خاطره ای از شهید علی مردان پور تقی
پایین ایوان کنار حصار خانه مشغول پختن نان بودم، کنارم نشسته بود، آهی از ته دل برآورد و گفت: «کاش می توانستم تمام مایحتاج و نیاز خانه را برآورده کنم تا تو بدون هیچ زحمت و رنج هم چون شاهزادگان زندگی کنی!»شب، همه ی لباسهایش را شستم و روی طناب رخت انداختم تا خشک شود. صبح که از خواب بیدار شدم، نه از محمد خبری بود و نه از لباسهایش. مضطرب و نگران درحالی که می گریستم به پدرش گفتم «محمد نیست، پرس و جو کن ببین کجا رفته؟»
ساعتی بعد، پدر محمد تنها به خانه بازگشت. او در حالی که افسرده و ناراحت بود گفت: «محمد همراه یکی از دوستانش به تبریز اعزام شده تا از آنجا راهی جبهه شود.»
با شنیدن خبر اعزام دوباره ی او دلم لرزید. به شدت ناراحت شدم. این بار هم بی خبر از ما به جبهه رفته بود. کاری از دستمان بر نمی آمد. به خدا توکّل کردم و گفتم: «پروردگارا! محمد امانتی است که تو به من داده ای. من هم این امانت را به تو می سپارم!»
روزها همین طور از پی هم سپری می شد، من به خیال این که محمد همین روزها باز خواهد گشت، کاموایش را برایش آماده کرده بودم، خوشحال بودم، دلم گواهی می داد که او همین روزها خواهد آمد. دو سه روز بعد با کمال ناباوری خبر رسید که محمد به شدت زخمی شده در بیمارستان شیراز بستری است. پدرش با اولین پرواز، عازم شیراز شد.
کنار اتاق بسته اش که رسید، پایش خشکید، دیگر توان حرکت نداشت، سرش گیج رفت. به زحمت خودش را نگه داشت. دور تا دور سر محمد باندپیچی شده بود، گریه امانش نداد. خود را به بالینش رساند. میان اشک و گریه، محمد را بوسید، سرش مورد اصابت پانزده ترکش قرار گرفته بود. با وضع پیش آمده امکان عمل جراحی نیز وجود نداشت. بعد از چند روز به اصرار پدر از بیمارستان مرخص شد و به خانه برگشت. جای ترکش ها روز به روز عفونت می کرد و محمد را عذاب می داد. هنوز یک ماه از آمدنش نگذشته بود، بند و بساطش را جمع کرد، لباس بسیجی اش را پوشید. خود را آماده کرد تا بار دیگر عازم جبهه شود.
در حالی که می گریستم گفتم: «پسرم! نور چشمم! با وضعیت پیش آمده، نمی توانی مبارز خوبی باشی! چند ماه صبر کن! بعد از این که بهبودی و سلامت لازم را به دست آوردی، عازم جبهه شو!»
در حالی که تبسم به لب داشت، گفت: «مادرجان! عزیز دلم! اگر این جا بمانم، می پوسم. جراحت من وقتی خوب می شود که در میدان نبرد باشم.»
چند روز از رفتنش نمی گذشت که چند ماه بعد، برای مدت کوتاهی به مرخصی آمد. در خانه عکس بنی صدر رئیس جمهور وقت را به دیوار نصب کرده بودیم. با مشاهده ی عکس بنی صدر فوراً عکس را از دیوار کنده تکه تکه کرد. همه از کار علی مردان ناراحت شدیم. علت پاره کردن عکس بنی صدر را از او پرسیدیم. گفت: «شما این شیطان وطن فروش خائن را نمی شناسید. این از خدا بی خبر شایسته و لایق ریاست جمهوری کشور نیست. این نامزد وطن فروش به نیروهای خودمان خیانت می کند.»
نمی دانستیم بنی صدر خائن و وطن فروش و هم دست دشمن است. او را به خاطر پاره کردن عکس بنی صدر نصحیت کردیم. یکی دو هفته بعد، وقتی امام خمینی، بنی صدر را از فرماندهی کل قوا عزل کرد، تازه فهمیدیم علی مردان راست می گفت، او می دانست که بنی صدر، خائن به ملت و مملکت اسلامی است.(1)
پی نوشت ها :
حقیقت سرخ؛ صص 48- 47 و 83 و 190و 193- 192.
منبع مقاله :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول