جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

آگاهی سیاسی، ابتکارات نظامی

تازه به این محل آمده بودیم. عضو بسیج مسجد شدیم. اما وقتی وارد فعالیت های مسجد شدیم، متأسفانه فهمیدیم که عده ای با پشتوانه ی هیئت امنا، شب نشینی دارند و تنها چیزی که به فکرش نیستید، آرمان بسیج است. افراد شرور منطقه،
سه‌شنبه، 13 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آگاهی سیاسی، ابتکارات نظامی
 آگاهی سیاسی، ابتکارات نظامی

 






 

جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

بی سابقه

شهید محسن حسنی
تازه به این محل آمده بودیم. عضو بسیج مسجد شدیم. اما وقتی وارد فعالیت های مسجد شدیم، متأسفانه فهمیدیم که عده ای با پشتوانه ی هیئت امنا، شب نشینی دارند و تنها چیزی که به فکرش نیستید، آرمان بسیج است. افراد شرور منطقه، حتی در بسیج پایگاه نفوذ کرده بودند. و به اصطلاح، از این طریق می خواستند راه را برای رفتارهای نادرستشان هموار کنند.
وقتی «محسن» از برنامه هایشان آگاه شد، همه را پاکسازی کرد. مدتی با تولیت مسجد و هیئت امنا که حامی آن افراد ناشایست بودند، درگیر شد هر کسی جای او بود، کنار می کشید. اما «محسن» واهمه ای نداشت. مسئولیت بسیج را خودش به دست گرفت.
قدیمی های مسجد، به ایشان اعتراض کردند که: « تو جوانی! نمی توانی اینجا را اداره کنی. ما مسجد را راه می بردیم. ما در این مسجد فرش پهن کردیم.»
یادم هست «محسن» فرشی را جمع کرد و گفت: «بیایید ببرید. تا بسیج هست باید در این مسجد و محل، امنیت باشد، نمی گذارم تحت نام بسیج، عده ای سوء استفاده کنن.»
دیگر از آن به بعد مسجد ما دست اول شده بود. یک امام جماعت جوان و بسیجی داشتیم. جوانان به شکل بی سابقه ای جذب پایگاهمان شده بودند. چون خودش مربی آموزش نظامی بود، در مسجد کلاس گذاشت. جوان های آموزش دیده را به میدان تیر می برد. برای آنها برنامه ی کوه پیمایی و اردو ترتیب می داد. برنامه ی دعای توسل راه انداخت که هزینه ی بلندگو و دستگاه های صوتی آن را از در آمد خودش پرداخت کرده بود و هر هفته در منزل یکی ازخانواده ی شهدا، مراسم دعا بر پا بود. پایگاه ما واقعاً با حضور دائمی «محسن» فعال شده بود به نحوی که خیلی از بچه های محل، به خاطر جذب نیرویی که «محسن» راه انداخت، به جبهه ها اعزام شدند.(1)

بررسی دقیق و هدایت عملیات

شهید حسین روح الامین
با بلند شدن بانگ اذان، نشاط زاید الوصفی در اعمال او دیده می شد. حتی اگر دو نفر بودند، «حاج حسین» نماز جماعت را به پا می کرد. تأکید زیادی به شرکت در نماز جماعت اهل تسنّن داشت. می گفت: «وقتی ما در نماز اهل سنت شرکت کنیم، تبلیغات دشمن خود به خود از بین می رود.»
بسیاری از جاده های منطقه با پیگیری دقت نظر «حاج حسین» ساخته شد. بسیاری از مناطق به همت والای او از نعمت برق و آب سالم، مخابرات و دیگر امکانات بهره مند شد. وقتی از او سوال می شد: «چرا تا این حد خود را برای مردم به خطر می اندازی؟»
پاسخ می داد: «ما به کارمان اعتقاد داریم و با ایمان واقعی موجبات جذب خوب مردم و دفع ضد انقلاب را فراهم می آوریم.»
بزرگترین آرزویش این بود که مردم کُرد با معنویت زندگی کنند و حقیقت اسلام را درک کنند. آرامش و صفا بر شهرها و روستاها حاکم باشد، به گونه ای که از هیچ جای منطقه نیاز به تردد با اسلحه نباشد.
در بیست کیلومتری غرب «کامیاران»، ارتفاع مهم و سوق الجیشی «شیرین سوار» درمقابل رزمندگان عرض اندام می کرد. سرکرده گروهک های آن محل، پیغام فرستاده بود؛ «که اگر این ارتفاع را به تصرف در آورید، ما زنهایمان را طلاق می دهیم.»
طرح برای حمله به منطقه ی «شیرین سوار» مهیا شده بود. شب عملیات، خبر رسید که یک گروه گشتی در جاده ی منتهی به منطقه به مین برخورد کرده و چند نفر نیز مجروح و شهید شده اند. دشمن با کار گذاشتن مین، قصد داشت حمله را به تأخیر بیندازد.
«حاج حسین» مسئول عملیات «کامیاران» بود. ابتدا با زیرکی جلوی انتشار اخبار غلط و تضعیف کننده را گرفت و با لحاظ کردن واقعه ای اتفاق افتاده، بررسی مجددی روی طرح و نقشه ی عملیات انجام داد. آنگاه بدون اینکه متأثر از حوادث باشد، یگان های رزمی را برای انجام عملیات، هدایت کرد. با یاری خدای تعالی ارتفاع مهم «شیرین سوار» از دشمن پس گرفته شد و دشمن با قبول تلفات سنگین، مجبور به فرار از آن منطقه شد.
از «حسین آباد» خبر رسید که در روستای «زکله» و «افراسیاب» - رو به روی دره سفید- گردان دو کومله تجمع نموده است. شهید «حاج حسین روح الامین» به من و شهید محمود قادری مأموریت کسب اطلاعات و اقدام در این باره را واگذار کرد. مأموریت حساس و خطرناکی بود. همراه تعدادی از نیروها، به سمت «زکله» حرکت نمودیم و به «سنگ سفید» رسیدیم. در آنجا یک نفر را به عنوان راهنما، به دنبال خود به طرف منطقه مورد نظر بردیم. او خیلی ما را در کوه و تپه ها سرگردان کرد. به نظر می رسید با دشمن همدست باشد. بچه ها از خستگی توان قدم برداشتن نداشتند. به هر صورتی بود، صبح زود بالای سر روستا رسیدیم. به یاد سفارش شهید «ابراهیمی» افتادم که گفت: «برادر دادخواه! «سنگ زکله» را باید محاصره کرد. هر کس آنجا را به تصرف خود در آورد. باید زانویش را محکم ببندد.»
ابراهیمی درست می گفت: « هر کس این سنگ بزرگ را در اختیار داشت، بر منطقه مسلط بود.»
عده ای از افراد ضد انقلاب با شنیدن صدای تیر اندازی به طرف تپه های اطراف گریختند. من و دسته ای از بچه ها که با شهید «قادری» بودند، ساعت چهار بعد از ظهر، بی وقفه می جنگیدیم. تعداد سیزده نفر از همراهان ما در این نبرد نابرابر با عناصر بیگانه، به شهادت رسیدند. از «زکله» تا منطقه ی «افراسیاب» دامنه ی درگیری وسعت داشت. تنها توانسته بودیم یک پیام از دکل مخابرات به فرماندهی مخابره کنیم. بعداً پایه های آن دکل توسط ضد انقلاب منهدم شد و امکان مخابره ی پیام وجود نداشت. در نزدیکی روستای «دره سفید» با هجوم دوباره وگسترده ی ضد انقلاب در محاصره قرار گرفتیم. بالای تپه ای که به روستای «دره سفید» مشرف بود، مستقر شدیم. پشت گردنه گرد و غباری را دیدم. چند دقیقه بعد یک موتور سوار نزدیک ما آمد. برادر «بختی» بود از - مربیان لایق و کار آزموده آموزش نظامی پادگان غدیر- که مسئولیت عملیات «سپاه بیجار» را به عهده گرفته بود. او به همراهی نیروهایی که بالای گردند بودند با هدایت و فرماندهی «حاج اکبر آقا بابایی» برای نجات ما آمده بودند. بالاخره با همت برادران، آن منطقه به دست رزمندگان اسلام افتاد. برادر «بختی» گفت: « حاج اکبر آقا بابایی» از شما خواسته است که به عقب برگردید. ما بعداً به جای شما مستقر می شویم. اوضاع را برای او تشریح کردم و گفتم: «اگر این منطقه و این تپه را از دست بدهیم تسلط و اشراف دوباره بر آن غیر ممکن خواهد بود. اینجا می مانیم تا شما برسید و بر روی آن استقرار یابید».
آنجا ماندیم تا دسته ای از آنها آمد و جایگزین ما شد، با دسته ای دیگر به دره سفید زدند.(2)

آگاهی سیاسی، ابتکارات نظامی

شهید احمد ساربان نژاد
سال پنجاه و هشت بود. ما، تازه در «گردان دو نصر سپاه» سازماندهی شده بودیم که من با «احمد» آشنا شدم. در چهره ی «احمد» ملاحت و شیرینی خاصی وجود داشت که ناخودآگاه آدم را به سوی خودش جلب می کرد. کم کم با هم بیشتر آشنا شدیم، دیدم او واقعاً فعال و خستگی ناپذیر بود. کار را عبادت می دانست. به جریان های روز انقلاب خیلی علاقه داشت و دوست داشت از تمام واقعیت با خبر باشد. یک روز از او پرسیدم: « این روزنامه ها به چه درد تو می خورند؟» گفت: «مگر می شود آدم در سپاه کار کند و از اوضاع مملکت بی خبر باشد.»
شاید باور نکنید ولی بدین وسیله او از تمام جریان های سیاسی کشور آگاه بود. حالا منحرف یا غیر منحرف. درست یک هفته پس از این گفتگو، خبرهای ناگواری از «کردستان» رسید. این خبرها «احمد» را منقلب کرد. خوب به یاد دارم که شهر «پاوه» سقوط کرد و... آن فرمان تاریخی «حضرت امام (ره)» صادر شد: « به سپاه، ارتش و ژاندارمری اخطار می کنم اگر با توپ ها، تانک ها و قوای مجهز تا بیست و چهار ساعت دیگر حرکت به سوی «پاوه» نشود، من همه را مسئول می دانم و در صورتی که تخلف از دستور نمایند، با آنان عمل انقلابی می کنم...»
«احمد» با شنیدن فرمان «امام (ره)» آماده ی حرکت شد. اما در غائله ی مناطق «غرب» کشور، ما را به منطقه ی «گنبد» اعزام کردند و پس از آن هم به شهر «مریوان» رفتیم. ماجرای «کردستان» رو به اتمام بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. او اخبار جنگ را با جدیت دنبال می کرد. اگر اشتباه نکنم اوایل سال شصت ما را به جبهه های جنوب اعزام کردند و در عملیات «رمضان» شرکت کردیم. پس از این عملیات، نیروهای سپاه ساماندهی مجدد شدند و ما به دسته ها وگروهان های مختلفی تقسیم شدیم. متأسفانه از آن به بعد ما همدیگر را ندیدیم.
منطقه ی «هزارکانی» که شاید به معنای منطقه ی - هزار دره یا هزار تپه و شیار باشد- در پشت «ارتفاع سری» که بلندترین ارتفاع منطقه بود، قرار داشت. «احمد آقا» - این جوان بیست، بیست و یکساله - به قدری مسلط، دقیق و با پختگی خاص مرحله به مرحله ی عملیات را توضیح می داد؛ که گویی سال های سال، در بزرگترین دانشگاه های جنگ دنیا تعلیم دیده است. به قول بعضی از فرماندهان: «احمد زمین را می دید می فهمید چه باید کرد و چه نباید کرد...»
در مقابل ما هم یک تیپ بسیار قوی از عراق وجود داشت که می گفتند، نیروهای آن برای جنگ در کوهستان و ارتفاعات، تعلیمات مخصوص دیده اند. «احمد» نیروهایش را به چند دسته تقسیم کرده بود. بخشی از معابر تله گذاری و مین گذاری شده بود. او جنگ کلاسیک و جنگ پارتیزانی را در هم ادغام کرده بود. در اثر این ابتکارات او، ما به نتایج فوق العاده درخشانی رسیدیم و دشمن هر چه سعی کرد به نتیجه دلخواهش - که همان تصرف منطقه بود- نرسید. به یاد دارم گردان «قمر بنی هاشم (علیه السلام)» حتی یک شهید هم نداد.(3).

پی نوشت ها :

1- جرعه عطش؛ ص 70
2- قاف عشق؛ صص 112- 110- 106- 105 و 100 و 86- 84 و 58- 57 و 49و 20
3- آرام بیقرار؛ ص 58 و 20.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط