اصفهانِ دوره ي زندگي سيدجمال دو ويژگي عمده دارد: نفوذ و اقتدار دستگاه حكومت و قدرت فوق العاده ي روحانيان. حكومت ظل السلطان نمونه ي يك حكومت مقتدر به شمار مي رفت. ظل السلطان فرزند ارشد ناصرالدين شاه كه سه سال از مظفرالدين شاه بزرگ تر بود، چون مادرش عفت السلطنه از دودمان قاجاريه نبود به ولايتعهدي انتخاب نگرديد. وي براي نخستين بار در سال 1283ق. به حكمراني اصفهان گماشته شد و طي چند سال بعد، ايالات خوزستان و لرستان و فارس و كرمانشاه نيز به قلمرو حكومتي وي افزوده گشت(1). ظل السلطان با تشكيل قشون نظامي مرتب و مجهز و سازمان متمركز دولتي توانست نظم و امنيت را در اين نواحي برقرار نمايد. قدرت و نفوذ او در سال 1305ق. به درجه اي رسيد كه ناصرالدين شاه كه در آستانه ي سفر سوم خود به فرنگ بود از ترس اين كه مبادا ظل السلطان در زمان غيبت وي از ايران، اقدامي عليه سلطنت انجام دهد او را به تهران احضار كرد و بازخواست نمود. ظل السلطان از حكومت ايالات به استثناي اصفهان معزول شد و امين السلطان كه رابطه ي خوبي با وي نداشت به مستوفي هاي خزانه دستور داد تا حساب هاي او را مورد رسيدگي قرار دهند(2). به روايتي ناصرالدين شاه تا اندازه اي از دست ظل السلطان عصباني بود كه حتي تصميم به قتل او گرفت. (3) ادوارد براون در سفر خود به اصفهان در 1296ق. پس از مشاهده ي قشون سازمان يافته ظل السلطان، پيش بيني نمود كه اگر او نتواند سلطنت ايران را بدست بياورد حكومت جنوب ايران را به خود اختصاص خواهد داد. (4)
ظل السلطان براي حفظ و بسط قدرت خود در اصفهان و ساير ولايات ايران از هيچ اقدامي فروگذار نمي كرد. او زماني كه موقعيت ايجاب مي كرد با علماي مستبد همكاري كرده، آن ها را در منافع خود شريك مي گرداند. گزارشي در دست است كه در آن كنسول انگليس در اصفهان از مشاركت ظل السلطان با آقانجفي، روحاني برجسته ي اين شهر، در احتكار غله خبر مي دهد(5). زماني ديگر سعي مي كرد از طريق ايجاد اختلاف بين رؤساي روحاني اصفهان به نفع خود بهره برداري كند. (6)
براساس همين خط مشي، ظل السلطان مدتي از افكار ملكم خان حمايت كرده، با او ارتباط مكتوب داشت(7). حكومت وي در اصفهان، برخي مواقع مأمن آزاديخواهاني مي شد كه براي دورماندن از دست تعدّي حكام بدان پناه مي آوردند. نمونه ي بارز آن، ميرزا آقاخان كرماني بود كه در سال 1300ق. از ظلم حاكم كرمان به اصفهان گريخت و در دربار ظل السلطان مقام يافت(8). ملك المتكلمين نيز كه پس از متهم شدن به فساد عقيده از سوي آقانجفي به تهران مهاجرت كرد، همواره از حمايت هاي مادي و معنوي ظل السلطان برخوردار بود. (9) آزاديخواهان تا زماني مورد مرحمت ظل السلطان قرار مي گرفتند كه عليه وي سخني بر زبان نياورند؛ در غير اين صورت، با خشم و غضب او رو به رو مي شدند.
قوّه ي دوم كه در اصفهان اقتدار و نفوذشان نه كمتر، بلكه بيشتر از ظل السلطان بود دستگاه روحانيت اين شهر بود. ميزان قابل توجهي از نفوذ سياسي- اجتماعي روحانيان اصفهان به سابقه ي مذهبي شهر و ريشه دار بودن نهادهاي تحت اداره ي روحانيت مربوط مي گشت. برخورداري از منابع درآمدي پايدار، باعث مي شد نفوذ اقتصادي ايشان روز به روز توسعه يابد. از قول يك نويسنده، ميزان درآمد موقوفات بازمانده از دوره ي صفويه در اين شهر، در صورت جمع آوري از ماليات دولت فراتر مي رفت(10). وجوهات شرعي مردم اعم از خمس و نذورات نيز به روحانيان اختصاص مي يافت.
از سوي ديگر، تسلط بر نهادهاي آموزش و قضا، اقتدار سياسي- اجتماعي آن ها را به شدت افزايش مي داد. مدارس ديني با سابقه در اصفهان كه تعداد آن ها به مراتب بيشتر از ساير شهرها بود از مراكز نفوذ روحانيان به شمار مي رفت و طلاب اين مدارس علاوه بر تحصيل علم، به عنوان قوه ي اجرايي مريدان خود همواره براي خدمت به ايشان حاضر بودند. چنانچه برهم زدن « مدارس جديده» كه رقيب و دشمن مدارس قديم محسوب مي شد غالباً به وسيله ي همين طلاب، به تحريك برخي رؤساي روحاني صورت مي گرفت.
مخالفت بسياري از علما با تأسيس مدارس به سبك جديد، درواقع دفاع از امتيازها و وظايف سنتي ايشان بود. (11)
تعداد روحانيان عاليرتبه در اصفهان به نسبت ساير شهرهاي ايران بسيار زياد بود. به گونه اي كه مؤلف كتاب جغرافياي اصفهان مي نويسد: « تعداد قريب الاجتهاد فراوان و مجتهد مجاز از صد بيشتر، مفتي جايزالفتوي جامع الشرايط متعدد[ بود]» (12). با اين همه، دو مركز عمده ي روحاني در اين شهر وجود دارد كه به لحاظ سياسي و اجتماعي از اقتدار فوق العاده برخوردار است. آن دو، يكي مسجدشاه و ديگري مسجد جامع مي باشد. مسجد جامع، محل امامت امام جمعه ي اصفهان بود. تا سال 1291ق. امامت جمعه ي اصفهان به ميرسيدمحمد سلطان العلما تعلق داشت. قدرت و نفوذ اين شخص به اندازه اي بود كه حكومت همواره تسليم اراده ي او مي گشت. معروف است كه ناصرالدين شاه با استماع خبر مرگ وي گفته بود: « الحمدلله رب العالمين امروز مي توانم بگويم اصفهان مال من است» (13). به دنبال او ميرمحمدحسين پس از كشمكش هاي جانشيني به واسطه ي پرداخت پانزده هزار تومان، منصب امامت جمعه ي اصفهان را به خود اختصاص داد. (14) ميرمحمدحسين امام جمعه در سال 1296ق. در اثر تباني مشترك ظل السلطان و علماي مخالف وي از سمت امامت معزول شده، پسرعمويش ميرزا محمدعلي امام جمعه گشت. (15) پس از او در سال 1300ق. اين منصب به حاج ميرزا هاشم رسيد و او تا آستانه ي مشروطيت همچنان نفوذ خود را در اين شهر حفظ كرد. (16)
ديگر مركز عمده ي رياست روحاني اصفهان، مسجدشاه در اختيار خاندان نجفي بود. تا سال 1301ق. شيخ محمدباقر نجفي امامت اين مسجد را برعهده داشت. قدرت و نفوذ شخصي و خانوادگي او سبب شده بود كه نسبت به دولت مركزي و عوامل حكومت احساس استقلال نمايد. شيخ محمدباقر حدود اسلامي را به راحتي در اصفهان اجرا مي كرد و همو فتواي قتل عده اي را به اتهام بابيگري صادر نمود. (17) در سال 1301ق. شيخ محمدتقي- معروف به آقانجفي- جانشين او شد. شيخ در دوره ي حيات خويش، همانند يك حاكم مطلق بر اصفهان حكومت مي كرد. او به سبب نافرماني از دولت و كشتار جمعي از مردم به اتهام بابيگري، دوبار از سوي دولت مركزي به تهران احضار شد. آقانجفي كه با ورود افكار نوين به اصفهان و رواج آن مقابله مي نمود همواره مورد انتقاد روشنفكران اين شهر قرار داشت. آزاديخواهان وي را به سوءاستفاده از نفوذ اجتماعي و ديني خويش در جهت منافع شخصي متهم مي كردند و از نظر ايشان، شيخ محمدتقي- آقانجفي- فردي مستبد و دنيادوست بود. بعدها وي به همراه پدرش به شدت مورد حمله ي نويسنده ي رؤياي صادقه قرار گرفت. (18)
به هر ترتيب، اوضاع سياسي- اجتماعي اصفهان به گونه اي بود كه رشد افكار ضداستبدادي و اصلاح طلبانه را سرعت مي بخشيد. به هنگام حضور سيدجمال، انديشه هاي انتقادي در اصفهان در حال تكوين بود و سيد پس از ورود به اصفهان به تدريج تحت تأثير اين جو، با جريان هاي مختلف فكري آشنايي يافته، با صاحبان آن ها معاشرت مي نموده است. (19) در زمره ي اين دگرانديشان، فرقه هاي ازلي، شيخي و بهايي بودند كه در اين زمان در شهرهاي مختلف از جمله اصفهان حضور داشتند و پنهاني فعاليت مي كردند. ادوارد براون هنگامي كه براي تحقيق پيرامون بابيه به ايران سفر كرده بود، در اصفهان و يزد با بسياري از بابيان به طور مخفيانه ديدار و مباحثه نمود. (20)از سوي ديگر، متشرعين اصفهان نيز به شدت مراقب اوضاع بودند. زندگي در اصفهان براي پيروان شيخي و بابي به مراتب سخت تر از شهرهاي ديگر بود و كوچك ترين بي احتياطي مي توانست عواقب خطرناكي براي آن ها داشته باشد. اتهام بابيگري تنها به پيروان اين فرقه اختصاص نداشت و در بسياري موارد از اين اتهام به عنوان وسيله اي براي سركوب مخالفان غيربابي نيز استفاده مي شد. در سال 1307ق. آقانجفي روحاني مقتدر اصفهان به جرم صدور حكم قتل چند نفر متهم به بابيگري كه اتهام آن ها به ثبوت نرسيده بود، به تهران احضار شد(21). در باب انتساب سيدجمال به بابيّت، چون هيچ سند و شواهد موثقي در دست نيست نمي توان اظهار نظر قطعي نمود. بين فرق بابي و آزاديخواهان وجوه مشترك زيادي وجود داشت و اين وجوه در برخي موارد، ايشان را به هم پيوند مي داد. سيدجمال واعظ يكي از اين نوانديشان بود كه بعدها به بابي و ازلي بودن متهم گشت. از افكار و فعاليت هاي سيدجمال الدين در سال هاي نخستين اقامت در اصفهان، اطلاع چنداني در دست نيست و معلوم نيست نطق هاي منبري وي چه موضوعات مهمي را دربرمي گرفته است. به نظر مي رسد حداقل تا پايان دهه ي اول حضورش در اصفهان، برخورد جدّي بين او و حكومت يا رؤساي ديني شهر رخ نداده است و سيد جز فعاليت هاي پنهاني، موضع گيري چندان آشكاري عليه اين مراكز نداشته است، زيرا او از يك سو در مسجدشاه و مسجدنو به منبر مي رود و از سوي ديگر، حكومت هر سال مبلغي به عنوان مقرري به وي پرداخت مي كند. (22)محبت ظل السلطان به سيدجمال الدين تا پايه اي بود كه وقتي ميرزا محسن خان مظفرالملك مورد خشم ظل السلطان قرار گرفته بود سيد از او شفاعت كرد و ظل السلطان خطاي او را بخشيد. (23)
در همين زمان افرادي پيدا شده بودند كه به دليل داشتن افكار تازه مورد تعقيب بودند. از جمله ي آن ها شيخ محمد منشادي يزدي يكي از وعاظ تهران بود. وي پس از اين كه در تهران متهم به الحاد شد روانه ي اصفهان گشت؛ اما در آن جا نيز طولي نكشيد كه از سوي روحانيان اصفهان از موعظه منع شد. شيخ از دوستان نزديك هادي دولت آبادي متهم به بابيگري و محمدباقر فشاركي عالم برجسته ي اصفهان بود. شيخ محمد منشادي علاوه بر داشتن افكار نوين، سبك و شيوه ي وعظش در اصفهان تازگي داشت. به همين دليل، گوي سبقت را از همگنانش مي ربود و خشم آن ها را عليه خود برمي انگيخت. از جمله ي وعاظي كه تحت تأثير سبك و انديشه ي اين شخص قرار گرفت. سيدجمال الدين واعظ بود(24). نمونه ي ديگر، ميرزا آقاخان كرماني و شيخ احمد روحي بودند كه پس از مدتي اقامت در اصفهان به خاطر نوع عقايد خود مجبور به ترك اين شهر شدند. همچنين ميرزا نصرالله بهشتي- ملك المتكلمين- كه اقامت دو ساله ي هندوستان وي را با افكار تازه آشنا ساخته بود، اينك كه در پي ترويج انديشه هايش در اصفهان بود به جرم ازلي بودن تحت تعقيب روحانيان متنفذ قرار گرفته، مدتي بعد از ترس جان خويش به تهران گريخت.
فعاليت هاي مخفي
در اين اوضاع و احوال، آزاديخواهان تلاش مي كردند تا با تشكيل گروه هايي مخفي متشكل از افراد همفكر، به فعاليت هاي خود سازمان بيشتري بدهند. سيدجمال واعظ نيز به همراهي چند تن از دوستان خود، انجمني بوجود آوردند كه ملكزاده از آن با عنوان« مجمع سرّي» ياد مي كند. هدف اصلي اين مجمع، روشن كردن افكار مردم و آشكار ساختن مظالم دستگاه ديني و دولتي اصفهان بود. (25)اعضاي مجمع افراد زير بودند: سيدجمال واعظ، ملك المتكلمين، ميرزا محمود صدر كه به خاطر مقام علمي و حسن اخلاقش در بين دوستان« فال امام جعفر صادق» نام گرفته بود، ميرزا نورالدين مجلسي از نواده ي محمدباقر مجلسي- مجلسيِ معروف- كه در علوم ديني استاد بود و در زمره ي شعراي آن عصر محسوب مي شد، حاجي فاتح الملك، نظامي تحصيل كرده در دارالفنون كه بعدها طي مشروطه ي دوم نماينده ي مجلس شد، ميرزا اسدالله خان وزير، كه سي سال وزير اصفهان بود و اينك متهم به فساد عقيده بود، حاجي ميرزابهاء، حكيمي روحاني ستيز، كه در عقايد اجتماعي از مكتب افلاطون پيروي مي كرد و به جرم عقيده از علما چوب خورده بود، ميرزا رضا حكمي، فيلسوف و غزل سراي معروف كه مجلس درس داشت و همواره مورد بغض روحانيان مستبد قرار داشت، شيخ حسن شيخ العراقين روحاني متمول و آزاديخواه، شيخ حسن نظام العلما، سيد عبدالوهاب امامي معروف به آيت الله كه به گفته ي جمالزاده فرزند سيدجمال واعظ « از دوستان بسيار صميمي پدرش بود» (26)، اشرف الواعظين، دوست نزديك ملك المتكلمين. (27)
از فهرست فوق مي توان به سيماي كلي اين مجمع پي برد. تعداد روحاني و اهل منبر در ميان آن ها بيشتر است و برخي از ايشان در فلسفه و ادبيات نيز دستي دارند. آن چه كه آن ها را به هم نزديك مي ساخت پيروي از افكار جديد و انتقاد از وضع حاكم بود. اتهام فساد عقيده در بسياري از ايشان مشترك بود. به نظر مي رسد مجمع سرّي بيش از آن كه يك انجمن فعال سياسي به حساب آيد كه دست به اقدام سازمان يافته مي زند، مجمعي خودجوش بود كه اعضاي آن به واسطه ي اشتراك در عقيده گاهي گرد هم جمع مي شدند، در لزوم روشنگري مردم رايزني مي كردند و احتمالاً حوزه ي مباحث شان برخي مواقع به فرهنگ و ادبيات نيز كشيده مي شد.
هيچ اطلاع ديگري از اين مجمع كه سيدجمال نيز از اعضاي آن به شمار مي رفت وجود ندارد. در منبعي ديگر، از يك انجمن با نام« انجمن ترقي» سخن به ميان آمده كه تركيب اعضا و نوع فعاليت آن تقريباً مشابه با مجمع سرّي است. (28) متأسفانه به درستي معلوم نيست كه آيا اين انجمن همان مجمع سرّي مي باشد و تنها نام آن ها متفاوت ذكر شده يا اين كه هركدام انجمني جداگانه بوده است. افراد اعضاي انجمن ترقي به قرار زير معرفي شده اند: سيدجمال واعظ، ملك المتكلمين، شيخ احمد مجدالاسلام كرماني، حاجي فاتح الملك، ميرزا سيد علينقي خان سرتيپ- صاحب نظام-، ميرزا احمد علم، حاج سيدعلي جناب زاده اصفهاني.
باز در جايي ديگر، از جمعيتي با عنوان« جمعيت ادبي» ياد مي شود كه مجدالاسلام كرماني به همدستي ملك المتكلمين، سيدجمال واعظ و ميرزا علينقي خان سرتيپ آن را بوجود آورده است و پس از مدتي اين انجمن، مدرسه اي به سبك جديد با مديريت ميرزا علينقي خان تأسيس كرده است(29). در هيچ كدام از گزارش هاي فوق اشاره اي به زمان دقيق تأسيس اين انجمن ها نشده، تنها به ذكر اطلاعات كلي اكتفا شده است. احتمالاً انجمني كه سيدجمال الدين عضو برجسته ي آن بود از اواخر سال هاي ناصري تشكيل شد و تا مدت ها بعد نيز با اندك تغييراتي، هم در اعضا و هم در شيوه ي فعاليت، همچنان برقرار بود. نام اين انجمن در هر مقطع، به وسيله ي مورخان، متفاوت ذكر مي شود. انجمني كه ملكزاده از آن ياد مي كند در سال هاي نزديك به قنادي ناصرالدين شاه فعاليت مي كرده است. برجسته ترين اقدام عملي مشترك اعضاي مجمع سرّي، تأسيس مدارس به سبك جديد مي باشد. در اين مقطع، چند بار مدارسي ايجاد شد اما هر بار به علت مخالفت برخي از رؤساي روحاني پس از اندكي تعطيل گشت. بر طبق گفته ي مجدالاسلام، مدرسه اي كه به همت انجمن مزبور با مديريت علينقي خان سرتيپ تأسيس شد بيشتر از دو ماه دوام نياورد. به اين معني كه جمعي از طلاب، تحت قيادت يكنفر از رؤساي معمّم اصفهان به مدرسه هجوم آورده، آن را به هم ريختند. (30)
همچنين در سال 1312ق. عده اي از اعضاي اين انجمن كه از معتقدان به علوم جديد بودند مدرسه اي به مديريت ملك المتكلمين بنياد كردند، اما با حمله ي عده ي زيادي از طلاب، تمام مدرسه ويران شد. مهدي ملكزاده مي نويسد: « طلاب روز پس از فتح مدرسه در مساجد تجمع كرده، شادي ها نمودند و مؤسس مدرسه را بي دين و دهري و معلم خانه را مركز فساد و فرنگي مآبي خواندند» (31).
با اين اوصاف، شكي نيست كه سيدجمال الدين از مروّجين تعليم و تربيت جديد و از اعضاي مؤسسين مدارس نوين بود. او در سخنراني ها همواره از سيستم آموزشي قديم انتقاد مي كرد.
دوره ي ده ساله ي آخر سلطنت ناصرالدين شاه براي سراسر ايران دوران اوج استبداد بود. گسترش روزافزون منتقدان، مندرجات تند روزنامه هاي قانون، حبل المتين، اختر، تبليغات سيدجمال الدين اسدآبادي در نكوهش اوضاع سياسي ايران، عواملي بودند كه دست به دست هم داده، ناصرالدين شاه و حكامش را وادار به اعمال محدوديت بيشتر مي كردند. (32)
علت عمده ي ديگري كه در اين برهه باعث اختناق در ايران به ويژه اصفهان شد، پيامدهاي ناشي از لغو امتياز تنباكو به سال 1309ق. بود. ناصرالدين شاه پس از بحران تنباكو به اعمال محدوديت سياسي بيشتري روي آورد و از تغيير و تحولات خطرناك پرهيز كرد. ايجاد مدارس جديد را ممنوع ساخت، ورود روزنامه هاي اختر و قانون را غيرقانوني اعلام كرد و به دوران گسترش دارالفنون پايان داد. علاوه بر اين، وي بيش از پيش به تحريك رقابت هاي گروهي متوسل مي شد و از بابي ها به عنوان سپر بلا بهره برداري مي كرد. (33) در اين ميان، اصفهان شرايطي ويژه داشت. مخالفت علماي اصفهان با امتياز تنباكو به مراتب شديدتر از نواحي ديگر بود. حكم تحريم تنباكو قبل از ميرزاي شيرازي توسط آقانجفي، مجتهد بزرگ اصفهان، صادر گشت(34). همچنين فتواي ميرزاي شيرازي در تحريم استعمال تنباكو قبل از شهرهاي ديگر به اصفهان فرستاده شد. (35)براساس گزارشي كه در دست است مردم اصفهان به تهييج علما، خارجيان را در كوچه و بازار مورد تعرض قرار مي دادند. آقانجفي طي فتوايي حتي حاميان فرنگيان را واجب القتل و بستگان ايشان را نجس العين اعلام كرد. (36)
اين شورش، قدرت و نفوذ رؤساي روحاني اصفهان را بيش از پيش كرد. بنابراين، ملك المتكلمين كه از فعالان تندرو مجمع آزاديخواهان بود در سال 1311ق. به اتهام ارتداد مجبور به ترك اصفهان شد. (37) فعاليت سيدجمال و دوستانش در اين مقطع كاملاً صورت مخفيانه به خود گرفته بود. محمدعلي جمالزاده، فرزند سيدجمال، در ذيل خاطرات پدرش مي نويسد كه آن ها گاهي دور هم جمع مي شدند و روزنامه ي حبل المتين را كه از كلكته مخفيانه در لابلاي بار اجناس به اصفهان مي رسيد، مي خواندند و براي مملكت و مردم دلسوزي مي كردند. سيدجمال در طي اين سال ها، مقالاتي با امضاي مستعار به روزنامه ي حبل المتين مي فرستاده است. (38)
با قتل ناصرالدين شاه در سال 1313ق. قوت و حدّت استبداد كاهش پذيرفت و دامنه ي فعاليت آزاديخواهان وسعت گرفت. در سال 1314ق. امين الدوله از آذربايجان احضار و به مقام صدراعظمي برگزيده شد. او مروّج و مبلّغ توسعه مدارس جديد در ايران بود. در زمان وي مدارس چندي در تهران به سبك جديد تأسيس گشت. آزاديخواهان اصفهان كه جمال الدين نيز در زمره ي آن ها بود از اين فرصت استفاده كرده، حوالي سال 1315ق. درصدد برآمدند به آرزوي ديرين خود جامه ي عمل بپوشانند، اما اين بار نيز طولي نكشيد كه به دنبال مخالفت روحانيان به سرپرستي آقانجفي با شكست مواجه گرديد. (39)
سيد و شركت اسلاميه
تا سال 1316ق. كه نقش سيدجمال در وقايع اصفهان پررنگ تر مي شود، جز مختصري كه ذكر شد هيچ اطلاعي از فعاليت هاي سيد در دست نيست. در ذي القعده 1316ق. شركتي توليدي-بازرگاني با نام « شركت اسلاميه» در اصفهان تأسيس شد. هدف و علت تشكيل اين شركت كه در زمينه ي صنعت نساجي فعاليت مي كرد، براساس اساسنامه ي آن، حمايت از صنايع داخلي و مقابله با نفوذ امتعه ي بيگانه عنوان شده است. (40) طي چند دهه ي پيش، واگذاري امتيازهاي گوناگون به بيگانگان، از يك طرف راه ورود كالاهاي بازرگاني را به ايران هموار كرده و از سوي ديگر، موجب ورشكستگي صنايع محلي و بازرگانان داخلي شد. به همين دليل، بازرگانان و صاحبان صنايع براي تقويت سرمايه هاي داخلي به فكر تأسيس شركت هايي افتادند. از دهه هاي آخر سلطنت ناصرالدين شاه شركت هاي تجاري فراواني در شهرهاي مختلف ايجاد مي گشت. شركت اسلاميه ي اصفهان كه به منظور اشتغال به بازرگاني و توليد پوشاك تأسيس شد از نوع همين شركت ها بود.اعضاي انجمن ترقي اصفهان در تشكيل و حمايت اين شركت نقش مهمي برعهده داشتند. سيدجمال و ملك المتكلمين در روز افتتاح، خطابه هاي مهيّجي ايراد كردند. سيدجمال واعظ كه اينك لقب « صدرالواعظين» داشت با شروع كار شركت، فعاليت هاي منبري اش را به ترويج اين شركت اختصاص داد. وي با خطابه هاي بليغ خود، مردم را به سرمايه گذاري در شركت براي رسيدن به خودكفايي و مقابله با نفوذ بيگانگان تحريض مي كرد. (41) حمايت از شركت اسلاميه تنها به روحانيان و وعاظ نوگرا محدود نمي شد، بلكه علماي سنتي و غير همفكر ايشان نيز در طرفداري از اهداف اين شركت شريك بودند. شيخ محمدتقي نجفي( آقانجفي) طي مقاله اي كه به روزنامه ي حبل المتين فرستاد با استناد به آيات قرآني از اين شركت حمايت كرد و حبل المتين بارها از پشتيباني شيخ و ساير علماي اصفهان از شركت اسلاميه سپاسگزاري نمود(42). اكثر قريب به اتفاق مراجع بزرگ عتبات نيز به طرفداري از شركت به پا خاستند. آخوند ملامحمدكاظم خراساني در نامه اي به مظفرالدين شاه او را دعوت به حمايت از شركت اسلاميه كرد. (43)به نظر مي رسد در طي اين ايام، كشمكش هاي روحانيان سنتي با نوانديشاني چون سيدجمال حداقل در ظاهر براي مدتي كوتاه كاهش يافته باشد؛ زيرا مسئله ي ترويج شركت اسلاميه بيش از ساير موضوعات، توجه مشترك ايشان را به خود جلب مي كرده است. يكي از دلايل موفقيت آغازين شركت را نيز در همين امر مي توان جستجو كرد. كار اين شركت در آغاز چندان رونق گرفت كه تجار خارجي منطقه را به هراس انداخت. روزنامه ي ثريا به نقل از يك نشريه ي انگليسي نوشت: « اگر اين شركت معتبر شود سكته ي بزرگي به تجارت انگليس در اصفهان بلكه در خليج فارس وارد خواهد آمد. » (44)
