خاطراتی از شهید جمیل شهسواری
یک روز با تعدادی از بچه های رزمنده، در یکی از مسیرهای مریوان در حال حرکت بودیم. و فرمانده ی تیپ از جمیل و خصوصیات او برایمان صحبت می کرد. از جمله این که هیچ وقت برای انجام مأموریت «نه» نمی گوید. در مسیر حرکت به کوه مرتفعی رسیدیم و فرمانده به جمیل خبر داد که به آن جا بیابد. وقتی شهید شهسواری آمد؛ اشاره ای به کوه کرد و گفت: «جمیل جان! می شود مقداری از این کوه را بردارید، تا آن طرفش در معرض دید قرار بگیرد؟»جمیل نگاهی به کوه کرد و گفت: «بررسی می کنم. اگر امکان داشته باشد، حتماً آن را بر می داریم.»
ما که از خواسته ی فرمانده تعجب کرده بودیم، از جوابی که جمیل داده بود بیش تر متعجب شدیم که آن چه خواسته ای بود و این چه جوابی؟! به هر حال جمیل این را گفت و رفت تا بررسی اش را بکند بعد که برگشت، خطاب به فرمانده گفت:
«البته این کار شدنی است، ولی متأسفانه، امکانات لازم را برای انجام این مأموریت در اختیار نداریم.»
فرمانده لبخندی زد و گفت: «خودم هم می دانستم که نمی شود این کار را کرد. ولی می خواستم به این آقایان همراه خودم ثابت کنم که جمیل دلاور، نمی تواند بگوید «نه».
یکی از شب ها به اتفاق جمیل که فرماندهی ما را به عهده داشت، در روستای «قجر» - از توابع دیوان دره - مشغول گشت زنی بودیم که حادثه ای پیش آمد. آن شب تعدادی از مردم روستا، از پشت پنجره به ما نگاه می کردند که ناگهان یکی از نیروها که اتفاقاً توّاب هم بود، به طرف خانه ای تیراندازی کرد و متأسفانه زن صاحبخانه را هدف گلوله قرار داد. یک لحظه صدای گریه و زاری از خانه ی آن روستایی بلند شد و اوضاع بهم ریخت. فرد مورد نظر که ظاهراً به آن خانه مشکوک شده بود و به طرفش تیراندازی کرده بود، برای این که ذهن جمیل را از خودش منحرف کند، فریاد زد «نیروهای گردان دستتان درد نکند، شما یکی از افراد ضد انقلاب را هدف گرفتید.»
جمیل که به همه چیز اِشراف داشت، به او نزدیک شد و اسلحه اش را گرفت و با تغیّر گفت: «تیر را تو انداختی، آن وقت می خواهی اشتباهت را به گردن دیگران بیندازی؟»
بعد با عجله داخل آن خانه شد و زن مجروح را سوار ماشین کرد و به بیمارستان رساند. خوشبختانه او مداوا شد و پس از مدتی به منزلش برگشت. جمیل، از بیمارستان که برگشت و خیالش از بابت آن زن بیچاره و بی گناه راحت شد، رفت سراغ فرد خاطی، او را تحویل عدالت داد تا به سزای عملش برسد.
بعد از پذیرش قطعنامه در سال 67، نیروهای ما با این فرض که در وضعیت صلح با عراق هستیم، آرایش و آمادگی قبلی خودشان را، کمی تغییر داده بودند، دشمن بعثی از همین فرصت استفاده کرد و در منطقه ی شیلر، ناغافل دست به پیشروی وسیعی زد. به گونه ای که بخش عمده ای از امکانات و تجهیزات ما به تصرف دشمن درآمد. فلذا پس از این پیشروی، جلسه ای اضطراری با حضور فرمانده ی گردان مستقر تشکیل شد و تصمیم گرفتیم با ضربه ای ناگهانی، دشمن بعثی را مجبور به عقب نشینی بکنیم. عملی کردن چنین تصمیمی البته، بسیار مشکل و فوق امکانات و قدرت ما بود. روی این حساب با توجه به شناختی که از شهید شهسواری داشتیم، قرار شد یگان اصلی عمل کننده، نیروهای جمیل باشند. خود جمیل هم طبق معمول، از این تصمیم استقبال کرد و فوراً نیروهایش را، حرکت داد. یادم هست که قبل از حرکت به جمیل گفتم: «اگر یک وقت دیدی نیروهای دشمن قوی تر از تو هستند، برگرد!»
ولی او در جوابم لبخندی زد و گفت: «ان شاء الله آن ها را از خاک میهن اسلامی بیرون می کنیم.»
این را گفت و حرکت کرد. آن ها موقع طلوع آفتاب با دشمن درگیر شدند. درگیری سخت و سنگینی بود و ما دورادور و از طریق بی سیم شاهد بودیم که نیروهای تحت فرمان جمیل مثل خودش شجاعانه می جنگند. ما خیلی نگران بودیم و هر لحظه احتمال می دادیم که بچه ها شکست بخورند. و بعثی ها باز هم جلوتر بیایند. یک ساعت که گذشت، جمیل از طریق بی سیم به ما اطلاع دادکه نیروهای عراقی را دور زده و تقریباً آن ها را به محاصره ی خودشان درآورده و تقاضای آتش تهیه کرد. ما هم سریعاً اقدامات لازم را انجام دادیم و آتش تهیه ای که خواسته بود، برایش فرستادیم . درایت و هوش بالای شهید شهسواری، توان عملیاتی دشمن را فتح کرده بود. لذا آن ها چاره ای جز عقب نشینی نداشتند و ساعت حدود هفت صبح بود که آخرین گزارشات عملیات را از جمیل شنیدیم که می گفت: « به فضل خداوند! عراقی ها با جا گذاشتن مقادیر زیادی تجهیزات و امکانات نظامی، ازمنطقه عقب نشینی کرده اند.»
پاییز سال 65 بود که برای کاری به گردان ضربت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) در دیوان دره رفته بودیم. آن روز وقتی شهید جمیل مرا را دید، بعد از اینکه به گرمی از من استقبال کرد، گفت: می خواهم گشتی در منطقه بزنم. اگر دوست داری با هم برویم؟ من که همراهی با جمیل افتخاری برایم بود، قبول کردم و با هم با روستای «کانی کبود» رفتیم. به آنجا که رسیدیم، در کمال تعجب دیدم که جمیل ما را به منزل یکی از آدم های بانفوذ روستا برد. درحالی که از حضور خودمان در آن خانه احساس نگرانی می کردم. پرسیدم: «کاک جمیل! ما را کجا آورده ای؟ اینها نه ما را قبول دارند و نه انقلاب را».
جمیل نگرانی ام را که دید، لبخندی زد و با همان آرامش همیشگی اش گفت:
«علی جان! ما باید با این رفت و آمدها و برخورد خوبمان، این تیپ آدم ها را هم جذب انقلاب کنیم. یادت باشد که او بزرگ طایفه ی خودش است. اگر احترامش را بگیریم. ضمن این که شخصیتش حفظ می شود، افراد طایفه اش را هم به طرف انقلاب هدایت خواهد کرد.»
در طراحی عملیات و آرایش نظامی مهارت خاصی داشت. کافی بود یک دهم امکانات و نیروهای دشمن را داشته باشد تا پیروز میدان بشود. بارها همین مطالب را به اثبات رسانده بود.
یادم هست در عملیاتی که در منطقه ی «کوه پیازه» داشتیم، ما هفتاد نفر بودیم و عناصر دشمن از سیصد نفر هم بیشتر بودند. اما جمیل عملیات را طوری طراحی کرد که ما به راحتی توانستیم باحداقل تلفات، بیش ترین ضربه را به دشمن وارد کنیم. وقتی او طراحی می کرد، پیروز میدان ما بودیم.
در یکی از روستاهای دیوان دره مشغول گشت زنی بودیم که به محاصره ی ضد انقلاب در آمدیم. به دستور جمیل، بچه ها پناه گرفتند و منتظر دستورش شدند. هوا تقریباً تاریک شده بود و قیافه ی افراد را به سختی می شد تشخیص داد. گوش و چشممان به جمیل بود. نمی دانستیم چه نقشه ای دارد. همین طور زل زده بودیم به او، که یک لحظه توی تاریکی بلند شد و رفت سبدی را که گوشه ای افتاده بود برداشت و راه افتاد. کمی که رفت، دیدیم عین دهاتی ها، انگار از زمین کشاورزی برگشته و کمی از محصولش را ریخته توی سبد و دارد به طرف خانه اش می رود. دشمن هم با همین خیال که او یکی از اهالی روستاست، از جمیل غافل شد. ولی چند دقیقه که از راه رفتن این روستایی گذشت، توی یک چشم بر هم زدن دست برد به داخل سبد و لوله اسلحه اش را گرفت به طرف ضدانقلاب. همان لحظه ی اول چند تایشان را به درک فرستاد و همزمان به ما دستور داد که آتش کنیم. با این حرکت چریکی جمیل، آرایش دشمن به هم خورد و محاصره اش شکست. توی این درگیری سه ساعته، متأسفانه یکی از بچه های ما شهید شد و ما نهایتاً با پیکر شهید به پایگاه برگشتیم.
یک روز جمیل ما را جمع کرد و گفت: «گزارش رسیده که تعدادی از نیروهای ضد انقلاب، به روستای «کس تزان» رفته اند. آماده باشید که باید تعقیبشان کنیم.»
بعد در خصوص این قضیه و مسائل امنیتی آن سفارشاتی به ما کرد و راه افتادیم
به آبادی که رسیدیم، اول آن جا را به محاصره درآوردیم و کم کم حلقه را تنگ تر کردیم. طبق دستور مافوق، موظف بودیم بدون این که کوچکترین آسیبی به مردم برسانیم، گروهک ها را پیدا کنیم. جستجوی ما تقریباً در حال تمام شدن بود که ناگهان از داخل یکی از خانه های آبادی، نیروهای ما را به گلوله بستند و دو نفر از بچه ها را همان لحظه ی اول به شهادت رساندند. جمیل هم کنار همین بچه ها بود و اگر کمی دیر جنبیده بود، به شهادت می رسید. ولی او همین که صدای اولین شلیک را می شنود، بلافاصله روی یکی از دیوارهای ده می پرد. و به سرعت نیروهای ضد انقلاب را به گلوله می بندد. حرکت چریکی جمیل باعث شد که گروهک ها خودشان را جا به جا بکنند و همین جا به جایی به ما فرصت داد تا پناهگاهی برای خودمان پیدا کنیم. لحظه به لحظه درگیری ما شدیدتر می شد. ولی با گذشت چند ساعت، نیروهای ما نتوانستند، به داخل مخفیگاه آن ها نفوذ کنند. جمیل که وضع را اینجوری دید، از هوانیروز درخواست کمک کرد. حالا ما ناچار بودیم که تا آمدن نیروی کمکی، یک طوری جنگ و درگیری را اداره کنیم. به هر حال بعد از چند دقیقه یک فروند بالگرد هوانیروز بالای سرمان پیدا شد. خلبان بعد از این که موقعیت گروهک را از جمیل گرفت، از او خواست که نیروهایش را عقب بکشد. بچه ها که عقب کشیدند، خلبان با شلیک یک فروند موشک هوا به زمین، خانه و مخفیگاه نیروهای ضد انقلاب را منفجر کرد و همه اشان را به هلاکت رساند.
همیشه ی خدا منتظر آفتابی بودن ضد انقلاب توی منطقه بودم تاریخ 8/ 6/ 67 به ما خبر دادند که افراد گروهک کومله، وارد منطقه «هزارگانیان» شده اند. سریع جلسه گذاشتیم و نیروهای موجود را به دو گروه تقسیم کردیم و راه افتادیم. گروه اول به استعداد یک گروهان و با فرماندهی جمیل، به طرف روستای «گاو آهن تر» حرکت کرد و من هم با یگان حزب الله؛ به آبادی «قلعه ولیانه» رفتیم. وارد روستا که شدم. از طریق بی سیم خبر رسید که ضدانقلاب به پایگاه عملیاتی «گورجی» حمله کرده و قصد تصرف آن جا را دارد. برادر شجاعی، فرمانده ی همین پایگاه، ضمن این که تلا ش می کرد با هماهنگی و هدایت نیروهای خودش، پایگاه را از حمله ی ضد انقلاب حفظ کند و مانع سقوطش شود، تقاضای نیروهای کمکی کرده بود. فاصله ی من تا پایگاه چیزی حدود پنج شش کیلومتر بود و با توجه به موقعیتی که نسبت به جمیل و نیروهایش داشتم، زودتر از او می توانستم خودم را به پایگاه برسانم، روی این حساب، مسیر قبلی ام را تغییر دادم و به طرف پایگاه حرکت کردیم. توی مسیر از طریق بی سیم متوجه شدم که جمیل خطاب به بچه های پایگاه گورجی فریاد می کند: «نگران نباشید، دو تا شیر- منظور خودش و من - توی منطقه است و به زودی به کمکتان می آیند و «حافظ ضربت» کنارتان خواهد بود.»
جمیل با این که می دانست تا یک ساعت دیگر هم نمی تواند خودش را به بچه های پایگاه گورجی برساند، ولی با این فریادها می خواست هم ترس توی دل دشمن بریزد و هم به نیروهای پایگاه روحیه بدهد. خلاصه ما خودمان را به پایگاه گورجی رساندیم و با نیروهای ضد انقلاب درگیر شدیم. به فضل خدا، تعدادی از آنها را به درک فرستادیم و بقیه هم با خفت متواری شدند. یک ساعت پس از دفع حمله ی دشمن، جمیل هم به اتفاق نیروهایش به ما ملحق شد. خاطره ی درگیری آن شب، برایم فراموش شدنی نیست. مخصوصاً جمله ها و کلماتی که جمیل با آن طنین صدایش از توی بی سیم می گفت و به همه ی ما روحیه می داد.
سال 66 به اتفاق پنج تن از رزمندگان، برای تعقیب ضد انقلاب، به روستای «نرگسله» دیوان دره رفته بودیم. زمانی که به ارتفاعات «مسجد میرزا» رسیدیم، به ما خبر دادند که عوامل گروهکی در همان حوالی دیده شده اند. ردّ خبررا که گرفتیم، متوجه شدیم، یک گردان کامل از نیروهای کومله از سقز آمده و در همان جا مستقر شده اند. دشمن وقتی متوجه حضور ما شد، با تیراندازی پوششی تصمیم گرفت که خودش را به طرف قله بالا بکشد. ما چند نفر نتوانستیم در مقابل گردان نیرو، کار مؤثری بکنیم و ناگهان دیدیم که به محاصره درآمده ایم. دو تا از نیروهای همراه من، زخمی شده بودند و آن ها کم کم به ما نزدیک می شدند، دیدم چاره ای ندارم جز این که وضعیت خودم را به نیروهای خودی اطلاع بدهم. بعد از این که تماس گرفتم، درگیری دو- سه ساعت دیگر هم ادامه داشت تا این که جمیل با من تماس گرفت و موقعیت دقیقم را پرسید. موقعیت که دستش آمد، گفت: «ما داریم به طرف شما می آییم.»
تا آمدن نیروهای کمکی باید مدتی صبر می کردیم و من خیلی نگران بودم. از یک طرف اگر می خواستیم منطقه را ترک کنیم، انتقال زخمی ها ممکن نبود، و از طرفی دیگر اگر همان جا می ماندیم معلوم نبود تا رسیدن نیروهای خودی، چه بر سرمان می آمد. هنوز چند لحظه ای از تماس من و جمیل نگذشته بود که نیروهای ضد انقلاب، متوجه جمیل و نیروهایش شدند و شروع کردند به تیر اندازی. ما هم به ناچار درگیر شدیم و باز دو سه نفر از بچه ها شهید شدند. دیگر از رسیدن نیروهای کمکی و شکسته شدن محاصره به کلی ناامید شده بودم که ناگهان متوجه شدم چهار پنج نفر، اسبی را به همراه دارند و به طرف ما می آیند. نیروهای تحت امر جمیل، دشمن را متوجه خودشان کرده بودند و او با استفاده از غفلت دشمن به کمک ما آمده بود. با رسیدن آن ها، زخمی ها را به پایین منتقل کردیم و خودمان را از مهلکه در بردیم. در این درگیری، دشمن تلفات سنگینی متحمل شد.(1)
پی نوشت :
شهسوار کردستان؛ صص 111 و 102 و 96 - 94 و 91 و 89 و 73 - 72 و 70 و 69 و 66- 65 و 40 و 38 و 23- 21.
منبع مقاله :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول