جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

تخم مرغ ضد آمریکایی

او همیشه خودش را با مطالعه و کتابخوانی، آماده نگه می داشت تا بتواند در همه ی شرایط، جوابی برای مخالفین انقلاب و اسلام داشته باشد و برای این کار، زمان نمی شناخت. آن ایام در مساجد، جاده، مقابل مکان های آموزشی، جلوی ادارات و میادین
جمعه، 16 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تخم مرغ ضد آمریکایی
 تخم مرغ ضد آمریکایی

 






 

جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

مدافع

شهید عیسی خدری
او همیشه خودش را با مطالعه و کتابخوانی، آماده نگه می داشت تا بتواند در همه ی شرایط، جوابی برای مخالفین انقلاب و اسلام داشته باشد و برای این کار، زمان نمی شناخت. آن ایام در مساجد، جاده، مقابل مکان های آموزشی، جلوی ادارات و میادین ورزشی، گروه هایی را می دیدم که دسته دسته ایستاده اند و خیلی داغ و تند بحث می کنند. یکی از کسانی که همواره در این مکان ها با چهره ای آرام ومطمئن حضور می یافت تا از انقلاب و امام دفاع کند آقای «خدری» بود.(1)

صمیمانه

شهید صفر علی رضایی
حدود شصت نفر از عشایر را جمع کرده بودیم و در «مزار بی بی مریم» آنها را آموزش می دادیم. همان طور که مشغول آموزش بودیم، فرمانده ی پاسگاه منطقه سراغمان آمد و گفت: «این نیروهایی که همه جمع کرده اید، سرباز فراری هستند. من آمده ام که آنها را، با خود ببرم.»
آقای رضایی با خونسردی جوابش را داد: «این نیروها، فعلاً تحت امر ما هستند. وقتی کارشان تمام شد. شما می توانید بیایید و ببریدشان ولی فعلاً نمی شود.»
فرمانده ی پاسگاه که عصبانی شده بود، شروع کرد به بد و بی راه گفتن اما آقای رضایی، همان طور ایستاده بود و حرفی نمی زد خلاصه آن قدر صبر و گذشت به خرج داد که فرمانده پاسگاه سوار جیپش شد و رفت. این برخوردهای او باعث شده بود که عشایر به او علاقه مند شوند و وقتی که می خواست مسئولیت بسیج عشایری را به شخص دیگری واگذار کند و به جبهه برود، راضی نمی شدند. مدتی طول کشید که از او دل کندند و شخص دیگری را پذیرفتند.
برای جذب نیرو به مناطق روستایی رفتیم. «صفرعلی» برای جلب توجه مردم، روش خوبی به کار می برد. سخنرانی نمی کرد، زیاد حرف نمی زد، صمیمانه به سراغ مردمی که در مزارع، باغ ها و کوچه های ده پراکنده بودند، می رفت و می گفت: «آقا جان! ما برای ابلاغ پیام «هل من ناصر ینصرنی» آمده ایم،» همین یک جمله ی او باعث می شد که عده ی زیادی از مردم برای اعزام به جبهه اعلام آمادگی کنند. در کمتر از یک هفته، از هر روستا، ده، پانزده نفر ثبت نام کردند و ما دو گردان نیرو را به جبهه فرستادیم.
در بحرانی ترین شرایط هم خونسردی خودش را حفظ می کرد و به دیگران هم آرامش می داد. یک روز منتظر پاتک عراقی ها بودیم. حسابی ترسیده بودم و رنگم پریده بود به آقای «رضایی» بی سیم زدم و گفتم: «دارند می آیند! چه کار کنیم؟»
صدایش آرام بود. می خواست هیجانم را از بین ببرد. طوری جوابم را داد که خیالم راحت شد: «آرام باش آقا «رضا» آرام باش! چیزی نشده، صبر داشته باش! بچه ها کنار هستند تازه اگر هم برسند ما پشت سرتان هستیم و خط را حفظ می کنیم. توکل کنید! همه چیز درست می شود.»(2)

اشک پدر

شهید احمد صمیمی تک
دم دمای رفتنش بود اشک های پدرش را که دید، بغلش کرد و گفت: «گریه می کنید بابا؟» پدرش اشک هایش را پاک کرد و گفت: «اشکال ندارد، بابا جان اگر اشک بریزم، بهتر از این است که خود خوری کنم. تازه، این که اشک خوشحالی است. تو داری می روی جبهه این که ناراحتی ندارد»
یک اسکناس هزار تومانی از توی جیبش در آورد و گذاشت توی دست «احمد» اما او که به این کار راضی نبود، گفت: «پول می خواهم چکار؟ من احتیاجی به این ندارم.»
حتی آجیلی را که سر راهش برده بودیم، رد کرد و گفت: «مامان! کسی که به چنین راهی می رود، تخمه و پسته نمی شکند.»
ذوق و شوق آن روزش را هیچ وقت فراموش نمی کنم، در را که باز کردم، دیدم که دارد می خندد. لباس سبز سپاه را پوشیده بود یک جعبه شیرینی در دست داشت. ذوق زده وارد خانه شد دور خودش می چرخید و می خندید. به من و خواهرش می گفت: «بیاید از این شیرینی ها بخورید! من استخدام شدم بیایید این لباس را ببوسید. من به این لباس افتخار می کنم چون برای بدست آوردنش خیلی زحمت کشیده ام. شما که نمی دانید چه کارها کردم تا بتوانم این لباس را بپوشم.» مات و مبهوت نگاهش می کردیم. مثل بچه ها بود خودش هم نمی فهمید که دارد چه کار می کند.»(3)

تخم مرغ آمریکایی

شهید غلامرضا شریفی پناه
همیشه چند تا مرغ و خروس و جوجه در خانه داشت و از آن ها نگهداری می کرد یک روز مهمانشان بودم. از اتاق بیرون رفت و با یک تخم مرغ برگشت. چند تا تخم مرغ جمع کرده بود. یکی از آن ها را برداشت و نشانم داد گفت: «هر کدام از این تخم مرغ ها یک مرگ بر آمریکاست.»
می خواست که نشان بدهد که خودکفایی هم یک جور مبارزه است.
شمّ قوی او باعث می شد که خیلی زود افراد منافق و مخالف انقلاب را بشناسد. با گروهک های مختلف منافق به شدت درگیر می شد و تا می توانست، مبارزه می کرد. گاهی به او تذکر می دادیم و می گفتیم: «ممکن است این ها برای شما مانع و مشکل ایجاد کنند.»
در جوابمان می گفت: «زندگی فقط خوردن و خوابیدن نیست. انسان زمانی زنده است که ارزش را تشخیص بدهد و برای حفظ آن مبارزه کند و حق را زنده نگه دارد. جان ما در مقابل بزرگانی که جانشان را در راه حفظ اسلام از دست داده اند، ارزشی ندارد.(4)

به دنبال آب

شهید اللهیار جابری
شب عملیات والفجر 9 بود. هجده، نوزده ساعت، پیاده روی کرده بودیم و خستگی کم کم داشت امان بچه ها را می برید. من هم مثل بقیه، دیگر نای راه رفتن نداشتم. هر قدمی که بر می داشتیم به این امید بود که در قدم دیگر دستور استراحت را بشنویم. بالاخره انتظار به سر رسید و دستور استراحت دادند:
«همین جا استراحت کنید! فردا صبح حرکت می کنیم.»
انگار دنیا را به من داده بودند اما این خوشحالی طولی نکشید چون خیلی زود فهیمدم که قمقمه ها خالی شده اند و آب نداریم. پیش آقای «جابری» رفتم و گفتم: «باید هر چه زودتر به فکر تهیه ی آب باشیم.»
او که در موقعیت منطقه قرار داشت، در جواب من گفت: «نه پسرجان! الان نمی شودفردا که حرکت کردیم، در مسیرمان آب پیدا می کنیم. منطقه کوهستانی است. پیدا کردن آب راحت است. ولی اگر بخواهیم الان این راه طولانی را طی کنیم، تا برویم و برگردیم خیلی طول می کشد.»
با سن و سال و تجربه کمی که داشتم، فکر می کردم که این کار را می شود ظرف یکی، دو ساعت انجام داد. برای همین هم روی حرفم ایستادم: «به هر حال، الان برویم بهتر است.»
آقای «جابری» که می خواست از تصمیم من مطمئن شود گفت: «خود شما، حاضری قمقمه ی بچه ها را ببری و با آب برگردی؟»
با اطمینان گفتم: «بله، حاضرم» دیگر مخالفتی نکرد و گفت: «خیلی خوب، راه بیفت!»
بیست و پنج تا قمقمه را به کمرم بستم و به همراه یکی دیگر از بچه ها راه افتادم. او مسلح به اسلحه بود و من مسلح به قمقمه، راه طولانی تر از آن بود که فکر می کردم. رفت و برگشتمان درست ده ساعت طول کشید. راه دور و دراز کوهستان و خستگی وادارمان کرد که آب دو تا قمقمه را تمام کنیم، همین که رسیدیم، یک راست رفتم پیش آقای «جابری» با لبخند و نگاهی معنی دار از من استقبال کرد و گفت: «خسته شدید؟»
گفتم: «نه آقا ! خسته نیستم»
گفت: «پس اگر خسته نیستید آماده شوید برای حرکت! امشب عملیات است»
خداحافظی کردم و رفتم که آماده شوم.(5)

پی نوشت :

1- خنده بر خون، ص 127
2- بحر بی ساحل؛ صص 295 و 288 و 267 - 266.
3- بحر بی ساحل؛ صص 207 و 204.
4- بحر بی ساحل؛ صص 158 و 153.
5- بحر بی ساحل؛ صص 104- 103.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط