خاطره ای از شهید احمد باقری
آن زمان مسئول پاسگاه راسک بودم. یک روز جهت تهیه ی اقلام مورد نیاز، به ایرانشهر رفتم. در موقع برگشت، چون هوا تاریک شده بود، حاج احمد گفت: «بهتر است فردا حرکت کنی.»
ولی بنا به دلائلی حتماً باید همان شب حرکت می کردم. حاجی قبول کرد به شرطی که خودش هم همراه من بیاید. هنگام حرکت در جاده با خودروئی مشکوک که دائماً چراغهایش خاموش می شد مواجه شدیم. حاجی گفت: «بهتر است این خودرو را متوقف کنیم. چون احتمال دارد متعلق به قاچاقچیان باشد.»بعد از توقف، پشت ماشین موضع گرفتم. حاجی به آنها ایست داد. ولی با تیر اندازی جوابش را دادند که منجر به مجروح شدن پای حاجی شد. ما متقابلاً به آنها تیر اندازی کردیم و در نتیجه تعدادی از آنها به هلاکت رسیدند و تعدادی هم گرفتار. البته حاجی به خاطر جراحتش مجبور شد حدود یکماه، بدون اینکه خودش بخواهد به استراحت بپردازد.
چند روزی بود که از رحیم اطلاعی نداشتیم و شواهدی وجود داشت که می بایست توسط اشرار ربوده شده باشد. حدود ساعت شش بعد از ظهر اطلاع دادند جنازه ی رحیم که به وضع دلخراشی به شهادت رسیده است، پیدا شده. به اتفاق حاج احمد بر سر جنازه در کنار ساختمان مخروبه ای، حضور پیدا کردیم. قبل از ما فرزندان وخانواده ی او آنجا بودند. فرزند خردسالی داشت که روی جنازه ی پدر خم شده بود و گونه هایش را می بوسید و با زبان کودکانه با او راز و نیاز می کرد و اشک فراوان از چشمانش جاری بود. این صحنه ناخودآگاه ما را به یاد صحنه ی کربلا انداخت و به یاد مظلومیت زینب (سلام الله علیها) و فرزندانش افتادیم. حاجی که به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود وگریه می کرد، خم شد و او را در بغل گرفت. دست نوازش بر سرش کشید و او را بوسید. سپس جنازه ی آن شهید را برای تشییع و خاکسپاری به محل مناسبی انتقال دادیم. شب از فرط ناراحتی خوابم نمی برد سرم را به دیوار تکیه داده، سخت غرق در تفکر بودم. با خود می گفتم: «چگونه می شود فردی به این درجه از پستی برسد که همنوع خود را در دل شب برباید و بدون سلاح به جرم حقیقت طلبی، اینگونه به شهادت برساند؟»
در همین فکر بودم که متوجه صدای در منزل شدم، پیک حاجی حامل پیامی بود که: «هر چه سریعتر با تجهیزات کامل در مرکز بسیج عشایر حضور پیدا کن.»
وقتی به سپاه رسیدم که حاجی برای صدها نفر از عشایر مسلح و آماده ی هجوم به قلب دشمن، سخنرانی می کرد. تقریباً نیمه های شب بود. متوجه غیبت حاجی شدم. وقتی از میان شلوغی جمع خود را به درختی که در چند متری فرماندهی بود رساندم، پارچه ی سبزی روی زمین ملاحظه کردم، جلوتر رفتم. حاجی با آن جسم لاغر خود در حالی که لباس سبز سپاه به تن کرده و به سجده رفته بود، های های گریه می کرد. من هنوز حسرت چنین نمازی را می خورم. بعد از یک ساعت حاجی به جمع ما پیوست و همه سوار بر خودرو عازم خط مقدم جهت رویا رویی با اشرار شدیم. حدود یک ساعت و نیم به صورت پیاده و سواره حرکت کردیم تا به یک کیلومتری دشمن رسیدیم. در سیاه شب با سربهای آتشین و با شعار «الله اکبر» به آنها حمله کردیم و جمعی از آنها را به هلاکت رساندیم و عده ای هم فرار کردند. حاجی دستور داد که در کناره ی رودخانه ی کاجه چادر بزنیم و کمی استراحت کنیم تا بتوانیم فردا صبح به تعقیب دشمن بپردازیم. حدود یک ساعتی از حرکت ما می گذشت که در کمین اشرار افتادیم و چند تن از برادران مجروح شدند و آذوقه ی ما از جمله آبی که همراه داشتیم، هدف گلوله های اشرار قرار گرفت و تقریباً تمام آب خود را از دست دادیم و ما در طول روز با وجود چند مجروح و تشنگی شدید، به خاطر حاج احمد بود که حرکت می کردیم و با استمداد از قدرت لایزال الهی در محور «مَهمَدان» ضربه ای سخت به اشرار وارد آوردیم و نهایتاً دشمن را در منطقه «خانیس» زمین گیر کردیم که با فرماندهی خوب حاج احمد و برادر معمار در این عملیات به حول و قوه ی خداوند توانستیم جمع زیادی از اشرار را به هلاکت و جمعی دیگر را دستگیر کنیم و به محاکم قضائی بسپاریم.
بنده آن زمان در خدمت حاج احمد در چابهار، به عنوان فرمانده ی عملیات انجام وظیفه می نمودم. در آن زمان اطلاع پیدا کرده بودیم که فردی به نام ابویوسف که تحصیل کرده ی غرب و سرسپرده کشور عراق است، با امکانات عراق و پشتیبانی دیگر کشورهایی که با نظام جمهوری اسلامی دشمنی دارند، سعی در جذب نیروهای جوان بلوچستان دارد و از این طریق تاکنون دهها نفر از جوانان خوب و با استعداد منطقه را جذب سازمان به اصطلاح «مجاهدین خلق بلوچ» کرده و پس از آموزش، آنها را جهت خرابکاری به بلوچستان و سایر مناطق ایران گسیل می دارد. به خاطر می آورم حاجی با شش ماه کار مداوم شبانه روزی، درصدد به دام انداختن این فرد خود فروخته بر آمد که برای دستگیری او احتیاج به عملیات برون مرزی بود. این کار با مخالفت بعضی از مسئولین مواجه شد. زیرا ضریب موفقیت در این عملیات را پنج درصد بیشتر نمی دانستند. ولی عاقبت با تدبیر و برنامه ریزی دقیق، محل اختفاء این فرد شناسائی و با یک عملیات شجاعانه توسط حاج احمد دستگیر شد و بعد از انتقال به بلوچستان در بازجوئی های اولیه ی وی کلیه افرادی را که جذب سازمان به اصطلاح «مجاهدین خلق بلوچ» شده بودند، معرفی کرد که پس از اقدامات لازم و برقراری ارتباط با فریب خوردگان، این افراد که جوانان مستعد و پر کاری بودند، توبه کردند و به عنوان عناصر فعال در ابعاد فرهنگی اقتصادی، نظامی و سیاسی در منطقه، زیر پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران مشغول خدمت به مردم خود شدند. ابویوسف نیز طی مراحل قانونی تحویل دستگاه قضایی شد.
روزی بنده به اتفاق حاج آقا نطقی، مأموریت پیدا کردیم که جهت مسایلی از طرف ستاد سپاه ناحیه به پایگاه های مختلف در سطح استان سرکشی نماییم. یکی از مراکزی که سرکشی کردیم و گزارش تهیه نمودیم، چابهار بود. آن زمان فرمانده ی سپاه آنجا حاج احمد باقری بود. جلسه ی ما در آن شهر گرچه از نظر زمانی کوتاه به نظر می رسید، ولی خیلی پر بار بود. جان کلام حاج احمد در این جلسه این بود که: «اگر ما درصدی از هزینه های عملیاتی داخل استان را در جهت کار فرهنگی و رفع محرومیت های مختلف هزینه نمائیم، خیلی زودتر به اهداف خویش نایل خواهیم آمد.»
نظر ایشان این بود که اگر آگاهی کامل در ابعاد مختلف به مردم داده شود، خود این مردم، شر اشرار را از سرشان کم می کنند و این کلام و پیام، خط کاری سپاه را در منطقه به خوبی ترسیم نمود و همکاری همه جانبه ی مردم بلوچ با سپاه و مراکز و نهادهای دیگر استان و تقویت بسیج عشایر از برکات این همکاری است.
در خاطرم هست در شامگاه یکی از روزهای دهه ی فجر 64، پانصد نفر مهمان را برای برگزاری مراسم این ایام، به نیکشهر دعوت کرده بودیم که متوجه شدیم اشرار و منافقین قصد خرابکاری و بر هم زدن امنیت را دارند. در همان شب حاج احمد یک فراخوانیِ عمومی از بسیج عشایر نمود و ابتدا با سخنرانی مهیج خویش، احساسات و عواطف آنها را نسبت به اشرار و منافقین برانگیخت و شبانگاه با حمله ی برق آسای عشایر غیور از چند محور، امان را از دشمن برید و ضربه ی مهلکی به آنها وارد کرد که سرکرده ی اشرار به نام محمد خان میر لاشاری در هنگام فرار کلاه خویش را که به اصطلاح نمود غیرت و مردانگیش بود، جا گذاشت و متواری شد و خوب به خاطر دارم پیغام فرستاده بود که اگر کلاهم را بدهید، هر گونه امکانات مالی خواستید در اختیارتان می گذارم.
چه کسی است که نداند منافقین و اشرار برای چه منظوری جهت سر حاج احمد جایزه ای آنچنانی گذاشته بودند. آنان که در طول حیاتش نتوانستند بر جسمش فایق آیند، اینک با کینه های خویش، سرش را هدف گرفته بودند و من می دانم اگر سر احمد بدستشان می رسید، می گفتند: « این همان کسی است که سیصد نفر از افراد شرور و منافق ما را در تورهای اطلاعاتی و عملیاتی خود گرفتار کرد و به محاکم قضایی سپرد. این همان کسی است که چون کوه محکم و استوار در مقابل خط شرک و نفاق ایستاد و وقتی که شهادت نصیبش شد و نتوانستند سرش را جدا سازند و عقده های خود را نسبت به او بروز دهند، به دروغ شهادت او را به خود نسبت دادند.»
شبانگاه شیپور «بی . بی . سی» را به صدا در آوردند که سردسته گروه پاسداران احمد باقری به دست ما کشته شده است و علت کشته شدنش را خیانت در حق منافقین اعلام کردند و رقاصان خود را به رقص آوردند که آواز سر دهند خورشید بلوچستان افول کرده است. ولی فردای آن روز که هزاران هزار، پیر و جوان بلوچ در تشیع پیکر پاکش از قلب بلوچستان تا زاینده رود شرکت کردند، در حیرت و شگفتی فرو رفتند و فهمیدند که خورشید شرق همیشه ماندنی است و هیچگاه این سیاره بدون خورشید نخواهد ماند.
ایادی استعمار در داخل و خارج کشور سعی داشتند با اقدامات خود، وضعیت اقتصادی نظام مقدس جمهوری اسلامی را فلج نمایند و در این زمینه از هر حربه ای استفاده می کردند. به طور عمده روی اسکناسهای پانصد و هزار تومانی سرمایه گذاری نموده، و ضمن چاپ آن در کشوری بیگانه، آن را به بازار ایران تزریق می کردند. فرمانده ی شهید، حاج احمد باقری مأموریت می یابد که همراه برادران دیگر همچون شهید «جندقیان» این باند را شناسایی ومتلاشی کند. آن مجاهد فداکار، با حدود چهار ماه کار شبانه روزی، باند مذکور را شناسایی و بعد از انجام یکسری عملیات شجاعانه توسط تیم عمل کننده ی وی که عبارت بودند از شهید جندقیان، رحمت صفوی، هادونی، جعفر اسدی، تمام دستگاههای چاپ اسکناس تقلبی منهدم، و باند مذکور به کلی متلاشی شدند و این عملیات در آن زمان بزرگترین ضربه ای بود که به دشمنان اقتصادی کشور وارد شد.(1)
پی نوشت ها :
عبور از مرز آفتاب؛ صص 63، 66، 102، 104، 106، 110، 120 و 128.
منبع مقاله :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول