خاطراتی از شهید سید احمد رحیمی

مبارزه با آمریکا

مردم روستایی در اطراف «بیرجند» که از ستم خوانین منطقه به ستوه آمده بودند، به آقای «رحیمی» پناه آوردند.
جمعه، 16 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مبارزه با آمریکا
 مبارزه با آمریکا

 






 

خاطراتی از شهید سید احمد رحیمی

مردم روستایی در اطراف «بیرجند» که از ستم خوانین منطقه به ستوه آمده بودند، به آقای «رحیمی» پناه آوردند.
گر چه این کار اصلاً در اختیارات ایشان نبود، اما وقتی مردم رنجدیده را می دید که در نهایت تلاش، همچنان دست خالی و بی پشتوانه اند، خودش را درگیر می کرد.
با شکایت های متعدد روستاییان، آقای «رحیمی» به ما مأموریت می داد تا به روستای مورد نظر برویم. پس از بررسی متوجه شدیم، عده ای از سر سپردگان رژیم پهلوی، زمین های مردم را با حیله به تصرف درآورده اند.
از خوانین هم بازجویی کردیم. اما آنها هرگونه تصرفی را انکار می کردند.
به ناچار با آقای «رحیمی» تماس گرفتیم و راهکار خواستیم. ایشان گفتند: «این همه مردم که دروغ نمی گویند، خوانین را بگیرید و به بیرجند بیاورید.»
ما هم اطاعت کردیم و پس از تحویل به دادگاه، جرمشان اثبات شد و عده ی زیادی از روستاییان بعد از باز پس گیری زمین هایش، دعا گوی آقای «رحیمی» شدند.
چون مداح بودم، آقای «رحیمی» از من خواست تا شب جمعه به سپاه بروم و دعای کمیل اجرا کنم. وقتی داخل راهروی سپاه شدم، صحنه ی عجیبی قدم هایم را سست کرد.
مردی میان سال و قد بلند، به دست آقای «رحیمی» کتک می خورد. تا آن موقع نه چنین صحنه ای را از ایشان دیده بودم و نه انتظار داشتم.
داخل نمازخانه رفتم. اما هنوز در ذهنم انواع سؤالات را مرور می کردم که همان مرد با دستان بسته وارد شد و درگوشه ی نمازخانه نشست. رو به یکی از برادران سپاه کرد و گفت: «دستهایم را باز کن، دیگر برای امشب بس است. پدرم درآمد.»
چند لحظه بعد، یک نفر برایش چای آورد. دیگر نتوانستم ساکت بمانم. به طرفش رفتم و پرسیدم: «آقا جریان چیست؟»
مرد مقداری از چای را سر کشید و گفت: «قبل از انقلاب ساواک دستگیرم کرد. بعد پیراهنش را بالا زد و سوراخ هایی که بر اثر شکنجه دور نافش ایجاد شده بود، نشانم داد. در ادامه گفت: «این یادگاری های آن زمان است. من پدر شهید هستم و با سپاه همکاری می کنم. کتک ها همه نمایشی بود.»
من از نفوذی های داخل یک گروه خطرناک قاچاقچی هستم که خودشان دستگاه هروئین سازی دارند. الان هم سرگروهمان در دست سپاه اسیر شده. قرار شد مرا جلوی سرکرده قاچاقچی ها بزنند تا آنها نفهمند من با سپاه همکاری می کنم و فکر کنند من هم دستگیر شده ام تا روحیه شان تضعیف شود.»
در حالی که از شنیدن حرف هایش مبهوت مانده بودم، شروع کردم به خواندن دعای کمیل. آن شب در خواندن دعا، پدر شهید با من همکاری کرد. مدتی از آن شب نگذشت که باند بزرگ قاچاق به وسیله ی آقای رحیمی کشف شد و بعد از محاکمه، تعدادی به اعدام محکوم شدند.
وظیفه ام نگهبانی از در اصلی دادسرا بود. ساعت نه و نیم شب، متوجه سرو صدایی شدم که با شب های دیگر متفاوت به نظر می رسید. مدتی گذشت. با شنیدن صحبت های افرادی که جلوی در تجمع کرده بودند، فهمیدم که «بیرجندی» نیست.
یکی از آنها رو به من کرد و گفت: «آقا! می توانیم با فرزندمان صحبت کنیم؟»
با کنجکاوی پرسیدم: «پسرتان کجاست؟»
گفت: «پسرم جزء گروهی است که بمب گذاری کرده و حالا دستگیرش کرده اند.»
تازه موضوع دستم آمد. در همین حین آقای «رحیمی» به طرفم آمد. به خوشرویی خسته نباشید گفت و احوالپرسی کرد. من که جوان بودم و احساساتی، فرصت را مناسب دیدم و پرسیدم: «آقا اجازه می دهید اینها امشب با فرزندشان صحبت کنند؟ خیلی دلم برایشان می سوزد.» آقای «رحیمی» پیشانی ام را بوسید و گفت: «حمیدجان! خدا می داند که ما هم برای این فریب خوردگان ناراحتیم. اما این ها در آینده جنایاتی نسبت به مردم مرتکب می شوند که خود شما آرزو می کنید ای کاش تک تکشان اعدام می شدند.»
درک صحبت هایش برایم ثقیل بود. اما مدتی بعد که آقای «هاشمی نژاد» به دست منافقین به شهادت رسید، مثل گذشته صداقت کلام آقای «رحیمی» بر من ثابت شد.
آقای «رحیمی» به محض ورود به سپاه با امکانات محدود و تعداد کم پرسنل، نشریه ای به نام «نبأ» را راه اندازی کرد.
شبی به خانه ی یکی از دوستان دعوت شده بودیم. آقای «رحیمی» شروع کرد به نوشتن یک مقاله برای نشریه؛ در باره ی مبارزه با آمریکا.
ایشان در فاصله ی کمتر از یک ساعت، حدود ده صفحه نوشت و چیزی را که از همه بیشتر برایم جالب بود، دور اندیشی و تسلط ایشان بر مسایل سیاسی بود.
همان شب مقاله را خواندم.
غیر از دو جا که خط خوردگی داشت و مطلب جدیدی جایگزین کردم، بقیه ی مطالب روان و بدون اشکال نوشته شده بود.
احمد قبل از تسخیر لانه ی جاسوسی در قم به منزلمان آمد و گفت: «قرار است با تعدادی از دوستان به محضر امام برویم و مسایلی را با ایشان مطرح کنیم.»
آن روز از مسائل مختلف کشور با هم گفتگو کردیم. با اینکه هیچ مطلبی را از من پنهان نمی کرد، اما چون شدیداً معتقد به حفظ اسرار بود، چیزی بروز نداد.
دو روز بعد برای شرکت در سمینار حوزه و دانشگاه به تهران رفتم.
آنجا متوجه شدم «احمد» با تعدادی از دانشجویان پیرو خط امام، سفارت آمریکا را به تصرف درآوردند. بعد از آن جریان «احمد» هم به عنوان نماینده ی دانشجویان به خدمت امام (ره) می رسید و از ایشان راهکار می گرفت.(1)

پی نوشت ها :

1- افلاکیان؛ صص 170و 130 - 126 و 121 و 119 و 116 - 113.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط