سخنراني ايراد شده در بيمارستان روزبه در ارديبهشت 78
تعريفي از علم در اذهان بعضي از دانش آموختگان ما وجود دارد كه يك تعريف كارتزين نیوتوني از علم است. تعريفي كه توسط بنيانگذاران تئوري كوانتومي يعني بوهر، بورن، پالي و هايزنبرگ از يك طرف و فلاسفه مدرن از قبيل دريدا، فوكو، كويره و ويتگن اشتاين از طرفي و همچنين از طرف روانكاو ژك لكان به زير سؤال رفته است.پست مدرنيست ها، فمينيست ها و روشنفكران چپ نيز اين تعريف از علم را مورد انتقاد قرار داده اند.
در حقيقت تعريف جاري از علم بيشتر يك تعريف « آمپي ريستي » (1) است كه در آن دانش از تجربه به دست مي آيد و افكار ما از حواس ما ناشي مي شوند. در اين تعريف دانش بر روي تجربه و مشاهده استوار است نه بر اساس يك تئوري. اين تعريف آمپي ريستي از دانش در اوايل قرن بيستم توسط « آمپيريوكريتي سيت » ها (2) به زير سؤال رفته و بعدها تعريف خود آنها نيز توسط بنيانگذاران تئوري کوانتومي تغيير كرده است.
خاطرنشان مي كنم كه آمپيريوكريتي سيت ها ملهم از تئوري ترموديناميك در فيزيك بوده اند. آنها معتقد بودند كه اين تئوري اصولاً مادي بودن ذره، يعني كل ماترياليسم را به زير سؤال برده است و اين كوانتوم تئوريسين ها بودند كه توانستند موج و ذره را دو مرتبه در كنار هم قرار داده و ماده و ماترياليسم را نجات دهند.
همچنين خوب است به خاطر بياوريم كه آمپي ريسم در قرن 17 در انگلستان به وجود آمد ولي هرگز نتوانست در اروپاي قاره اي در مقابل « رسيوناليسم » (3) دكارت و اسپينوزا قرار بگيرد.
لكان در سال 1936 در مقاله اي با عنوان « ماوراء اصل واقعيت » هيوم و آمپي ريسم و " associationisme " او را نقد مي كند و همگي را به كناري مي نهد.
هدف من از سخنراني امروز ارائه دادن تعاريفي است كه فيزيكدانان بزرگ از علم، از مقوله « واقعيت » (4) و از مقوله « عينيت » (5) دارند و نشان دادن اين نكته كه بدون كمك ژك لكان، اين دانشمندان گرانقدر قادر به حصول توافقي ما بين خودشان نخواهند بود.
لازم به تذكر است كه فيزيك معاصر خودبخود متوجه نظريات پسيكاناليز شده است. پالي، بوهر و جوردن در نوشته هاي خود به ارتباط عميقي كه مابين كوانتوم تئوري و پسيكولوژي موجود است اشاره كرده اند.
جوردن راجع به تقارن هايي كه مابين فيزيك كوانتومي و روانكاوي فرويدي و حتي پاراپسيكولوژي موجود است بحث مي كند.
پالي، از مقوله هاي كوانتومي به ايده ناخودآگاه و « آر كه تايپ هاي » (6) يونگ و حتي به « دريافت فراحسي » (7) مي رسد.
انيشتين مي گويد: براي من هيچ شكي وجود ندارد كه تفكر به طور عمده در ناخودآگاه حركت مي كند، هر آنچه كه مفهومي(8) است منتج از تأمل (9) است.
سوكال مي گويد: « حتي خوانندگان غير دانش مدار (10) ما از خود سؤال خواهند كرد كه آخر چگونه ممكن است ارتباطي بين تئوري كوانتومي و روانكاوي ژك لكان وجود داشته باشد؟ ». در واقع بايد اين جمله سوكال را به اين صورت اصلاح كرد كه اگر تعجبي باشد بايد از جانب همين غير دانش مدارها باشد وگرنه براي يك غول فيزيك مثل بوهر كه از بنيانگذاران « فلسفه مكملي » (11) است چنين چيزي يك امر بديهي است.
فلسفه ي مكملي به طور ساده به اين معناست كه علم ديگر نمي تواند خود را بي نياز از آنچه به طور كلي فرهنگ بشري را تشكيل مي دهد بداند. علم جدا از فلسفه، هنر، مذهب و آنچه خلاقيت بشري ايجاد كرده است وجود خارجي نخواهد داشت.
فلسفه مكملي به اين معناست كه احساس و هيجان مكمل منطق و عقل است و فرهنگهاي مختلف مكمل يكديگرند.
با چنين تعاريفي چگونه ممكن است يك شاخه از علم خود را از شاخه ديگر بي نياز بداند؟ بوهر مي گويد: « روانشناسي از اين نظر متفاوت است كه به روابط متقابلي وابسته است كه بر پايه وحدت خودآگاهي قرار دارند و از اين نظر مشابهت بهت انگيزي با نتايج فيزيكي كوانتوم عمل دارند.
در اينجا ما بخصوص در مورد ويژگيهاي كامل شناخته شده هيجان و اراده فكر مي كنيم كه نمي توان آنها را با تصاوير قابل رؤيت نشان داد. بخصوص تضاد ظاهريي كه بين جريان دروني مداوم تفكر بر اساس تداعي ( تفكر تداعي گرا ) از يك طرف و حفظ وحدت شخصيت از طرف ديگر وجود دارد، بسيار شبيه رابطه اي است كه بين تعريف موجي حركت ذرات مادي از يك طرف و فرديت فناناپذير اين ذرات از طرف ديگر وجود دارد ».
شايد لازم باشد در مورد اين فيزيكدان بزرگ توضيحاتي داده شود.
« اگه نيلز بوهر » (12) فيزيكدان دانماركي از بنيانگذاران مكتب كپنهاگ و تنها كسي است كه به انتقادات انيشتين « پودولسكي » (13) و « روزن » (14) در مورد اين مكتب پاسخ گفته است. نوشته هاي او بسيار پيچیده و مبهم است. فيزيكدانان معتقدند كه حرفهاي او از چنان عمق و ظرافتي برخوردار است كه درك آنها توسط بشر فاني غيرممكن است. وقتي كسي بوهر را درك نمي كند خودش را سرزنش مي كند نه بوهر را.
« وايزاخر » (15) پس از صحبتي كه با بوهر داشته است از خودش پرسيده كه بوهر چه منظوري داشت؟ من از گفته هاي او چه چيز را بايد استنباط كنم تا بتوانم نشان دهم كه حق با او بوده است. توجه كنيد كه او از خود نمي پرسد كه آيا حق با بوهر بوده است يا نه، بلكه مي پرسد چگونه بايد استدلال كرد تا حق به جانب او باشد!
يكي از نكات اصلي منازعات تئوريك بوهر و همفكرانش از يك طرف و انيشتين و همفكرانش از طرف ديگر تعاريف متفاوتي بوده است كه آنها از واقعيت و عينيت ارائه مي دهند و در همين جاست که مراجعه به تئوري هاي ژك لكان براي حل و فصل اين منازعه ضروري مي گردد.
انيشتين مي گويد: « جهان فيزيكي واقعي ( real ) است. اما نفس چنين اظهاري خودش به نظر من بي معناست. مثل اينكه كسي بگويد كه جهان فيزيكي يك قوقولي قوقوست. چنين به نظر مي رسد كه واقع يك مقوله بي معنا و ذاتاً تهي است. »
انيشتين معتقد به وجود يك واقعيت مستقل از مشاهده گر است. (16)
او معتقد است كه جهان دو بار بر ما ظاهر نمي شود، يك بار آن طوري كه هست و بار ديگر از خلال تعاريف تئوريك ما. او مي گويد كه دنيا فقط يك بار بر ما نمايان مي شود آن هم از خلال بهترين تئوريهاي علمي ما.
خواهش مي كنم توجه كنيد كه انيشتين نمي گويد از خلال بهترين تجربه هاي علمي ما، بلكه او مي گويد از خلال بهترين تئوريهاي علمي ما.
ايده تئوري فيزيكي به عنوان آينه اي از واقعيت بكلي براي انيشتين بيگانه بوده است. او مي گويد: « فيزيكدان هيچ وقت نخواهد توانست تصوير خود را با مكانيسم واقعي مقايسه كند. او حتي امكان پذيري يا مفهوم چنين مقايسه اي را نيز نمي تواند تصور كند ». در مقابل بوهر و همفكرانش اعتقاد دارند كه اصل مكملي به اين معناست كه ديگر ممكن نيست يك تعريف واحد، عيني و مستقل از مشاهده گر در فيزيك ارائه داد.
توجه كنيد كه اينجا كلمه عيني وارد صحنه مي شود كه در هيچ يك از گفته هاي انيشتين درباره « واقع » وجود نداشت.
بوهر و همفكرانش بر اين نظرند كه در قلمرو كوانتوم فقط ديدگاه هاي جزئي وجود دارند كه همگي صحيح ولي در تضاد با يكديگرند. اين ديدگاهها بيان شده در ترتيب هاي تجربي متقابلاً انحصاري هستند. در بعضي از ترتيب ها يك الكترون به صورت موج عمل مي كند و در بعضي ديگر به صورت ذره، جمع كردن اين تصاوير جزئي در يك تصوير واحد غيرممكن است و صحبت از واقعيت فيزيكي به عنوان وجودي مستقل از عمل مشاهده بي معناست. توجه كنيد كه در اين تعاريف صحبت از ترتيب هاي تجربي (17) است در حالي كه انيشتين هيچگاه كلمه تجربه يا تجربي را به كار نمي برد.
« جان ويلر » (18) يك مكالمه خيالي را بين فيزيكدان و كائنات به تصوير مي كشد.
« كائنات- من فضا و زمان را براي بودن تو در اختيارت قرار مي دهم. قبل از اينكه من به وجود بيايم زمان و مكان نبود و با از بين رفتن من آنها از ميان خواهند رفت. تو ذره اي بي اهميت در كهكشاني بي اهميت بيش نيستي.
فيزيكدان- بله، بسيار خوب كائنات، بدون تو من امكان وجود نداشتم. اما تو اين منظومه بيكران، تو از مجموعه اي از پديده ها تشكيل شده اي و هر يك از اين پديده ها بر يك عمل مشاهده موجوديت دارند. تو حتي نمي توانستي بدون يك عمل ابتدايي نظير ثبت كردن من وجود داشته باشي ».
حق با كيست؟ چه كسي درست مي گويد؟ انيشتين يا بوهر؟ آيا عقايد اين دو واقعاً در تضاد با يكديگرند يا اختلاف آنها فقط ناشي از يك تشتت در واژه شناسي است؟ آيا آنچه را كه اين دو دانشمند از آن سخن مي گويند اساساً دو چيز متفاوت نيست؟ در اينجاست كه لكان به كمك ما مي آيد. براي لكان real و reality يعني واقع و واقعيت دو مقوله متفاوت هستند. واقعيت مقوله اي مربوط به بعد تصويري است و حال آنكه واقع خودش يك بعد مستقل به همين نام است. واقع همان جهان واقع است و هماني است كه انيشتين از آن سخن مي گويد: مستقل از مشاهده گر، بي معنا و ذاتاً خالي، خالي از مفهوم. زيرا كه معنا و مفهوم مقوله اي مربوط به بعد تصويري است و بعد واقع كاملاً خالي از معنا و مفهوم است و وجودش بي نياز از مشاهده گر.
اما واقعيت يا همان بعد تصويري مقوله اي است عيني كه در اثر تجربه و مشاهده به دست مي آيد و نمي تواند مستقل از مشاهده گر وجود داشته باشد. اين همان كائناتي است كه فيزيكدان مكالمه خيالي ويلر از آن سخن مي گويد كه بدون ما و بدون عمل مشاهده ما اصلاً وجود خارجي نمي داشت. از آنجايي كه اين بعد فقط از خلال وجود ما وجود دارد همان طور كه انيشتين ابراز كرده نمي تواند آيينه اي از جهان واقع باشد. بعد تصويري را مي توان جهان روابط ناميد.
« ورنر هايزنبرگ » (19) مي گويد: « وقتي كه ما از تصوير طبيعت كه توسط علوم دقيقه ارائه مي شود صحبت مي كنيم در واقع منظورمان تصوير طبيعت نيست بلكه بيشتر تصوير رابطه ما با طبيعت است ».
انيشتين مي گويد، جهان دو بار بر ما ظاهر نمي شود و آن يك باري كه بر ما ظاهر مي شود از طريق بهترين تئوريهاي علمي ماست. تئوريهاي علمي ما نه در جهان واقع يا بعد واقع هستند و نه در واقعيت يا بعد تصويري، آنها فقط و فقط در بعد سمبوليك موجوديت دارند و به نظر انيشتين تنها در اين بعد است كه جهان بر ما ظاهر مي شود.
بعد سمبوليك بعد كلمه است، بعد سمبول است، بعدي است كه تنها بر اين موجود متكلم يعني انسان گشوده است و بر او به عنوان يك مشاهده گر حاكم است.
« ويتگن اشتاين » (20) مي گويد: ما تلاش مي كنيم كه پاسخي براي معماها بيابيم. در حالي كه خود اين معماها محصول تلقي ما از زبان است..
Symbolic |
Imaginary |
Real |
جهان كلمه |
جهان روابط |
جهان واقع |
در اينجا لازم است، دو مرتبه به اين جمله اعجاب انگيز آقاي دكتر قاسم زاده برگرديم: « تغيير يعني تغيير در متافورها و بوجود آمدن متافورهاي جديد ». اين جمله نه تنها تعريف فرايند تغيير در انسانها از يك ديدگاه است بلكه تعريف مكانيسم پيشرفت در علم نيز هست. پيشرفت در علم يعني اضافه شدن متافورهاي جديد بر آنچه كه قبلاً بوده است.
به عقيده لكان هر شناختي نوعي بازشناخت است. بشر فقط چيزي را مي شناسد كه قبلاً ناميده شده است. كشف يعني مرتبط كردن يك مدلول جديد به يك دال كه قبلاً وجود داشته است و معمولاً اين دال از يك شاخه ديگر علم و يا مقوله فلسفي و يا شعر و ادبيات به عاريت گرفته مي شود. اين كار يعني همان به وجود آوردن متافورهاي جديد. يعني دالي كه قبلاً در ارتباط با يك مدلول ديگر بود
حالا در ارتباط با يك مدلول جديد قرار مي گيرد.
با توجه به اين مطالب متوجه مي شويم كه علم در واقع در ابتدا در بعد سمبوليك است كه به پيش مي تازد و علم در بعد تصويري فقط مي تواند در راهي كه قبلاً در بعد سمبوليك به رويش گشوده شده است طي طريق كند.
آيا هيچ توجه كرده ايد كه در هر تحقيقي تلاش بر اين است كه يك هيپوتز را اثبات يا رد كنند؟ هيپوتز نقبي است كه در بعد سمبوليك زده مي شود و تجربه در طول اين نقب پيش مي رود ( يا پيش نمي رود اگر نقب درست زده نشده باشد ).
« الكساندر كويره » (21) فيلسوف معاصر كه عمدتاً درباره تاريخ و فلسفه علم و تكنيك كار كرده است معتقد است كه اين تجربه نيست كه ما را به مفهوم (22) هدايت مي كند بلكه موجوديت قبلي مفهوم است كه اجازه خواندن تجربه و بعداً دسته بندي تجربيات را در يك تئوري مي دهد. او مي گويد: « انقلابات علمي قرن بيستم عمدتاً انقلابات تئوريك هستند كه نتيجه آنها نه مرتبط كردن بهتر داده هاي تجربي با يكديگر، بلكه بدست آوردن يك مفهوم جديد از واقعيت عميقي است كه بستر اين داده ها را تشكيل مي دهد ».
انيشتين مي گويد: « ما درست درك نمي كنيم، چه دره غيرقابل عبوري تجربيات حسي را از دنيا مفاهيم و گزاره ها (23) جدا مي كند ».
فرديناند دوسوسور در كتاب درسهاي روانشناسي عمومي كه در سال 1916 به چاپ رسيد " synchronie " و " diachronie " را به صورت يك تضاد مطرح مي كند. به اين معني كه مطالعه پديده زبان يا به صورت « سنكروني » يعني در يك مقطع مشخص از زمان انجام مي گيرد و يا به صورت « دياكروني » يعني يك پديده در حال تحول، و اين مشابه آن چيزي است كه در فيزيك كوانتوم مطرح است، يعني اينكه الكترون يا به صورت ذره و در يك مقطع مشخص مورد مطالعه قرار مي گيرد و يا به صورت موج يعني يك پديده در حال تحول. در همين رابطه مي توان مطالعه مغز و جريان تفكر را مثال زد.
مطالعات نوروساينس در مورد مغز يك مطالعه " synchronique " و مشابه مطالعه الكترون در حالت ذره است و حال آنكه مطالعه جريان تفكر يك مطالعه " diachronique " و مشابه مطالعه الكترون در حركت موجي است.
تقارن تولد چهار علم در يك زمان يعني در آغاز قرن بيستم شامل ژنتيك، پسيكاناليز، زبان شناسي و كوانتوم تئوري « ماكس پلانك » (24) مسأله اي است وراي يك تصادف محض.
فيزيكدان بزرگ « پالي » (25) مي گويد: « دلم مي خواهد تلاش كنم و نامي براي آنچه ايده نوين واقعيت در فكر من مي آورد پيدا كنم؛ ايده واقعيت سمبول ».
و لكان معتقد است كه روانكاوي با نوع جديدي از ماديت سروكار دارد و آن ماديت دال است.
ورنر هايزنبرگ و بوهر مي نويسند: « آنچه در كشف فيزيك كوانتومي اتفاق افتاد، روشهاي علمي و هنري را با هم متحد كرد. علم، ادبيات و هنر بايد براي يكديگر ارزش قائل شوند و روش ها و فرمهاي يكديگر را در خود پذيرفته و با هم قسمت كنند. در مكانيك كوانتومي هيجان، شيدايي و گمانه زني افسار گسيخته براي علم ضروري مي گردند. »
بوهر مي گويد: « چنين تلقياتي جايي براي كم اهميت دانستن الهام (26) باقي نمي گذارد. همان الهامي كه بزرگترين آثار هنري با نماياندن تركيب هايي از تماميت موزون در وضعيت ما عرضه مي كنند. در واقع با چشم پوشيدن از تجزيه و تحليل هاي منطقي به درجات افزون و در مقابل با نواختن بر تمام تارهاي هيجان، شعر، نقاشي و موسيقي مي توان امكان پل زدن بين انتهاها يعني بين تفكر عملي(27) و تفكر عرفاني (28) را فراهم كرد ».
به نظر مي رسد كه بالاخره « روح ما در جهت تازه اشياء جاري است »، آن گونه كه شاعر مي خواست.
لكان مي گويد: « ملهم بودن از چيزي كه در راستاي شعر است براي در ميان واقع شدن به عنوان روانكاو، اين آن چيزي است كه بايد به سويش رو آوريم ».
تعريف روانكاوي لكاني را از علم، واقعيت و عينيت شنيديد، اما خود روانكاوي لكاني را چگونه مي توان تعريف كرد.
ايساك بابل نويسنده سرشناس شوروي كه در اردوگاههاي كار اجباري استالين جان سپرد، تعريف بسيار گيرايي از هنر دارد. او مي انديشید كه جوهر هنر در ارائه غافلگيري است، ارائه يورشي غافلگيرانه بر باورهاي خواننده كه براي او به صورت يك عادت درآمده است.
او مي گفت: « تأثير منقلب كننده هيچ فولادي كه بتواند در قلب آدمي بنشيند به پاي نقطه اي نمي رسد كه در لحظه درست در جاي خود قرار مي گيرد ».
اين دو تعريف را مي توان تعاريفي از روش روانكاوي لكاني و تعبير آن دانست براي رسيدن به هدف نهايي كه عبارت است از تغيير در متافورهاي شخص كه اين تغيير به نوبه خود تغيير در ديدگاهها و تغيير در جايگاه سوژه در جهان را به دنبال دارد.
تفاوت روانكاوي لكاني با تمام انواع ديگر تراپي كه از ابزار كلام استفاده مي كنند در تلاش براي رسيدن به واقع بي معنا (29) ست، يعني آنچه را كه انيشتين توصيف مي كند. « واقع » يك مقوله بي معنا و ذاتاً تهي است. اينجاست كه تفاوت روانكاوي لكاني با تعريف آقاي دكتر قاسم زاده از درمان مشخص مي گردد.
روانكاوي لكاني از بعد سمبوليك شروع شده به بعد واقع مي رسد تا دو مرتبه به بعد سمبوليك بازگردد و با اين سمبوليك جديد تغييرات اساسي در بعد تصويري ايجاد كند، يعني حلقه هاي I -S-R به نحو جديدي با هم درآميزند.
پي نوشت ها :
1. empiristic
2. empiriocriticist
3. rationalisme(F)
4. reality
5. objectivity
6. archetype
7. extrasnstory perception
8. conceptual
9. contemplation
10. non-scientist
11. complementarity
12. Aage Neils Bohr
13. Podolsky
14. Rosen
15. Weisächer
16. observer-independent reality
17. experimental arrangements
18. John Wheeler
19. Werner Heisenberg
20. Wittgenstein
21. Alexandre Koyré
22. concept
23. proposition
24. Max Plank
25. Pauli
26. inspiration
27. pragmatic
28. mystic
29. real of non-sense
كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.