در اواخر سال 1317ق. « علماي اعلام اصفهان» تصميم گرفتند كه چند نفر از وعاظ معروف را براي ترويج شركت اسلاميه روانه ي شهرهاي اطراف بكنند. سيدجمال كه در اين زمان واعظي برجسته و از فعالان جدّي شركت بود به عنوان مبلغ رسمي شركت اسلاميه براي رفتن به شيراز انتخاب شد. وي ماه هاي محرم و صفر سال 1318ق. را به موعظه در اين شهر سپري كرد. سخنراني هاي سيدجمال در شيراز از همان ابتدا با اقبال عامه مواجه گشت و مجتهد بزرگ فارس، سيدعلي اكبر فال اسيري، منبر مسجد وكيل را كه از مهم ترين مساجد شهر و محل امامت خود وي بود در اختيار سيدجمال قرار داد. براساس نوشته ي حبل المتين، حق بيان و فصاحت سيد، مستمعينش را كه بالغ بر دو هزار نفر مي شدند به هيجان مي آورده است. اين روزنامه، سيدجمال را با القاب عمده المتكلمين، زبده المحققين و صدرالواعظين ياد مي كند. (45)
سيدجمال الدين به ازاي فعاليت تبليغي اش، ماهانه مبلغي معادل 5 تومان از سوي شركت دريافت مي نمود. (46) وي طي اقامت خود در شيراز رساله اي بلند تحت عنوان« لباس التقوي» نوشت و در آن با استناد به آيات قرآن و روايات، عموم ايرانيان را به مصرف پارچه هاي شركت اسلاميه و طرد كالاهاي خارجي دعوت كرد. نكته جالب اين كه هشت تن از برجسته ترين رهبران روحاني و مراجع تقليد آن زمان از جمله عموي سيدجمال واعظ، سيداسماعيل صدرعاملي، بر اين رساله تقريظ نوشتند(47). مأموريت چند ماهه ي شيراز به سيد فرصت داد تا آن قسم از افكار و انديشه هايش را كه در اصفهان با ترس و واهمه بر زبان مي راند اين بار ذيل تبليغ شركت اسلاميه به راحتي مطرح كند. سيدجمال در سفر شيراز شهرت قابل توجهي در ميان مردم اين شهر پيدا كرد؛ به طوري كه بعد از اين، دو سال متوالي در ماه هاي محرم و صفر براي وعظ به شيراز دعوت مي شد. سيد كه همواره در اصفهان تحت فشار مخالفان خود قرار داشت با پذيرفتن اين دعوت، حداقل براي دو ماه از تحريك آن ها آسوده مي شد و مي توانست افكار خود را با آزادي بيشتر بيان كند. جوّ مذهبي شيراز نسبتاً بازتر از اصفهان بود و اقتدار ظل السلطاني نيز در آن جا وجود نداشت. از سوي ديگر، درآمدي كه او در شيراز بدست مي آورد به مراتب زيادتر از اصفهان بود. در اصفهان تعداد وعّاظ و روضه خوان ها بسيار زياد و رقابت ميان ايشان شديدتر بود. از اين رو، انجام فعاليت مؤثر و كسب درآمد مناسب براي وعاظ مشهوري چون سيدجمال كه متهم به فساد عقيده و مورد كينه ي روحانيان و طلاب رقيب قرار داشتند، دشوار بود. (48)
سيد پس از مهاجرت سوم خود به شيراز در سال 1319ق. به دلايلي مجبور شد اين شهر را براي هميشه ترك كند. در آن تاريخ، بين شعاع السلطنه، حاكم فارس و قوام الدوله شيرازي رقابت و ضدّيتي تمام وجود داشت. سيدجمال الدين خواسته يا ناخواسته به نفع شعاع السلطنه وارد اين كشمكش شد و در نتيجه، دشمني قوام را عليه خود برانگيخت. سيد در عين حال كه از حمايت هاي شعاع السلطنه برخوردار مي شد، احتمالاً در بالاي منابر بر ضد قوام و ستمگري هاي او اشاراتي مي كرده است. به تدريج كينه ي قوام و اتباعش طوري برانگيخته شد كه درصدد قتل سيدجمال برآمدند. ظاهراً شخصي مأمور قتل او مي شود، اما اشتباهاً به جاي سيد، مردي عنايت الله نام را مي كشد. (49)سيد جمال پس از مشاهده ي اين وضعيت از ترس جان خويش از سفر پر سود شيراز چشم پوشيد. وي پس از پايان ماه صفر از همان جا راهي عتبات شد و پس از يك ماه اقامت نزد عموي خويش، آن گاه به اصفهان بازگشت.
سال هاي پاياني زندگي در اصفهان
اصفهان مقارن سال هاي پاياني سيدجمال صحنه ي جدال شديد روحانيان متعصب و دستگاه ظل السلطان با صاحبان افكار است. دوباره چندين مدرسه ي جديد به تحريك علما تخته شد. سختگيري روحانيان مستبد بر افراد نوگرا بسيار شديد شده بود؛ چنان كه بر طبق يك گزارش، آقانجفي يكبار دستور داد چند تاجر زاده را كه عمامه ي كوچك به سر گذاشته و موي سرشان را كوتاه نكرده بودند، تنبيه كنند. (50)تا سال 1321ق. كه آخرين سال اقامت سيدجمال در اصفهان است، افراد زيادي به اتهام بابي مورد آزار و اذيت قرار مي گرفتند.در مقابل اين فشارها، جمعيت هاي مخفي اصفهان نيز بر شدت فعاليت خود مي افزودند. مبارزات سيدجمال و دوستانش در همين زمان با نوشتن رساله رؤياي صادقه به اوج خود رسيد. اين رساله در سال 1319ق. به صورت مخفي نوشته شد و تنها بعد از يكي دو سال مجال انتشار وسيع پيدا كرد. رؤياي صادقه به تعبيري، شديدترين حمله ي آزاديخواهان اصفهان در طول چند دهه مبارزه ي ايشان با دستگاه ديني و دولتي اين شهر است. اين نوشته ي انتقادي كه مؤلفش تا مدت ها نامعلوم ماند به محض انتشار، خشم عمال حكومتي و روحانيان متنفذ شهر را عليه خود برانگيخت.
در مورد نويسنده ي رؤياي صادقه نظرات مختلفي ابراز شده است. ملكزاده كه همواره علاقه دارد كارهاي برجسته را به ملك المتكلمين نسبت دهد، مؤلف رساله را نيز ملك المتكلمين عنوان مي كند. (51) عده اي نيز مجدالاسلام كرماني را صاحب آن مي دانند. (52) اعتقاد ديگر كه منطقي تر به نظر مي رسد اين است كه چند نفر در نوشتن رؤياي صادقه با هم همكاري كرده اند و هركدام به سهم توانايي خود، در تأليف اين اثر ياري رسانده اند. بر اين اساس، افرادي كه در نوشتن رؤياي صادقه نقش داشته اند عبارت بودند از: سيدجمال واعظ، ملك المتكلمين، حاج فاتح الملك، ميرزا اسدالله خان وزير منشي كنسولگري روس در اصفهان و مجد الاسلام كرماني. (53) نويسنده ي تاريخ اصفهان كه هنگام انتشار رساله، خود در اصفهان حضور داشته، ليست فوق را با اندكي تغيير تأييد مي كند. (54) افراد فوق كه در همان زمان مظنونين اصلي تأليف رساله شناخته مي شدند. چندي بعد براي نجات جان خويش مجبور به فرار از اصفهان شدند. در ميان نويسندگان رؤياي صادقه، بي شك سهم سيدجمال الدين را نبايد ناديده گرفت. او كه واعظي استبدادستيز و خطيبي دانشمند بود قبل از اين با نوشتن رساله ي لباس التقوي و مقاله هاي متعدد در روزنامه هاي مختلف، توانايي قلم و احاطه اش بر علوم ديني را به ثبوت رسانده بود. عده اي سيد را مبتكر و طراح اصلي رساله معرفي مي كنند. (55)
نكته مهم ديگري كه پيرامون رساله ي رؤياي صادقه وجود دارد دخالت كنسولگري روس در تأليف و نشر اين رساله است. يكي از نويسندگان رؤياي صادقه ميرزا اسدالله خان، كارمند اين كنسولگري بود. علاوه بر آن، رساله ي موردنظر از طريق كنسولگري روسيه در اصفهان براي چاپ و توزيع، محرمانه به پطرزبورگ فرستاده شد و پس از چاپ، نسخه هاي متعددي از آن به ياري ميرزا حسن خان( مشيرالدوله بعدي) سفير ايران در روسيه به ايران فرستاده شد. حتي اگر فرض كنيم ميرزا اسدالله خان، منشي كنسولگري روسيه از دوستان آزاديخواهان نيز بوده است، بدون اجازه ي مسؤولان عالي رتبه نمي توانسته چنين كار خطرناكي را انجام دهد. چنين به نظر مي رسد كه كنسولگري روسيه در پديد آوردن و نشر اين اثر همكاري كرده است. كنسولگري روسيه در اصفهان كه به سال 1315ق. تأسيس شد از همان بدو فعاليت خود، كانوني براي حمايت و تقويت جريان هايي گرديد كه به نحوي با دستگاه ظل السلطان و روحانيان سنتي اصفهان مخالفت مي كردند. حمايت روسيه تزاري از پيروان بابيه، مؤيد مطلب فوق است. دولت روسيه به بابيان اجازه داده بود تا مركز فعاليت خود را در عشق آباد، جزئي از خاك آن كشور، قرار دهند. مأمورين سياسي روسيه از چنين اقدامي نظر داشتند« تا كانون بهائيان را خارج از ايران زير نظر خود بوجود آورده و از آن جا به عنوان تهديد و تحريكي براي نفوذ فكر اسلامي و عقيده ي شيعي در ايران بهره گيرند. » (56)
حادثه ي كنسولگري روسيه به سال 1321ق. و پناه دادن ايشان به متهمين بابي نمونه ي ديگري از پشتيباني روس ها از فرقه هاي معارض روحانيت مي باشد. در اين سال كه اوج تعقيب بابيان و متهمين بابي در اصفهان است جماعتي از ايشان براي اعتراض در كنسولگري روسيه در اصفهان متحصن شدند. اين افراد كه تعدادشان بالغ بر چند صد نفر مي شد، خواستار آزادي عقيده و تأمين جاني بودند. در نتيجه ي اين تحصن، شورش عظيمي در اصفهان به پاخاست. جمعيتي چند هزار نفري اطراف كنسولگري را گرفته، خواستار تحويل پناهندگان شدند. چون بيم حمله به كنسولگري و كشته شدن اتباع روس مي رفت سرانجام با وساطت ظل السلطان و آقانجفي روس ها حاضر شدند در صورت تعهد مبني بر تأمين جاني متحصنين، ايشان را تسليم دولت كنند، اما به محض خروج از كنسولگري مورد تعرّض مردم خشمگين قرار گرفته، بسياري از آن ها مقتول و مجروح گرديدند. در اين واقعه و حوادث بعد از آن، افراد بي شماري كه نه داراي مسلك بهائي بوده و نه در كنسول خانه تحصن كرده بودند به اتهام بابي گري متحمل صدمات فراواني شدند. (57)
سيدجمال كه از شيراز رانده شده بود با توجه به اوضاع اصفهان اين بار در محرم 1320ق. رهسپار تبريز شد. تبريز به دليل ويژگي هايش محل مناسبي براي فعاليت آزاديخواهان بود. ملك المتكلمين دوست سيدجمال نيز چند سال پيش، هنگامي كه در اصفهان عرصه بر او تنگ شد به تبريز رفت و با مبارزان آن جا از نزديك همكاري كرد. سيدجمال كه آوازه اش به تبريز رسيده بود در اين شهر با مجامع آزاديخواهي ارتباط يافت. تقي زاده مدعي است در تبريز با سيد آشنايي داشته، با وي معاشرت مي كرده است. (58)
آوازه ي شهرت و فصاحت سيدجمال در تبريز موجب شد كه وي مورد مرحمت وليعهد، محمدعلي ميرزا قرار بگيرد. محمدعلي ميرزا در اين ايام براي حفظ موقعيت خود در برابر مدعيان سلطنت، به آزادانديشي تظاهر مي نمود. سيد در تبريز مجالس بسياري به دست آورد و كار او رونق گرفت. در همين حال، ظل السلطان رقيب جدي محمدعلي ميرزا پس از اين كه از توجه محمدعلي ميرزا به سيد باخبر شد، بر آن شد سيد را به سوي خويش جلب كند. او به وسيله ي ميرزا اسدالله خان منشي كنسولگري روس كه از دوستان سيد بود سيدجمال را به اصفهان دعوت كرد و او را مورد التفات قرار داد(59). سيد به اصفهان بازگشت و يك سال بعد در محرم 1321ق. دوباره عازم تبريز شد. اين بار، محمدعلي ميرزا لقب« صدرالمحققين» به او داد تا سيد بيش از پيش در موعظه هايش جانب وي را رعايت كند. به ويژه حضور سيدجمال در تبريز درست موقعي بود كه وليعهد ناچار بود اين شهر را به جانب تهران ترك كند، زيرا مظفرالدين شاه به سفر فرنگستان رفته، محمدعلي ميرزا را جانشين خود قرار داده بود.
سيدجمال پس از چند ماه قصد عزيمت به اصفهان كرد، اما بروز وقايع هراس انگيز در اصفهان او را از قصد خود منصرف ساخت. از قرار معلوم در ادامه ي حادثه ي كنسولگري روس، مردم به تحريك برخي روحانيان، دو نفر بازرگان متهم به ازلي را در ميدان شاه نفت ريخته، آتش زدند. فتواي قتل اين اشخاص به وسيله ي ميرزا ابوالقاسم زنجاني صادر شده بود. اين در حالي بود كه هنوز بابيگري ايشان محرز نشده بود و حتي آقانجفي مجتهد بزرگ اصفهان توقيف آن ها را به همين دليل جايز ندانسته بود. (60)
اوضاع يزد در اين زمان دست كمي از اصفهان نداشت. هر كه با ديگري غرضي داشت او را متهم به بابيگري مي كرد و جان و مال وي مباح مي شد. در اين سال كه بعدها به « سال بابي كشي» معروف گشت رسوايي به حدي رسيد كه ظل السلطان و آقانجفي و برخي روحانيان ديگر به تهران فراخوانده شدند. (61)
با توجه به اين اوضاع و احوال، سيدجمال واعظ كه از مدت ها پيش متهم به بابيت و مورد كينه ي بسياري از روحانيان بود، جرأت نكرد به اصفهان بازگردد. به خصوص رساله ي رؤياي صادقه نيز كه چند سال پيش نوشته شد، اينك در اصفهان منتشر شده بود و سيدجمال به عنوان يكي از مظنونين، مورد خشم ظل السلطان و روحانيان برجسته كه در رساله مورد انتقاد قرار گرفته بودند، قرار داشت. جمالزاده، فرزند سيدجمال، كه از نزديك شاهد ماجراي بابي كشي بود در خاطرات خود مي نويسد كه يك روز هنگامي كه مشغول تماشاي چوب خوردن دو فرد تجددطلب با نام هاي آقاجواد صراف و آقاحسين در مسجد شاه به اتهام بابيگري بود، يكي از تماشاچيان پس از شناختن وي با تهديد او را« بابي بچه» خطاب كرده بود. همو در جاي ديگر مي افزايد كه ظل السلطان منتظر ورود سيدجمال به اصفهان بود تا او را به قتل برساند. او[ ظل السلطان] در حالي كه قيچي و قلمداني در دست داشت، سوگند ياد كرده بود تا با همان قيچي گوشت هاي بدن سيدجمال را تكه تكه كند. (62)
سيدجمال كه در اين زمان در حال مراجعت از تهران به اصفهان بود از طريق ميرزا حبيب الله خان، برادرزن خود و رئيس گمرك سنندج كه به وسيله ي همسر سيدجمال از واقعه ي اصفهان خبردار شده بود، پيغامي دريافت كرد مبني بر اين كه از مراجعت به اصفهان صرف نظر كند. سيدجمال به اين ترتيب در تهران ماندگار شد. او از حبيب الله خان دايي فرزندش، خواست تا پس از فروش خانه و اموالش در اصفهان خانواده ي وي را به تهران انتقال دهد(63).
پي نوشت ها :
1. ميرزا حسن خان جابري انصاري، تاريخ اصفهان و ري و همه ي جهان، بي جا، نشر حسين عمادزاده، مهرماه 1321، ص 276؛ حسين سعادت نوري، ظل السلطان، تهران: انتشارات وحيد، 1347، ج1، ص 21.
2. ميرزا حسن خان جابري انصاري، تاريخ اصفهان و ري و همه ي جهان، ص 302؛ محمدحسن خان اعتمادالسلطنه، روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، با مقدمه و فهارس ايرج افشار، تهران: انتشارات اميركبير، 2536[1356]، ص 544.
3. محمدعلي جمالزاده، ترجمه ي حال سيدجمال الدين واعظ، مجله يغما، سال هفتم، شماره ي سوم، ص 120.
4. ادوارد براون، يك سال در ميان ايرانيان، ترجمه و حواشي ذبيح الله منصوري، تهران: كانون معرفت، بي تا، ص 111.
5. حامد الگار، دين و دولت در ايران( نقش علما در دوره قاجار)، ترجمه ابوالقاسم سرّي، تهران: انتشارات توس، 1369، ص 327.
6. حسين سعادت نوري، ظل السلطان، ج1، ص 46.
7. فرشته نورائي، تحقيق در افكار ميرزا ملكم خان ناظم الدوله، تهران: شركت سهامي كتاب هاي جيبي، 1352، ص 138.
8. فريدون آدميت، انديشه هاي ميرزا آقاخان كرماني، تهران: انتشارات پيام، 1357، ص 16.
9. ابراهيم صفايي، رهبران مشروطه، تهران: انتشارات جاويدان، 2ج، چاپ سوم، 1363، ج1، ص 342.
10. محمدعلي سيّاح، خاطرات حاج سيّاح، به كوشش حميد سيّاح و سيف الله گلكار، تهران: انتشارات اميركبير، 1359، ص 45.
11. حامد الگار، دين و دولت در ايران، ص 331.
12. ميرزا حسين خان تحويلدار، جغرافياي اصفهان، ص 66.
13. مسعود ميرزا ظل السلطان، خاطرات ظل السلطان، ص 542؛ ميرزا حسن خان جابري انصاري، تاريخ اصفهان و ري و همه ي جهان، ص 281.
14. ميرزا حسن خان جابري انصاري، تاريخ اصفهان و ري و همه ي جهان، ص 281.
15. همان، صص 283-284.
16. مسعود ميرزا ظل السلطان، خاطرات ظل السلطان، ص 646؛ محمدحسن خان اعتمادالسلطنه، چهل سال تاريخ ايران در دوره ي پادشاهي ناصرالدين شاه « المآثر و الآثار» به كوشش ايرج افشار، تهران: انتشارات اساطير، ج1، ص 348.
17. موسي نجفي، انديشه ي سياسي و تاريخ نهضت بيدارگرانه ي حاج آقا نورالله اصفهاني، بي جا، بي نا، 1369، ص 28.
18. سيدجمال واعظ اصفهاني، رؤياي صادقه و لباس التقوي، به كوشش هما رضواني و صادق سجادي، تهران: نشر تاريخ ايران، 1363، صص 11-21 و 26-38.
19. اقبال يغمايي، شهيد راه آزادي، سيدجمال واعظ اصفهاني،ص 2.
20. ادوارد براون، يكسال در ميان ايرانيان، ص 200.
21. ميرزا حسن خان جابري انصاري، تاريخ اصفهان و ري و همه ي جهان، ص 301؛ موسي نجفي، حكم نافذ آقانجفي، تهران: دفتر انتشارات اسلامي، 1371، ص 107.
22. اقبال يغمايي، شهيد راه آزادي، سيدجمال واعظ اصفهاني، ص 4.
23. ابراهيم صفايي، رهبران مشروطه، ج1، ص 318.
24. يحيي دولت آبادي، تاريخ معاصر يا حيات يحيين، تهران: انتشارات كتابخانه ابن سينا، چاپ اول، 1336، ج1، ص 65.
25. مهدي ملكزاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، تهران: انتشارات علمي، چاپ چهارم، 1373، ج1، ص 202.
26. محمدعلي جمالزاده، سر و ته يك كرباس، ج1، ص 29.
27. مهدي ملكزاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ج1، صص 202-204.
28. اقبال يغمايي، شهيد راه آزادي، سيدجمال واعظ اصفهاني، ص2.
29. احمد مجدالاسلام كرماني، تاريخ انحطاط مجلس، فصلي از تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، مقدمه و تحشيه ي محمود خليل پور، اصفهان: انتشارات دانشگاه اصفهان، 2536[1356]، چاپ دوم، صص پنج و شش.
30. احمد مجدالاسلام كرماني، همان، صص پنج و شش. محمدعلي جمالزاده، سر و ته يك كرباس، ج1، ص 93.
31. مهدي ملكزاده، زندگاني ملك المتكلمين، تهران: انتشارات شركت نسبي علي اكبر علمي و شركا، 1325، ص 69.
32. فريدون آدميت، ايدئولوژي نهضت مشروطيت، تهران: انتشارات پيام، بي تا، ص 202.
33. يرواند آبراهاميان، ايران بين دو انقلاب، ترجمه احمد گل محمدي، محمدابراهيم فتاحي ليلاوي، تهران: نشر ني، چاپ پنجم، 1379، ص 96.
34. موسي نجفي، حكم نافذ آقانجفي، تهران: دفتر انتشارات اسلامي، 1371، صص 53-54.
35. حامد الگار، دين و دولت در ايران، صص 314-316.
36. ابراهيم صفايي، اسناد سياسي دوران قاجاريه، تهران: چاپ شرق، 1346، ص 23.
37. ابراهيم صفايي، رهبران مشروطه، ج1، ص 441.
38. محمدعلي جمالزاده، سر و ته يك كرباس، ج1، ص 93.
39. ابراهيم صفايي، رهبران مشروطه، ج1، ص 340.
40. موسي نجفي، انديشه ي سياسي و تاريخ نهضت بيدارگرانه ي حاج آقا نورالله اصفهاني، ص54.
41. اقبال يغمايي، شهيد راه آزادي، سيدجمال واعظ اصفهاني، ص 25.
42. روزنامه ي حبل المتين، شماره ي 20، دوشنبه 14 ذي القعده 1316.
43. موسي نجفي، انديشه ي سياسي و تاريخ نهضت بيدارگرانه ي حاج آقا نورالله اصفهاني، ص 84.
44. همان، ص 122.
45. روزنامه ي حبل المتين، سال هفتم، شماره 18، ذي القعده 1317.
46. محمدعلي جمالزاده، سر و ته يك كرباس، ج1، ص 66.
47. عبدالهادي حائري، تشيع و مشروطيت در ايران و نقش ايرانيان مقيم عراق، تهران: انتشارات اميركبير، 1364، ص 131.
48. ابراهيم صفايي، رهبران مشروطه، ج1، ص 318.
49. محمدعلي جمالزاده، ترجمه ي حال سيدجمال الدين واعظ، مجله يغما، سال هفتم، شماره سوم، ص 119؛ ابراهيم صفايي، رهبران مشروطه، ج1، ص 319.
50. ميرزا حسن خان جابري انصاري، تاريخ اصفهان و ري و همه جهان، ص 438؛ محمدعلي جمالزاده، خاطرات سيدمحمدعلي جمالزاده، به كوشش ايرج افشار و علي دهباشي، تهران: انتشارات شهاب ثاقب و سخن، 1378، صص 51-52.
51. مهدي ملكزاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ج1، صص 48 و 158.
52. ابراهيم صفايي، رهبران مشروطه، ج1، ص 321؛ احمد مجدالاسلام كرماني، تاريخ انحطاط مجلس، فصلي از تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ص بيست و نه.
53. محمدعلي جمالزاده؛ ترجمه ي حال سيدجمال الدين واعظ، مجله يغما، سال هفتم، شماره پنجم، 1333، ص 399.
54. ميرزا حسن خان جابري انصاري، تاريخ اصفهان و ري و همه ي جهان، ص 340.
55. حسين سعادت نوري، ظل السلطان، ج1، ص 79؛ اقبال يغمايي، شهيد راه آزادي، سيدجمال واعظ اصفهاني، ص 306.
56. بهرام افراسيابي، تاريخ جامع بهائيت( نوماسوني)، تهران: انتشارات سخن، چاپ چهارم، 1371، صص 341 و 381.
57. ميرزا حسن خان جابري انصاري، تاريخ اصفهان و ري و همه ي جهان، ص 341؛ مهدي ملكزاده، زندگاني ملك المتكلمين، ص 145.
58. محمدعلي جمالزاده، خاطرات سيدمحمدعلي جمالزاده، ص 51.
59. محمدعلي جمالزاده، ترجمه ي حال سيدجمال الدين واعظ، مجله يغما، شماره سوم، ص 119.
60. ميرزا حسن خان جابري انصاري، تاريخ اصفهان و ري و همه ي جهان، ص 342؛ احمد مجدالاسلام كرماني، تاريخ انحطاط مجلس، فصلي از تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، صص 220-221.
61. ميرزا حسن خان جابري انصاري، تاريخ اصفهان و ري و همه ي جهان، ص 343.
62. محمدعلي جمالزاده، خاطرات سيدمحمدعلي جمالزاده، ص 24؛ محمدعلي جمالزاده، ترجمه ي حال سيدجمال الدين واعظ، مجله يغما، سال هفتم، شماره سوم، صص 120-121.
63. محمدعلي جمالزاده، خاطرات سيدمحمدعلي جمالزاده، ص 24.
عربخاني، رسول؛ (1390)، سيدجمال الدين واعظ اصفهاني و مشروطيت، تهران: خجسته، چاپ اول