بهترین تشخیص
شهید احمد باقریموفقیت و محبوبیت شهید و تجارب او در طی دوران چند ساله ی خدمت در ایرانشهر و نیکشهر، بار دیگر نظر فرماندهی و مقامات استان را متوجه حاج احمد نمود. زیرا در این زمان، چابهار یکی از حساس ترین و مهمترین مناطق استراتژیک استان و کشور بود، که به صورت جولانگه اشرار قاچاقچیان و گروهک های ضد انقلاب در آمده بود و نیاز به شخصی سخت با تجربه و کار آمد داشت. بنابراین با توجه به سوابق شهر، چه کسی بهتر از حاج احمد می توانست آرامش را به منطقه ی چابهار برگرداند؟ از این رو در سال 65 وی به فرمانده ی سپاه چابهار برگزیده شد. چابهار به قول همرزمان شهید، مسائلی متفاوت از ایرانشهر و نیکشهر داشت. ولی شهید به محض ورود به منطقه، همان روش پیشین خود را پیش گرفت. یعنی بار اصلی را برای کنترل و ادامه ی مبارزه با اشرار و قاچاقچیان در خشکی و دریا بر دوش خود مردم گذاشت و این بهترین تشخیص بود که تا آن موقع، یک فرد می توانست داشته باشد. زیرا هر شخص دیگری بدانجا فرستاده می شد، نمی توانست مانند شهید در کارش موفق شود. مسئله ی قاچاق و تردد قاچاقچیان و اشرار از مرز خاکی وسیعی که ایران و پاکستان را به هم پیوند می داد، مشکلات انتظامی، ناامنی جاده ی ایرانشهر- چابهار و غیره از موضوعاتی نبودند که هر شخصی بتواند از عهده ی حل آن برآید. بنابراین شهید در این زمان علاوه بر فرماندهی پایگاه شهید سلیمان خاطر، به ایجاد چند قرارگاه مهم در ناحیه دست زدند. از آن جمله می توان از قرارگاههای شهدای احد در پیشین، شهید مهربانی در نیکشهر و شهید محلاتی در سراوان و خاش نام برد.
در سال 66 با تأسیس پایگاه دریایی چابهار به دلیل ضرورت استراتژیک آن، فرماندهی آن نیز به شهید واگذار گردید. تشکیل بسیج عشایر جهت سرکوبی اشرار و قاچاقچیان و گروهکها و همچنین انهدام یکی از دستگاههای چاپ اسکناس در صد کیلومتری خاک پاکستان که جهت ایجاد تزلزل اقتصادی در مملکت دایر شده بود، از مهمترین اقدامات شهید در سال 66 به شمار می آید. در سایه ی این تلاش های گسترده ی نظامی و فرهنگی و مردمی او، آرامش مجدداً به منطقه ی چابهار برگشت. تلاشهای بی وقفه و خستگی ناپذیر حاج احمد تا زمان شهادتش در فرودین ماه سال 67 همچنان ادامه داشت. نحوه ی شهادت حاج احمد را همرزمان او چنین نقل می کنند که: «در شب 8 فروردین ماه 1367 در جلسه ای که با فرماندهی استان داشتند، با کت و شلوار زیبایی وارد جلسه شدند و در آن جلسه که تا حدود ساعت دوازده شب به درازا کشید، شرکت کردند. در پایان جلسه حاج احمد از فرماندهی، اجازه ی مرخصی خواستند تا به طرف چاه بهار حرکت کنند. تلاش فرماندهی جهت انصراف ایشان از حرکت، در آن موقع شب به جایی نرسید. زیرا حاج احمد، خاطر نشان می کردند که صبح جلسه دارند. از این رو با تعدادی از همراهانش به طرف مقصد حرکت کردند. در جاده ی ایرانشهر به چابهار ظاهراً در پاسگاه ایست بازرسی او و یارانش می ایستند. متأسفانه در گلوگاه از پشت، تیری شلیک می شود که این تیر از پشت شیشه ی عقب ماشین عبور کرده و به سر حاج احمد اصابت می نماید. همراهان وی در ابتدا متوجه نمی شوند، ولی اندکی بعد، با افتادن سر شهید به روی گردنش با عجله به طرف ایرانشهر بر می گردند. در بیمارستان ایرانشهر بدلیل شکستگی جمجمه، پیشنهاد می کنند شهید را به زاهدان منتقل کنند. با وجود تلاش راننده ی آمبولانس که مسیر چهار ساعته ی ایرانشهر به زاهدان را در دو ساعت طی می کند، ولی متأسفانه حاج احمد به شهادت می رسند و منطقه یکی از نیروهای مخلص و با تجربه ی خویش را از دست می دهد.(1)
من بابایم را می خواهم
شهید علی مرزیشبی که حاج آقا را ترور کردند، دامادمان توسط اشرار گروگان گرفته شد و به مدت چهل روز اسیر آنان بود. برادر یکساله ام عبدالرسول از ناحیه ی دست مجروح شده و به پای برادر نه ساله ام عماد نیز تیر اصابت کرده بود. عبدالرسول کوچولو گریه اش قطع نمی شد. عماد نیز نمی گذاشت تا پایش را پانسمان کنند. با بی قراری می گفت: «نمی خواهم پایم را خوب کنید، من بابایم را می خواهم.»
عباس نیز با لطف خدا زنده ماند و رگبار تیری که آن منافق مزدور، سوی او نشانه گرفت، به او اصابت نکرد. آثار تیر هنوز بر در و دیوار منزل باقی است.
با گروهکهای انحرافی و ضد انقلاب که در سالهای اول انقلاب پدید آمده بودند، به شدت مقابله می کردند. گروهکهایی مانند پیشگام، کارگر، فدایی خلق، پیکار بلوچ و ... روزی که دانشگاه سیستان و بلوچستان از لوث گروهک ها پاکسازی شد، حاج آقا پیش قدم بودند و با سخنرانی، مردم را به این امر تشویق کردند.
بارها افرادی از منافقین، تلفنی یا به وسیله ی نامه، ایشان را تهدید به مرگ می کردند و یا علیه ایشان اطلاعیه می دادند، اما شهید کماکان در انجام وظیفه، راسخ و ثابت قدم بودند.
در زمان طاغوت خاطرم هست ایام فاطمیه بود. مأموران ساواک مطلع شده بودند که حاج آقا اعلامیه ها و رساله های حضرت امام را در منزل خود نگهداری می کند، تا در فرصت مناسب آنها را در زاهدان و زابل توزیع نماید. ایشان در منزل مرحوم آیت الله کفعمی بودند که مأموران ساواک آمدند و گفتند: «بیائید تا به منزلتان برویم.»
ایشان گفتند: «من نمازم را نخوانده ام. صبر کنید تا نمازم را بخوانم.»
به نماز ایستادند. در حال نماز به زبان عربی به اطرافیان فهماندند که مأموران قصد بازرسی و تفتیش منزل را دارند. اطرافیان با عجله به خانه ی ایشان رفتند وتمام اعلامیه ها و رساله ها را از منزل خارج کردند. زمانی که مأمورین به منزل ایشان رفتند، همه جا را بازرسی کردند . ولی چیز دستگیرشان نشد لذا با عصبانیت منزل حاج آقا را ترک کردند.
یادم هست زمانی که حتی بردن نام حضرت امام (ره) جرم محسوب می شد، حاج آقا رساله ی حضرت امام (ره) و عکس مبارک ایشان را در منزل نگهداری و بین علاقه مندان توزیع می کرد. روزی فردی به ایشان اطلاع می دهد که: «ساواک قصد تفتیش منزل شما را دارد.»
ایشان عکس، رساله و اعلامیه ها را در کارتون هایی قرار داده از منزل خارج نمودند و هنگامی که مأموران ساواک به منزل ایشان آمدند، چیزی نیافتند و تفتیش آنها بی نتیجه ماند.
در مجلس روضه و توسلی شرکت داشتیم و در همان ایام، شاه معدوم از کشور، فراری و متواری شده بود. خانمی به حاج آقا گفتند: «من نذر کرده ام اگر شاه برگردد، یک گاوه به گردن من است.»
حاج آقا فرمودند: «گاو را از گردنت پائین بگذار تا گردنت نشکند. زیرا بر نمی گردد.»(2)
پی نوشت ها :
1- عبور از مرز آفتاب؛ ص 33.
2- فریاد محراب؛ صص 73 و 83 و 84 و 90 و 177
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول