امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

حرمت حرم

در محلّ قديمي ما، عباس قلوه، مشهور بود. يک مرد هيکلي با سبيلي تابيده رو به بالا. خيلي ها از او حساب مي بردند، هر وقت حرفي مي پراند، کسي جرأت نداشت در مقابلش قد علم کند، آن موقع «محسن» هنوز يک نوجوان شانزده
يکشنبه، 9 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حرمت حرم
 حرمت حرم

 






 

امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

اعتراض

شهيد سيدمحسن حسني

در محلّ قديمي ما، عباس قلوه، مشهور بود. يک مرد هيکلي با سبيلي تابيده رو به بالا. خيلي ها از او حساب مي بردند، هر وقت حرفي مي پراند، کسي جرأت نداشت در مقابلش قد علم کند، آن موقع «محسن» هنوز يک نوجوان شانزده ساله بود. يک روز در حاليکه داشت از سر کوچه رد مي شد، « عباس قلوه » حرف رکيکي به مسئولين زد. گويا اين حرفش جرقه اي بود براي اعتراض « محسن » به همه ي مواردي که پيش از آن از او مي شنيد. يک باره خونش به جوش آمد. رفت جلويش ايستاد و گفت: « نمي خواهد دلت براي بچّه هاي مردم بسوزد. اگر ناراحت بچّه هاي جبهه اي، خودت بيا ببين آنجا چه عالمي دارند! وضعشان از تو يکي خيلي بهتر است، چطور نسنجيده اظهارنظر مي کني؟ »
اين را گفت و راهش را کشيد و رفت، « عباس قلوه » که گويا تازه از شوک درآمده بود، با قيافه حق به جانبي، پشت سرش فرياد کشيد: « رو در روي من مي ايستي؟ تکليفت را روشن مي کنم. سفته ي پدرت هنوز پيش من است. فردا به اجرايش مي گذارم » « محسن » بدون توجّه به حرفهايش، به خانه رفت. البته آن مرد راست مي گفت. سفته اي از پدر در دستش بود، ولي چون پول پرداخت شده بود، نمي توانست به اجرا بگذارد. بعد از آن روز، «عباس قلوه» که غرورش تا حدّي شکسته شده بود، کمتر جلب توجه مي کرد. پس از شهادت « محسن » يک باره از اين رو به آن رو شده بود در تشعييش شرکت داشت. و زار زار گريه مي کرد: وقتي در مسجد براي مراسم عزاداري جمع بوديم، پدرم تعريف مي کرد: « عباس آقا » امروز به مسجد آمده بود و دستم را بوسيد و گفت: « محسن »، آقا بود. چه قدر با حرکاتم ناراحتش مي کردم از شما مي خواهم مرا ببخشيد. »
حالا ديگر با رد شدن از کنار « عباس آقا » راحت آب دهانم را قورت مي دهم. از آن موقعي که نمازش ترک نمي شود قيافه اش خيلي فرق کرده است در محل هم مردم او را « عباس آقا » صدا مي زنند. (1)

دلسوزي

شهيد اميرنظري ناظرمنش

« امير » دو دوستِ صميمي داشت که اين دو، در جريان انقلاب، گرايش به « مجاهدين خلق » پيدا کرده بودند.
اين امر موجب ناراحتي «امير» مي شد. روزي گفت: «مادر! دو تا از دوستانم دچار التقاط فکري شده اند. اگر شما اجازه دهيد، من در هفته، چند روز آنها را به منزل بياورم، شايد اصلاح شوند.»
من اجازه دادم. رفت و آمد آن دو جوان به منزل آغاز شد. «امير» چنان در قبال آنها احساس وظيفه مي کرد که با دلسوزي تمام خودش را وقف آن دو کرد.
در نهايت هر دوي آنها به راه امام (رحمه الله) هدايت شدند.
حتي يکي از آنها به جبهه رفت و شهيد شد اين تأثير نفس روحاني «امير» بود. (2)

مجروح عاصي

شهيد عباس مطيعي

توي بخش ايثارگران بستري بودي. چند رفيق مثل خودت جانباز داشتي. پاي يکي از آنها خيلي ناجور بود. دکترها نظر داده بودن بايد قطع بشه. خودش هم رضايت داده بود. فقط يک دکتر مي گفت: «به من فرصت بديد! فقط پانزده روز فرصت بديد! پاي اين جوان خوب مي شه!»
مجروح قبول نمي کرد. درد امانش را بريده بود. راضي شده بود از پا دست بکشه اما دردش ساکت بشه. خيلي با او صحبت کردي. گفتي: «پانزده روز صبر کن خوب مي شي. پانزده روز درد مي ارزه به داشتن پا. تازه بعد از خوب شدن مي توني بري جبهه!» دکتر، بيمارستان را قانع کرد اما مجروح عاصي شده بود. تا جايي که وقتي دکتر را مي ديد به او توهين مي کرد. دکتر صبر مي کرد و تو مجروح را نصيحت.
گاهي هم از دکتر عذرخواهي مي کردي و مي گفتي: «او درد داره. تقصير خودش نيست. شما به بزرگواري خودتون او را ببخشين!».
پانزده روز گذشت. پاي مجروح خوب شد. ديگر از دکتر خجالت مي کشيد. هر وقت دکتر مي آمد پتو روي خودش مي کشيد. خيلي با او صحبت کردي. گفتي: «تا کي مي خواهي خجالت بکشي؟ آخرش چي!»
يکي روز آماده اش کردي براي يک عمل خوب. دکتر براي معاينه آمده بود. مجروح سر از پتو درآورد و سر دکتر را بوسيد.
***
محلي را براي استراحت آنها در نظر گرفته بوديم. براي چي آمده بودند بيجار يادم نيست.
کارهاشون به من سپرده شده بود. خطايي از دوتاشون سر زد. به تو خبر دادم. از من پرسيدي: «به کسي هم گفته اي؟».
گفتم: «نه!»
گفتي: «به هيچ کس نگو! آبرويشان را حفظ کن! خداوند ستارالعيوب است. ما هم بايد همين جور باشيم. من هم به وظيفه خودم عمل مي کنم!».
فردا با برخورد بسيار خوبت آنها را آگاه کردي.
***
جوان تازه کاري بود. بعد از اين که وضو گرفتي، او شروع کرد به گرفتن وضو. من هم ديدم که اشتباه وضو گرفت. خواستم به او بگم. تو فهميدي. نگذاشتي تذکر بدم.
آهسته پشت سرش رفتي. نزديکي هاي نمازخانه با هم تنها شديد.
با لبخند و صحبت آرام اشکال کارش را گفتي. بدون اين که خم به ابرو بياره، برگشت و دوباره وضو گرفت.(3)

حرمت حرم

شهيد اسماعيل قهرماني

يک بار اسماعيل رفته بود مشهد. وقتي بازگشت، گفت: «مادر، من در صحن ايستاده بودم و به زنان بدحجاب گوشزد مي کردم، مواظب حجاب خودشان باشند و حرمت آن جا را نگه دارند. بعضي ها گوش مي کردند و خودشان را جمع و جور مي کردند و بعضي هم انگار نشنيده باشند، عکس العلمي نشان نمي دادند. يکدفعه ديدم عالمي آن جا ايستاده است. او رو کرد به من و گفت: «پسرجان چه کار مي کني؟»
گفتم: «ببين مردم چقدر گستاخ شده اند؛ حرمت حرم آقا را هم نگه نمي دارند!»
در همين اثنا آواي اذان نماز بلند شد و من سريع رفتم داخل صف جماعت و به نماز ايستادم. ديدم باز هم آن عالم جليل القدر جلويم سبز شد. نماز که تمام شد، رفتم پيش آن آقا و گفتم: «ببخشيد! من آن طور که شايسته بود، به شما احترام نکردم. از شما عذر مي خواهم.»
آن عالم رو کرد به من و گفت: «پسرجان من شما را ببخشم؟! شما براي ما تبليغ کرديد، شما حديث ما را براي مردم بيان کرديد، من چرا از شما ناراحت باشم؟» سپس آن عالم دور شد و من ديگر او را نديدم.» (4)

بوي مرده!

شهيد عباسعلي خمري

اگر قرار بود تعدادي پلاکارد نصب شود و يا در مجلسي يک سري کارهاي فرهنگي و تبليغي انجام شود، چنان چه با تأخير و نقص انجام مي گرفت، برخورد شهيد خمري با متخلفين جالب بود.
شهيد با تأسي از سيره ي ائمه ي اطهار در برخورد با متخلفين، با عمل نيکو و شايسته اش اقدام به امر به معروف مي کرد. بدون کدورت و عصبانيت دست به کار مي شد و پلاکاردها را نصب مي کرد. عکس العمل نيروهاي تحت امر نيز جالب بود. با اين حرکت شهيد، صحنه هاي زيبا و فوق العاده مؤثري از متنبه شدن نيروهاي خاطي به نمايش گذاشته مي شد که مسلماً هيچگونه داد و فرياد و عصبانيت و برخورد تنبيهي نظامي، آن نتيجه را به همراه نداشت.
***
با چند تن از دوستان و بستگان در محضر شهيد بوديم که يکي از حاضرين زبانش، آلوده به غيبت شد. شهيد که از اين فکر آزرده شده بود، رويش را به سوئي برگرداند و گفت: «بويي به مشام مي رسد.» همه متوجه شهيد شدند و گفتند: «بوي چيه؟»
شهيد گفت: «خوب دقت کنيد، چه بوي بدي، به نظرم بوي گوشت مرده، بوي خون مرده مي آيد.»
اين برخورد ظريف و در عين حال گزنده باعث شد تا غيبت کننده متوجه شود که کار ناپسندي مرتکب شده است. لذا صحبتش را قطع کرد.
بارها ديده شده بود که اگر شهيد در اين گونه محافل متوجه مي شد که جمع غريبه ترند و امکان دارد صحبت و کنايه تأثير نداشته باشد، از آن جلسه که آلوده به غيبت بود، برمي خاست و با اين حرکت معترضانه، جمع را متوجه و متنبه مي کرد.
***
روزهاي اوج جنگ بود. کوچه ها و شهرها حال و هواي ديگري داشت. هر روز تشييع پيکر شهيدي را شاهد بوديم و هر دفعه جلوي خانه اي در آن روزها حجله ي جواني مي ديديم. من و شهيد به همراه خانواده هايمان با اتوبوس مسافربري از زابل به طرف زاهدان مي رفتيم.
راننده ي اتوبوس، نوار ترانه ي مبتذلي را گذاشته و صداي ضبط صوت را هم زياد کرده بود. شهيد ابتدا رفت و به راننده با خوشروئي گفت: «صدايش را کم کنيد که فقط خودتان بشنويد.» راننده اعتنايي نکرد و با بي تفاوتي مغرورانه اي هم چنان صداي ضبط را زياد نگه داشت و حتي بيشتر هم کرد.
از اين خودخواهي، شهيد برآشفت و با حساسيتي که برايش به وجود آورده بود، مي خواست ضبط صوت را از جا بکند و به زمين بکوبد که من مانع شدم، اما شهيد که از اين وضعيت متأثر شده بود، نوار مبتذل را از داخل ضبط درآورده به بيرون اتوبوس پرت کرد و از آن تاريخ، شهيد در مسافرت ها هميشه همراه خود نواري از سرودهاي انقلاب داشت تا در هنگام نهي از منکر، براي تأثيرگذاري بهتر، جايگزين مناسبي ارايه نمايد.
***
با شهيد به منظور شرکت در سميناري به شيراز رفته بوديم. روزي در بازار شيراز قدم مي زديم که پوستري در داخل مغازه نظر ايشان را به خود جلب کرد. روي پوستر، خانمي باحجاب چادر ترسيم شده بود که با ناخنهاي بلند و بزک کرده با يک دست چادر را کنار زده و مارک توليدي شلوار را تبليغ مي کرد. شهيد با چهره اي برافروخته و دنيايي از احساس تعهد داخل مغازه شد و با بياني زيبا و ... و در عين حال ملايم و متين از انگيزه هاي دشمنان اسلام و انقلاب در انتخاب شيوه هاي تهاجم فرهنگي صحبت کرد و مغازه دار را آگاه نمود. به طوري که ما شاهد بوديم صاحب مغازه پس از اين گفتگوي اعتقادي و منطقي به خود آمد و از صميم قلب پوستر را از ديوار مغازه در آورد و بعد از پاره پاره کردن، داخل سطل زباله انداخت. (5)

پي نوشت ها :
 

1. جرعه عطش، ص 63.
2. جرعه عطش، ص 11.
3. به رسم شمشاد، صص 25، 58 و 33.
4. کجايند مردان مرد، ص 69.
5. لحظه هاي سرخ، صص 114، 113، 84 و 81.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط