سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78

شخصيت هاي « انگار كه »

« هلن دويچ » در مقاله اي در سال 1934 تحت عنوان « شخصيت هاي انگار كه‌ » از تجربه اش با چهار بيمار صحبت مي كند، چهار زن. او معتقد است كه در هر چهار مورد روانكاوي به شكست منتهي شده است. او قادر
چهارشنبه، 29 مرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شخصيت هاي « انگار كه »
شخصيت هاي « انگار كه »

 

نويسنده: ميترا کديور




 

سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78

« هلن دويچ » (1) در مقاله اي در سال 1934 تحت عنوان « شخصيت هاي انگار كه‌ » (2) از تجربه اش با چهار بيمار صحبت مي كند، چهار زن. او معتقد است كه در هر چهار مورد روانكاوي به شكست منتهي شده است. او قادر نيست در مورد طبقه بندي آنها تصميم بگيرد و آنها را نوروتيك قلمداد كند يا پسيكوتيك. و اين نكته كه هر چهار مورد زن بوده اند براي او سؤال برانگيز است. آيا تصادف محض است يا نكته اي در كار است؟ او مقاله ي خود را حول و حوش دو نفر از اين چهار زن متمركز مي كند.
« كلر كريستيان » (3) مي نويسد: « آنچه در نظر اول در اين مقاله جلب توجه مي كند كار روانكاويي است كه انجام گرفته. روانكاويي كه هنوز به ايدئولوژي تطابق، تقويت « من » و شيدايي انتقال متقابل آلوده نشده است ».
هلن دويچ قبل از اينكه به معرفي موارد بپردازد چند نكته را به عنوان نكات ثابت برمي شمرد: اين افراد به نظر نرمال مي رسند. آنها در نظر اول دوست داشتني، باهوش، مهربان و دلچسب هستند و مردها را بشدت به خود جلب مي كنند. اما در آنها چيزي درست كار نمي كند و هر كسي كه با آنها سروكار دارد دير يا زود به اين نكته پي مي برد. مثلاً يكي از آنها نقاش است و به نظر مي رسد بسيار هم با استعداد باشد اما هر بار كه آتليه اش را عوض مي كند سبك نقاشي اش را نيز تغيير مي دهد. آنها در ابتدا مهربان و صميمي به نظر مي رسند اما بزودي متوجه يك نوع سردي در روابطشان مي شويم. رابطه ي آنها شبيه دوستي است، شبيه محبت است، شبيه عشق است، تمام علايم خارجي يك رابطه ي عميق را دارد اما با اين همه موجب دلزدگي و كسالت اطرافيان و بخصوص زوج هايشان مي شود كه از خود مي پرسند موضوع چيست؟
هلن دويچ مي گويد عملكرد آنها مثل يك بازيگر است كه از تكنيك بسيار بالايي برخوردار است ولي هنرش ناب نيست. او هم همان احساسي را دارد كه زوجهاي اين زنان دارند؛ چيزي مي بايست وجود مي داشت كه وجود ندارد ولي او قادر نيست نامي براي آن پيدا كند.
آنچه جالب است اين است كه خود اين زنان اين نقص را در خود احساس نمي كنند و اين نكته ي بسيار بااهميتي است. حالا چطور شده كه اين زنان تصميم به انجام روانكاوي گرفته اند مطلبي است كه هلن دويچ آن را بيان نمي كند. اين نقص را فقط ديگري حس مي كند، از آن رنج مي برد و سرانجام اين زنان را ترك مي كند. و باز آنچه بسيار حائز اهميت است اين است كه اين زنان چندان از قطع روابط خود و از ترك شدن توسط ديگري لطمه نمي خورند و بسادگي رابطه ي ديگري را آغاز مي كنند، گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است.
نكته قابل توجه هم همين جاست: استعداد اعجاب انگيز آنها در تطابق. آنها براحتي با هر وضعيتي تطابق مي يابند زيرا آنها در واقع تقليد مي كنند. هلن دويچ اصطلاح تقليد رواني(4) را به كار مي برد، يعني همان چيزي كه در نزد كودكان مشاهده مي شود. نتيجه گيري هلن دويچ بر دو محور استوار است:
1- سردي باطني آنها در روابطشان در نتيجه يك واپس زني نوروتيك نيست كه روانكاوي بتواند آن را برطرف نمايد. در اينجا با انزواي رواني موجود در نوروز وسواسي سروكار داريم و نه با همانند سازي هيستريك. آنچه در اينجا مطرح است، « يك از دست دادن واقعي سرمايه گذاري عاطفي بر روي ابژه » است كه با واپس زدگي فرسنگها فاصله دارد.
2- در نتيجه اين تقليد رواني آنها به هركس و هر چيز راضي اند. براي همه كس و همه چيز آماده اند. خود را به هر كسي مي دهند. اخلاقيات ندارند. سبك زندگي شان و ايدئولوژي شان با زندگي جنسيشان تغيير مي كند. با هر مردي كه عوض مي كنند كل زندگيشان و حتي طبقه اجتماعي شان تغيير مي كند. و آنها اين كار را بدون درد و رنج، بدون سوگواري، بدون احساس خلأ انجام مي دهند.
آنچه جالب است اين است كه مردها بسرعت اين حالت را حس مي كنند و دچار كسالت و دل زدگي مي شوند، در حالي كه در ابتداي آشنايي اين زنان براي آنها يك مدل تمام عيار زنانگي بوده اند.
اگر اين زنها براي هر كاري آماده اند به اين معناست كه آنها فاقد « فرامن » هستند. آنها هيچ مرزي ندارند و در نتيجه هيچ اشتياقي ندارند. آنچه تابلوي باليني اين زنها نشان مي دهد يك خلأ مطلق است و اينكه تنها نقطه ي اتكاء آنها يك همانندسازي مطلقاً تصويري بر اساس ابژه زمان حاضر است، تا وقتي كه ابژه در مقابل ديد است. بنايي موقتي و بدون پايه و اساس، بدون ناخودآگاه، بدون واپس زدگي كه در آن يورش سائق ها فقط در اثر ملاقاتهاي خوب يا بد است كه نظمي مي پذيرد يا نمي پذيرد.
يكي از اين دو زن آخرين فرزند يك خانواده ي اشرافي در حال انقراض است. او در محيطي بزرگ شده كه در آن فقط ظواهر حكمفرماست. والدينش تماماً مجذوب نقش هايي هستند كه بايد در مقابل ديگران بازي كنند و جز اين نقش ها چيز ديگري برايشان نمانده است. در دنياي آنها اثري از خواسته، ميل و اشتياق نيست. جايي هم براي كمبود و كاستي نيست. او به عنوان يك كودك تا حد يك تصوير تقليل يافته بود. تصويري كه والدينش در معرض تماشاي ديگران مي گذاشتند تا بدين وسيله به آنان اثبات كنند تا چه حد مطابق ايده آل ها هستند. كودكي كه توسط يك سري خدمتكار قابل تعويض پرورش يافته و حتي نتوانسته بود براي خود يك لله ثابت دست و پا كند. وضعيت او از وضعيت يك بچه يتيم هم اسفبارتر بود زيرا كه حتي اين شانس را هم نداشت كه كسي او را به فرزندي بپذيرد.
او هم مثل همه ي آدم ها پدر و مادرش را به چشم ايده آل هايي مي نگريست كه بايد آنها را ستايش كرد. او براي خود سناريوهايي ساخته بود كه والدينش ستارگان آن بودند. تمام كودكان البته براي خود داستانهايي مي سازند كه آنها را اصطلاحاً « رمان خانوادگي » مي نامند. اما هلن دويچ سناريوهاي اين زن را متفاوت از رمان خانوادگي مي داند. تفاوت در اينجاست كه رمان خانوادگي با اديپ پيوند خورده است و حال آن كه در مورد اين زن اديپ وجود ندارد. براي بوجود آمدن كمپلكس اديپ چيز ديگري جز بال گستري در بعد تصويري لازم است.
هلن دويچ ابعاد واقع - سمبوليك و تصويري را نمي شناسد ولي با غريزه ي يك روانكاو واقعي مي نويسد: « ظاهراً براي اينكه يك كمپلكس اديپ واقعي به وجود بيايد كافي نيست كه والدين فقط حضور فيزيكي داشته باشند و فانتاسم هاي فرزندانشان را تغذيه كنند. كودك بايد در معرض فعاليتهاي ليبيدوئي والدين قرار گرفته باشد تا بتواند از نظر عاطفي موجودي كمابيش نرمال باشد. »
نه اديپ، نه سمبوليزاسيون وضعيت خود به عنوان يك موجود داراي جنسيت، نه همانندسازي در بعد سمبوليك، نه « فرامن »، نه حد و مرز، نه اشتياق، هيچ يك از اينها در نزد اين زن موجود نيست، اما برعكس ژوئي سانس بي حدوحصر است. او به گفته هلن دويچ فقط يك سايه از كمپلكس اديپ را دارد، سايه اي كه قدرت ساختن سوپراگو را ندارد و همين سايه هم بزودي رها مي شود.
بيمار دوم زني است كه به نظر مي رسد از لحاظ تشخيصي مدتي هلن دويچ را سرگردان كرده است. پدر اين زن يك روان پريش بوده كه اغلب در اتاقي در منزل محبوس بوده و يك مرد پرستار اسرارآميز از او مراقبت مي كرده است. يكي ديگر از وقايع مهم دوران كودكي اين زن تولد برادر كوچكترش است كه تمام توجه مادر را به خود اختصاص داده است. تنها راه حلي كه براي اين كودك باقي مي ماند تا رهاشدگي توسط پدر و مادر را جبران كند خمير مجسمه سازي است. اين زن بعدها مجسمه ساز مي شود.
راه حل انتخابي اين زن بسيار به والايش شباهت دارد با اين همه هلن دويچ معتقد است كه اين راه حل يك والايش واقعي نيست به دلايلي كه برمي شمرد:
در وهله ي اول: او مدام خود را در آينه نگاه مي كند و هرگز از اين كار خسته نمي شود.
در وهله ي دوم: او تلاش مي كند كه با خمير مجسمه سازي قسمتهاي مختلف بدن خود را بسازد.
در وهله ي سوم: او حالا مجسمه ساز شده اما نمي تواند چيز ديگري جز يك سري مجسمه زنان چاق و مادرانه را بسازد كه به نظر هلن دويچ تلاشي مذبوحانه است براي اينكه براي خودش مادري خلق كند، مادري را كه در كودكي به نفع برادرش از دست داده است. كاملاً مشخص است كه او قادر نشده اين كمبود را براي خودش سمبوليزه كند.
در وهله ي چهارم: او مجسمه سازي را رها كرده و به نقاشي رو مي آورد.
علاوه بر اينكه در دوران كودكي او مدام در تلاش است كه تصويري از بدن خود به دست بياورد از طريق ديگري نيز تلاش مي كند تا از خودش تصويري داشته باشد و آن از طريق تقليد كردن از برادرش است، برادري كه ابژه ي محبت مادر است. وقتي كه اين برادر بعدها اسكيزوفرن مي شود او هم رفتار غريب برادر را تقليد مي كند. در اين مورد هم هلن دويچ بسيار تيزبين است. او اين تقليد را يك mimetism مي داند و آن را از همانندسازي هيستريك تفكيك مي كند. كافي است كه اين زن از برادرش دور باشد تا ديگر ديوانه به نظر نرسد.
برخلاف مورد اول در اينجا يك رابطه ي پيش اديپي بسيار قوي با مادر وجود دارد. « رابطه با اين مادر بسيار غيرطبيعي از لحاظ شارژ ليبيدو بسيار غني است ». اما در اينجا هم نبودن كمپلكس اديپ كاملاً محسوس است. او براي اينكه بتواند با نفرت شديد خود نسبت به برادرش كنار بيايد ناچار به « پسروي » (5) به يك همانند سازي در بعد تصويري شده است. او نمي تواند بر طبق روش هيستريك محروميت خود را سمبوليزه كند. در نتيجه او به خاطر عدم دسترسي به مكانيسم هاي جبراني در بعد سمبوليك اين مكانيسم ها را در بعد تصويري جستجو كرده و به دست مي آورد. از آن جمله مي توان آينه و مجسمه را نام برد و مهم تر از همه تقليد ميمون وار از برادر را.
همانند سازي در بعد تصويري برخلاف همانند سازي در بعد سمبوليك نيازي به عشق ندارد، ابژه مورد تنفر نيز به همان اندازه كارساز است، زيرا فقط تصوير اين ابژه است كه براي همانند سازي لازم است.
در هر دوي اين موارد مي بينيم كه پدر از لحاظ فيزيكي حضور دارد ولي از لحاظ سمبوليك غايب است. در مورد اول او چيزي جز يك عروسك خيمه شب بازي نيست كه نمايش يك نظم اجتماعي در حال موت را بازي مي كند و در مورد دوم پدر جز « جسدي داخل گنجه » نيست. در هيچ يك از اين دو مورد پدر چيزي را انتقال نمي دهد. چيزي سمبوليزه نمي شود. از اديپ جز سايه اي نيست. والايش تقلبي است و محبت و عشق تصنعي. سوژه فقط يك حباب نارسي سيستي است كه مي تواند تمام عمر سرپا بماند، اگر موردي پيش نيايد كه در آن سوژه با فردي ملاقات كند كه لازم باشد جايگاهش را سمبوليزه كند. در غير اين صورت اين بناي سست فرو مي پاشد و بجايش پسيكوز‌(6) ( جنون ) سربرمي آورد.

پي نوشت ها :

1.Helen Deutsch
2.As If Personalities
3.Claire Christien
4.psychic mimetism
5.regression
6.psychose(F)

منبع مقاله :
كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.