امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا
اسراف نکنيد
شهيد مهدي برنجي يوسفيبرادر شهيد مسعود برنجي يوسفي، مي گويد: «در يک تعميرگاه، يکي از وسايل فنّي خراب شده بود و افراد متخصّص آن کارگاه، از تشخيص اشکال و تعميرش عاجز مانده بودند. شهيد به دور از چشم آنان مشغول تعمير مي شود. آنها که نااميد از تعمير الکتروموتور، مشغول خوردن هندوانه بوده اند- ماه مبارک رمضان بوده است- ناگهان با شنيدن صداي موتور متوجّه شهيد مي شوند و شگفت زده مي گردند. شهيد نگاهي به آنها انداخته، مي گويد: «اي روزه خواران ابله! دستگاه تعمير شد در حالي که شما مشغول شکستن حرمت اين ماه مبارک بوديد.»
شهيد با ناراحتي صحنه را ترک مي کند.
***
در مراسم ميهماني و اطعام بازگشت يکي از بستگان از طواف کعبه، غذاي زيادي باقي مانده بود که ممکن بود دور ريخته شود. شهيد، پس از اطّلاع از موضوع گفت: «مبادا اسراف کنيد! من محلّي را مي شناسم که به اين غذا نيازمندند.» سپس با راهنمايي ايشان، غذاي اضافي را به موسّسه ي خيريّه برديم و تحويل داديم. مسئول خيريّه بسيار خوشحال شد و گفت: «خدا را شکر مي کنم که امشب ميهمانان ما با شکم سير مي خوابند.»
***
پدر شهيد مي گويد: «يک روز که از مدرسه به منزل آمد، برافروخته و ناراحت بود. کتابهايش را گذاشت و با همان حال بيرون رفت. از قرار معلوم، در منزلي واقع در بين ميلان دوازدهم و سيزدهم محلّ سکونتمان، گروهي اقدام به اعمال خلاف عفّت عمومي مي کردند. شهيد، به محض اطّلاع از قضيه، به دنبال چند نفر از دوستان بسيجي اش مي رود و موضوع را به آنها اطلاع مي دهد. سپس دسته جمعي به طرف منزلي که در محلّ ارتکاب منکرات بود حرکت مي کنند. خلافکاران با مشاهده ي آنان و عزم و اراده ي قاطع آنها محل را ترک کرده، متواري مي شوند. (1)
قرآن ياد بگيريد
شهيد علي شريفييک شب ما مي خواستيم در سنگر بخوابيم. شهيد گفت: «اينجا جاي خوابيدن نيست. اگر مي خواهيد بخوابيد، بهتر بود تشک و متکّا و خانه و پدر و مادر را رها نمي کرديد! اينجا هستيد قرآن ياد بگيريد، اگر هم نمي دانيد من يادتان مي دهم.» (2)
معترض
شهيد رسول فغانيپدر شهيد مي گويد: «به لحاظ اين که ما کارخانه ي موزائيک سازي داشتيم، مجبور به خريد مقدار زيادي نفت و ... بوديم. شهيد مرتباً ما را مورد اعتراض قرار مي داد که: «چرا اينقدر نفت نگهداري مي کنيد؟ چرا اين همه برنج در منزل نگه داشته ايد؟ چرا بيشتر از نياز و مقدار احتياج خود، خواروبار در خانه نگه مي داريد؟»
در حالي که ما مجبور بوديم، نفت زيادي براي مصرف در کارگاه تهيّه کنيم و عادتاً خواروبار مورد احتياج يکساله ي خود را يکجا مي خريديم. اما شهيد پيوسته معترض بودند، هرچند ما خودمان جنبه هاي شرعي مسائل را به خوبي مراعات مي کرديم.» (3)
وظيفه نداري بزني
شهيد ناصر قاسمييکي شروع کرده بود به بدو بيراه گفتن و فحّاشي کردن، هر چه از دهنش درمي آمد، مي گفت. از نظام و دين... يکي يکي مي شمرد. ديگر نتوانستم تحمّل کنم خونم به جوش آمده بود. از ماشين پياده شدم، رفتم و دو سه تا کشيده خوابانيدم در گوشش. «ناصر» آمد و دستم را گرفت و نگذاشت. گفتم: «داره توهين مي کنه!»
يواشکي در گوشم گفت: «وظيفه نداري بزني. او تخلّف کرده، دادگاه بايد تنبيهش کنه!»
***
اوّل صبح، توي راهروي بسيج، با تندي و عتاب، با نيروهاي تبليغات صحبت مي کرد. پرسيدم: «ناصر چرا ناراحتي؟»
گفت: «چند نفر از نيروهاي بسيج که به مسئله توجيه نبودند، ديشب با وسايل نقّاشي واحد تبليغات، براي تبليغ يکي از کانديدها رفته اند.»
و دستش را محکم به شانه ام زد و گفت: «وسايل بسيج، مال مصرف بسيجه، نه استفاده ي شخصي. به بچّه ها بگو ديگر تکرار نشود.»
جز «چشم گفتن» حرفي نداشتم. (4)
مثلِ بقيّه
شهيد تقي بهمنيقبل از سپاهي شدن، معلّم بود. حالا هم معلّم است. ولي در سپاه و جبهه، به دانش آموزان مي گفت: «امروز روز دفاع از عقيده و ايمان است. اگر به جهاد نرويم، کلاس و درسي باقي نخواهد ماند.»
***
يک چراغ الکلي پرنور را از سقف آويزان کرديم.
«بهمني» آمد براي سرکشي، چشمش که به چراغ افتاد، اخم کرد.
دانستيم که از چيزي ناراحت شده.
متواضعانه گفت: «محيط جبهه يعني برابري و تساوي. در هيچ اتاقي در شهرک مثل اين چراغ وجود ندارد.» و راهش را کشيد و رفت.
به دنبال چراغ ديگري رفتيم که مثل بقيه باشد؛ يعني يه فانوس نفتي.
***
مي خواستم آب بخورم که رسيد. ياد حرفش افتادم. با گوشه ي چشم نگاهش کردم: «آب مي خورم قربة الي الله».
سربه سرش مي گذاشتيم، لبخند زد.
گفت: «بله! حالا هم ميگم؛ کارهايتان را قربة الي الله انجام بدين. يعني کفش هايتان را که واکس مي زنين، به ياد خدا و براي خدا باشد.» (5)
تذکّر در خلوت
شهيد بهرام شکري«بهرام» مي ديد، بعضي وقتها حتّي بچّه هاي معتقد انجمن اسلامي، پاي سخنراني ها و حرف هاي گروه هاي حزب توده يا منافقين نشسته اند و با دقّت به شعارهاي فريبنده ي آنها گوش مي دهند و اين برايش بسيار سخت بود. معمولاً اين بچّه ها را به گوشه اي خلوت دعوت مي کرد و با آنها مفصّل حرف مي زد. (6)
پيشنهاد
شهيد علي نقي ابونصري«علي» هم خودش در کارها حسّ همکاري زيادي با من داشت و هم دوست داشت که ديگران نسبت به هم همکاري داشته باشند. يادم هست يک بار در اوايل ازدواج، با چند نفر ديگر از دوستان متأهّل اش همگي با هم براي شام در خانه ي يکي از دوستان دعوت بوديم. موقعي که به خانه برگشتيم، «علي» به من گفت: «چرا هيچ کدام از شما خانمها کمک نکرديد ظرفها را با هم بشوييد. اگر اين کار را مي کرديد خيلي بهتر بود.»
تا اينکه مدّتها بعد يک روز که با همان خانم صاحبخانه صحبت مي کرديم، من پيشنهاد آن شب «علي» را برايش تعريف کردم و او گفت: «اتفاقاً من آن شب بسيار خسته بودم و چون صبح خيلي زود هم کلاس داشتم، چقدر دلم مي خواست که کسي در شستن ظرف ها به من کمک مي کرد. ولي مجبور شدم تا ديروقت بيدار بمانم و با وجود خستگي زياد، ظرف ها را خودم بشويم.» (7)
قايق بيت المال
شهيد مهدي باکريچند روزي قبل از عمليّات، «آقا مصطفي مولوي»، قايق «آقا مهدي» را آورد. تا گاز موتورش را که خراب شده بود، درست کنم. و من بعد از تعمير، قايق را در آبراه اصلي، آزمايش مي کردم. قايق به سرعت در آبراه مي رفت و گاز مي خورد. ناگهان متوجّه قايقي شدم که به سوي من مي آيد. «آقا مهدي» بود. صدايم کرد. از صدايش مي شد فهميد که عصباني است، دسته ي گاز را رها کردم و خود را براي خجالت کشيدن آماده نمودم.
- «الله بنده سي! مي داني اين قايق متعلق به بيت المال است يا نه؟ مي داني اين متعلق به شهداست يا نه؟»
سرم را به زير انداختم. مي خواستم بميرم و ناراحتي «آقا مهدي» را نبينم. عذرخواهي کردم و قول دادم که ديگر تکرار نشود... . (8)
براي خدا بخوان
شهيد رضا شکري پوريکي از بچّه ها، صداي خوبي داشت، «حاج رضا» به او مي گفت: «يک وقت قرآن را براي صدا نخواني ها! قرآن را فقط براي خدا بخوان!»
***
«حاج رضا» مي گفت: «توي جمع، جاي درگوشي صحبت کردن نيست. ما همه يکي هستيم اخوان الصّفاييم. اگر هم مشکلي داشتي برو بيرون يک گوشه اي پيدا کن و آنجا حرفت را بزن.»
***
بچّه ها صف بستند، بروند زيردوش. حمّام عمومي، قرق بچّه هاي گردان شده بود. با زرنگي خزيدم زير يکي از دوشها.
«حاج رضا» صدام زد. برگشتم. اشاره کرد به بغل دستي اش.
- «نوبت اين برادره». با شرمندگي تمام آمدم بيرون. (9)
عمل به فتواي امام
شهيد عيسي جمالييک بنده خدايي به گردان ما آمد. از نظر بچّه هايي که او را مي شناختند، آدم خوبي نبود، «آقا حميد» همه را جمع کرد و گفت: «حتماً دلش اين جا بوده که آمده، والّا پشت جبهه مي ماند. ما بايد با او کار کنيم. بسيجي اش کنيم. ولايتي اش کنيم. در مسير درست قرارش دهيم.»
***
آقاي «نوبخت» استفتاء از حضرت امام را براي ما خواند که در پاسخ به اين سؤال بود: «آيا در جبهه بدون گواهي نامه مي شود رانندگي کرد؟»
امام فرموده بود: «اشکال دارد.»
به همين علّت آقاي «نوبخت» از من سؤال کرد: «گواهي نامه داري؟»
گفتم: «ندارم»
گفت: «راننده بودن بدون گواهي نامه حرام است. و ديگر نبايد سوار موتور بشوي، بايد گواهي نامه بگيري.» (10)
پي نوشت ها :
1. قربانگاه عشق، صص 10 و 8.
2. قربانگاه عشق، صص 168-167.
3. قربانگاه عشق، صص 192-191.
4. گمنام مثل من، صص 194 و 92.
5. آيينه تر از آب، صص 155، 66، 5.
6. دوست من خدا، ص 38.
7. چکيده عشق، ص 177.
8. خداحافظ سردار، ص 146.
9. ققنوس و آتش، صص 105، 59 و 56.
10. تا آخرين ايثار، صص 106 و 103.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول