

اطلاعات کامل

شهید محمد بروجردی
سر پل « سردشت» با دشمن درگیر بودیم که حاجی با ماشین سر رسید. به محض این که به ما نزدیک شد، « حاجی! بپر پایین، حاجی بپر پایین. دارن می زنن.»
آمد پایین و گفت: « کجا را؟»
ترسیده بودیم و از جایمان بلند نمی شدیم. حاجی صدایم کرد و گفت: « بیا اینجا کارت دارم.»
رفتم کنارش، در حالی که نشسته بودم با او حرف می زدم، گفت: « بلند شو!»
بلند شدم، گفت: « خوب به صدای گلوله هایی که از کنار ما رد می شن گوش کن!»
گوش کردم، گفت: « این صداها نشونگر اینه که فاصله ی گلوله از ما زیاده.»
ناگهان گلوله هایی از کنار ما گذشت که صدایش با آنها فرق می کرد.
حاجی گفت: « این صداها مربوط به گلوله هاییه که به ما نزدیکتره.»
تمام آن روز در این فکر بودم که: این انسان، نه دانشگاه جنگ دیده و نه دارای مدارک عالیه نظامی است، ولی به قول معروف هزار تا ژنرال دانشگاه دیده را توی جیب کوچکش جا می دهد!
از آن پس وقتی در درگیری ها شرکت می کردیم یا توی کمین می افتادیم، تجربیاتی را که از حاجی آموخته بودم به دیگران منتقل می کردم و وقتی که دوستان از من می پرسیدند: « این اطلاعات را چگونه بدست آوردی؟»
می گفتم: « از بروجردی!» (5)

پی نوشت ها :

1- حریف شب، صص 62-63.
2- حریف شب، ص 188.
3- حریف شب، ص 191.
4- چون کوه با شکوه، صص 130-131.
5- چون کوه با شکوه، صص 128-129.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط