خاطره ای از شهید عباس ردانی پور
پس از جلسه ای که ساعت هشت در اتاق فرماندهی تشکیل شد، اعلام شد که یک کاروان بزرگ ضد انقلاب و اشرار که تعداد آنها سی نفر است، وارد ایران شده اند. پس بدین جهت، تمام راههای فرعی را پیش بینی و مشخص کردند. آمادگی برای انهدام بدنه ی اصلی این کاروان که در خارج از مرز قرار داشتند، هدف اصلی بود. فرمانده اعلام کرد «بر اساس اطلاعات بدست آمده، این کاروان تجمع بزرگی از افراد زخم خورده ی سالهای پیش، به اضافه ی عناصری از وهابیت است. دشمن هم اکنون در منطقه ی حصاریه وکوههای پیرسوران است. بدنه ی اصلی آنها عبارتست از یکصد ماشین که هنوز بداخل ایران نیامده اند. ولی آنها که جهت هدایت کاروان وارد شده اند، حدود سی نفر با خودرو، کاملاً مسلح هستند. خمپاره انداز 81 ام. ام و موشک 107 آر پی جی و تیر انداز در اختیار دارند. رهبر این کاروان یکی از اشرار معروف منطقه است که با قاچاقچیان بین المللی در امر مواد مخدر همکاری می کند و از معدود کسانی است که با سازمان مافیا ارتباط دارد و مواد مخدر را از، آسیا تا اروپا حمل می کند. این گروه در سال 1368 از ما ضربه ی سختی خورده و تعدادی از افرادش کشته و برخی هم دستگیر شدند. ولی افراد متواری گروه را مجدداً خارج از ایران سازماندهی کرده، به فعالیت خودشان ادامه دادند. مسلماً آنان یکی از شقی ترین گروههای ضد انقلابند که در بسیاری از ناامنی های منطقه نیز دست داشته اند.
با بررسی های اطلاعات عملیات در منطقه، به دو علت روش محاصره را به جای کمین انتخاب کردند. یکی اینکه منطقه ی باز و راههای فرعی عبور، خیلی زیاد است و مشخص نیست که آنها از کدام طرف وارد شده اند و دوم اینکه حرکت آنها با حفاظت بالا و به ظاهر مطمئن انجام می شود. در همین هنگام آقا مهدی مسئول واحد اطلاعات در حالی که با موتور با سرعت زیاد به قرارگاه نزدیک می شد، فرماندهان (آقا سجاد و علی آقا) مشغول بررسی نقشه ی عملیات بودند. آقای مهدی خبر جدیدی به آنها رساند. او گفت: «بدنه ی اصلی این گروه که در خارج هستند قصد وارد شدن به ایران را ندارند. چون اوضاع را نامساعد می بینند و از طرفی نیروی انتظامی با درگیری با گروهی از آنان، چندین نفر را دستگیر نموده اند. لذا مجدداً استقرار پیدا کرده، باید تصمیم جدیدی اتخاذ کرد.»بار دیگر جلسه ای در اتاق فرماندهی تشکیل گردید. فرمانده پس از خواندن چند آیه ی قرآن گفت: «با توکل به خداوند بزرگ و بر اساس طرح آماده شده، ساعت نُه امشب برای حمله به اشرار آماده شوید. هر یک از فرمانده گردانها موظف است نیروهای تحت امر خودشان را توجیه کنند. حرکت به سوی هدف تعیین شده، بایدکاملاً بدون سرو صدا باشد. زیرا اصل، غافلگیری است.»
در این هنگام، آن بزرگوار با گامهای کوتاه اما محکم و استوار بطرف گردانش رفت تا آنها را توجیه کند.
نیروهای انتخابی نماز مغرب و عشاء را خواندند. گروههایی از گردانهای حمزه، امیرالمؤمنین (علیه السلام)، بنا به دستور فرماندهی آماده شدند و بر اساس پیش بینی بعمل آمده، به ترتیب عباس، غفور، سلیم، محمد، محمود هر کدام فرماندهی آنها را به عهده گرفتند. در این میان یک استثناء وجود داشت و آن اینکه از گردان حمزه سید الشهداء دو گروهان شرکت می کردند. بدین علت که عامل اصلی عملی کننده در هنگام تک بودند و نفرات آن متشکل از پرسنل و عشایر غیور منطقه بود. بدین ترتیب چهار گروهان عملیاتی به انضمام دو گروهان احتیاط، جمع نیروهای عمل کننده را تشکیل می دادند. مسئولیت کل عملیات با فرمانده بود، ولی هدایت عملیات توسط علی آقا صورت می گرفت و تمامی گروهان های عمل کننده، زیر نظر او عملیات را انجام می دادند. بعد از قرارگاه، مسافتی از جاده آسفالته بود و بعد وارد جاده ی خاکی شدند. دو ساعت چراغ خاموش و سه ساعت هم پیاده، تا توانستند خودشان را بالای سر دشمن برسانند و آنها را در یک رودخانه ی فصلی که بی آب بود، مستقر کنند. وظیفه ی ما، تصرف این ارتفاعات و در نهایت حمله به دشمن بود. البته هیچ سر و صدایی نباید از کسی شنیده می شد. ساعت هفت و نیم شب، او در گوشه ای تنها و به آسمان خیره شده بود که حاجی به او نزدیک شد. (حاجی از افراد مخلص و از بچه های اصفهان که بیش از پانزده سال در بلوچستان بود، بدون هیچ گونه ریا، در کمال پاکی و صداقت و شجاعت جانشین فرمانده بود) و گفت: «براستی که شهادت با من و تو بیگانه است. همه رفتند و من و تو ماندیم. خدایا! راضی هستم به رضای تو.»
خوبان دلی دارند به سوی نور. سر آمد خوبان، بچه هایی هستند که در کمال صداقت و با ایثار از این نظام دفاع می کنند، آنها همه اصل عبادتند. در هر کاری اول رضای خدا را طالبند. برای همین است که در این منطقه ماندگار شدند.
اینان درعرصه ی پیکارها و غرش توپها و گلوله ها، در طلوع شهادتها و غروب تنهایی ها، کریمانه از خود گذشتند، تا آنچه باقی می ماند خوبیشان باشد و نام نیکشان.
پرچم های نصب شده بر روی خودروها در اثر وزش باد و سرعت خودرو بشدت حرکت آن را تماشائی می کرد. باد سرد کم کم آزار دهنده می شد، تا اینکه جاده ی آسفالته تمام شد و وارد جاده ی خاکی شدیم که در همین حال، فرمانده دستور توقف داد. فرمانده ی گروهان از ماشین پیاده شد و به سمت خودروی فرماندهی حرکت کرده و گفت: «به علت گرد و خاک زیاد و کم بودن نور، ماشینها نمی توانند حرکت نمایند. پس باید کمال دقت را انجام داد.»
تا اینکه بدین ترتیب حرکت در جاده ی خاکی نیز تمام شد. خودروها اکثر تویوتای سقف باز بود، گرد و خاک بر مشکلات می افزود. به هرحال مسیر طی شد، آنگونه که فرمانده انتظارش را داشت. حرکت و بالا رفتن از روی تپه های کوچک و بزرگ در وضعیت سکوت آغاز شده بود. پس از دو ساعت پیاده روی، فرصت استراحت یافتیم ولی از طرفی سوز سرما آنها را بیشتر از خستگی آزار می داد. آن بزرگوار مرتباً به یاد شهدا و خاطرات هم زمان خودش حرکت می کرد. احساس عجیبی داشت. چند آیه زیر لب زمزمه می کرد. ساعت سه و بیست و سه دقیقه ی نیمه شب بود و هنوز تا محل مقر دشمن یک و نیم الی دو ساعت دیگر راهپیمایی داشتیم. ستون نیروها مانند خط ممتدی در دل تاریکی روی زمین رسم شده بود و بعد از پیاده روی چهار ساعته، ارتفاعات بلندی از دور نمایان و دشمن کاملاً در محاصره بود. شوق رفتن و فتح ارتفاعات در تک تک افراد دیده می شد و در مدت زمانی کوتاه دو گروهان از چهار گروهان، خود را به طرف بالای ارتفاعات کشانده و به فاصله های معین از همدیگر استقرار پیدا کردند. کوچکترین اشتباه می توانست عملیات را ناموفق گرداند. ولی به لطف خداوند با تکرار یا حسین (علیه السلام) در پشت بی سیم، خبر استقرار را به فرمانده دادند. سکوت شب، آرامش مطبوعی داشت. سرمای صفر درجه ی سلیسوس می توانست انسان بی حرکت را منجمد کند. اما او که در کوره ی مذاب مبارزه آبدیده شده بود، جز رضای حق را طلب نمی کرد و تمامی سختی ها را به جان می خرید و در فکر شهیدانی چون: کفعمی، اکبری، میثم، پور مقدم، صغیرا، کیوانداریان، قاسمی، لب سنگی، سجاد، فتوحی، هیبت الهی، حسین زاده، آقا محمدی بود که در ربودن گوی سبقت از او پیشی گرفته بودند. افراد آماده ی نماز بودند. البته تعدادی نگهبانی داده و تعدادی نماز می خواندند و او به یاد سخن امام (ره) افتاده بود که فرمودند: «همه ی مبارزه و جنگ، برای اقامه ی نماز است.»
راسخ و قوی در نماز و جنگ آماده می شد. با آمدن سپیده و خورشید، پرده ی تاریک شب جمع شد و گروهان ها همه صد در صد آماده ی رزم بودند. ضد انقلاب از سه طرف در محاصره بود و تنها یک ارتفاع باقی مانده بود و برای رسیدن به آن احتیاج بود توجه ضد انقلاب از آن دور شود. به هر حال حلقه ی محاصره کامل بود و امکان فرار دشمن وجود نداشت. با طلوع سپیده ی صبح، تحرک در چادرهای دشمن آغاز شد و آنها قصد داشتند حرکت کنند و از آن طرف، فرمانده که از طریق بی سیم وضعیت گروهانها را می پرسید، از آمادگی آنها با خبر می شد. همه منتظر رمز عملیات بودند. فرمانده نام مبارک فاطمة الزهرا (سلام الله علیها) را به مناسبت آن ایام برای شروع عملیات انتخاب کرده بود. از طرفی لطف الهی نیز شامل حال بندگان مقربش شده و ضد انقلاب شب گذشته در ارتفاعات، نگهبان نگذاشته بود و در غفلت و بی خبری کامل بسر می برد و شرایط را مساعدتر می کرد. مدتی سکوت همه جا را فرا گرفته بود که فرمانده گوشی بی سیم را گرفت و با فرمان: «از سجاد به تمام گردانها، یا فاطمة الزهرا... یا فاطمة الزهرا» دستور شروع عملیات را داد. برای چند لحظه پس از این دستور، جهنمی از آتش در بستر رودخانه ایجاد شد. چند دقیقه بعد فرمانده دستور توقف شلیک داد. چندین تن از اشرار مجروح خودشان را به سمت تخته سنگ های بزرگ کشیدند و در حالی که علی آقا در پشت بلندگو فریاد می زد: «شما در محاصره هستید.»، به آنان سه دقیقه فرصت تسلیم شدن داد. در همین زمان، دشمن خود را سازماندهی کرد و به جای تسلیم به بچه ها، شروع به حمله کرد. صدای انفجار گلوله های خمپاره ی آر پی جی و برخورد گلوله ها با سنگها صدای مهیبی را ایجاد می کرد. حدود یک ساعت از شروع عملیات گذشته و دشمن نیز متقابلاً تیر اندازی می کرد. حاجی به اتفاق نیروهایش خود را به طرف قله رساند و محاصره را کامل کرد، فرمانده دستور توقف تیر اندازی داد. تا شاید آنان خود را تسلیم کنند. ولی آنان که جرائم سنگین، همچون محموله ای از سلاحهای سبک و نیمه سنگین، شهید و زخمی نمودن تعداد زیادی از مأموران انتظامی، سرقت های مسلحانه و دهها جرم دیگر را بر دوش خود داشتند، بهترین راه نجات را در ادامه ی درگیری و شکستن محاصره می دانستند.
دشمن با شلیک آر پی جی به سوی نیروهای خدا جوی، سعی در ادامه ی مبارزه داشت که ناگهان صدای علی اکبر و مهدی از پشت سر دشمن شنیده شد. چهره ی خونین مهدی، سنگها را سرخ کرده و خون زیادی از او جاری بود. با دستش پرچمی را که روی آن نقش «الله اکبر، خمینی رهبر» نوشته شده بود، بر روی صورتش کشید و به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. ردانی پور چشم بر چادرهایی دوخته بود که مانند تکه پارچه های پاره ای بر زمین افتاده و یا در آتش سوخته و جز خاکستری چند از آن ها بر جای نمانده بود. در همین حال، یکی از افراد دشمن با چابکی خودش را به یکی از خودروها که بر روی آن تیر بار و خمپاره اندازی نصب بود، رساند.
سیل گلوله بر روی آن خودرو آن را مانند آبکشی سوراخ، سوراخ کرده بود و هیچ کس انتظار نداشت که شبیه آن حرکت را ببیند، دشمن در این فاصله به تعداد زیادی مهمات دست یافته بود که توانست تا ساعتها مقاومت کند.
او - ردانی پور- که دیگر طاقتش سر آمده بود، آر پی جی را از دست یکی از بچه ها گرفت و خود را به طرف خودروی دشمن نزدیک می کرد. سپس از شیاری عبور کرد و خودش را بالای ارتفاعی که مشرف بر آنها بود، رساند. نگاهی به اطرافش انداخت. جای مناسبی نبود به محض بلند شدن برای شلیک، در دید دشمن قرار می گرفت. خورشید اشعه های خودش را به سراسر کوهستان می افشاند.
آر پی جی را برداشت. روی نشانه گذاشت و دستش را روی ماشه قرار داد. در یک لحظه خاطرات بعد از انقلاب در ذهنش زنده شد. سالها مبارزه در شرق و غرب و جنوب کشور از او رادمردی ساخته بود که شجاعت و شهامت، اولین خصیصه ی ذاتیش گشته بود. ندای درونی او را بر می انگیخت تا گلوله را زودتر شلیک کند. چشم به چشم علی آقا که انس زیادی با او داشت، دوخته بود. او بزرگواری بود که تدبیر و تهجد و تقوا را با هم داشت. نگاهش را از او گرفت و در یک لحظه خودش را ظاهر کرد و ماشه را چکاند و درست در همان لحظه تیری به وسط پیشانی او اصابت کرد. گلوله ی آر پی جی زودتر برخورد کرد و آن را به جهنمی از آتش تبدیل کرد و مهمات داخلی آن انفجاری را به وجود آورد که تا شعاع دهها متر، اطرافش را در کام خود کشید. علی آقا او را به پشت تخته سنگی کشید، حاجی از سمت مشرق تمام حادثه را دید و متوجه ماجرا شد، خون گرم به شدت از آن فوران می کرد، آرام چشمانش را گشود. لبانش زمزمه غریبی داشت... سالها بی آنکه آسایشی داشته باشد، در راه کسب رضای الهی در میان کویر تلاش کرده، بارها تا یک قدمی شهادت رفته بود، ولی هر بار مرگ، بطور خارق العاده ای رهایش کرده بود. این بار با دفعات قبل فرق داشت. او حلقه های اشکی را که بی اختیار روی صورت علی آقا سرازیر بود، می دید. لبخندی زد و چند لحظه بر بال ملائک نشست و به آسمان پرکشید. علی پیکر آن بزرگوار را در بغل کشید و بلند صدایش کرد. ولی هیچ صدایی نشنید. بلی او دیگر روحش پرواز کرده بود و جسمش آرمیده بود. آری! او شهید عباس ردانی پور بود. دلیری از خطه ی اصفهان، بزرگواری که دلاوری هایش بی مثل و مانند بود. او به آسمانها پرواز کرد و یاران را در حسرت دیدار، گذاشت. در طرف دیگر ابوالفضل جهانزاده و غفور درگیر مبارزه بودند که ناگهان صفیر گلوله ای فضا را شکافت. دیگر از دشمنان هیچ کس باقی نماند و نیروهای گروهان، ارتفاعات را ترک کرده به سمت بستر رودخانه به حرکت در آمدند و پاکسازی را آغاز کردند. پیکر مطهر شهدا ابتدا به خودرو انتقال داده شد و در میان حلقه های اشک بدرقه گردید و سپس اجساد بیست و هفت تن از ضد انقلابیون به همراه کلیه ی وسایل و تجهیزات آنان جمع آوری گردید و به قرارگاه انتقال یافت. خورشید امروز صبح در بستر رود با حضور مردان خدا طلوع کرد و در اولین ساعات روز شاهد حماسه آفرینی های آنان بود.(1)
پی نوشت ها :
1- تا خط آتش، صص 66- 55.
منبع مقاله :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول