فراز و فرود تمدنی اقوام و ملل در تاریخ، گواهی می دهد که هیچ ملتی تحت انقیاد و سلطه درنیامده است مگر آنکه مقدم بر آن در وادی پذیرش پست تر بودن خویش و برتری ملت فزونی طلب و سلطه جو گرفتار شده باشد. شاید امروز برای بسیاری از اقشار جامعه قابل فهم و درک نباشد که چگونه از دوران افول سلسله قاجار، دست اندرکاران اجرایی با تن دادن به قراردادهایی، اداره امور کشور را به بیگانگان واگذار می کردند. این جهت گیری جدید البته زمینه شکل گیری باوری را فراهم می ساخت که بدون استعانت از قدرتهای خارجی، ایران هرگز قادر به اداره امور خود نخواهد بود. هرچند امکان انعقاد این قراردادهای یکجانبه و ذلت بار عمدتاً از طریق پرداخت رشوه به دولتمردان وقت فراهم می گشت، اما حساسیت فوق العاده و برحق مردم در برابر چنین حقارتی مقاومتهای گسترده ای را موجب می شد که گاه به لغو این قراردادهای حقارت آمیز می انجامید. به طور کلی می توان گفت دولتمردان خوشگذران با دریافت مبالغ کلان، تطمیع می شدند و مصالح عمومی جامعه را قربانی منافع خویش و بیگانه می ساختند؛ اما تحمل چنین تحقیری که اساس آن بر نادیده گرفتن توانمندیهای بومی قرار داشت برای فرد ایرانی بسیار سخت و طاقت فرسا بود. قیامهای گسترده ملت در برابر قراردادهای رویتر، رژی و ... در نهایت قرارداد 1919- که ایران را رسماً تحت الحمایه انگلیس می ساخت- با همین احساس تلخ شکل گرفت و منجر به لغو آنها شد. این گونه مقاومتها و پیروزی ملت علاوه بر تقویت روحیه حق طلبی و مشارکت در امور کلان جامعه بی اعتباری افرادی چون وثوق الدوله را در پی داشت که وجوه فراوانی برای عملی ساختن چنین قراردادهای خفت باری دریافت کرده بودند. منزوی شدن نیروهای تربیت یافته تشکلهای فراماسونری یا جاذبه های دیگری، آنان را در خدمت بیگانگان درآورد که خسارت کم اهمیتی برای طراحان چنین قراردادهایی نبود؛ از این رو استعمارگران هرگز تمایلی به مواجهه با ملتها نداشتند و ایده آل ترین شکل ممکن برای آنان حل و فصل مسائل از طریق افرادی با قدرت مطلق در رأس کشورهای تحت سلطه بود.
چنین شرایط مطلوبی برای بیگانگان به سهولت دست نمی داد، زیرا هیچ ملتی به حذف کامل از عرصه تصمیم سازی در امور خود و واگذاری تمام اختیارات خویش به بیگانگان تن نمی دهد؛ لذا تنها راه پیش روی بیگانگان در مواجهه با مقاومت مردم، پی گیری سیاست کشاندن توانمدیهای بومی به وادی پذیرش پست تر بودنشان در برابر نیروهای سلطه گر بود. عزم انگلیسیها برای پایان دادن به عمر سلسله قاجار از این زمان جزم شد، در حالی که تا قبل از شکست قرارداد 1919 م سیاست لندن بر این پایه بود که با تضعیف دولت مرکزی- از طریق تشویق و ترغیب حقوق بگیران خود چون شیخ خزعل در خوزستان و ...- از تهران امتیازات بیشتری دریافت کند. اما از این مقطع برنامه های این دولت استعمارگر در ایران تغییر می کند؛ بویژه اینکه رقیب قدرتمندش یعنی شوروی به امور داخلی خود مشغول گشته از معادلات داخلی همسایه جنوبی اش بازمانده بود. همین فرصت استثنایی موجب شد تا لندن تمرکزگرایی در تهران را با هدف خارج کردن کامل مردم از صحنه سیاسی به اجرا درآورد. کودتای 1299 زمینه روی کار آوردن فردی را فراهم کرد که قلدرمآبانه جو ارعاب و وحشت را به نفع بیگانه به وجود آورد. این فرد کسی جز رضاخان نمی توانست باشد که از مدتها قبل شناسایی شده و پرورش یافته بود. به این ترتیب اولین و اساسی ترین تحقیر در این مقطع، بر ملت ایران روا داشته شد.
به روی کار آوردن فردی با خصوصیات رضاخان آنهم از طریق کودتا، شأن و منزلت ملت ایران را به شدت تنزل بخشید. احسان نراقی، مشاور فرح دیبا، در مورد چگونگی رشد یافتن رضاخان در خاطراتش می گوید: «بعدها که [محمدرضا] شاه سفر رسمی به انگلستان نمود و رئیس تشریفات آن کشور، از او پرسید که آیامایل است تا تغییری در برنامه دیدار او داده شود، پاسخ داد می خواهد آرشیوهای اینتلیجنت سرویس را که در ساسکس هستند مورد بازدید قرار دهد... مهمان سلطنتی از مهماندارانش خواست تا پرونده او و پدرش را نشان بدهند. البته کسی نمی داند در مورد خود او چه چیزی به وی نشان دادند، اما پرونده پدرش را مدت زمانی بسیار طولانی مطالعه کرد و از ورای گزارشات پی در پی مأموران سازمان دریافت که پدرش از مدتها پیش، یعنی از زمانی که یک افسر معمولی قزاق بود تا ژنرال رضاخان شدن، در طول این مدت، مورد توجه آن مأموران بوده است.»(1) با تأمل در خصوصیات شخصی چنین فردی که مورد عنایت ویژه واقع شده است و به همین دلیل نیز تحت تربیت افراد مرتبط با لندن، همچون فرمانفرما قرار می گیرد، عمق تحقیر ملت ایران قابل درک خواهد بود: «دو، سه باری مشمول فرمانفرما والی کرمانشاه قرار گرفته بود.. اما قمه کشی، قمار هر شبه و بدمستی از سرش دور نشد... تابستان همان سال در رکاب فرمانفرما به تهران رفت و در بازگشت دستور یافت که زیر نظر افسران روس کار با شصت تیر بیاموزد. لقب تازه ای به جای «رضا قزاق» در انتظارش بود؛ «رضا شصت تیر». در این زمان، به امر فرمانفرما، فطن الدوله پیشکار شاه زاده، اتاقی در کنار هشتی خانه خود به او داده بود و هر شب سینی عرق و وافور او را مهیا می کردند.»(2)
در فراز دیگری از همین اثر در مورد شخصیت رضاخان آمده است: «خانه ای کوچک در سنگلج اجاره کرد و شش ماهی که در تهران بود، در آنجا سکونت داشت. در این زمان فریاد همسایه ها و صاحبخانه ها از دست او و رفقایش بلند بود. قزاقها هر شب در این خانه جمع می شدند و بساط عرق خوری و آس بازی برپا بود و عربده هایشان همسایه ها را آزار می داد. اهالی به پیش نماز مسجد سنگلج متوسل شدند.»(3)
عملکرد انگلیسیها در ترجیح دادن رضاخان بر سایر وابستگان خود، دقیقاً سیر تحقیر ملت ایران را نمایان می کند. برخی مدعی اند چون رضاخان قلدر بود بر دیگران برتری داده شد، اما این خصوصیت را در افرادی چون سید ضیاء نیز می توان یافت. سید ضیاء علاوه بر برخورداری از روحیه دیکتاتوری، فردی تحصیل کرده و مدیر روزنامه ای مطرح بود و به وابستگی به انگلیس نیز رسماً افتخار می کرد(4)، لذا دلیل اصلی سرمایه گذاری جدی لندن را روی رضاخان باید همان انتقال احساس هم سنخ بودن یا لیاقت چنین پادشاهی را داشتن به مردم ایران دانست. ایرانیان که به سابقه فرهنگی خود می بالیدند و همین امر برای آنها شأن و منزلتی بود، یکباره خود را با فردی مواجه دیدند که نه تنها معنای فرهنگ را نمی فهمید، بلکه یکی از نازل ترین افراد بی هویت در جامعه به حساب می آمد. چنین فردی هیچ گونه تعلقی به مردم به عنوان یک ملت نمی توانست داشته باشد؛ زیرا اصولاً درکی از سرمایه های معنوی به عنوان پشتوانه های سرفرازی جامعه نداشت؛ بنابراین حتی اگر رضاخان بعدها برای تحقیر ملت ایران از طریق مقابله با سرمایه های معنوی آن مأموریت نمی یافت، نفس چنین انتخابی، ذلتی جبران ناپذیر را برای این سرزمین رقم زد. توجه به این نکته ضروری می نماید که پادشاهان قاجار علی رغم برخورداری از روحیه رفاه طلبی و خوش گذرانی افراطی، که موجب بی کفایتی آنان در اداره کشور می شد، در مواجهه با اعتراضات اجتماعی خود را ناگزیر از تن دادن به خواسته ها و مطالبات مردم می دیدند؛ زیرا به جایگاهشان در میان ملت اهمیت می دادند و اصولاً معنای ملت و ملیت را درک می کردند! شاید گفته شود چون قاجار دست نشانده انگلیسیها نبودند به تلقی افکار عمومی درباره ی خود اهمیت می دادند. این سخن هر چند دور از واقعیت نیست، اما همه واقعیت را هم در برندارد. اگرچه برای قاجار پایگاه اجتماعی حائز اهمیت بود، اما از این جماعت خوش گذران اعمالی سر می زد که نشانه احترام آنان به ارزشهای ملت است. برای نمونه، قاجار در اوج مشکلات مالی که پادشاه برای سفر خارجی ناگزیر از استقراض بود هرگز به جواهرات سلطنتی دست اندازی نکرد، در حالی که پهلویها می توانستند مخفیانه به چنین امری مبادرت ورزند و کسی نیز متوجه خیانتشان نشود.
ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود می نویسد: «بی مناسبت نیست به این مطلب اشاره کنم که بعد از قتل نادرشاه و غارت جواهرات، هنگامی که آغامحمدخان قاجار، سرسلسله قاجار به قدرت رسید، با پی گیری و بی رحمی شدید، و حتی با قتل و شکنجه کسانی که جواهرات غارت شده را مخفی کرده بودند، قسمتی از آنها را جمع آوری کرد. سلاطین سلسله قاجاریه در تمام مدت سلطنت خود با آنکه احتیاج مبرم به پول داشتند و شاید می توانستند از راه فروش بعضی از قطعات این جواهرات وضع مالی خود را بهبود دهند، هیچ یک دست به این عمل نزدند. به عقیده من آنها به دلیل معتقدات مذهبی، فروش جواهرات سلطنتی را بد یمن و شوم و یک نوع خیانت در امانت می دانستند.»(5)
اشاره درست ابتهاج به اعتقادات یعنی همان پای بندی به مبانی ملت، موجب می شد تا قاجار در جهت تحقیر فاجعه آمیز ملت ایران حرکت نکند، در حالی که برای رضاخان این مسائل معنایی نداشت؛ لذا علاوه بر ثروت و اموالی که از مردم به غارت برده بود از جواهرات سلطنتی به عنوان امانت تاریخی ملت نیز نتوانسته بود بگذرد، ابتهاج در این زمینه می افزاید: «مشرف نفیسی، وقتی وزیر دارایی کابینه فروغی شد، ریاست بانک ملی را به من تکلیف کرد و من هم پذیرفتم. در آن زمان فرزین، وزیر دربار شده بود. چند روز بعد، مشرف مرا خواست و گفت که در این باره با فروغی صحبت کرده و فروغی گفته است حالا که تازه رضاشاه رفته و شایع است که مقداری از جواهرات را هم برده، شاید مصلحت نباشد جوانی را که کسی نمی شناسد در رأس بانک ملی بگذاریم.»(6)
خان تاج الملوک نیز در خاطرات خود به شمشیری از جواهرات سلطنتی اشاره دارد که در مصر روی تابوت رضاخان گذاشته شده بود، اما درباریان مصری از بازگردانیدن آن سرباز زدند.(7)
آنچه موجب می شد قاجار به اعتقادات مردم احترام بگذارند علی القاعده به پیوندی باز می گشت که بین آنان و آحاد جامعه وجود داشت، به همین دلیل نیز بعضاً پذیرای خواسته های جمعی می شدند و برای پایگاه اجتماعی شان و تلقی جامعه از خود تا حدودی اهمیت قایل بودند. این موضوع در مورد رضاخان هرگز صادق نبود؛ زیرا از یک سو وی از ابتدا در چتر حمایتی بیگانه رشد کرده بود و از دیگر سو هیچ درکی از ارزشهای جامعه نداشت. بری کسی که خارجیها را منشأ قدرت خود می دانست مردم هیچ ارزش و بهایی در حفظ او نداشتند. رضاخان بر اساس برنامه ای تدوین شده برای درهم شکستن شخصیت مردم و بی هویت ساختن آنان، دو سیاست کوتاه مدت و بلندمدت را به مرحله اجرا درآورد. البته قلدری این قزاق در اجرایی ساختن برنامه های کوتاه مدت بسیار مؤثر بود. اولین گام در این وادی بازگذاشتن کامل دست انگلیسیها در تعیین سرنوشت مردم بود. در مجلس ششم نظریات نماینده لندن در تهران در مورد انتخابات شهرستانها کاملاً اعمال شد و در مجلس هفتم، نیز هیچ نماینده ای نتوانست برخلاف نظر بیگانه در قانون گذاری مشارکت جوید. تلگرافچی مخصوص رضاخان که قبل از قرارگرفتن در این پست به دلیل خدمات فوق العاده اش به کودتاچیان در اسفند 1299 و شکل گیری مجلس فرمایشی مؤسسان، نامش در لیست نمایندگان مجلس ششم قرار گرفته بود به صورت غیرمنتظره ای حذف شد. بعد از پی گیریهای گسترده مشخص گردید که به روی کارآورندگان رضاخان با انتصاب وی موافق نبوده اند: «هرچه خواستم بفهمم که علت این تغییر چیست، بالاخره چیزی نفهمیدم. فقط در بین گفتگو این طور اظهار داشت که گویا مقامات خارجی با انتخاب شدن من مخالف هستند و البته مقصودش انگلیسیها بود.»(8)
شخصیتهای سیاسی چون دکتر مصدق نیز به کرات تأسف و تأثر خود را از دخالت بیگانگان در همه سطوح کشور ابراز داشته اند: «... کدام مجلس؟ همان مجلس که در زمان تسلط شاه فقید هیچ وکیلی به مجلس نرفت مگر با تصویب سفارت انگلیس و باز همان مجلس که رئیس آن را یک اکثریت متکی به سیاست بیگانه انتخاب نمود.»(9)
در کنار خالی کردن مجلس از افراد صاحب اندیشه و نظر، شخصیتهایی با کمترین عِرق ملی رضاخان که خود فردی گردن کش بود به عملکردی سرکوب گرانه تشویق و ترغیب می شد. ترویج این برخوردهای خشونت آمیز هدفی جز تحقیر ملت ایران نداشت. سیروس غنی که با هدف تطهیر رضاخان و حامیانش دست به نگارش برده می نویسد: «روسیه بی چون و چرا مخالف حکومت پارلمانی بود. بریتانیا نیز ترجیح می داد سر و کارش با یک فرد باشد و گرفتار دولتها و مجلسها نشود...».(10)
البته لزومی به یادآوری به آقای غنی نیست که در زمان وی روی کارآمدن رضاخان، روسیه کاملاً درگیر مسائل داخلی اش بود و با خارج شدن از جمع دیگری رقبای سلطه گر، دست انگلیسیها را برای یکه تازی در ایران کاملاً بازگذاشته بود. لندن نیز بعد از ناکامی در تحمیل قرارداد 1919 به دلیل مقاومت مردم و در نهایت امضا نکردن آن توسط احمدشاه، در پی حاکم کردن دیکتاتوری برآمد تا مفاد قرارداد منتفی شده را به اجرا درآورد و کسی جرئت کمترین مخالفتی پیدا نکند.
حسین مکی در مورد تمایل انگلیس به ایجاد دیکتاتوری سیاه در کشور به منظور تأمین منافع موردنظرش و آگاهی شبکه فراماسونری و اعضای آن از جمله فروغی از این امر می نویسد: «فروغی از بدو پیدایش رضاخان از لحاظ آگاهی به سیاست انگلستان در مورد «تمرکز حکومت و قدرت» و ایجاد دیکتاتوری همواره او را تقویت می کرده و در بسیاری از بازیهای سیاسی مبتکر و در حقیقت یکی از تعزیه گردانهای اصلی بوده است و از عجایب آنکه در بدو به سلطنت رسیدن پهلوی او رئیس الوزرا و در آخرین روزهای سلطنت هم او رئیس الوزرا بوده است.»(11)
طرفداری لندن از اعمال خشونت آمیز برای درهم شکستن روحیه استقلال خواهی ملت ایران حتی از سوی سیروس غنی نیز قابل انکار نیست: «کرزن نیروی نظامی را بخشی از دیپلماسی می شمرد... سلف او بلفور هم همین گونه فکر می کرد. حدود دو سال پیش نوشته بود: تجربه دو سال گذشته نشان داده شده است تنها چیزی که ایرانیان را سر به راه نگه می دارد قدرت است.»(12) بنابراین نسخه اعمال خشونت در مورد ایرانیان -که با هوشیاری توانسته بودند بسیاری از قراردادهای تحمیلی انگلیس به پادشاهان نالایق و خوش گذران قاجار را منتفی سازند- توسط رضاخان پیچیده نمی شود، بلکه این قزاق خود بخشی از این نسخه است؛ اگرچه قابلیتهای رضاخان در فضاسازی و ارتکاب جنایاتی که از دوره سپهسالاری مرتکب شد، اختناقی را حاکم ساخت که دیگر کمتر کسی جرئت ابراز نظر پیدا می کرد؛ و بدین سبب در کوتاه ترین زمینه اجرایی شدن همه سیاستهای انگلیس فراهم گردید.
مهم ترین تحقیری که بعد از حاکمیت دیکتاتوری و سرکوبی شدید بر مردم ایران روا داشته شد تعرض به پوشش و سنتها بود. به موجب قانونی که رضاخان در جلسه 6 دی ماه 1307، در دوره هفتم مجلس- که دیگر در آن هیچ فرد مستقل و ملی حضور نداشت- از تصویب گذراند؛ کلیه اتباع مذکور ایرانی در داخل مملکت مکلف گردیدند که به لباس متحدالشکل ملبس شوند. اگرچه این مصوبه هشت طبقه از درجات مختلف روحانیان مسلمان و غیرمسلمان را مستثنی کرده بود، اما سخت گیری برای اجرای آن، روحانیان را نیز در تنگنای شدید قرار داد تا چه رسد به اشخاص معمولی و اقشار مختلف جامعه. در صورت عدم اجرای این به اصطلاح قانون، به صورت بسیار تحقیرآمیزی با افراد برخورد می شد. البته ابتدا مردم در برابر این برنامه به اصطلاح تجددمآبانه که به «اتحاد شکل البسه و تبدیل کلاه» معروف شد، مقاومت کردند، اما این مقاومتها به بدترین شکل ممکن درهم شکسته شد: «حالا رضاشاه می خواست با کمک نظمیه و به خشونت جلو برود... در خیابان چادر زنها را می کشیدند و هم زمان کلاه از سر مردان برداشته می شد و تنها کلاه شاپو مجاز بود، سرداریها را قیچی می کردند. عبا و عمامه که به کلی ممنوع شد...».(13)
اینکه حتی این قانون فرمایشی که متخلفان از آن به «جزای نقدی از یک تا پنج میلیون تومان و یا حبس از یک تا هفت روز» محکوم شده بودند، از سوی رعایت نمی شد و به صورت تحقیرآمیزی در خیابانها، لباسها را قیچی کرده سپس افراد را مجازات می کردند صرفاً با هدف بی ارزش نشان دادن تعلقات و سنتهای ملت ایران صورت می گرفت. روزنامه تجدد در همان زمان این منظور را در مطالب خود به خوبی روشن می سازد: «ما ایرانیان همان اشخاصی که سابقاً بدون استثناء به هیچ وجه، وزنی در انظار جامعه نداشتیم، امروز به صورت متمدنین درآمده ایم و امروز همه آقا- مسیو- شده ایم.»
اقدام دیگری که برای به سخره گرفتن مقدسات ملت ایران در کوتاه مدت صورت گرفت ایجاد موانع بر سر راه عزاداری ملت ایران در ایام محرم بود. رضاخان جسارت را در این زمینه به جایی رساند که معتقدان به فرهنگ اسلامی کاملاً تحقیر شوند: «پهلوی پس از به سلطنت رسیدن، نخست محل روضه قزاق خانه را به تکیه دولت منتقل و از شکوه و جلال و مدت آن کاست و پس از چند سال به کلی متروک گردانید. سپس شهربانی برای برقراری مجالس عزاداری موانع و مشکلاتی به وجود آورد که قبلاً بایستی تحصیل اجازه نمود و بعداً هم حرکت دسته های عزادار در ایام عاشورا را ممنوع گردانید و اگر احیاناً در بعضی خانه ها محرمانه مراسم عزاداری به عمل می آمد صاحبان تحت تعقیب قرار می گرفتند و به زندان می افتادند. بعداً به جای عزاداری کاروان شادی (کارناوال) در ایام عاشورا به راه انداختند و صنوف را مجبور کردند که در برپایی کارناوال پیش قدم شده هر صنفی دسته خود را شرکت دهد. خوب به خاطر دارم در اواخر سلطنت پهلوی حرکت کارناوال (کاروان شادی) مصادف بود با شب عاشورا و در کامیونها دستجات رقاصه با ساز و آواز به پای کوبی و رقص در شهر به گردش درآمده بودند- در عوض اگر احیاناً افرادی از ذاکرین با عبا و عمامه دیده می شدند تحت تعقیب قرار می گرفتند.»(14)
از جمله خدمات پهلوی اول برای بیگانگان در جهت بی هویت نشان دادن مردم ایران، تخریب آثار معماری ارزشمند در کشور بود. تمامی دروازه های بسیار نفیس و ارزشمند تهران تخریب شد، تکیه دولت به عنوان بنایی تاریخی و ... یکسر نابود گردید و این فرهنگ سوزی حتی اعتراض همسر رضاخان را نیز به دنبال داشت: «تنها عمارت معمور و زیبا و دیدنی متعلق به قاجار و رجال بود. رضا بعد از آنکه شاه شد همه این کاخها را خراب کرد و جای آنها کاخ دادگستری و اداره مالیه (وزارت دارایی) و عمارات جدید ساخت! ... من گاهی اوقات با رضا دعوا می کردم که این ساختمانهای نفیس را خراب نکند. رضا می گفت هرچه که مردم را به یاد دودمان قاجار بیندازد باید خراب شود تا جلوی چشم مردم نباشد!»(15) در حالی که تخریب برخی بناهای نفیس و ارزشمند که بیانگر توانمندی ایرانیان در معماری و زیبایی شناسی بودند، اصولاً ارتباطی به قاجار نداشت و بی هویت ساختن معماری ایران که به طور چشمگیری بر معماری اروپایی برتری داشت به بهانه تخریب مظاهر قاجار صورت گرفت. اگرچه بسیاری از آثار باستانی ایران تخریب نشد، اما دستخوش تغیراتی شد، و به طور کلی بیگانگان در این زمینه، ساز دیگری را می نواختند که در ادامه بحث به آن خواهیم پرداخت.به استخدام درآوردن خارجیهای فاقد هویت کارشناسی یا دست کم توانمندی چشم گیر از جمله شیوه های دیگر برای تحقیر قابلیتهای ملت ایران بود. برای نمونه در این زمینه می توان به خزنه دار کل شدن آرتور میلسپو در ابتدای سلطنت پهلوی پدر و پسر اشاره داشت. این امریکایی که به شدت از سوی بولارد- سفیر انگلیس- حمایت می شد، به عنوان خزانه دار کل در همه امور کشور دخالت می کرد. شرح مسائل مربوط به وی از زبان ابوالحسن ابتهاج، چگونگی تحقیر کارشناسان ایرانی را تا حدودی روشن می سازد: «مؤتمن الملک آن روز خیلی از روش من در قضیه میلسپو، که شرح آن به جای خود خواهد آمد، تمجید کرد و گفت بار اول که میلسپو به ایران آمد من رئیس مجلس بودم. میلسپو می خواست در کارهای مالی مجلس نیز دخالت و تفتیش کند و یک روز برای این کار به مجلس آمد. به او گفتم تو آمده ای قوه مقننه را تفتیش کنی؟ اگر بخواهید چنین کاری کنید دستور می دهم شما را به مجلس راه ندهند».(16)ابتهاج در این زمینه به طور مشخص به اظهارات بولارد مبنی بر اینکه ایرانیها قادر به اداره امور خود نیستند اشاره دارد: «شروع کار من در بانک ملی مصادف با آغاز مأموریت دوم آرتور ملیسپو در ایران. او نخستین بار در سال 1301 و به درخواست دولت ایران و به منظور اصلاح وضع مالی و اقتصادی به ایران آمده بود.. این بار ملیسپو به ابتکار بولارد، سفیر انگلیس در ایران، که معتقد بود ایرانیها قادر به اداره امور خود نیستند، و با حمایت وزارت [امور]خارجه آمریکا در کابینه اول سهیلی با اختیارات وسیع و با عنوان رئیس کل دارایی استخدام شد.»(17) ابتهاج علاوه بر تشخیص ناتوانی و عدم قابلیت کارشناسی این فرد که تمام اقتصاد ایران را در اختیار می گیرد پس از پی بردن به مشکلات روانی اش سعی می کند مانع از واگذاری مسئولیت به او در ایران شود که موفق نمی گردد: «میلسپو علاوه بر عدم صلاحیت، سابقه بیماری روانی هم داشت که آن وقت من از آن بی خبر بودم ولی همان موقع احساس می کردم این آدم تعادل روانی ندارد. سالها بعد الله یار صالح به من گفت که وقتی دولت ایران قصد داشت میلسپو را برای بار دوم استخدام کند من در نیویورک بودم و هافمن که یک وقتی وزیر مختار امریکا در تهران بود، من را به نهار دعوت کرد و گفت شنیده ام دولت شما تصمیم دارد میلسپو را استخدام کند. آیا می دانید این شخص تقریباً شش ماه در بیمارستان امراض روانی بستری بوده است؟ من فوراً به واشنگتن رفتم و مطلب را به شایسته، وزیرمختار ایران گفتم. شایسته گفت محض رضای خدا اصلاً صحبتش را هم نکنید چون قرارداد میلسپو امضا شده و به تصویب مجلس هم رسیده است... گفتم (ابتهاج) چرا شما (میلسپو) در کار انحاصارت دخالت می کنید؟ کارهایی مانند پخش و فروش زغال چوب، تهیه گندم، توزیع آرد و این نوع کارها به شما ارتباطی ندارد... قدرت و نفوذ میلسپو در آن زمان طوری بود که هر وقت اراده می کرد وزیر دارایی را به دفترش احضار می کرد و او هم فوراً اطاعت می کرد. به نخست وزیر می گفت اعتبار به دولت نمی دهم مگر اینکه فلان کار انجام شود و دولت هم مجبور بود قبول کند.»(18)
دکتر مصدق به عنوان کارشناس برجسته اقتصادی در خاطرات خود اشاره ای به زمینه سازیها برای به کار گرفتن میلسپو دارد: «آرمیتاژ هم... در ضمن صحبت گفت چه خوب کردید کار قبول نکردید، چونکه وضع طوری خواهد شد که کارها بیشتر دوام کند و آن وقت است که شما می توانید بهتر به مملکت خود خدمت کنید. که از این بیانات چیزی درک ننمودم و بعد که دکتر میلسپو آمد و متصدی کار شد فهمیدم که مقصود آرمیتاژ از این بیانات چه بود... از مذاکرات بعضی از نمایندگان حس می کردم که مقصود از آن همه اصرار این نبود که من وارد کار بشوم اصلاحاتی بکنم بلکه می خواستند با من مخالفت کنند و کاری انجام نشود تا زمینه برای ورود مستشاران خارجی فراهم گردد.»(19)
قابل تأمل ترین مسئله در زمان پهلویها پرداخت هزینه اهداف سیاسی دولتهای بیگانه از جیب ملت ایران بود. دکتر مصدق در این زمینه می گوید: «در جریان [جنگ] اول جهانی که بعضی دولتها از نظر تبلیغات و مصالح خودشان وجوهی در ایران به مصرف رسانیدند، دولت انگلیس هم برای حفظ منافع خود پولهایی خرج نمود. فرمانفرما و قوام الملک هم در شیراز از قونسول انگلیس برای مخارجی که قلمداد می نمودند یکصد لک روپیه که آن وقت با سه میلیون تومان برابر بود دریافت نمودند و یک ورق سفید هم به قونسولگری ندادند و یکی از اقلام این مخارج را هم که ماژور مید، قونسول انگلیس به من گفت وجهی معادل شش هزار تومان بود که برای تعزیه داری حضرت سیدالشهدا گرفته و تا دینار آخر آن را خرج کرده بودند. دولت انگلیس تمام پولهایی را که در آن جنگ برای پیشرفت سیاست خود در ایران خرج کرده بود از دولت مطالبه می نمود و دولت انکار می کرد تا اینکه موضوع تغییر سلطنت پیش آمد. محمدعلی فروغی نخست وزیر شد و ضمن نامه ای به سفارت انگلیس مطالبات آن دولت را تصدیق کرد. در مجلس ششم که مستوفی الممالک نخست وزیر وثوق الدوله را به وزارت مالیه و فروغی را به وزارت جنگ معرفی نمود نسبت به وثوق الدوله برای تصویب قرارداد 9 اوت 1919 قرارداد تحت الحمایگی ایران و نسبت به فروغی برای تصدیق دعاوی دولت انگلیس من اعتراض کردم.»(20)
شاید تحقیری در این حد نتوان یافت که هزینه تحریف فرهنگ ملت ایران و اعتقادات آن و ارزشهای تأثیرگذار چون قیام عاشورا از جیب ایرانی پرداخت شود، البته چنین پدیده های کم نظیری به همت افراد فراماسونی ممکن می شود که قبل از ایرانی بودن می آموزند که تعلقات دیگری داشته باشند. متأسفانه تقبل هزینه های تخریب فرهنگ این مرز و بوم منحصر به دوران پهلوی اول نیست و این رویه خفت بار در زمان پهلوی دوم نیز جاری و ساری بوده است. قطعاً از نکات جالب و خواندنی تاریخ معاصر ایران آن است که امریکاییها نیز برای ترویج فرهنگ مورد نظر خود و تخریب فرهنگ این مرز و بوم نه تنها هزینه ای متحمل نشدند، بلکه از قبل پرداخت وجوه ویژه به بنگاه فرانکلین که در کشورهای مختلف نماینده فرهنگی امریکا به حساب می آمد، اهداف خود را دنبال می کردند. عبدالرحیم جعفری که مؤسسه امیرکبیر را به بنگاه امریکایی فرانکلین مرتبط ساخته بود در مقام دفاع از چنین تحقیری می گوید: «همایون (نماینده ایرانی فرانکلین) دیگر به کارها مسلط و به فروش و چاپ و انتشار کتاب در ایران وارد شده بود، وقتی وضع بلبشوی کتابهای درسی در آن زمان را دید به فکر افتاد که دنبال چاپ کتابهای دبستانی برود.. از شاه وقت ملاقات گرفت... چند کتاب ابتدایی چاپ امریکا را هم نشان شاه داد و پیشنهاد کرد که اگر دولت کمک کند او وسایلی فراهم می آورد که کتابهای ابتدایی ایران هم به همین طریق چاپ شود... شاه به سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی دستور داد که مخارج چاپ کتابها را به مؤسسه فرانکلین بپردازد... این کار باعث شکایتهای زیادی از طرف ناشران شد که می گفتند وزارت فرهنگ در واگذاری چاپ کتابهای ابتدایی به مؤسسه فرانکلین به آنها خیانت کرده است، در صورتی که آنها خودشان با چاپهای مغلوط و نامرغوب کتابهای ابتدایی باعث این تصمیم وزارت فرهنگ شده بودند.»(21)
نفس واگذاری امر تهیه و چاپ کتب درسی دبستانی به بیگانه تحقیر بزرگی برای ملتی به حساب می آمد که خود دارای پیشینه درخشان فرهنگی است.
تأمین هزینه های اجرایی اعمال این تحقیر بر ایرانیان به دستور محمدرضا پهلوی فاجعه بارتر از آن است که قابل توصیف باشد. در مطالعه عملکرد بنگاه فرانکلین- که بلافاصله بعد از کودتای 28 مرداد کارش را در ایران آغاز کرد- آنچه بیش از همه جلب توجه می کند تسلیم محض بودن شاه در برابر این بنگاه فرهنگی امریکایی است. پهلوی دوم علاوه بر اعطای امتیاز انحصاری چاپ کتب دبستانی به این مؤسسه، امتیاز چاپ کتب دبیرستانی را نیز به چند ناشر ایرانی مرتبط با فرانکلین واگذار می کند. در واقع بی ارادگی محمدرضا در برابر کودتاگران به قدرت رساننده وی، آنچنان موجب فربه شدن فرانکلین شد که حتی هزینه به خدمت بیگانه درآوردن نویسندگان و روشنفکران ایرانی از محل همین امتیازات ویژه شاهانه تأمین می شد. علاوه بر این، برای احداث و راه اندازی دفاتر فرانکلین در افغانستان و هند نیز از محل درآمدهای! دفتر تهران هزینه می شده است. اگرچه واگذاری امر مهم سیاست گذاری فرهنگی جامعه به فرانکلین و عوامل مرتبط با آن، هم به خفت بارترین وجه ممکن، اعتراضات بسیاری از صاحبان اندیشه و فرهنگ را در آن زمان به دنبال داشت، اما از آنجا که پهلوی دوم شخصاً در این مسئله دخالت می کرد می توان به علت بی نتیجه ماندن اعتراضات پی برد. مرحوم جلال آل احمد شمه ای از چگونگی نفوذ این نهاد امریکایی را بر مراکز فرهنگی کشور البته با پول خود ملت ایران بیان می کند: «درست پس از این ماجرای اخیر (28 مرداد 1332) بود که سر و کله همایون از نو پیدا شد. با انگی از بوی دلار بر پیشانی مباشر بنگاه فرانکلین... کار او بالا گرفت و مربع همایون- بار قاطر(یار شاطر)- خانلری- خواجه نوری داشت می شد چهارگوش بی بنای مطبوعات رسمی و نیمه رسمی... او پس از مترجمها سراغ ناشرها رفت و دست یک یکشان را در خیالی فرو کرد که با بوی دلار و بلیت بخت آزمایی آب گرفته بودند و بعد سراغ مجله ها. سخن را همین جوری خرید و راهنمای کتاب را. و بعد همه شان را دست به دهان خودش نگاهداشت تا بوق انحصار کتابهای درسی را دکتر مهران زد، وزیر فرهنگ وقت، به کمک فاطمی نامی که معاون فرهنگ بود؛ اما نان خور رسمی همایون.»(22)
مصادیق این گونه تحقیرها در دوره پهلوی اول بسیار فراوان است. در میان انبوهی از این گونه اقدامات طراحی شده، تحقیری که از طریق ارتش بر ملت رفت شاید به لحاظ فراگیری و گستردگی فراتر از همه موارد مشابه باشد. ساختار ارتش در دوره رضاخان به نوعی گذاشته شد تا در یک دوره دو ساله نظام وظیفه اجباری، تمام تعلقات جوانان کشور کاملاً لجن مال و غرور و عزت نفس آنها درهم شکسته شود. تشریح ماهیت ارتشی ملی!! که قزاقها و انگلیسیها را در رأس آن قرار دادند بسیار طولانی و از حوصله این بحث خارج است. به عبارتی دیگر، شرح تجاوزات و جنایات قزاق جماعت بر جوانان این مرز و بوم در دوران خدمت وظیفه (که شب و روز را می بایست در پادگانها سرمی کردند) به دلیل ملاحظات مختلف ممکن نیست و فقط کافی است بگوییم حاجعلی رزم آرا، زندگی خود را در ارتش به منزله منجلابی ترسیم و آرزو می نماید با مأموریتی از مفاسدی که در ارتش گرفتارش شده، رهایی یابد: «هیچ گاه برای من امیدی جهت نجات از این ورطه هولناک جز یک مأموریت جدید نبود.. بایستی گفت این مسافرت مرا از یک بدبختی و منزلت بزرگی که عاقبت آن نیستی و بدنامی کامل بود نجات داد.»(23) این افسر تحصیل کرده ارتش با ابتلائات غیراخلاقی فراوان به گونه ای از قزاقها تبری می جوید که برای انسان تعجب برانگیز است: «محیط آن روز قزاق خانه بسیار دیدنی بود، چه افسران قزاق اکثر بی سواد و بسیار عامی بودند... در موقع گرفتن حقوق این افسران عموماً با مهر لیست را مهر کرده زیرا سواد برای امضا کردن نداشتند و به همین مناسبت از با سوادی این افسران [بریگارد] تعجب می کردند... زندگانی کردن با افسران قزاق امری بسیار دشوار و پرمشقت بود. چون من نه مشروب خور و نه مبتلا به سائر ابتلائات بودم. گذشته از حفظ خود از اعتیاد با تمام جدیت سعی در منصرف کردن رئیس خود داشتم.»(24)
وقتی رزم آرا مفاسد گرفتار آمده در آن را شرح می دهد، صاحب نظران می توانند به سهولت حدس بزنند که قزاقها چه موجوداتی بوده اند و بر سر جوانان این مرز و بوم در طی دو سال سربازی چه آورده اند: «در سال اول وقتی از طهران آمدم، محمدعلی نامی گماشته من بود که زندگانی من در دست او بود. وقتی به مسافرت لرستان رفتیم در کبیرکوه روزی متغیرشده به او تندی کردم. بلافاصله صدای تیر بلند شد و معلوم شد که با موزری که داشته چند تیر به خود زده و خودکشی کرده است.»(25)
قطعاً نمی توان تصور کرد این جوان با شنیدن فحشی و تشری جان به لبش رسیده دست به خودکشی زده است. مقوله «گماشته» در ارتش پهلوی که هر افسر به فراخور درجه اش می توانست چند جوان را که به کسوت سرباز درآمده اند، شب و روز به خانه خود ببرد و هر نوع ذلتی را بر آنها تحمیل کند، بحثی است که قصد ورود به آن را نداریم، اما وقتی این جوانان نمی توانستند عملکرد رزم آرا را تحمل کنند می توان حدس زد قزاقها بر جوانهای کشور چه روا می داشتند. شناخت جزیی فضای حاکم بر محیط ارتش آن دوران (که همه جوانان این مرز و بوم ناگزیر به حضور دوساله در آن بودند) شاید ابعاد مظالم پنهان در ارتش ایجادشده توسط انگلیس را روشن سازد. عبدالرحیم جعفری که قبل از رفتن به خدمت سربازی به شاگردی در بازار مشغول بود در بیان خاطرات دوران سربازی اش در ایام حاکمیت رضاخان، علیرغم تعلقاتش به رژیم پهلوی می گوید: «گروهبان گردان ما جز با ناسزاهای آن چنانی و سخنان زشت، زبان و دهنش با هیچ چیز دیگری آشنا نبود. جز کلمات رکیک چیزی در چنته و حافظه اش نداشت و همین سخنان زشت را برای همه ما خرج می کرد: «مرتیکه پدرسوخته... مادر... آبجی...» اینها نمک کلام او بود. آدم گاه شک برش می داشت و ناباورانه از خود می پرسید: «یعنی اینها خانواده ای هم داشته اند؟ در دامن پدر و مادر بزرگ شده اند؟ سر سفره پدر و مادر غذا خورده اند؟ ... اصلاً از کجا آمده اند؟»(26)
جعفری هم مانند رزم آرا، رواج این فرهنگ- یا به عبارتی رساتر، این بی فرهنگی- را توسط رضاخان، مورد اشاره قرار می دهد. البته باید اذعان داشت که عمده نیروهای قزاق همچون رضاخان از تعلیم و تربیت خانوادگی بی بهره بود در خیابانها رشد کرده بودند: «یک بار نوبت حمام ما مصادف شد با نوبت حمام دانشجویان آموزشگاه خلبانی... گروهبان واحدشان جلوی چشم ما چندنفرشان را به باد کتک و فحش و ناسزا گرفت، چون در اتوبوس خندیده بودند، بلند بلند حرف زده بودند، در پیاده شدن از اتوبوس فس فس کرده بودند! ما هاج و واج مانده بودیم و نگاه می کردیم. فحشهایی که این گروهبان می داد روی سر گروهبان ما را سفید کرده بود، در چنته هیچ چارواداری نبود؛ بیچاره چاروادار! تا آن وقت چنان کلماتی به گوشم نخورده بود. دانش آموزان را چپ و راست، کشیده و لگد می زد و با کلمات مادرت را... خواهرت... مادر... خواهر... می نواخت. طفلک دانش آموزان، جلوی ما سربازها چقدر خجالت می کشیدند... می گفتند در تمام پادگانها و واحدهای ارتش نیز وضع همین است، حتی در دانشکده افسری می گفتند حرف خوش خود شاه هم به امرای لشکر حواله دادن چکمه به فلان فلانشان است! خلاصه، مثل اینکه آسمان همه قسمتهای ارتش به رنگ آسمان همین پادگان ما بود.»(27)
به طور قطع انگلیسیها برای شکستن روحیه مقاومت ملت ایران در برابر سلطه بیگانگان که در نهضتهای مختلف از جمله دلیران تنگستان، جنگلیها و ... تجربه کرده بودند به شیوه های مختلف توسل می جستند، از جمله این شیوه های رذیلانه، حاکم ساختن جماعتی پست و بیگانه با همه فضیلتهای انسانی بر این ملت با فرهنگ بود تا دیگر احساس شخصیت ننماید و در برابر بیگانه زبون شود. کمترین تأثیر دوره نظام وظیفه که در آن سالها به آن «دوره اجباری» می گفتند، تنزل شدید سطح فرهنگ در جامعه ایرانی بود و از آنجا که همه اقشار جامعه از فیلتر نظام وظیفه برای مدت دو سال عبور می کردند، وجودشان با عقده حقارت و کینه به هم وطنان و هم نوعان خویش پر می شد. حاصل برنامه ای که در ارتش تحت فرماندهی رضاخان پیاده شد، در شهریور 1320 نمودار شد. احساس ذلت اجازه نداد حتی یک لحظه در برابر بیگانه مقاومت کنند. تلگرافچی مخصوص رضاخان چگونگی ورود نیروهای متجاوز شوروی به مشهد را این گونه تشریح می کند: «ژنرال شاپیکن (فرمانده روس) و کلیه افسران دنبال هم وارد اتاق آقای پاکروان (استاندار خراسان) شدند ... ژنرال با همه ما دست گرم و نرمی داد... مفاد صحبتشان به طوری که مترجم ما ترجمه می کرد این بود: «من خیلی خوشحالم که بدون هیچ گونه مقاومتی از طرف قشون شما و هیچ گونه مانعی وارد مشهد شدم و هیچ گونه اتفاق سوئی رخ نداد».(28) ذلتی که در شهریور 1320 به نام ملت به ثبت رسید شمه ای از حاصل بیست سال کار رضاخان بود.
اما با آغاز سلطنت سلسله پهلوی و به موازات اقدامات آشکار در جهت تحقیر ملت ایران، برنامه های درازمدتی نیز به اجرا درآمد که مهم ترینش، سناریو سازی تاریخی به منظور ایجاد پیوند بین ایران باستان و یهودیت است. این تاریخ پردازی کاملاً هدفمند که زمینه های آن با شکل گیری هسته های فراماسونری در ایران دوران قاجار و عملی شدن اهداف آن هم زمان با به قدرت رساندن رضاخان فراهم شد، غیرمستقیم راه صهیونیستها را به عنوان گل سرسبد خودبرتربینی و نژادپرستی حاکم بر دنیای سفید؟! در ایران هموار ساخت. این تاریخ سازان از یک سو کوشیدند علت بدبختی و عقب ماندگی ایرانیان و دوری آنان از تمدن و فرهنگ امروزی غرب را حمله اعراب و ورود دین اسلام به ایران تبلیغ کنند و از دیگر سو اوج عظمت تاریخ ایران و مبدأ پیدایش تمدن در آن را دوران هخامنشیان عنوان نمایند. دعوت روشنفکران ایران برای تجدید شوکت و جلال ترسیم شده از هخامنشیان علی القاعده تأسی جستن به خشایارشا را تداعی می کرد. مئیر عزری- سفیر اسرائیل در دوران پهلوی- در خاطراتش چگونگی تحمیق افسران ارتش شاهنشاهی را بیان می کند. برای نمونه حاجعلی کیا که بعدها به صورت تمام و کمال در خدمت صهیونیستها قرار گرفت این گونه توسط پدر جناب سفیر جذب می شود: «پدرم با یادآوری پیشینه تاریخی ایرانیان باستان در خوش رفتاری با یهودیان و بررسی ارزشهای نیکوی کورش بزرگ شاهنشاه ایران به پیوند توده ایران با قوم یهود انگشت نهاد.»(29) و در فرازی دیگر چگونگی جذب این افسر بی اطلاع از تاریخ را به غرب و رژیم صهیونیستی بیان می کند: «عزرا رائین در نوشته اش «صهیونیست راستین» از کیا با نام دوست یاد کرده که در مزرعه خانوادگی اش در حذرا (میان تل آویو و حیفا) به گردش پرداخته و سخنها رانده اند... در ستایش تاریخ ایران و پیوند دیرین مردم این کشور با یهودیان جهان، روی ماهی بزرگی که میز شام را آراسته بود نوشته بودند «به یاد روزهای خشایارشا» که سرآغاز طومار استر است.»(30) به این ترتیب افسری که ابتدا حاضر به همراهی با اهداف صهیونیستها و خدمت به بیگانه نبود به لحاظ تاریخی آن چنان به آنان تعلق خاطر می یابد که عملکردش حتی موجب حیرت آقای عزری می شود: «کیا فراتر از دایره اختیاراتش می کوشید ما را با دیگر دستگاههای دولتی آشنا کند و دستمان را در دست کارسازان نهد. روزی رک و پوست کنده از کیا پرسیدم چرا دوستی او این چنین ژرف و یاریهایش به ما این گونه گسترده است؟»(31)
باید اذعان داشت این نتیجه تاریخ سازی در دوران سلطنت رضاخان، در زمان محمدرضا پهلوی به بار نشست. این گونه تحمیقها، تنها منجر به موم شدن امثال حاج علی کیا در دست صهیونیستها نشد، بلکه این طراحی تاریخی از یک سو پیشینه ایران و ایرانی را ضمن محدود کردن به دوران هخامنشیان(2500 سال) با یهودیت پیوند می داد و از سوی دیگر ورود اسلام به ایران را ایام نابودی کتابخانه ها و به طور کلی مظاهر تمدن این سرزمین برمی شمرد؛ بنابراین روشنفکر کم اطلاع از فرهنگ این مرز و بوم وظیفه عداوت با اسلام را به نمایندگی از بیگانه به عهده می گرفت و همین کینه و نفرت از فرهنگ اسلامی، او را بیش از پیش به احساس حقارت در برابر فرهنگ سلطه گران سوق می داد. در این میان سازمانهای مخفی وابسته به کشورهای سلطه گر غربی فرصت را برای جذب این گونه روشنفکران غیرمذهبی و گاه ضد مذهب، مغتنم شمردند و در گسترش تاریخ پردازی مدبرانه از طریق تولید و انتشار کتابهای متنوع برای اقشار مختلف جامعه، نقش بسزایی ایفا کردند. مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب در اواخر عمر، بعد از فاصله گرفتن از تشکیلات فراماسونی این گونه به نقد آثار خود و سایر فراماسونها که بر اساس این طراحی تاریخی به نگارش درآمده می پردازد: «رساله ایران شاه [نوشته ابراهیم پورداود] آکنده است از شور حماسی حس ملت پرستی. همین لحن در کتاب مازیار مجتبی مینوی و بیشتر در طی مقالات ذبیح الله صفا راجع به رؤسای نهضتهای ضد عرب و هم در مقاله و کتاب سعید نفیسی راجع به کتاب بابک خرمدین و در رساله عبدالله ابن مقفع تألیف مرحوم عباس اقبال و در کتاب دو قرن سکوت اثر نویسنده این سطور نیز در تجلی است. درهمه این آثار لحنی نامساعد آمیخته به نیش و طعنه در حق اعراب به کار رفته است که البته شایسته بیان مورخ نیست.»(32) البته اگر روشنفکر ایران غیرمذهبی به خود اجازه می داد حتی یک بار مستقل از مستشرقین غربی عمدتاً صهیونیست- که برای ما ایرانیان، تاریخ باستان 2500 ساله بر مبنای پیوند با یهودیت تدوین کردند- تورات را مطالعه کند، به سهولت طراحی تاریخی این صهیونیستها را مورد پذیرش قرار نمی داد و در چارچوب آن به خدمت گزاری حقارت آمیز برای سلطه گران نمی پرداخت.
کسانی که زرین کوب به دلیل تاریخ نگاری بر اساس ضدیت با اسلام به انتقاد از آنان می پردازد حتی اگر یک بار آنچه را که در تورات در مورد استر و مردخای آمده مطالعه می کردند، تن به تقویت حرکت تحقیرآمیز تغییر تاریخ باستان خود نمی دادند. متأسفانه افرادی که در خدمت فراماسونری قرار گرفتند حتی از خود نپرسیدند که اگر بنابر باستان گرایی است چرا تاریخ باستان فلات ایران از هفت تا هشت هزار سال باید به دو هزار و پانصد سال محدود شود؟
آن گونه که در عهد عتیق (تورات) در بخش «کتاب استر» آمده است، خشایارشاه با تحریک معشوقه یهودی اش به کشتار کم نظیری در فلات ایران دست می زند. کشتار مزبور- برخلاف آنچه سلطه گران سعی در القای آن داشتند- بیانگر این واقعیت تاریخی است که ساکنان فلات ایران هرگز حاضر به پذیرش سلطه یهودیان بر خود نبوده اند و نتوانسته اند تعاملی منطقی با آنان داشته باشند، لذا با طرح ریزی مردخای- وزیر وقت یهودی خشایارشا- کوچک و بزرگ را در چندین شهر از دم تیغ می گذراند.(33)
با علم بر اینکه هنوز هم یهودیان جهان سالروز این کشتار عظیم ساکنان فلات ایران را تحت عنوان عید «پوریم» جشن می گیرند باید متوجه تأثیرات عمیق تاریخ سازی برای ملتهای تحت سلطه شد. تاریخ امروز ما چنان نگاشته شده که نه تنها استر و مردخای به عنوان نماد قدرت یهودیان آن زمان در فلات ایران، ضربه زننده به تمدن این سرزمین قلمداد نشدند بلکه مسلمانان که با آغوش باز مورد استقبال ایرانیان قرار گرفتند، خون ریز و نابودکننده فرهنگ و شکوه این سرزمین معرفی گردیدند. در واقع در این طراحی تاریخی برای ملت ایران، جای تبعات دو رخداد بزرگ در گذشته این سرزمین عوض شده است؛ بدین صورت که ایرانیان متأثر از تاریخ باستان، قاتلان نیاکان خود را دوست پنداشتند و به عامل آزادسازی پدرانشان از ظلم و استبداد شاهان-که حتی کسب علم را محدود به طبقات اشراف نموده بودند- به دیده نفرت نگریستند. بیگانه با این ترفند، یعنی تغییر در دشمن شناسی، بسیاری از افراد بی اطلاع از تاریخ را بویژه در میان نیروهای ارتش به خدمت خود درآورد و سرمایه گذاری اش برای تاریخ سازی آن چنان گسترده بوده است که حتی بعد از انقلاب اسلامی که به سلطه سیاسی آمریکا، انگلیس و اسرائیل بر این مرز و بوم پایان داده شده هم چنان رد پای همان القائات را در رسانه ها و آثار درسی نظام آموزشی می توان دید. برای نمونه روزنامه همشهری در سال 1383 برای اثبات عظمت ایران قبل از ورود اسلام مطالبی مطول به نقل از یک فصل نامه استرالیایی درج کرد که بسیار قابل تأمل است. در برخی از فرازهای این مقاله می خوانیم: «فصل نامه ادبی- فرهنگی مین جین (Meanjin)در شماره اخیر مطلبی را درباره راز قالیچه های پرنده درج کرده است که به گفته نویسنده از خلال مطالبی که در قلعه الموت ایران کشف شده است، روشن می شود. طبعاً درج این مطلب به معنی تأیید تمام مندرجات آن نیست، بلکه صرفاً اطلاع از روایتی در زمینه یکی از نمادهای اساطیری شرق است: ... اکنون شواهد واقعی از آنچه افسانه دیرینه ای محسوب می شود، توسط یک محقق فرانسوی به نام هانری باک در ایران به دست آمده است. باک طومارهایی دست نویس در زیرزمینهای دژ قدیمی حشاشین در الموت نزدیک دریای خزر کشف کرده است که به خوبی حفظ شده است. این دست نوشته ها که در اوایل قرن سیزدهم میلادی توسط یک عالم یهودی به نام ایزاک بن شریرا تهیه شده است، حقایق تازه ای را در مورد ماجرای واقعی قالیچه پرنده هزار و یکشب ارائه می کند. کشف این اشیاء تاریخی، جهان علم را دچار ستیز شدید کرده است. پس از ترجمه این طومارها از فارسی به انگلیسی توسط زبان شناس مشهور پروفسور جی. دی. سپتیموس، کارشناسان برجسته از سراسر جهان در یک گردهمایی شتابزده در مدرسه مطالعات شرقی و افریقایی لندن به تبادل نظر در این زمینه پرداختند... اکنون مؤسسه لئوناردو داوینچی در شهر تریسته در ایتالیا در حال تعیین قدمت این طومارها با استفاده از کربن است. بنابر نوشته شریرا، حکم رانان مسلمان قالیچه های پرنده را اسباب شیطانی می دانستند. وجود آنها انکار می شد، دانش ساخت آنها سرکوب می شد، سازندگان آنها آزار می دیدند و هرگونه شواهد در مورد وقایع مربوط به آنها به طور نظام مند نابود می شد... در نوشته های بن شریرا، متونی وجود دارد که کارکرد قالیچه پرنده را تشریح می کند. متأسفانه بیشتر واژگان به کار رفته در این بخش ها غیرقابل رمزگشایی است و در نتیجه اطلاعات زیادی در مورد شیوه دانش آنها در دست نیست.
آنچه معلوم شده این است که قالیچه پرنده مانند یک فرش عادی روی دار بافته می شد. فرق اصلی در فرایند رنگرزی آن بود. در اینجا هنرمندان فرشباف ماده خاصی کشف کرده بودند که «از چشمه هایی در کوهستان به دست می آمد که دست بشر به آن نرسیده بود. وقتی این ماده در دیگی از روغن یونانی جوشان به شدت داغ می شد، در دمایی که بیشتر از حلقه هفتم جهنم بود، خواص ضد مغناطیسی پیدا می کرد...». بن شریرا می نویسد در کتابخانه بزرگ اسکندریه که توسط بطلمیوس اول تأسیس شد تعداد زیادی قالیچه پرنده برای مراجعان نگه داری می شد... با وجودی که این کتابخانه در زمان جنگ داخی در دوران زمامداری اورلین (Aurelian) امپراتور روم آسیب دیده بود، نابودی نهایی آن را به یک سردار مسلمان منسوب می کنند. وی الواح پاپیروس را برای گرم کردن ششصد حمام در اسکندریه سوزاند و قالیچه ها را که باعث وحشت اعراب بدوی شده بود، به دریا ریخت. قالیچه های پرنده به دو دلیل در سرزمینهای اسلامی منع شده بود. موضع رسمی آن بود که قرار نیست انسان پرواز کند و قالیچه پرنده اهانت به نظام اشیاء بود، استدلالی که عاملان دینی در انتشار آن کوشا بودند. دومین دلیل اقتصادی بود. برای نظام حکومتی لازم بود که اسب و شتر را به عنوان وسیله اصلی حمل و نقل حفظ کنند. دلیلش این بود که برخی خانواده های عرب که به اندرونیهای زمامداران متوالی دسترسی داشتند، از طریق پرورش اسب پولدار شده بودند.. حکومت بعداً هر کس را که کمترین سروکار با قالیچه های پرنده داشت، شناسایی کرد. سی هنرمند با خانواده شان در میدانی در شهر گرد آورده شدند. جمعی هم به دورشان حلقه زدند. این مردان به لاقیدی متهم شده و سرشان توسط همان برده اهل زنگبار از بدن جدا شد...».(34)
تأثیرات تحمیق روشنکفران ایرانی را از طریق دست اندازی در تاریخ، حتی سالهای بعد از پایان یافتن سلطه مستقیم می توان در این مقاله به وضوح دید. اکنون تصور اینکه در دوران پهلوی به چه میزان این گونه تبلیغات رواج داشته، چندان دشوار نیست. حجم عظیمی از این قبیل روایتهای تاریخی؟! تنفری غیرقابل توصیف در دل روشنفکران نسبت به اسلام ایجاد می کند. شاید خاطره ای از آقای بزرگ علوی بخشی از آن را ترسیم سازد: «کتاب [پروین دختر ساسان] چیز دیگری بود و مسئله دیگری را مطرح کرده بود و اینکه چقدر عربها و اسلام به اسلام و ایران ضرر رساندند... گفتم: آقای هدایت من به شمار ارادت دارم و پروین دختر ساسان را خوانده ام و با موضوع آن موافقم و خوشم آمد... از آن زمان تا سال 1316 که من به زندان افتادم هر روز و یا گاهی هر جمعه با او هم صحبت بودم... تحمل تملق و مجیزگویی از اسلام را نداشت. می لرزید و نمی توانست خودش را [کنترل] کند و گفتم در حضور زنها فحشهای رکیک می داد.»(35)
در فرازهای متعددی از همین کتاب، اشارات دیگری به بزرگنمایی وضعیت ایرانیان در قبل از اسلام توسط صادق هدایت و هم فکران وی و کتابهایی دارد که با این جهت گیری تألیف می شد. بنابراین برنامه درازمدت بیگانه برای پایدار ساختن سلطه، در دوران پهلوی دوم موجب شد تا به مقابله مستقیم با عظیم ترین سرمایه ملی ایرانیان، یعنی ایمان و اعتقاد به اسلام، نیازی نباشد. به طور قطع ضدیت آشکار و رویارویی خصمانه برای همیشه نمی توانست قابل دوام باشد. متأسفانه در برنامه طولانی مدت این وظیفه را روشنفکران متأثر از تاریخ پردازی صهیونیستها به عهده گرفتند. بعدها آثار مخرب بی هویتی که به دلیل ضدیت شدید با فرهنگ این مرز و بوم در میان هیئت حاکمه رخ نمود، صدای اعتراض تئوریسینهای رژیم پهلوی هم چون احسان نراقی را نیز درآورد. افرادی چون او به درستی بر این نکته تأکید ورزیدند که ارتباط این دسته از مدیران کشور روز به روز با اقشار جامعه محدودتر می شود و نبود زبان مشترک، تبعات غیرقابل جبرانی را به بار خواهد آورد.البته نسخه این قبیل صاحبنظران در رژیم پهلوی، بازگشت به فرهنگ ملی نبود بلکه تلاش داشتند تا ایدئولوژی جدیدی را تبلیغ کنند که ضمن دادن نوعی هویت به دست اندرکاران امور، ارتباطی بین آنان و جامعه ایجاد کنند. عبدالمجید مجیدی- رئیس سازمان برنامه و بودجه در نیمه اول دهه 1350 در مورد تأثیرات رفتار و سکنات مدیران تربیت شده در تشکیلات فراماسونری و بر اساس ضدیت با اسلام می گوید: «یک دفعه حکومت افتاد دست عده ای که از دیدگاه اکثریت غرب زده بودند و ایجاد شکاف کرد و این شکاف روز به روز بیشتر شد. تا به آخر [اکثریت مردم باور داشتند] که این گروهی که حکومت می کنند یک عده آدمهایی هستند که نه مذهب می فهمند، نه مسائل مردم را می فهمند، نه به فقر مردم توجهی دارند، نه به مشکلات مردم توجه دارند. اینها آدمهایی هستند که آمده اند بر ما حکومت کنند. غاصب هستند، یا نمی دانم، مأمور غربیها هستند.»(36)
بنابراین، تفاوت دوران پهلوی اول و دوم را این گونه می توان بیان داشت که علی رغم قلدرمنشی رضاخان در برخورد با فرهنگ ملی، جامعه دارای مدیران تربیت شده در دوران قاجار بود که فاصله چندانی با مردم نداشتند و به سهولت می توانستند با اقشار مختلف ارتباط برقرار کنند، اما فرآیند برنامه های طولانی مدت بیگانه در همین ایام، مدیرانی را تربیت کرد که به شدت پایگاه رژیم پهلوی را در میان مردم شکننده ساخت. تصور خام سلطه طلبان این بود که جامعه ایرانی نیز به سهولت در همان وادی قرار خواهد گرفت که برخی روشنفکران قرار گرفتند. همین خطا موجب شد فاصله بین قشر در خدمت منافع بیگانه با توده های مردم روز به روز بیشتر شود، چرا که همین حقارت این قشر در برابر سلطه طبان نتیجه عکس بر جامعه داشت. رهبری انقلاب اسلامی نیز که ارزش چندانی برای عوامل مادی در نهضت اسلامی قایل نبود و بیشترین بها را به معنویت و توجه به آگاهی مردم می داد دقیقاً توانست نتیجه حقارت آمیز پذیرش سلطه بیگانه را برای همگان روشن سازد.
مخالفت شدید امام خمینی با کاپیتولاسیون که حتی برخی دست اندرکاران با سابقه رژیم پهلوی هم چون علی امینی آن را عامل تحریک کننده مردم می دانستند، توانست جرقه ای در مسیر شخصیت دادن به مردم باشد. از آن جا که اساس سلطه بیگانگان، نفی شخصیت ملت ایران بود، رهبری انقلاب نه بر اساس برنامه ای واکنشی، بلکه مبتنی بر باورهای اصیل دینی، احیای کرامت انسانی را در رأس برنامه خود داشت. این نگاه الهی به تحولات اجتماعی موجب می شد تا سرمایه گذاری دشمنان ملت ایران برای نفی هویت و شخصیت در این مرز و بوم در واقع نهضت بیداری امام را تقویت کند. رهبر انقلاب هرگز در مبارزه با سلطه امریکا و انگلیس و دست نشانده آنها به ابزار و قدرت تکیه نکرد و این برگرفته از همان نهضتهای الهی بود که اساس را بر ایجاد تحول در مردم قرار می دادند. نفی مبارزه مسلحانه که می توانست کار روی توده های مردم را تحت الشعاع قرار دهد و مبارزه را ضمن محفلی کردن، متأثر از کمک قدرتهای خارجی کند، حتی در سخت ترین شرایط نیز مورد تجدید نظر قرار نگرفت. مرحوم حاج مهدی عراقی در خاطرات خویش در این زمینه می گوید: «ما هم با یکی دو تا سواری بودیم، رفتیم قم... رفتیم خانه حاج آقا روح الله... بعد سئوال شد از ایشان که حاج آقا وظیفه ما چیست در این جریان و چه کار باید بکنیم؟ ایشان فرمودند که شما فقط روشن کردم مردم را وظیفه دارید، هیچ وظیفه دیگری ندارید. که اینها برنامه هایی دارند، فقط مردم را روشن کنید که آماده باشند. آگاه باشند، بگویید که اینها با اسلام شما طرف هستند... وقتی بلند شدیم دو مرتبه ایشان تأکید کردند شما هستید که باید به مردم آگاهی بدهید، غیر از آگاهی دادن به مردم وظیفه دیگری ندارید.»(37)
همین آگاهی بخشی، مردم را متوجه کرد که حقارت در برابر بیگانه نه تنها دنیای ما را آباد نکرد بلکه کشاورزی را کاملاً نابود ساخت: «دهن بینی او (شاه) یقین بود. هر کس دیرتر می رفت، عقیده او اجرا می شد و خودش را هم تو بغل امریکاییها انداخته بود. دستور امریکایی را چشم بسته اجرا می کرد. همان اصلاحات ارضی که بزرگ ترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد.»(38) سلطه بیگانه هم چنین شخصیتهای سیاسی کشور را روز به روز حقیرتر می ساخت: «دوئر (وابسته سفارت امریکا) با اینکه سمت بی اهمیتی در سفارت امریکا داشت، توانسته بود خود را به نحوی در محافل تهران جلوه بدهد که مقامات دولتی او را شخص فوق العاده مؤثری در سیاست آمریکایی می دانستند... مداخله این شخص در امور داخلی ایران به حدی بود که امروز کسی نمی تواند باور کند که چگونه عضو کوچک یک سفارت خارجی می توانسته در بردن و آوردن مأمورین عالی مقام ایران این گونه علنی مداخله کند.»(39)
وضعیت آزادی در جامعه روز به روز خفقان آورتر می شد تا حدی که دو حزب فرمایشی «ایران نوین» و «مردم» تحمل نشدند و انتقادات جزیی نیز برای امریکاییها قابل تحمل نبود؛ لذا نظام تک حزبی را در سال 1353 حاکم ساختند. در سالهای پایانی عمر رژیم پهلوی حتی اظهارنظرهای کارشناسانه افرادی چون ابوالحسن ابتهاج، دکتر مجتهدی، علی امینی، انتظام و ... قابل تحمل نبود؛ از این رو تمامی افرادی که در کنار وابستگی به امریکا و انگلیس برای خودشان کارشناسی قایل بودند از دایره هیئت حاکمه حذف شدند. در چنین شرایطی، بدنه ارتش معنی خفت و تحقیر را خوب درک می کرد. اقشار جامعه نیز به خوبی و به تدریج هشدارهای امام را که در سال 1342 به صورت بسیار رسا مطرح ساخته بود، درک کردند و به صحت تشخیص ایشان اعتقاد یافتند. این گونه بود که تحقیر بیگانه منجر به انفجار شد.
پینوشتها:
1. نراقی، احسان، از کاخ شاه تا زندان اوین، ترجمه سعید آذری، انتشارات رسا، چاپ دوم، تهران، ص 324.
2. بهنود، مسعود، این سه زن، نشر علم، چ چهارم، 1375، ص 14.
3. همان، صص 18 و 17.
4. رجوع شود به مقالات روزنامه رعد.
5. خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروضی، انتشارات پاکاپرینت، لندن، سال 1991، صص 1-160.
6. همان، صص 1-70.
7. ر.ک: به ملکه پهلوی.
8. شش سال در دربار پهلوی، خاطرات محمد ارجمند سرپرست تلگرافخانه مخصوص رضاشاه، به کوشش عبدالرضا مهدوی، نشر پیکان، 1385، ص 77.
9. خاطرات و تألمات مصدق، به کوشش ایرج افشار، انتشارات علمی، 1365، ص 191.
10. غنی، سیروس، ایران برآمدن رضاخان بر افتادن قاجار و نقش انگلیسیها، ترجمه حسن کامشاد، چاپ سوم، 1380، ص 24.
11. مکی، حسین، تاریخ بیست ساله، ص 22.
12. ایران، برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، ص 85.
13. این سه زن، صص 6 و 275.
14. تاریخ بیست ساله، ص 22.
15. ملکه پهلوی، خاطرات تاج الملوک، بنیاد تاریخ شفاهی ایران، انتشارات نیما، امریکا، صص 4-163.
16. خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ص 96.
17. همان، صص 2 و 111
18. همان، صص 8 و 116.
19. خاطرات و تألمات مصدق، صص 1 و 140.
20. همان، ص5 و 164.
21. جعفری، عبدالرحیم، در جستجوی صبح، انتشارات روزبهانی، 1383، صص 2 و 431.
22. آل احمد، جلال، یک چاه و دو چاله، انتشارات رواق، چ اول، خرداد 1343، صص 17-12.
23. خاطرات و اسناد سپهبد حاجعلی رزم آرا، نشر شیرازه، 1382، ص 45.
24. همان، صص 4-32.
25. همان، ص 63.
26. در جستجوی صبح، ص 176.
27. همان، ص 179.
28. شش سال در دربار پهلوی، صص 5 و 234.
29. یادنامه خاطرات مئیر عزری، ترجمه ابراهام حاخامی، بیت المقدس، سال 2000 م، جلد 1، ص 50.
30. همان، ص 102.
31. همان، ص 243.
32. زرین کوب، عبدالحسین، تاریخ ایران بعد از اسلام، انتشارات امیرکبیر، تهران، 1355، ص 150.
33. عهد عتیق، کتاب استر 8-2: 9.
34. همشهری 1383/5/18.
35. خاطرات بزرگ علوی، طرح تاریخ شفاهی چپ، انتشارات دنیای کتاب، 1377، صص 6-164.
36. خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، 1381، ص 44.
37. ناگفته ها، خاطرات شهید مهدی عراقی، انتشارات رسا، 1370، ص 150.
38. خاطرات محمدعلی مجتهدی، رئیس دبیرستان البرز، بنیادگذار دانشگاه صنعتی شریف، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر کتاب نادر، 1380، ص 154.
39. خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ص 246.
(1387)، سقوط2: مجموعه مقالات دومین همایش بررسی علل فروپاشی سلطنت پهلوی، تهران: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی