انسان شناسی و کارکردگرایی

کارکردگرایی همچون اشاعه گرایی، یکی از نظریاتی بود که در واکنش به تطورگرایی به وجود آمد و طبعاً در برابر روش تاریخی تطورگرایی، مطالعه ی همزمان بر موضوع را پیشنهاد کرد. از لحاظ تاریخی ریشه های کارکردگرایی را
چهارشنبه، 21 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انسان شناسی و کارکردگرایی
 انسان شناسی و کارکردگرایی

 

نویسنده: ناصر فکوهی




 

کارکردگرایی همچون اشاعه گرایی، یکی از نظریاتی بود که در واکنش به تطورگرایی به وجود آمد و طبعاً در برابر روش تاریخی تطورگرایی، مطالعه ی همزمان بر موضوع را پیشنهاد کرد.(1) از لحاظ تاریخی ریشه های کارکردگرایی را می توان در نزد سه متفکر بزرگ علوم اجتماعی یافت: اگوست کنت(2)، هربرت اسپنسر(3) و امیل دورکیم(4). اما نظریه پردازان اصلی این گرایش که توانستند آن را به یک ابزار در زمین تحقیق تبدیل کنند، برونیسلاو مالینوفسکی و رادکلیف- براون بودند.

ریشه شناسی

واژه ی کارکرد(از function) در زبان های اروپایی در دو معنی ریاضی و بیولوژی به کار گرفته شده است. در معنی نخست، در فارسی باید به جای function از کلمه ی «تابع» استفاده کنیم. برای مثال می گوییم a تابعی است از b یا به عبارت ریاضی: a=f(b) یعنی هر تغییری در a، b را نیز تغییر می دهد. به عبارت دیگر، در این حال گفته ایم که a کارکردی دارد که در رابطه با b معنی می دهد. به عنوان مثال می گوییم:« کار صنعتی، تابعی است از نهاد کارخانه». و کار خود، کارکردی است که در مجموعه ی کارکردهای کارخانه معنی می دهد. هر تغییر در کارخانه، مفهوم کار را نیز تغییر می دهد(5).
در این رویکرد از کارکرد، سه مفهوم اساسی مشاهده می شوند که در سایر اشکال کارکردی نیز همواره حضور دارند: 1.کل 2. جزء 3. رابطه.
منظور از کل، مجموعه ای است از اجزایی که رابطه ای خاص با یکدیگر برقرار کرده اند. در همین تعریف، مفهوم جزء و رابطه نیز مشخص می شود. در مفهوم ریاضی، رابطه ی یک یا چند جزء را با کل و رابطه ی یک یا چند جزء‌ با یک یا چند جزء دیگر، روابطی تابعی( کارکردی)هستند.
رابطه ی تابعیت در یک جهت، ایجاد یک رابطه ی تابعیت دیگر در جهت معکوس می کند. بنابراین اگر بگوییم: a=f(b) یا a تابعی است از b، در این صورت فرمول b=f-1(a) یعنی b تابع معکوس a، نیز درست است. شکل تغییر در تابعیت در یک جهت و جهت معکوس لزوماً یکسان نیست. در ریاضی فرمول y=f(x) یا yتابعی است از x(نمودار تابعی الف)‌به صورت شکل زیر ترسیم می شود:
 انسان شناسی و کارکردگرایی
در حالی که فرمول معکوس، یعنی: x=f(y) شکل زیر را خواهد داشت:
 انسان شناسی و کارکردگرایی

اصول کارکردگرایی

در مثال مذکور، یعنی رابطه ی کار با کارخانه، اگر کارخانه تغییر کند، کار تغییر خواهد کرد و بالعکس. اما نوع تغییر در هر سو لزوماً یکسان نیست، بلکه می تواند کاملاً متفاوت باشد. روابط تابعی ایجاب می کنند که اولاً تغییر در یک جزء بر اجزای دیگر و بر کل تأثیرگذار باشد؛ و ثانیاً، برعکس، به همان دلیل اول نوعی قابلیت پیش بینی در تغییر به وجود بیاید.
دومین مفهوم کارکرد، در چارچوب بیولوژی یا زیست شناسی است. در این مفهوم همچون مورد قبل، سه عنصر کل، جزء و رابطه وجود دارند. اما اشکال ریاضی و انتزاعی در اینجا به صورت فیزیکی و محسوس درمی آیند. «کل»در این مفهوم، یک واحد حیاتی است که بنابر تعریف می تواند از یک واحد کوچک زیستی(مثل یک سلول)تا یک واحد بزرگ همچون انسان یا حتی یک نظام زیستی یا اکوسیستم را شامل شود.«اجزا» در مفهوم بیولوژیک، اندام ها هستند. تعریف اندام(6)در اینجا کاملاً در رابطه با موجودیت زیستی(کل)قرار دارد. اندام، جزئی از کل است که کارکرد خاصی برعهده دارد. بنابراین کارکرد در بیولوژی، همان رابطه ای است که یک اندام با اندام های دیگر و با کل زیستی برقرار می کند. اما این رابطه، رابطه یا کارکردی است غایتمند. پس می توانیم در اینجا از یک کارکرد-غایت(7)صحبت کنیم.
در این مفهوم میان اسپنسر و دورکیم، که هر دو به گونه ای اصل کارکردی را می پذیرند، تفاوتی اساسی وجود دارد. اسپنسر، کارکردها را دقیقاً علت وجودی اندام ها می داند. بنابراین بر آن است که غایت هر کارکردی حفظ موجودیت زیستی و بهبود آن است و دلیل وجودی آن کارکرد و آن اندام نیز همین است. بنابراین جدا شدن کارکرد از اندام سبب مرگ اندام می شود. به عبارت دیگر، اسپنسر معتقد است که اندام نمی تواند جدا از کارکرد(غایت)وجود داشته باشد(8)، در حالی که دورکیم دقیقاً برعکس معتقد است که چه در موجودیت های طبیعی و چه در موجودیت های زیستی لزوماً نیاز و غایت کارکردی نیست که اندام ها را به وجود می آورد؛ و این اندام ها می توانند موجودیتی مستقل از آن کارکرد داشته باشند. دلیل به وجود آمدن اندام ها را دورکیم در مجموع شرایط زیستی یا شرایط اجتماعی می بیند و نه در کارکرد خاص آن اندام در یک واحد زیستی(اجتماعی)(9).
مفهوم کارکرد در علوم اجتماعی دقیقاً از هر دو مفهوم فوق ناشی شده است، یعنی ریشه ی آن را می توان هم در یک منطق ریاضی تابعیت جُست و هم در یک مکانیسم ارگانیک زیستی. در این چارچوب کارکرد درون خود دو اصل اساسی را جای می دهد: اصل جامعیت(کل گرایی)(10)و اصل سودمندی(11). منظور از اصل جامعیت آن است که هر پدیده ی اجتماعی به عنوان«جزئی» در نظر گرفته شود که درون یک«محیط»(کل)قرار می گیرد و در رابطه با این کل تحلیل شود. جزء و کل بودن مفاهیمی نسبی هستند به این معنی که اغلب پدیده ها در یک سطح، کل، و در سطح دیگری جزء به شمار می آیند. مثلاً خانواده از یک سو جزئی از جامعه ی ملی به عنوان یک کل است، ولی از سوی دیگر به نسبت اجزای خود، یک کل به حساب می آید. در حالی که خود این جامعه ی ملی نیز، در سطحی دیگر، جزئی از جامعه ی جهانی است. نتیجه ای که از این بحث گرفته می شود آن است که اولاً، در بررسی هر پدیده باید به همان اندازه به مشخصات آن پدیده توجه داشت که به مشخصات کلیتی که آن پدیده درونش جای گرفته است و مشخصات اجزایی که آن پدیده را ساخته اند. ثانیاً این که در تحلیل پدیده های اجتماعی، لزوماً نیاز به تحلیلی پویا وجود دارد زیرا پدیده ها دائماً از سطحی به سطح دیگر در حرکت و نوسان هستند و نمی توان واقعاً پدیده ای را صرفاً در یک سطح(جزء یا کل) در نظر گرفت. در این اصل، چندین نوع رابطه به وجود می آید که همه ی ترکیب ها را می توانند میان اجزا با یکدیگر و با کل به وجود بیاورند.
منظور از اصل سودمندی آن است که هر پدیده ی اجتماعی باید دارای نوعی تأثیرگذاری باشد و به نوعی نیاز در جامعه ای که در آن به وجود آمده است، پاسخ گوید. اصل سودمندی پاسخی به این سؤال است: هر چیزی به چه کاری می آید؟ طبعاً در اینجا فرض بر آن است که هر چیزی که وجود دارد باید به کاری هم بیاید. این اصل را «ضرورت کارکردی» نام داده اند و ما به آن بازخواهیم گشت. اما نکته ای را باید در همین جا عنوان کنیم: این که اثرگذاری کارکرد به معنی مثبت یا منفی بودن آن کارکرد نیست. کارکردهای اجتماعی به صورت های مختلفی تقسیم شده اند. یکی از این تقسیم بندی ها، تقسیم کارکردها به کارکرد آشکار(12) و کارکرد پنهان(13) است(14). کارکرد آشکار، کارکردی است که بازیگران اجتماعی به وجود آن کاملاً آگاهی دارند و آن را با همین عنوان می پذیرند؛ مثلاً قوانین و ضوابط حرفه ای یا ورزشی و غیره. کارکرد پنهان، کارکردی است که بازیگران اجتماعی لزوماً و دقیقاً نسبت به وجود آن آگاهی ندارند و با این عنوان آن را نمی پذیرند. مثلاً کارکرد رقابت ها و مسابقات ورزشی که در واقع به صورت پنهان و بدون آن که رسمیتی در آن وجود داشته باشد بخشی از خشونت های موجود در جامعه را در این کانال کم خطر تخلیه می کنند.
نوعی تقسیم بندی دیگر میان کارکرد مناسب(15) و کارکرد نامناسب(16) وجود دارد(17). کارکردهای مناسب، که خود می توانند آشکار یا پنهان باشند، کارکردهایی هستند که به بقای نظام اجتماعی کمک می کنند. در حالی که کارکردهای نامناسب(پنهان یا آشکار) سبب اخلال و تخریب نظام می شوند. برای مثال، گروهی از خرده فرهنگ ها، نظیر احزاب سیاسی، می توانند سبب تقویت نظام حاکمیت سیاسی شوند، در حالی که گروهی از ضدفرهنگ ها، نظیر فرقه های افراطی دینی یا سیاسی، می توانند نظام سیاسی را تا حد تخریب یا اغتشاش عمومی پیش برند.
با توجه به آنچه گفته شد محتوای کارکردگرایی را می توان در شش گزاره ی مهم و بنیادین ارائه کرد:

1.جوامع انسانی، از کلیت هایی در سطوح مختلف تشکیل شده اند.

نخستین گزاره گویای آن است که رویکرد کارکردی در پی یافتن یک منطق عمومی در جامعه ی انسانی است. باور به وجود کلیت ها، در حقیقت ما را به سوی نوعی ساختارگرایی هدایت می کند که نوع گویای آن را در مکتب ساختار-کارکردگرایی رادکلیف- براون در انسان شناسی اجتماعی بریتانیا خواهیم دید. البته وجود کلیت ها در سطوح مختلف یا به معنی دیگر جابه جایی سطوح میان کلیت ها، نیاز به تحلیلی پویا دارد که همین امر تا اندازه ای کارکردگرایی را از ساختارگرایی جدا می کند.

2.اجزای یک کلیت دارای پیوستگی و وابستگی متقابل هستند.

دومین گزاره، دو شرط مهم را در ایجاد محیط کارکردی مطرح می کند: شرط پیوستگی و شرط وابستگی. منظور از پیوستگی نوعی پیوند مستقیم و محسوس میان اجزای یک کلیت است؛ پیوندی که در محیط های بیولوژیک کاملاً‌ آشکار است؛ برای مثال، کالبد انسانی یا جانوری و حتی کالبدهای گیاهی، پیوستگی مشخصی را بین اندام ها یا اجزا نشان می دهند که از طریق مکانیسم های سراسری(دستگاه تغذیه، دستگاه عصبی و...) به وجود آمده است. البته، همان گونه که گفتیم، اسپنسر نبود توده ی پیوسته در بافت های اجتماعی برخلاف بافت های طبیعی را از جمله اختلاف های اساسی میان موجودیت های اجتماعی و طبیعی می دانست. با وجود این هر چند که پیوستگی در موجودیت های زنده لزوماً شکل یک«توده» را ندارد، اما در اکثر موارد ما با نوعی مکانیسم های تمرکز در فضا رو به روییم. مثلاً مسکن یا کارخانه، فضاهایی هستند که در آن ها اجزای یک کلیت به یکدیگر می پیوندند. مفهوم وابستگی در این گزاره، به همان معنایی است که در ابتدای این بحث در مفهوم ریاضی تابعیت متقابل مطرح کردیم. هر جزئی به جزء دیگر وابسته است و از تغییر آن تأثیر می پذیرد، اما تأثیرپذیری به یک گونه و به یک شدت انجام نمی گیرد. این امکان وجود دارد که اندکی تغییر در یک جزء، جزء دیگر را به کلی نابود کند، در حالی که در شکل معکوس با تأثیری جزئی رو به رو می شویم.

3. رابطه ی اجزا با یکدیگر یا با کل، رابطه ای کارکردی است.

سومین گزاره، کارکردها را به عنوان شکل و محتوای اصلی رابطه ی اجزا تعریف می کند. به عبارت دیگر، اگر فرض را بر این بگذاریم که روابط میان اجزا با یکدیگر و میان اجزا و کل روابطی کارکردی هستند، بنابراین رابطه ی دیگری میان آن ها وجود ندارد و بنابراین، فرض بر آن است که تمام موجودیت یا حرکت اجزا و کل، منطقی است و به غایتی مشخص می رسد.

4.غایت اساسی کارکرد، حفظ موجودیت کل است.

گزاره ی چهارم در واقع مکمل گزاره ی قبلی است. کارکردها غایتی مشخص را دنبال می کنند که همان حفظ موجودیت است. در اینجا انطباق و الگوبرداری از علوم طبیعی و از مکانیسم حیات کامل است. در واقع، همان گونه که حیات، مکانیسمی است که به صورت خود به خودی از خویش در مقابل خطرات دفاع می کند و هدفش به طور دائم حفظ موجودیت و بهبود وضعیت موجودیت خود است، فرض بر آن گذاشته می شود که موجودیت های اجتماعی نیز چنین هستند. بنابراین در آن ها نوعی«اقتصاد»وجود دارد که هدفش کاهش هزینه های اجتماعی(زیستی)برای ایجاد بیشترین شانس در تداوم موجودیت است. کارکردگرایان این مفهوم را به ایجاد تعادل و از میان بردن تنش های اجتماعی تعریف می کنند که هزینه ی زیادی دربردارند. توازن(18)حالتی آرمانی تصور می شود که بیشترین حد از هماهنگی میان اجزا و کل وجود داشته باشد و تنش حالتی است که به دلیل تضاد میان اجزا و کل، عمر نظام اجتماعی رو به کاهش می گذارد. طبعاً چنانچه فرض اولیه یعنی انطباق موجودیت اجتماعی بر موجودیت طبیعی زیر سؤال برود، استدلال اخیر کاملاً سست خواهد شد. همچنین اگر تعریف تعادل و تنش، همان گونه که پویاگرایان مطرح می کنند و به آن خواهیم رسید، به صورتی متفاوت با کارکردگرایان عرضه شود، باز هم استدلال کارکردی زیر سؤال می رود.

5.کارکردها در سراسر کالبد تعمیم دارند.

پنجمین گزاره، نوعی وابستگی ارگانیک میان کارکردها را نشان می دهد که باید از طریق مکانیسم های عمومی پیوند به وجود بیاید. هر کارکردی نه فقط در یک اندام متمرکز است، بلکه به نوعی در اندام های دیگر نیز جریان دارد. فرض در اینجا بر آن است که هر یک از کارکردها به نوعی کارکردهای دیگر همان کل را نیز در خود درونی کرده اند و آن ها را در حرکت خود تداخل می دهند. هر چند این اصل را می توان کمابیش در ارگانیسم زنده ی موجودات زیستی مشاهده کرد، اما اثبات آن در ارگانیسم های اجتماعی بسیار مشکل تر است و بستگی به میزان مؤثر بودن این مکانیسم های پیوند دارد که آن ها نیز به سادگی قابل اندازه گیری نیستند. اما تأثیرگذار بودن این مکانیسم ها می تواند یک هدف آرمانی باشد.

6.کارکردها ضروری هستند.

سرانجام، ششمین گزاره گویای آن است که موجودیت کارکردها، گویای وجود یک غایت و وجود این غایت، گویای ضرورت وجود آن کارکردها و در نهایت آن اندام هاست. همان طور که گفتیم این اصل به شدت مورد اعتراض دورکیم بود و برعکس اسپنسر کاملاً از آن دفاع می کرد. در واقع بنابراین که کدام یک از این دو نظر را بپذیریم، به سوی دو نوع رویکرد متفاوت سوق خواهیم یافت. اگر اندام پیش از کارکرد قرار گیرد، وحدت کارکرد و اندام بیشتر امری اجتماعی یا اکتسابی و به معنای دیگری فرهنگی خواهد بود. در حالی که اگر کارکرد را پیش از اندام قرار دهیم، در این صورت انطباق کارکرد و اندام امری طبیعی خواهد بود. در حالت اول، فرهنگ و آموزش و فرایند اجتماعی شدن در اولویت رویکردی ما قرار می گیرند، در حالی که در حالت دوم، بر وجود قانون طبیعی تأکید شده و تلاش بر آن است که مانعی در مقابل این قانون قرار نگیرد. در حالت اول، گزاره ی «کارکردها ضروری هستند» معنایی نخواهد داشت، زیرا باید میان کارکرد و اندام، پس از به وجود آمدن اندام از طریق آموزش رابطه ایجاد کرد. در حالی که در رویکرد دوم، کارکردها ضرورتاً به انجام درخواهند آمد. اصل ضروری بودن کارکردها، مورد بیشترین انتقادات از سوی مخالفان کارکردگرایان قرار گرفته است. به آن ها این انتقاد وارد شده است که در واقع با این اصل وجود هرگونه نابسامانی اجتماعی را به عنوان یک کارکرد توجیه می کنند و عملاً به سوی خنثی کردن کامل علوم اجتماعی پیش می روند، زیرا اگر همه چیز ضروری است، هیچ تغییری نباید ضرورت داشته باشد.

برونیسلاو مالینوفسکی

در تاریخ اندیشه های انسان شناسی، مالینوفسکی، مکانی ویژه و شاید بتوان گفت استثنایی دارد. نزدیک به 60 سال پس از درگذشت او امروز ممکن نیست به سراغ کتابی در زمینه های مردم شناسی و انسان شناسی برویم و در جایی از آن با اشاره ای در رد یا قبول این یا آن باور یا روش مالینوفسکی رو به رو نشویم(19). این یکی از خصوصیات مالینوفسکی بود که کم تر کسی می توانست در برابر عقاید و روش های او بی تفاوت بماند و همکاران، دانشجویان و حتی خوانندگان اتفاقی آثارش، کمابیش با سرعت به تحسین یا تقبیح نوشته های او کشیده می شدند. دلیل آن بود که مالینوفسکی در ارائه ی اندیشه های خود، هر چند زبانی گاه سنگین داشت، اما تا ژرفنای مسئله پیش می رفت و باکی از زیر سؤال بردن باورها و نظریه های پذیرفته شده حتی در بالاترین رده های آکادمیک نداشت. نگاه مالینوفسکی به «انسان» به مثابه ی یک موجود زیستیِ(بیولوژیک) فردیت یافته و ناچار به زندگی اجتماعی، نگاهی بود که فراتر از شکل و موقعیت و باورهای هر جامعه ای درباره ی خود، می رفت. از این رو او ابایی نداشت که جامعه ای ابتدایی را با جامعه ای توسعه یافته مقایسه کند و در هر گونه ای از زیست،«قبیله ای»بیابد. تأکید بر«فرد» بی آن که انسان شناس در موقعیت روان شناس قرار بگیرد، یکی از نقاطی بوده که همواره مالینوفسکی را به اندیشمندی بحث انگیز تبدیل کرده است.
مالینوفسکی در شهر کراکوف(20) در لهستان کنونی، که در آن زمان در امپراتوری اتریش- مجار قرار داشت، به دنیا آمد. خانواده ی او دانشگاهی و فرهنگی بودند. مالینوفسکی پس از تحصیل در دانشگاه ژاگیلونیان(21) و اخذ مدرک دکترای خود در سال 1908 در رشته ی فلسفه، ابتدا به دانشگاه لایپتزیگ(22)در آلمان و سپس به انگلستان رفت و در مدرسه ی علوم اقتصاد و علوم اجتماعی(23) به تحصیل انسان شناسی پرداخت. دلیل علاقه ی مالینوفسکی به این رشته، آشنایی اتفاقی او با شاخه ی زرین فریزر بود. مالینوفسکی در لندن توانست از دانش اساتیدی چون ث.ج.سلیگمن و ادوارد وسترمارک برخوردار شود و پس از ادامه ی تحصیل در دانشگاه لندن، دکترای خود را در سال 1916 بر اساس مطالعات میدانی در گینه ی نو و تحقیقی درباره ی خانواده ی استرالیایی، از این دانشگاه اخذ کرد. در طول این چند سال مالینوفسکی به خصوص به پژوهش های اسنادی درباره ی جوامع بدوی پرداخت. با شروع جنگ، مالینوفسکی که هنوز تبعه ی یک کشور در جنگ با بریتانیا بود با مشکلات زیادی رو به رو شد و حتی ناچار به اقامت تحت نظر شد، اما سرانجام به او اجازه دادند برای دوره ی جنگ به یکی از سرزمین های تحت تابعیت بریتانیا برود. به این ترتیب او توانست در فاصله ی سال های 1915 و 1918 به جزایر تروبریاند(24) در شمال استرالیا سفر کند و در مجموع نزدیک به دو سال در میان بومیان این جزایر زندگی کند.(25)
زندگی با بومیان به منظور تحقیق، که بعدها روش«مشاهده ی مشارکتی»(26)در انسان شناسی بر اساس آن تدوین شد و با اشاره به این دگرگونی اساسی در روش از«انقلاب مالینوفسکی» سخن گفته شد، به مالینوفسکی امکان داد زبان بومیان را به خوبی بیاموزد و رفتارها، مناسک و باورهای آن ها را با دقت ثبت کند. خود او درباره ی این تجربه می گوید: «چون آن ها[بومیان] می دانستند که من به هر حال سرم را در همه ی کارهای آن ها خواهم کرد، بالاخره مرا جزئی از زندگی خودشان، مثل یک طاعون و یک بیماری ضروری، به حساب می آوردند.»
حاصل این اقامت، کتاب های متعددی بود که مالینوفسکی در آن ها آداب و رسوم، مناسک و باورهای جوامع بدوی را با دقت تشریح و تحلیل کرده است. مالینوفسکی در بازگشت به انگلستان در فاصله ی سال های 1924 و 1938 به تدریس انسان شناسی در دانشگاه لندن پرداخت و در همین دانشگاه بود که در سال 1927 مقام استادی یافت. کلاس های او در این دانشگاه بسیاری از اندیشمندان و اساتید سایر رشته ها را گرد هم می آورد و از بحث انگیزترین سمینارهای دانشگاه بود. در سال 1938 مالینوفسکی به امریکا رفت و تا پایان عمر در دانشگاه ییل(27)به پژوهش و تدریس مشغول بود. در سال های پایانی عمر، مالینوفسکی بیشتر بر جوامع افریقایی نظیر بمبا(28)، چاگا(29) و سوازی(30)، در شرق افریقا، قبیله ی هوپی(31) در آریزونای امریکا و زاپوتک های(32)مکزیک مطالعه می کرد. مالینوفسکی در طول دوران تدریس خود بسیاری از بزرگان انسان شناسی را تربیت کرد که از آن جمله می توان به ی.ی.اوانس- پریچارد، پادرمیکر، شاپرا، مایر فورتس و سر ریموند فیرث اشاره کرد. از جمله مهم ترین آثار مالینوفسکی می توان به کتاب های زیر اشاره کرد: آرگونوت های اقیانوس آرام غربی(33)، جنایت و آداب و رسوم در جامعه ی وحشی(34)، روابط جنسی و سرکوب در جامعه ی وحشی(35)، زندگی جنسی وحشیان در شمال غربی ملانزی(36)، باغ های مرجانی و جادوی آن ها(37). پس از مرگ مالینوفسکی نیز چند اثر مهم که از نوشته های گرد آمده بود، منتشر شدند. از جمله: یک نظریه ی علمی درباره ی فرهنگ(38)، پویایی دگرگونی فرهنگی(39)و سرانجام یک دفترچه ی خاطرات به معنی دقیق کلمه.(40)
کتاب یک نظریه ی علمی درباره ی فرهنگ از آن رو حائز اهمیت ویژه است که به صورتی خلاصه، هر چند در مواردی با نثری سنگین، اساس نظریه ی مالینوفسکی درباره ی فرهنگ را به صورت تدوین شده ای به خواننده عرضه می کند. اما در بین این آثار کتاب یک دفترچه... نقشی مهم در تاریخ انسان شناسی داشته است زیرا شامل یادداشت های روزانه ی مالینوفسکی در طول سفرهای 1915-1916 و 1917-1918 در جزایر تروبریاند می شود. این یادداشت ها که به زبان لهستانی نوشته شده اند، جنبه ی خصوصی داشته و در آن ها نکات ریز و دقیقی درباره ی مشکلات و جزئیات روش او روشن می شود. برای مثال، این کتاب نشان می دهد که مالینوفسکی علاوه بر روش مشاهده ی مشارکتی، بسیاری از داده های خود را نیز از طریق افراد بومی که برای او نقش اطلاع رسان را داشته اند به دست آورده است. این کتاب بارها مورد استفاده ی مخالفان انسان شناسی و روش مشاهده ی مشارکتی قرار گرفت تا با زیر سؤال بردن صداقت حرفه ای مالینوفسکی و با برجسته کردن برخی عبارت های تحقیرآمیز که او درباره ی بومیان به کار برده است، اصولاً روش انسان شناختی را مردود بشمارند.(41) با وجود این باید به دو نکته توجه داشت: نخست آن که به کار بردن بعضی الفاظ، از جمله خود واژه ی«وحشی»در نیمه ی قرن بیستم بسیار رایج بوده و نمی توانسته است به معنای تحقیر بومیان باشد؛ و دوم، ولو آن که مالینوفسکی به دلایلی تصور کرده است که نباید در نوشته های اصلی خود به وجود اطلاع رسان ها اشاره کند، امروز می دانیم که پژوهشگران انسان شناسی همواره از مشاهده ی مشارکتی و اطلاع رسان ها به همراه یکدیگر استفاده می کنند و این دو نافی هم نیستند.
مالینوفسکی را باید به حق پدر مکتب کارکردگرایی دانست. مقاله ای که او با عنوان«فرهنگ» برای دایرة المعارف علوم اجتماعی در سال 1931 نوشت، هنوز به عنوان اساسی ترین بیان نامه ی این گرایش نظری مطرح است. همان گونه که گفته شد، کارکردگرایی همچون اشاعه گرایی یکی از نظریاتی بود که در واکنش نسبت به حضور قدرتمند تطورگرایی در قرن نوزدهم و با ریشه گرفتن از نظریات کنت، اسپنسر و دورکیم، ظاهر شد و به وسیله ی مالینوفسکی و رادکلیف- براون وارد انسان شناسی اجتماعی بریتانیا گردید.
پیش از این به مهم ترین گزاره های کارکردگرایی اشاره کردیم. این گزاره ها، که در انسان شناسی اجتماعی بریتانیا در سال های دهه ی 30 و 40 میلادی تدوین شدند، به دو گرایش دامن زدند.
نخست، گرایش به نوعی کارکردگرایی ساختاری(42) که مهم ترین نماینده ی آن رادکلیف-براون بود(43). در این گرایش، که بعدها رشد زیادی یافت و به جامعه شناسی و انسان شناسی امریکا نیز سرایت کرد، اصل بر موضوع توازن است. در این نظریه، نظام های اجتماعی همچون ماشین های بزرگ و پیچیده ای درک می شوند که اجزای آن ها همگی به یکدیگر وابسته اند و هدف در آن ها«کارکرد بهینه»(44)است. بنابراین در این درک هر کارکردی باید لزوماً در رابطه با کارکردهای دیگر درک شود. به این رویکرد در بخش نخست ساختارگرایی باز خواهیم گشت. اما باید به رویکرد دومی نیز در کارکردگرایی اشاره کنیم که به مالینوفسکی تعلق داشت. در این رویکرد، برخلاف رادکلیف- براون و دورکیم، که کارکرد را پاسخ به نیازهای اجتماعی می دانند، مالینوفسکی آن را پیش از هر چیز پاسخی به نیازهای فردی و بیولوژیک معرفی می کند.
دو مفهوم اساسی در کارکردگرایی مالینوفسکی عبارت اند از: نیازها و نهادها. نیازها به باور او پیش از هر چیز به موجودیت بیولوژیک انسان بازمی گردند. بنابراین نخستین رده از نیازها، نیازهایی هستند که میان انسان ها و سایر جانوران مشترک اند. نیازهایی همچون تغذیه، تولیدمثل و غیره. این نیازها، پاسخی سازمان یافته از سوی انسان دریافت می کنند که در قالب فرهنگ تبلور می یابد. نظر مالینوفسکی را بر اساس کتاب یک نظریه ی علمی درباره ی فرهنگ(45)می توان به صورت شکل زیر ترسیم کرد:

الف

  ب

نیازهای اولیه

پاسخ های فرهنگی

1.سوخت و ساز (متابولیسم)

1.معیشت

2. تولید مثل

2.خویشاوندی

3.رفاه جسمی

3. سرپناه

4.امنیت

4. محافظت

5.تحرک

5. فعالیت

6.رشد

6. آموزش و پرورش

7. .تندرستی

7. بهداشت

شکل7: رابطه ی نیازهای اولیه و پاسخ های فرهنگی
در نتیجه نیازهای بیولوژیک انسان، به صورت فرهنگی ارضا می شوند. اما تأکید مالینوفسکی بر آن است که ارضای این نیازهای رده ی اول، سبب ایجاد نیازهایی ثانویه می شود که آن ها را نیازهای اشتقاقی یا الزامات فرهنگی نام می نامد و در واقع نیاز به ایجاد نهادهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی هستند و انسان را باز هم وارد سازمان یافتگی فرهنگی بیشتری می کنند؛ و سرانجام پس از پاسخ یافتن نیازهای رده ی دوم، گروه سومی از نیازها ظاهر می شوند که مالینوفسکی آن ها را نیازهای انسجام دهنده و روحی می نامد. پاسخ فرهنگی به این نیازها به صورت مفاهیم نهادین و شناختی انجام می گیرد: زبان، اخلاق، دین و ارتباطات.
دومین مفهوم اساسی مورد تأکید مالینوفسکی، نهاد است. نهاد به باور او پایه و اساس فرهنگ را تشکیل می دهد و هر نهاد را می توان مجموعه ای از عناصر و مکانیسم ها دانست که مالینوفسکی آن ها را چنین تشریح می کند:
1.منشور(46)، یعنی نظام ارزش هایی که نهاد را به وجود آورده اند یا باور به ارزش هایی که به موجودیت آن نهاد معنی می دهند.
2.کارکنان، یعنی مجموع افرادی که عملاً در نهاد شرکت دارند و منشور آن را به عمل درمی آورند.
3.ضوابط، یعنی مجموع قواعد و مکانیسم هایی که خاص آن نهاد هستند و کارکنان باید بر اساس آن ها عمل کنند.
4.کالبد مادی، یعنی موجودیت مادی و تمامی ابزارها، اشیا و فنون مورد استفاده در نهاد.
5.فعالیت، یعنی نتیجه ی حاصل از عمل نهاد.
6.کارکرد، یعنی نقش و سهم فعالیت نهاد در مجموعه ی اجتماعی(47).
مالینوفسکی علاوه بر آنچه گفته شد یکی از نخستین انسان شناسانی بود که تلاش کرد انسان شناسی را به روان شناسی نزدیک کند. هر چند او، فرویدیسم را دارای نقایص زیادی می دانست و به عنوان مثال نشان می داد که چگونه یکی از مفاهیم اساسی زیگموند فروید، عقده ی ادیپ، در جوامع مادرتبار ابتدایی کاربرد ندارد و در این جوامع دایی است که قانون یا «فرامن»(48)را نمایندگی می کند. مالینوفسکی نشان می دهد که در جزایر تروبریاند، خصومت پسر نه متوجه پدر بلکه متوجه دایی اوست زیرا دایی مسئول تربیت پسر است و فرمان می دهد در حالی که پدر برخلاف دایی با پسرش خیلی صمیمی است و هیچ گونه تسلط و قدرتی بر او اعمال نمی کند.
تحلیل مهم دیگر مالینوفسکی درباره ی اسطوره هاست. او هر نوع نظام اعتقادات افسانه ای و اسطوره ای را نوعی پاسخ فرهنگی به ترس مبهم از دشمن، بدبختی ها و مصیبت های طبیعی می دانست که انسان آن را به سوی گذشته(اعتقاد به بهشت گم شده ی آغازین) و به سوی آینده(اعتقاد به فرجام) فرافکنی می کند. گذشته، توجیه کننده ی وضعیت کنونی انسان یعنی سقوط و شرایط زمینی اش و آینده، تسلی بخش رهایی از این وضع و دستیابی به بهشت موعود است.
سرانجام جا دارد که به نوآوری های مهم مالینوفسکی در زمینه ی روش انسان شناختی اشاره کنیم. مالینوفسکی را ابداع کننده ی اصلی روش«مشاهده ی مشارکتی» می دانند. البته ابداع واقعی این روش نه به وسیله ی مالینوفسکی بلکه بیش از صد سال پیش از او، به وسیله ی یک دانشمند فرانسوی به نام ژوزف- ماری ژراندو انجام گرفت که در سال 1800 یک کتابچه ی راهنمای روش مردم شناختی با عنوان ملاحظاتی درباره ی روش های مختلف مشاهده مردمان وحشی(49) برای استفاده در مأموریت علمی کاپیتان بودن تهیه کرده بود. در این راهنما، ژراندو توصیه کرده بود که بهترین روش برای شناختن وحشیان آن است که به نوعی خود پژوهشگر هم به یکی از آن ها تبدیل شود. با وجود این مالینوفسکی نخستین پژوهشگری بود که در عمل از این روش استفاده کرد و نتایج خود را به صورت گسترده ای منتشر نمود.
ژان پواریه(50)با اشاره به پیشینه ی ژراندو، اصول روش مشاهده ی مشارکتی را در موارد زیر برمی شمارد:
1.پژوهشگر باید تمامی پیش داوری های خود را کنار بگذارد و حتی زمینه های شناخت ذهنی خود از مفاهیم را نیز نادیده انگارد.
2.پژوهشگر باید تلاش کند با آموختن زبان مردم و مشارکت در زندگی روزمره ی آن ها، از سوی آن ها پذیرفته شود و به فردی از جماعت آن ها تبدیل شود.
3.او باید با دقت تمام مشاهدات خود را در عمل یادداشت کند.
4.او باید رده های گوناگون واقعیت را دریابد: پنداشت ها، رسوم، منشور گروه، عملکرد و غیره.
روش مشاهده ی مشارکتی در واقع نوعی موضع گیری درباره ی روش های قبلی علوم اجتماعی است که در آن موضوع مورد بررسی به یک شیء تبدیل می شود. در واقع، هر چند مالینوفسکی در این نکته که محقق در زمان تحقیق باید تمام پیش داوری های ذهنی خود را کنار گذارد، با دورکیم موافق بود، اما روش دورکیم مبنی بر برخورد شیئی با موضوع را رد می کرد. مالینوفسکی با این رویکرد، در حقیقت، فاصله گذاری میان محقق و موضوع تحقیق را زیر سؤال می برد زیرا بر آن بود که دقیقاً همین فاصله گذاری است که به یک رابطه ی سلطه، یا دقیق تر گفته باشیم به آنچه هگل دیالکتیک ارباب/ بنده می نامید، منجر می شود. رابطه ای که به باور او مانع از درک درست و کامل واقعیت اجتماعی می شد. از این رو مالینوفسکی بر آن بود که محقق باید خود جزئی از واقعیت مورد بررسی خود گردد. زبان مردم را بیاموزد و به آن ها نزدیک شود به صورتی که دیگر وجود او را احساس نکنند و رفتارهایشان را به طبیعی ترین شکل ممکن انجام دهند. گفتیم که یادداشت های خصوصی مالینوفسکی نشان دادند که مشاهده ی مشارکتی تنها منبع اطلاعات او نبوده است، با این حال مالینوفسکی با تجربه ی عملی خود بنیان گذار روشی بود که پس از او به صورت رایج ترین و ضروری ترین روش در هرگونه مطالعه ی انسان شناختی درآمد و در حقیقت نیز در بطن مفهوم انسان شناسی و درکی که این علم از«انسان»دارد، چاره ای جز از میان برداشتن فاصله ی محقق و موضوع تحقیق نیست.
نکته ی آخری که درباره ی روش مالینوفسکی حائز اهمیت است، اصلی عمومی است که در کارکردگرایی بدان توجه می شود و آن مسئله ی تحلیل همزمان(51)است؛ ‌به این معنی که محقق در تحلیل خود یک برش همزمان را در نظر می گیرد. در حالی که در روش تاریخی برای تحلیل پدیده ها بر گذشته و چگونگی تطور آن ها و نیز بر روابط علّی ناشی از آن گذشته بر وضعیت موجود و چگونگی روابط تأکید می شود. به عبارت دیگر، در روش تاریخی اجزای یک کل کنونی را به عواملی خارج از کلیت وابسته می سازیم. در حالی که تحلیل همزمان، مجموعه را تنها در زمان حاضر بررسی می کند، زیرا«کارکرد»تنها در زمان حاضر معنی می دهد. نبود دید تاریخی در تحلیل مالینوفسکی یکی از مهم ترین انتقاداتی است که به روش او وارد آمده است.

اصول بنیادین کارکردگرایی
«به باور من هرگونه پژوهش بر زمین تحقیق و هرگونه تحلیلی از تظاهرات عمده ی رفتار سازمان یافته، اعتبار اصول بنیادین زیر را نشان می دهد:
الف. فرهنگ پیش از هر چیز دستگاهی ابزاری است که به انسان امکان می دهد مشکلات محسوس و خاصی را که در راه ارضای نیازهای خویش در محیط خود با آن ها برخورد می کند، حل کند.
ب.[فرهنگ] نظامی است از اشیا، فعالیت ها و رویکردها که هر یک از عناصر آن وسیله ای است مناسب یک هدف.
ج.[فرهنگ] یک کل تفکیک ناپذیر است که عناصر آن به یکدیگر وابستگی متقابل دارند.
د.این فعالیت ها، این رویکردها و این اشیا بر محور یک فعالیت پراهمیت و حیاتی سازمان یافته اند و نهادهایی چون کلان، قبیله، خانواده، جماعت محلی و همچنین گروه های سازمان یافته ی همیاری اقتصادی، فعالیت سیاسی، حقوقی و آموزشی را تشکیل می دهند.
هـ . از دیدگاه نظر پویایی(دینامیک)یعنی از نظرگونه ی فعالیت، می توان فرهنگ را به تعدادی از جنبه های آن تقسیم کرد: آموزش، کنترل اجتماعی، اقتصاد، نظام های شناخت، باورها و اخلاق، شیوه های بیان و خلاقیت هنری.»
(Bronislaw Malinowski,Une Théorie scientifique de la culture,Paris,Maspero,Points,1979(1944),pp.127-128).
(برونیسلاو مالینوفسکی، یک نظریه ی علمی درباره ی فرهنگ).

پی نوشت ها :

1.کرایب، 1379، صص 47-87؛
Firth 1957;Fortes 1949;Kulklick 1991; - 2000: 246-251;Kuper 1977; Lesser 1985;Turner 1991;Voget 1996;Winthrop 1991
2.Aron 1980:105-115;Grawitz 1993: 75-79;Harris 1968: 63-66;Ritzer 1988: 13-17
3.Harris 1968: 108-141
4.Aron 1980: 362-371;Grawitz 1993: 81-87;Lévi-Strauss 1973:57-98;Lombard 1994: 99-104
5.Houzel 1999
6.organ
7.function-finality
8.Harris 1968: 159-161
9.Harris 1968: 466-478
10.holism
11.utility
12.manifest function
13.latent function
14.Merton 1957: 60-69
15.eufunction
16.dysfunction
17.Grawitz 1993: 368-371;Merton,1957: 195-206;Ritzer 1988: 217-227
18.equilibrium
19.بخشی از این قسمت قبلاً به عنوان پیش گفتاری بر ترجمه ی فارسی کتاب یک نظریه ی علمی درباره ی فرهنگ اثر مالینوفسکی به قلم نگارنده به انتشار رسیده است. درباره ی مالینوفسکی از جمله ن.ک به: Firth 1957;Poirier,Harris 1968: 514-567
20.Kraków
21.Jagiellonian
22.Leipzig
23.London School of Economics and Social Sciences
24.Trobriand
25.Firth 1999;Kuklick 2000;Lombard 1994: 80-91; 1999
26.participent observation
27.Yale
28.Bemba
29.Chagga
30.Swazi
31.Hopi
32.Zapotecs
33.Argonautes of the Western Pacific(1922)
34.Crime and Custom in Savage Society(1926)
35.Sex and Repression in Savage Society(1927)
36.The Sexual Life of Savage Societ(1929)
37.Coral Gardens and Their Magic(1935)(2 جلد)
38.A Scientific Theory of Culture(1944)
39.The Dynamics of Cultural Change(1945)
40.A Diary on Strict Sense of Team(1967)
41.Geertz 1986: 71-90
42.structural-functionalism
43.Harris 1968: 514-567
44.optimal function
45.Malinowski op.cit: 66-69
46.charte
47.Lombard 1994: 82-83
48.super-ego
49.Consid?rations sur les diverses m?thodes à suivre dans l`observation des peuples sauvages
50.Poirier 1968
51.synchronic analysis

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛(1390)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.