خاطره ای از شهید حمید باکری
حمید مرا از دور دید، راه بی خطر را نشان داد. رفتم داخل خاکریز، گفتم: «نَه خَبر؟» گفت: «عراقی ها آن طرف جاده اند و ما این طرف و هر جور هست باید بزنیم شان.»سپس همین طور که حرف می زد یک ظرف یکبار مصرف غذا را باز کرد. تعارف زد گفت: «بسم الله».
گفتم: «نوش جان».
گفتم: «طرحت را بگویی بهتر است.»
او می خورد و می گفت، یک رخنه توی خاکریز پیدا کرده می خواهد از آن جا عمل کند. ساعت یازده صبح بود. نیم ساعت طول کشید گردان را آماده کند. ببردشان از جاده و از همان جا ببردشان پشت سر عراقی ها. رسم این بود که نیروهای ما شبانه تک بزنند. این تک روزانه، طرح نویی بود که حمید به فکرش رسیده بود. می خواست با یک استعداد چهار صد یا شاید پانصد نفره بایستد مقابل دو تیپ عراقی. یعنی همان دو گردان عمل کننده ی اصلی توی خط و آن دو گردان احتیاطش در عقبه. این کار، جرأت می خواست. چون من جدیت عراقی ها را در گرفتن منطقه دیده بودم، راستش زیاد مطمئن نبودم حمید بتواند موفق بشود. اگر هم رضایت دادم فقط به خاطر این بود که حس کردم لااقل با این کار یک تک مختل کننده علیه عراق خواهیم داشت و نباید بگذاریم بیشتر از این، پیش بیایند تا شب بشود تا آن وقت خودمان را بیشتر به آن ها نشان بدهیم.
بچه ها شروع کردند به رفتن. من هنوز نگران بودم. نگرانی ام را به حمید منتقل کردم. از تانک های زیاد عراقی گفتم و نیروها و این که خیلی حساس است. او گفت: «نگران نباش احمد! آن طرف یک کانال هست که من به بچه ها گفته ام بروند آنجا.»
پرسیدم: «دقیق کجاست؟»
گفت: «پشت جاده ی آسفالت پیچ می خورد می رود طرف سیل بند مارد».
گفتم: «آن جا که وصل است به جاده ای که عراقی ها از آن جا آمده اند!»
روشنش کردم که آنها از داخل شهر نیامده اند، از حاشیه ی رود آمده اند و اگر بچه ها بروند رو در روی آن ها قرار بگیرند و نتوانند به آن کانال برسند، زبانم لال....که رفت به بچه ها گفت: «وقتی از جاده رد شدید، تا می توانید با سرعت بدوید خودتان را برسانید به کانال و نهر».
آن جا را خود عراقی ها حفرش کرده بودند. ده نفر که رفتند، درگیری توی کانال شروع شد. وضع خط طوری بود که باید خیلی سریع و خیلی دقیق طرح می دادیم و عمل می کردیم و حمید این کار را کرد، با احترام به من. تیراندازی مان شدت گرفت. نیروهای عقبه ی عراق نتوانستند به نیروهای خط اول شان برسند و مطمئن شدند که افتاده اند توی محاصره، خرمشهر هم که در تمام خطوط درگیر بود و با این حمله ی گازانبری ما، این فکر محاصره تقویت می شد. تسلیمی ها دقیقه به دقیقه بیشتر می شدند. بچه ها رفتند به سمت مارد و آنجا را گرفتند. شب آماده شدیم برای حرکت به طرف شهر، که آتش آرام شد. فردا ظهر به چند نفر از نیروهای زرهی گفتم بیایند آن جا مستقر شوند.
تا این که یک استیشن عراقی با سرعت آمد سمت خط ما. بچه ها طرفش تیراندازی کردند. آمد ایستاد جلوی خط. سرنشینش یک سرتیپ عراقی بود؛ فرمانده ی همان تیپی که توی همان ناحیه عمل کرده بود. آمد از ماشین پایین. من و حمید با عربی دست و پا شکسته با اوحرف زدیم. از او خواستیم بگوید چه طرحی دارند. از روی نقشه آمد وضع خودشان را تشریح کرد. معلوم شد حسابی دست و پایشان را گم کرده اند.
نزدیک ظهر رفتیم به سمت شهر. حمید قرار بود برود از راه آهن بگذرد برسد به رودخانه. بیست دقیقه بعد با بی سیم تماس گرفت، گفت: «احمد، تمام شد!»
گفتم: «تمامِ تمام؟»
گفت: «تمام که تمام است. فقط یک وضعی شده این جا که باید بیایید کمکمان. محشر کبری است الان.»
سریع رفتم خودم را رساندم به شهر، دیدم عراقی ها، گروه گروه می آیند تسلیم می شوند. خیابان ها جای سوزن انداختن نبود.
حمید گفت: «تعدادشان دارد بیشتر از ما می شود. نباید خودشان بفهمند. یک کاری کن سریع بروند تخلیه بشوند عقب.»(1)
پی نوشت ها :
1- ما اهل اینجا نیستیم؛ صص 37- 34 و 33 - 32 .
منبع مقاله :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول