جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

تصمیم گیری بجا و به موقع

هر دو به استخدام سپاه درآمده بودیم و به دلیل تفاوت رسته ای نتوانستیم با هم در جبهه حضور پیدا کنیم. او به دلیل استعداد خاصی که داشت در اطلاعات سپاه و من در قسمت دیگری مشغول شدم.
جمعه، 16 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تصمیم گیری بجا و به موقع
 تصمیم گیری بجا و به موقع

 






 

جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

جنگ، جنگ است

شهید حسن کاسبان
هر دو به استخدام سپاه درآمده بودیم و به دلیل تفاوت رسته ای نتوانستیم با هم در جبهه حضور پیدا کنیم. او به دلیل استعداد خاصی که داشت در اطلاعات سپاه و من در قسمت دیگری مشغول شدم.
پس از مدتی ایشان مسئولیت اداره ی اطلاعات شهرستان را به عهده گرفت و منتقل شد. اما رابطه ی ما هم چنان محفوظ ماند. خصوصاً از ابتکارات ایشان بود که به خوبی از نیروهای دستگاه های دیگر برای پیشبرد کارش استفاده می کرد.
یک بار که از جبهه آمدم، گفت: «می خواهم از تو خواهشی بکنم. می دانم که اجابت می کنی!»
گفتم: «حسن آقا، من مخلص تو هم هستم. ولی عملیات در پیشه و من قول دادم به موقع برگردم.»
گفت: «جنگ، جنگه. این هم جنگه. ولی این کار از کس دیگری ساخته نیست. نگران نباش. اگر موافقت کنی، با لشکر هفده علی ابن ابیطالب هماهنگ می کنم.»
گفتم: «اگر موافقت آنها را بگیری، من حرفی ندارم.»
مرا به یکی از شهرستان ها فرستاد. الحمدالله با هماهنگی اداره ی اطلاعات آن شهرستان، عملیات با موفقیت انجام شد و من برگشتم.(1)

تصمیم گیری بجا و به موقع

شهید عیسی خدری
برای دیدن آقای خدری به زاهدان رفته بودم. ساعت 4 بعد از ظهر، درب خانه شان را به صدا درآوردم. با دیدن من، با سرور و خوشحالی زاید الوصفی، مرا به درون خانه راهنمایی کرد. تازه از عملیات منطقه ی بلوچستان برگشته بود و غبار آلود و خسته می نمود. اما از محبت و مهربانی همیشگی اش چیزی کاسته نشده بود. در حین پذیرایی تعریف می کرد که با یک گروه هفتاد نفری به منطقه ی «نصرت آباد» رفته بودیم. در پیچ و خم گردنه ها، منطقه ی کوری بودکه تا آن زمان توسط نظام کشف نشده بود و به جهت موقعیت ویژه اش در اختفا و گریز و سنگربندی، لانه ی امن اشرار شده بود. شناسایی و پاکسازی این منطقه از وجود اشرار، باعث شد تا از نظر امنیتی خیلی به نیروهای ما کمک شود و برای آینده نیز خاطر ما آسوده باشد. آقای خدری واقعاً از توانایی و مدیریت بالایی در فرماندهی برخوردار بود. داشتن روحیه عملیاتی و تصمیم گیری های بجا و به موقع ایشان در مراحل بحرانی معروف بود.(2).

راهنما

شهید علی لبسنگی
زمانی فرمانده ی سپاه سیستان و بلوچستان، از شورای فرماندهی لشکر 16 قدس دعوت کرده بودند که از منطقه بازدید کنند، این برادران آمدند و برادر دقایقی فرمانده ی وقت، مسئولیت این امر را برعهده ی بنده گذاشتند و اینجانب به عنوان نماینده ی سپاه، با این هیأت برای گشت در منطقه، و بازدید و سرکشی عازم شدیم. به نواحی مختلف و مناطق حساس سرزدیم تا به سراوان رسیدیم. در خصوص توجیه آقایان در سپاه سراوان، جلسه ای تشکیل شد و فرماندهی محترم سراوان، برادر عزیز لبسنگی؛ توضیحات مشروحی از وضعیت آن منطقه بیان کردند که حاکی از اطلاعات کامل و گسترده ی ایشان بود. بعد از جلسه، حرکت کرده و به منطقه کوه سرخ رسیدیم که به خاطر وجود اشرار مسلح، آلوده شده بود و هر لحظه احتمال خطر وجود داشت. افراد در یک ستون قرار گرفتند. راهنما در ابتدای ستون قرار گرفت. من و برادر لبسنگی که اشراف و اطلاع کاملی نسبت به منطقه داشت، در یک ماشین بودیم. نمی دانم چطور شدکه ما، در منطقه گم شدیم و قریب دو ساعت و نیم سرگردان بودیم. کسی متوجه نبود. مدعوین هم تصور می کردند برای دقت بیشتر و کسب خبر از اوضاع منطقه، در حال ترددّ هستیم. فرد راهنما با برادر لبسنگی تماس گرفت و موضوع را با ایشان در میان گذاشت. او ناراحت شد، اما اظهار نکرد و چیزی نگفت.
بلافاصله به طرف خودرویی که فرد راهنما در آن نشسته بود، رفت. ده دقیقه ای طول نکشید که آمد پایین و مسیر را تعیین کرد و به مقصد مورد نظر رسیدیم. تعیین مسیر در محل هایی که عارضه ی طبیعی همچون ساختمان، درخت و نشانه ای دیگر نباشد، بسیار مشکل است. تنها کسی می تواند منطقه را خوب بشناسد که ترددّ فراوان در آن نموده و اطلاع کافی داشته باشد و این از خصوصیات بارز برادر لبسنگی بود که آن منطقه را مثل کف دست می شناخت.(3)

ساک را به من بدهید

شهید گمنام
پرستار بخش مجروحین بودم. تحمل آن صحنه های دلخراش برایم سخت بود. آنها درد می کشیدند اما حتی یک بار هم اظهار نارضایتی نمی کردند. در میان مجروحین جوان 20 ساله ای حضور داشت، او شیمیایی بود. به کنارش رفتم، پرسیدم: فرزند چندم خانواده هستی؟ گفت: تنها فرزند خانواده هستم. پرسیدم چرا به غیر از مادر بزرگت دیگر هیچ کس به ملاقاتت نمی آید؟ جواب داد: آن ها شهید شده اند. عراقی ها منزل ما را بمباران کردند. دوباره پرسیدم: در آن زمان تو کجا بودی؟ گفت: در جبهه. گفتم: چرا پدرت به جبهه نرفت؟ دوباره جواب داد: او به جبهه رفت و قطع نخاع شد. زمانی که این اتفاق برایش افتاد، از من خواست تا راهش را ادامه دهم. من هم تابع امر و فرمان پدرم بودم و البته خودم هم برای رفتن به جبهه شوق فراوانی داشتم. از آن جوان خداحافظی کردم و به سراغ مجروحین دیگر رفتم تا تجویز پزشک را اجرا کنم. هر روز به نزد آن جوان می رفتم و او بیشتر در مورد خانواده اش و روزهای جنگ برایم تعریف می کرد. به این اوضاع عادت کرده بودم و همیشه پای صحبت هایش می نشستم. صحبت با او برایم لذت بخش بود. آن روز همانند روزهای قبل به نزدش رفتم تا با یکدیگر صحبت کنیم. به سختی نفس می کشید. وقتی متوجه حضور من شد رو به من کرد و گفت: ساکم را به مادر بزرگم بده او خودش از همه چیز خبر دارد. بعد از گفتن این جمله نفس عمیقی کشید و چشمان خود را برای همیشه بست. لحظه ی سختی بود. در این فکر بودم که چگونه به مادر بزرگش خبر دهم. ساک آن شهید را برداشتم و به همراه همکارم به منزل مادر بزرگش رفتیم. به محض اینکه در را زدیم مادر بزرگ با لبی خندان در را گشود و گفت: خیلی وقت است که منتظر شما هستم. ساک را به من بدهید. نوه ام دیشب همه چیز را به من گفت. من و همکارم با تعجب به یکدیگر نگاه می کردیم. او از همه چیز با خبر بود. و این ما بودیم که از همه چیز بی خبر و غافل بودیم. مادربزرگ برایمان تعریف کرد که دیشب نوه ام به خواب من آمد و خبر شهادتش را به من داد. کمی آرام شدم. انگار آن جوان می دانست که رساندن خبر شهادتش برای من سخت است.(4)

پی نوشت ها :

1- حدیث قرب؛ ص 44
2- خنده بر خون، ص 114.
3- سردار بیداری، صص 127- 126 و 29- 28
4- خادمین حسین سلام الله علیه، صص 51- 50

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط