محققان و صاحب نظران در بیان علل و عوامل فروپاشی رژیم پهلوی موارد متعددی را برشمرده و پیرامون هر یک از آنها سخن فراوان گفته یا نوشته اند؛ مواردی همچون نبود آزادی سیاسی، برخوردهای خشن با مخالفان و منتقدان، اهتمام به دین زدایی از جامعه، ترویج فساد اخلاقی، وابستگی به بیگانگان، فساد اداری و مالی، سیاست های غلط اقتصادی و ... البته همه اینها درست است و هر کدام در جای خود سهمی در سقوط شاه و فروپاشی حکومتش ایفا کرده اند. اما موضوع این نوشتار نکته ای کلیدی است که در تعلیل به زیرآمدن شاهنشاهی پهلوی بسیار برجسته می نماید و بی توجه به آن هرگز نمی توان تحلیل درست و واقع بینانه ای از سقوط 57 به دست داد.
محمدرضا پهلوی که در ابتدای جوانی با اراده قدرتهای بیگانه تاج بر سر گذاشته، بر تخت پادشاهی تکیه زد با این باور دوران سلطنت خود را آغازید که آمدن و رفتن شاهان در ایران بسته به خواست و تصمیم بیگانگان است و صرفاً باید در جهت جلب نظر موافق آنان کوشید و همیشه چشم به دهان آنان داشت که چه می گویند و چه می خواهند. این باور محمدرضا زمانی تقویت شد که در اواخر مرداد 1332 مجبور به دل بریدن از تاج و تخت و فرار از کشور شد، اما سه روز بعد در کمال ناباوری، دوستان امریکایی و انگلیسی اش آنها را دو دستی به وی تقدیم کردند و او بار دیگر شادمانه به کاخ سلطنت بازگشت.
آن انتصاب اولیه و این رفت و برگشت، هیچ تردیدی برای شاه باقی نگذاشت که هرچه هست قدرت فائقه و قاهره قدرتهای بزرگ جهانی است و هیچ قدرت دیگری در برابر خواست و اراده آنان تأثیری بر قوت و ضعف او و حکومتش ندارد. با این حساب شاه خود را از همه کس و همه چیز بی نیاز دید و چنان پرده ی غفلتی در برابر دیدگانش کشیده شد که شاید تا روزهای آخر عمر نیز کنار نرفت. این پرده غفلت مانع از آن شد که شاه جنس حرکت و جنبش عظیم سالهای 56 و 57 را بشناسد تا بتواند در برابرش چاره ای بجوید. او بر اساس رسوب ذهنی خود می پنداشت که این بار نیز به پشتوانه بیگانگان بر مردم ناراضی و ناامید شده از شاه خویش فائق خواهد آمد و لذا حتی در آن ماههای پرخطر و پرحادثه آخر کار نیز تنها چاره ی رهایی از بن بست را در اطاعت هرچه بیشتر و صمیمانه تر از بیگانگان دید و نه نزدیک شدن به مردم و گردن نهادن به خواسته های برحق آنان.
سیلاب خروشان، شاه و تاج و تختش را با خود می بُرد و او از کسانی استمداد می طلبید که دیگر هیج ابزاری برای رهایی اش از مواج سهمگین خشم ملتی یکپارچه در دست نداشتند. البته این بیراهه رفتن شاه حداقل در ماههای آخر، برای معدودی از همکارانش روشن شده بود، اما او خود کماکان در خیالات و اوهام غوطه می خورد.
پرویز راجی، آخرین سفیر شاه در لندن در یادداشت روز پنجشنبه 23 آذر 1357 خود پس از ثبت گزارش دیدارش با وزیر خارجه انگلیس که با هدف جلب حمایت هرچه بیشتر آن دولت صورت گرفته نوشته است: «در بازنگری به آنچه که امروز انجام گرفت (دیدار با وزیر خارجه انگلیس) دامنه تفکراتم به اینجا کشید که واقعاً چطور می توانیم ادعا داشته باشیم که باز هم چیزی از غرور ملی در ما باقی مانده است؟... در موقعیتی که آیت الله، مردم ایران را علیه شاه برانگیخته، ما دو نفر (یکی وزیر امور خارجه دولت شاهنشاهی [افشار] و دیگری سفیر شاهنشاه آریامهر در دربار سنت جیمز) اینجا در لندن در برابر انگلیس به خاک افتاده ایم و با التماس از آنها می خواهیم که دست از حمایت ما نکشد.
اگر زمانه به حدود 50 سال قبل بازمی گشت که این عمل ما می توانست قابل توجیه باشد. 30 سال پیش هم تا حدودی شاید. ولی اینک که دیگر هیچ نشانی از دوران گذشته امپراطوری بریتانیا وجود ندارد مسلماً انگلیسی ها هرگز نمی توانند کاری بیشتر از خود ما برای ایران انجام دهند. و به این ترتیب در حالی که ما در ایران هنوز اعتقاد داریم از قدرت جادویی انگلیس می توان استفاده کرد ولی خود انگلیسی ها اولین کسانی هستند که اعتراف می کنند هیچ قدرتی ندارند. ما دائم مشغول تفسیر و تعبیر یا عیب جویی از سخنانی هستیم که کالاهان یا کارتر درباره ایران به زبان می راند ولی آیت الله آنها را به دیده تحقیر می نگرد و اصلاً به گفته هایشان اعتنایی ندارد و در این میان مسلم است که او برنده خواهد شد.
آیا موقع آن نرسیده که به ما ثابت شده باشد به بیراهه رفته ایم و از زاویه ای غلط به مسائل نگریسته ایم و آیا لازم نیست که بیش از این به خیالبافی های بی پایه خود ادامه ندهیم؟»(1)
به اعتقاد یکی از وزیران شاه «سودای یکه تازی شاه موجب شد هرگز نتواند با این که کسان دیگری اظهار وجود کنند بسازد و روی هم رفته اصالتی برای مردم و خواست و باور آنان قائل نبود و گمان داشت کار ویژه مردم، یکسره فرمانبری، و از آن او رهبری است. از سوی دیگر برپایه آنچه در آغاز پادشاهی خود و جریان سقوط دکتر مصدق دیده بود، قدرت های بزرگ به ویژه آمریکا و انگلستان را دارای نیرویی افسانه ای می پنداشت. در نتیجه یقین داشت نگهداری روابط صمیمانه با اینان او را از هرگونه خطری ناشی از ناخرسندی مردم مصون می دارد و در چنین شرایطی می تواند آسوده دل آنچه می خواهد بگوید و بکند، شاه را با واقعیت عینی وضع ایران سرو کاری نبود.»(2)
پرویز راجی ذیل یادداشت روز چهارشنبه 22 آذر 57 پس از درج گفتگوی خود با امیرخسرو افشار (وزیر امور خارجه ایران) درباره این که مسأله اصلی ما در حال حاضر چیست به نقل از افشار نوشته است: «با گفته تو کاملاً موافقم که مسأله ما فقط این است که ببینیم خمینی چه می گوید. ولی مسأله اینجاست که اعلیحضرت شخصاً برای اظهارنظرها و موضع گیری های انگلیسی ها و امریکایی ها خیلی اهمیت قائلند».(3)
هم او در یادداشت روز بعد به جمله ای از قول وزیر خارجه انگلیس اشاره کرده که حائز اهمیت است. «وزیر خارجه انگلیس (دیوید اوئن) در پاسخ افشار (وزیرخارجه ایران)، مسأله کثرت و انبوهی گیج کننده مردم در تظاهرات روز عاشورا را متذکر شد و گفت البته باید بدانید که آنچه ما در پایتخت های غربی می اندیشیم اهمیت چندانی ندارد. اصلاً ما را فراموش کنید. ما اگر بتوانیم به شما کمک می کنیم و از انجام آن دریغ نداریم.»(4)
گفته های وزیر خارجه انگلیس حکایت از آن دارد که آنان با آن که هزاران فرسنگ دور از ایران می زیستند اما از واقعیت های خیابان های تهران و تظاهرات انبوه مردم در رد و نفی شاه و سلطنت، پیام انقلاب ایران را گرفته و در رویارویی با آن احساس ناتوانی می کردند اما شاه قصد نداشت به هیچ وجه به این واقعیت بزرگ و ملموس در بیخ گوش خود گردن نهد.
این اعتراف سفیر شاه در لندن هم خواندنی است که ریشه اصلی مشکلات اردوگاه شاه را شناخته و به عمق فاجعه پی برده است «باید اعتراف کنم که گرچه من هم دارای غرور ملی-نه به حد افراط مثل بعضی ها- هستم ولی ضمناً هم نمی توانم این مسأله را به خود بقبولانم که شاه و همه کسانی که شبیه من در اردوگاه شاه قرار دارند چگونه می توانیم مدعی داشتن غرور ملی باشیم در حالی که از مردم مملکت بریده ایم و با عجز و لابه از کشورهای غربی تقاضای حمایت از خود را داریم؟ در رژیمی که وابستگی کامل به غرب، ارکان اصلی موجودیتش را تشکیل می دهد ما نیز به حالتی درآمده ایم که اعتقاد خارج از اندازه به قدرت و توانایی متحدان اروپایی خود پیدا کرده ایم و چون فکر می کنیم آنها هر لحظه که بخواهند می توانند فقط با تکان دادن چوب دستی جادویی خود همه چیز را به میل خویش بگردانند لذا این طور به خود می قبولانیم که هرچه در ایران اتفاق می افتد سرنخش در لندن یا واشنگتن قرار دارد و به همین جهت نیز آنچنان برای دوستان غربی خود از جهت کارایی و قدرت اعمال نفوذشان ارزش و اهمیت قائل می شویم که آنها خودشان هم هرگز این همه توانایی را در خویش سراغ نداشته و ندارند.»(5)
دوستان امریکایی شاه نیز به همین واقعیت رسیده بودند و برای آن که از سقوط شاه جلوگیری کنند توصیه اکید داشتند که شاه ارتباط مستقیم تری با مردم برقرار کند. سناتور بیرد رهبر اکثریت مجلس سنای آمریکا که در ششم آذر 57 با شاه دیدار کرد قبل از حرکت ایران با این عقیده واشنگتن آشنا شده بود که شاه باید از طریق رادیو و تلویزیون ارتباط مستقیم بیشتری با مردم برقرار کند.(6) سولیوان (سفیر امریکا در تهران) نیز در جریان دیدار دوم آذر خود با شاه این عقیده را به اطلاع شاه رسانده بود.(7) با همه این اوصاف دل شاه فقط پس از صحبت با دوستان امریکایی اش و به ویژه کارتر آرام می گرفت، سرحال می آمد و روحیه اش تقویت می شد.(8)
ویلیام شوکراس نیز در کتاب خود تصریح کرده است که شاه بیگانگان را بهتر تحویل می گرفت و در آن حال هیچ فرد ایرانی که به او نظر مشورتی بدهد وجود نداشت.(9)
گری سیک هم نوشت «تصور شاه از آیت الله خمینی، مانع از آن شد که وی به استعدادهای سیاسی، کاریزما و توانایی های تبلیغاتی این رهبر قرن بیستمی پی ببرد.»(10)
انتظار معجزه از امریکا
شاه در طول دوران سلطنت خود اختیار و اجازه تصمیم گیری را از همه سلب و در خود متمرکز کرده بود. از سوی دیگر خود نیز چشم به دهان امریکایی ها داشت تا آنچه از نظر آنان درست بود و تمایل به انجامش داشتند اجرا شود.شاه در روزهای پایانی شهریور 57 و پس از کشتار مردم در میدان ژاله در تماس تلفنی با کارتر خواستار حمایت قاطع ایالت متحده از خود شد. کارتر نیز در پاسخ به خواسته شاه قول داد بیانیه ای صادر کند و در آن بر حمایت از دستگاه سلطنت تأکید نماید که چند ساعت بعد از این مکالمه، بیانیه مورد نظر از سوی کاخ سفید صادر شد.(11)
کارتر چندی بعد در نهم آبان 57 ولیعهد شاه را در دفتر خود در کاخ سفید به حضور پذیرفت. هدف کارتر از این اقدام که در حضور خبرنگاران صورت می گرفت تأکید بر حمایت دولت امریکا از دستگاه سلطنت بود. کارتر در این دیدار اظهار داشت: «دوستی و اتحاد ما با ایران یکی از مبانی مهم سیاست خارجی ما است. ما بهترین اوقات را برای شاه آرزو داریم و امیدواریم ناآرامی های کنونی به زودی از میان برود.»(12)
در همان ایام، زمانی که شاه برای روی کار آوردن یک دولت نظامی نظر سفیر امریکا را جویا شد وی نیز موضوع را به دولت متبوع خود انتقال داده و از واشنگتن پاسخ گرفت که «به نظر دولت امریکا بقای شاه حائز کمال اهمیت است و امریکا از هر تصمیمی که وی برای تثبیت قدرت و موقعیت خود اتخاذ کند حمایت خواهد کرد» به نوشته سولیوان از متن پیام چنین مستفاد می شود که امریکا از هر اقدامی در جهت پایان بخشیدن به اوضاع بحرانی ایران و سرکوب مخالفان حمایت می کند.(13)
اما ظاهراً خواسته شاه از امریکا بسیار بیشتر از این حرف ها بود، او از امریکایی ها انتظار معجزه داشت. انتظار داشت آنان به هر طریق ممکن وارد عمل شده، مخالفان او را سرکوب کرده و راه ادامه سلطنت را برایش هموار کنند. از این رو در «پاسخ به تاریخ» تصریح کرده است «وعده های امریکایی چندان ارزشی نداشت».(14)
به نوشته فردوست، محمدرضا تلاش می کرد که هر طور شده کارتر را به میدان بکشد تا وضع را تغییر دهد.(15)هایزر هم نوشته است «شاه عمیقاً اظهار تأسف کرد که امریکا مستقیماً به سراغ خمینی نرفته است... شاه هم مثل من و سولیوان خواستار یک ابتکار روشن و صریح از سوی امریکا بود.»(16)
انتظار و توقع شاه از امریکا از خلال گفته های سران ارتش به امریکایی ها کاملاً شفاف و روشن، قابل فهم و دریافت است. به نوشته ژنرال هایزر (که از سوی دولت امریکا با مأموریت کمک به رژیم پهلوی و حفظ ارتش از فروپاشی به ایران آمده بود)، ژنرال طوفانیان از او پرسید «امریکای بزرگ چه وقت خمینی را ساکت خواهد کرد؟» او تصریح کرده است «این سؤالی بود که در هفته های بعد بارها شنیدم.»(17)
هم او در جایی دیگر از خاطراتش نوشته است «ربیعی(فرمانده نیروی هوایی) پرسید چرا آمریکا بر خمینی فشار نیاورده است»(18) و باز در جایی دیگر «ربیعی باز هم علیه امریکا داد و بیداد راه انداخت که امریکا با این همه بازوان قوی چرا نمی تواند به سادگی خمینی را کنترل کند.»(19)
هایزر درباره رئیس ستاد ارتش شاه هم نوشته است «قره باغی احساس می کرد که ارتش توان برنامه ریزی را ندارد و نمی داند آیا آنقدر آدم دارد که به آنها بتواند اعتماد کرد یا نه؟ می خواست که پرسنل امریکایی کار برنامه ریزی برای آنها را در دست گیرند.»(20)
ارتشبد ازهاری هم که اندک مدتی از سوی شاه مأموریت یافت تا با تشکیل دولت نظامی شعله های خشم مردم را خاموش کند به سرعت دریافت که کار از کار گذشته و انجام چنین مأموریتی به هیچ وجه در قد و قواره او و سایر همقطارانش نیست. او هم مانند رهبر خود(شاه) به این باور رسیده بود که صرفاً دستان دوستان امریکایی شان امکان معجزه و نجات شاه را خواهند داشت ولاغیر. ازهاری پس از وقوف بر ناتوانی خویش خود را به تمارض زده از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرد. او در همان روزها که خود را در بستر بیماری افکنده بود سفیر امریکا را به حضور طلبیده و گفت «شما باید این مطلب را بدانید و آن را به دولت خودتان گزارش بدهید. شاه قدرت اراده و تصمیم خود را از دست داده و این مملکت دارد از دست می رود.»(21)
یکی از مقامات رژیم پهلوی در همان ایام طی تماس تلفنی به سفیر ایران در انگلستان گفت «به نظر می رسد همه در تهران به فلج فکری دچار شده اند. فکر هیچ کس کار نمی کند و به طور کلی فقدان کامل قوه ابتکار در تمام تصمیم گیری های مقامات تهران مشهود است.»(22)
در آن شرایط همه در انتظار وقوع معجزه ای از سوی امریکایی ها لحظه شماری می کردند، غافل از آنکه سرعت و قدرت امواج سهمگین انقلاب اسلامی قدرت تصمیم گیری درست را از آنها نیز سلب کرده و علی رغم تمایل شدید به مهار جریان انقلاب، واقعاً از انجام آن عاجز مانده اند.
سفیر امریکا در تهران فقط درباره یکی از راهپیمایی های تهران نوشته است: «نظم و سازمان این راهپیمایی در عین حالی که موجب تحیر و شگفتی ما شد این واقعیت را هم آشکار ساخت که ما تشکیلات و فعالیت مخالفان را دست کم گرفته ایم و از منابع اطلاعاتی لازم در میان گروههای مخالف به ویژه روحانیون و بازاریان برخوردار نیستیم.»(23)
این تعابیر حکایت از آن دارد که همه به اتکای امریکا در خواب غفلت فرورفته بودند، بی آنکه بدانند خود امریکا نیز غافلگیر شده و واقعاً راه به جایی نمی برد.
ارتشبد فردوست در این باره گفته است «انقلاب شروع شد و همه غافلگیر شدیم... آیا سرویس های انگلیس و امریکا نیز غافلگیر شدند؟ مسلماً چنین است.»(24) هم او افزوده است «وقتی که یک ملتی شاه را نمی خواست امریکا چه می توانست بکند؟»(25)
گری سیک مشاور امنیت ملی دولت کارتر دلیل غافلگیری و سردرگمی دولت متبوع خود در واقعه انقلاب ایران را محدود شدن ارتباط دولت مردان امریکا با جامعه ایران به دربار و ایرانیان تحصیل کرده در غرب و سازمان های دولتی ایران دانسته و نتیجه گیری کرده است که سیاست گذاران واشنگتن فاقد منابع اطلاعاتی مستقل بودند.(26)
به هر حال شاه در آخرین هفته های اقامت خود در ایران این واقعیت تلخ را پذیرفت که از آتش دوستان امریکایی خود آبی گرم نخواهد شد و انتظار وقوع معجزه از سوی آنان توقعی بیهوده است. او این نتیجه گیری خود را برای یکی از نمایندگان اعزامی امریکا (سناتور بیرد) چنین به زبان آورد «ایالات متحده و کشورهای دیگر، کار چندانی نمی توانند بکنند. مشکل عمیقی در این جا وجود دارد و حتی بهترین بیانیه ها از سوی واشنگتن، لندن و بُن نیز نمی تواند این مشکل را حل کند.»(27)
از آن پس دیگر فکر شاه فقط حول محور نجات جان خود و فرار از معرکه دور می زد و زمانی که دوستان ناامید و حیرت زده امریکایی اش نیز بر این فکر او صحه گذاشته و به ترک کشور دعوتش کردند «با لحنی کم و بیش ملتمسانه گفت خیلی خوب، اما کجا باید بروم؟»(28) و هنگامی که سفیر امریکا از او پرسید که آیا میل دارید ترتیب مسافرتش به امریکا را بدهد «شاه یک مرتبه از جای خود حرکت کرد و باهیجانی شبیه حرکت یک پسر کوچک گفت اوه، ... شما این کار را برای من می کنید؟»(29)
شاه با آن که حمایت های نظری و عملی ایالات متحده از حکومت خود را تا آخرین روزهای تاج داری اش می دید و فرستادگان و مقامات آمریکایی همیشه و همه جا در دسترش بودند، تا آخر بر این باور باقی ماند که تاج و تختش را به امریکا باخته است در حالی که این تحلیل شاه برای امریکایی ها واقعاً بهت آور و گیج کننده بود. آنان نمی توانستند بفهمند دلیل بدبینی شدید شاه که کاملاً مورد حمایت آنهاست چیست و چرا به این وضعیت دچار شده است، چنان که سولیوان پس از گفتگویی با شاه، در خاطرات خود نوشت: «از طغیان و خشم و غضب شاه و حرف هایی که از زبان او شنیدم لحظه ای گیج و مبهوت شدم. او با لحن مردی سخن می گفت که ناجوانمردانه مورد خیانت واقع شده و گویی دادخواهی می کرد. شاه در تمام مدت صحبتش با حالتی پریشان و احساساتی سخن می گفت به طوری که در پایان این صحبت ها واقعاً متحیر بودم که چه واکنشی باید نشان دهم.»(30)
شاه همچنان که رویه دیکتاتورهای همیشه تاریخ است نخواست و یا نتوانست بپذیرد که طوفان خشم مردم ناراضی، طومار پادشاهی اش را درهم پیچیده است، اما آنانکه در آن روزگار شاهد و ناظر این حادثه سترگ بودند و نیز اسناد و مدارک تاریخی، همه بر این واقعیت مسلم مهر تأیید می زنند که باتلاق ایجاد شده در شکاف عمیق میان شاه و مردم، سرانجام پهلوی دوم را به کام خویش کشید و این صرفاً مردم ایران بودند که شاه به دلیل بیگانگی با آنان، به آنان باخت و نه قدرتی دیگر. فاعتبروا یا اولی الابصار
پینوشتها:
1. خاطرات پرویز راجی، ص 353.
2. علینقی عالیخانی، مقدمه یادداشت های علم، ج1، نشر مازیار و معین، تهران، 1382، ص 121.
3. خاطرات پرویز راجی، ص 347.
4. همان، ص 352.
5. همان، ص 330.
6. گری سیک، پیشین، ص 161.
7. همان.
8. خاطرات سولیوان، پیشین، صص 151-150.
9. ویلیام شوکراس، پیشین، ص 13.
10. گری سیک، پیشین، ص 104.
11. همان، ص 95.
12. همان، ص 110.
13. سولیوان، پیشین، ص 158.
14. پاسخ به تاریخ، ص 448.
15. فردوست، ج1، ص 575.
16. خاطرات هایزر، ص 80.
17. همان، ص 28.
18. همان، ص 32.
19. همان، ص 94.
20. همان، ص 45.
21. سولیوان، ص 194.
22. پرویز راجی، پیشین، ص 270.
23. سولیوان، پیشین، ص 148.
24. فردوست، پیشین، ص 568.
25. همان، ص 575.
26. گری سیک، پیشین، ص 115.
27. همان، ص 162.
28. سولیوان، پیشین، ص 209.
29. همان، ص 210.
30. همان، صص 146-145.
(1387)، سقوط2: مجموعه مقالات دومین همایش بررسی علل فروپاشی سلطنت پهلوی، تهران: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی