جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

یک مأموریت مهم

من یادم هست درکنار آن آموزشهای سخت و سنگینی که همه ی بچه ها می دیدند، ایشان کم کم بر جسته تر شد، کم کم شاخص تر شد، از دیگران یک سر و گردان بالاتر آمد، آموزشها را خیلی خوب فرا می گرفت، ارشد یکی از واحدها...
چهارشنبه، 14 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یک مأموریت مهم
 یک مأموریت مهم

 






 

جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

حفظ اسرار در شرایط خاص

شهید احمد کاظمی
من یادم هست درکنار آن آموزشهای سخت و سنگینی که همه ی بچه ها می دیدند، ایشان کم کم بر جسته تر شد، کم کم شاخص تر شد، از دیگران یک سر و گردان بالاتر آمد، آموزشها را خیلی خوب فرا می گرفت، ارشد یکی از واحدها شد، در همان روزهای اول، یک روز من رفتم اتاق ایشان، که در کنار اتاق ما بود، ساختمانهای بتنی ضد بمبی بود که ما آنجا آموزش می دیدیم. دیدم ایشان با چند تن از دوستانشان، از جمله شهید غلامرضا محمدی و چند تن از دوستان دیگرشان، یک برنامه ای را پیاده کرده بودند برای آموزش نیروها، آزمایش مقاومت نیروها در مقابل فشارها و شکنجه های دشمن، خب بعضی گلایه می کردند، ناراحت می شدند، ایشان می گفت: «نه، می خواهیم امتحان کنیم، ببینیم اگر فردا اسیر صهیونیست ها شدیم، چقدر می توانیم مقاومت کنیم، مطالب و اسرار را لو ندهیم.»
با شوخی و روشهای دوستانه بعضی برنامه ها را پیاده می کردند، کم کم بچه ها فهمیدند که نه، این مسائل را باید یاد بگیرند. باید راز داری را، تحمل دشواری را تمرین کنند تا بتوانند در شرایط خاص اسرار را حفظ بکنند.(1)

صلاح نیست!

شهید سید محمد باقر رضایی
برادر شهید از خاطراتش با شهید به هنگام تحصیل در مدرسه لفافیان می گوید: «ما از مدرسه ی جوادیه، آمدیم به مدرسه ی لفافیان. مدرسه ای بود در اول خیابان خورشید، مدرسه ی ابتدایی بود. آنجا تیپ معلمین با مدرسه ی جوادیه فرق می کرد. اینجا معلمین زن داشتیم. خانم معلم ما بی حجاب بود و بدون روسری و با موهای افشان و ادا و اطوار سرکلاس می رفت. معلمین مرد با کراوات سرکلاس حاضر می شدند در آن سال قرار بود شاه بیاید مشهد. مدرسه و مربیان آن به جنب و جوش افتاده بودند. به ما گفته بودند با سیمهای مفتول، دایره هایی درست کنیم و روی آنها شرشره ببندیم. قرار بود در مسیر حرکت شاه، این شرشرها را تکان بدهیم به اصطلاح از او استقبال کنیم و خوش آمد بگوییم. آن زمان ما نمی دانستیم اوضاع چگونه است. خیلی از مسائل برای ما روشن نبود و رشد سیاسی حالا را بچه های آن موقع نداشتند. از وضعیت مدرسه هم آنقدر می فهمیدیم که این زمان، بی حجاب نامحرم است و نباید سرکلاس بیاید و کراوات هم نباید معلمین مرد بزنند. دیگر به اوضاع سیاسی کشور توجهی نداشتیم، در منزل موضوع شرشره ها را مطرح کردیم و گفتیم: «از مدرسه گفته اند سیم بخرید و شرشره درست کنید»
حاج آقا گفتند: «صلاح نیست شما دو تا شرشره درست کنید»
من قدری مکدر شدم اما شهید به من گفت: «حالا خیلی هم مهم نیست که ما برویم. چرا ناراحتی؟ درست نکردی که نکردی.»
سپس فردای آن روز قرار بود برویم و شرشره ها را نشان بدهیم. یادم می آید معلمین مرد به سر و وضع خود رسیده بودند و خانمها با مدل مو و آرایش، سرکلاسها آمده بودند. بچه ها را یکی یکی می خواندند تا شرشره هایشان را نگاه کنند. نام ما را خواندند و از پله ها بالا رفتیم. مدیر با ناراحتی و خشم گفت: «پس کو شرشره هایتان» گفتم آقا پدرم فرموده است: «صلاح نیست شما درست کنید»
مدیر با ناراحتی و خشم گفت: «من هم می گویم صلاح نیست شما به دیدن شاه بیایید بروید از مدرسه بیرون.»
ما با ناراحتی از مدرسه خارج شدیم شاه آمد و رفت و ما سال دیگر از آن مدرسه رفتیم.(2)

در خطِ درست

شهید محمد حسین کریم پور احمدی
دیدیم، این جوان مؤمن همانند بسیاری از جوان های خوب زاهدان در خط درست قرار دارد و من از همان اوایل انقلاب تا انتها در همه ی جریانات و موضع گیریهای سیاسی و دو خطی هایی که در زاهدان انجام می گرفت همواره شهیدکریمپور را در خط درست یافتم. شهیدکریمپور در فتنه بنی صدر یکی از افراد بسیار فعالی بود که علیه طرفداران مفسد بنی صدر تلاش می کرد؛ در فتنه منافقین، شهید کریمپور با قبول خطرات جانی جزو کسانی بود که درمقابل آن ها قرار داشت. در فتنه ای که ضد انقلاب درست در ماههای اول انقلاب بوجود آورده بود و می خواستند برادران بلوچ را به یک موضع گیریهای تند علیه دولت بکشانند که برادران بلوچ هم با هوشیاری نگذاشتند که این توطئه سر بگیرد، اما بالاخره یک کسانی بودند که دستخوش این توطئه شدند، در آن فتنه هم شهید کریمپور فعال، پر شور و آگاه بود. آن وقتی که من درتهران بودم و شهید کریمپور غالباً گزارشاتی از زاهدان برای ما می فرستاد یا تلفن می زد یا خودش می آمد، می دیدیم که مسائل را خیلی روشن و خوب بیان می کند. علیه شهید کریمپور تبلیغات می کردند، اما هیچ دلسردی پیدا نمی کرد و مشغول ادامه کار خودش بود یکی از خاطرات شیرین، همان مسافرتم به زاهدان در اوایل انقلاب بود. وقتی به زاهدان رسیدم با چهره ی نگران کننده ی شهر مواجه شدم؛ اما عنصری که به من آرامش می بخشید و اطمینان و دلگرمی می داد؛ که جریان خط امام و انقلاب اصیل همچنان در زاهدان و در بلوچستان حاکمیت دارد، مرحوم کریمپور و روحیه پرنشاط او بود، زیرا چهره او نشانگر حاکمیت خط امام و جریان انقلابی اصیل در بلوچستان و زاهدان بود... باید بگویم که تمام وقت او بعد از انقلاب، صرف خدمت می شد شاید نتوانم فهرستی از خدمات این شهید عزیز را ارائه بدهم و آن هم به خاطر این است که ایشان در شهرستان زندگی می کرد و مسائل جزئی و ریزی که در آنجا جریان دارد ممکن است ما به صورت ریز و دقیق از آنها مطلع نباشیم. خود او هم اهل تظاهر نبود که بیاید و بگوید، لکن همین قدر می توانم بگویم که بعد از انقلاب نه پست و نه مقام، نه فرماندهی و ریاست و نه مسایل مالی و پولی هیچ کدام او را به خودش جذب نکرد. زندگیش بسیار ساده و فقیرانه می گذشت و با قناعت زندگی می کرد و تمام وقتش را صرف انقلاب می نمود. از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بود و شاید روزها و شب های متوالی به خانه نمی رفت. حقیقتاً دشوار خواهد بود که انسان، خدمات یک چنین فردی را که تمام عمرش به خدمت می گذرد، یک به یک بیان کند.(3)

یک مأموریت مهم

شهید مرتضی زارع
بعد از عملیات «بیت المقدس» به تهران آمد. یک روز توی کوچه مرا دید و گفت: «حاج اکبر! چند روزی بی سیم دستی ات را لازم داشتم».
تعجب کردم و گفتم: «می خواهی چی کار؟»
گفت: «بده، بعداً میگم.»
فردای آن روز، وقتی بی سیم دستی را برایش آوردم، مرا صدا زد خانه شان، توی اتاق نشستم. بعد از لحظه ای بلند شد و رفت توی اتاق دیگر و دقایقی بعد با کیسه ی نایلونی در دست برگشت. از توی کیسه، بسته های اسکناس پنجاه تومانی را مقابلم چید. با تعجب گفتم: «نکنه گنج پیدا کردی؟»
لبخندی زد وگفت: «قراره کار خیری انجام بدیم.»
گفتم: «چی هست. این کار خیر؟»
در حالی که ورقه ای کاغذ با یک خودکار جلویم می گذاشت، گفت: «با بچه های کمیته هماهنگ کرده ام قراره برم یک قاچاقچی تریاک را تو دام بیندازم.»
گفتم: «پولها را از کجا آورید؟»
گفت: «پولها را از پسر خاله ام قاسم گرفتم.»
گفتم: «از دست من چه کاری بر میاد؟»
گفت: «از هر بسته، پانزده برگ در بیار و بعد از یادداشت کردن شماره ی اسکناس ها، دوباره داخل بسته بینداز.»
من کاری که گفته بود، انجام دادم. بعد از تمام شدن کار، گفت: «می خواهم که در این مأموریت همراهم باشی! البته از دور هوایم را داشته باش.»
بدون اینکه کسی متوجه بشود دو نفری به طرف محل قرار حرکت کردیم. پشت سَر چراغ برق پنهان شدم. و او سر پائینی، خیابانی را طی کرد و از کنار کیوسک تلفن به انتظار ایستاد. نیم ساعتی گذشت تا اینکه موتور سواری آمد. از کنار مرتضی گذشت و سر بالای خیابان را طی کرد. از پشت تیر برق، بیرون آمدم و مسیر پیاده خیابان را طی کردم. موتور سوار از کنارم گذشت و کمی آن طرف تر دوباره دور زد و به طرف «مرتضی» رفت. بلافاصله برگشتم و پشت تیر چراغ برق پنهان شدم. و باز «مرتضی» و مرد موتور سوار را زیر نظر گرفتم. مرد قاچاقچی که اورکت آمریکایی بی رنگ و رو رفته ای بر تن داشت، به طرف «مرتضی» رفت با او صحبت کرد و بعد، از ترک موتور ساک پارچه ای را باز کرد و از ترس ساک بسته ای را که در نایلون سیاه رنگ پیچیده بود، به طرف «مرتضی» گرفت. «مرتضی» بسته را گرفت و بسته های اسکناس را به او تحویل داد. بعد مسیر سر بالایی خیابان را طی کرد و به طرفم آمد. در این لحظه بود که دیدم بی سیم را از زیر کتش در آورد و صحبت کرد. حدس زدم که به بچه های کمیته خبر داده است موتور سوار هنوز مسافتی را طی نکرده بود که مأموران کمیته خیابان را بستند. و او را دستگیر کردند «مرتضی» بسته ی نایلونی که از مرد قاچاقچی گرفته بود، نشانمان داد. پنج کیلو تریاک داخل بسته بود. بچه های کمیته، از مرد قاچاقچی بازجویی کردند. اولین سؤالی که از او پرسیدند این بود که: «پولها را از کجا آوردی؟»
مرد که زخم چاقوی کهنه ای به گونه داشت، من منی کرد و گفت: «آهنگرم. برای بنده خدایی در و پنجره درست کردم. این پولها را بابت دستمزد بهم داد.»
بازجوی کمیته پولها را روی میز ریخت و بعد شماره هایی را که روی ورقه کاغذ یادداشت شده بود، نشان او داد و گفت: «می خواهی تک تک این شماره ها را از توی بسته های اسکناس بیرون بکشم؟»
مرد سکوت کرد. بازجو هم برگ های اسکناس که شمارشان در کاغذ نوشته بود بیرون کشید مرد قاچاقچی سرش را پائین انداخته بود و چیزی نمی گفت. بعد از لحظاتی اعتراف کرد و او را راهی زندان کردند.(4)

با همان دوربین

شهید محمد حسین کریم پور
لحظه لحظه ی جبهه را باید ثبت کرد و به تصویر کشاند. این چیزی بود که حاجی خیلی روی آن تأکید می کرد و گفت: هیچ چیز مثل عکس نمی تواند یاد بچه های جبهه را زنده نگه دارد. تنها از این طریق می توان از آن همه ایثار و مردانگی، نمایی برای آیندگاه ترسیم کرد. حیف است که دنیا از دیدن صحنه های شور و حماسه و معجزه ی ایمان غیور مردان جبهه های اسلام محروم بماند. اندیشه ی گردآوری عکس های جبهه در مجموعه هایی ماندنی که پس از پایان جنگ تحمیلی مورد توجه بسیار قرار گرفت، در واقع چیزی جز این نبود. حرکتی که امروزه ضرورت انجام آن به خوبی احساس می شود. در حالی که جای خیلی از لحظه ها و صحنه ها خالی است. لحظه هایی از هشت سال دفاع مقدس که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد. آن شب هم حسین آقا ضرورت خرید یک دوربین را یادآوری کرد. شب قبل از حرکت به خط مقدم بود. رفتیم اهواز و یک دوربین خریدیم، دوربینی که فردای آن شب تأثر بارترین صحنه ها و غرور آفرین ترین لحظه ها را در سینه ی خود ثبت کرد چند ساعت قبل از شهادت حسین آقا، دو تا از هلی کوپترهای ما هدف آتش دشمن قرار گرفت و سقوط کرد شهید کریم پور با آن که از این واقعه به شدت متأثر و متأسف شده بود، عکس هایی از آن گرفت. بعد هم عکسی از عروج سرخ حاجی گرفته شد. با همان دوربینی که شب قبل، آن قدر برای خریدنش اصرار کرده بود.(5)

پی نوشت :

1- تمنای شهادت؛ صص 39- 38.
2- قربانگاه عشق؛ صص 128- 127.
3- رسم عاشقی؛ صص 184- 183.
4- در مسیر هدایت؛ صص 87- 81
5- رسم عاشقی؛ صص 154- 153.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط