امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا
چرا اينجا جمع شده ايد؟
شهيد حسن شفيع زادهنوجوان بود که مطلع شد، يکي از آوازخوانان مبتذل دوران طاغوت از تهران آمده و قرار است در سينما کريستال تبريز کنسرت اجرا کند. با شتاب خود را به جلوي سينما رساند. عده اي ناآگاه و فريب خورده جلوي سينما ازدحام کرده بودند. خطاب به آنها گفت: «براي چه اينجا جمع شده ايد؟ برويد. اين کيست که به خاطرش اينجا جمع شده ايد؟»
کساني که طنين استوار ناهي از منکر را شنيدند، خجل و شرمسار محل را ترک کرده و پراکنده شدند. (1)
اول «من» را بايد کشت
شهيد علي نيلچيانخيلي زور بود. با آن همه زحمت درس خوانده بود، آن هم توي دانشگاه تهران آن روزها! تازه مشکل سربازي هم داشت. حالا بعد از اين همه درد سر، يک کلمه گفتم: «من مهندسم؟!» مي دانيم در جوابم چه گفت؟ گفت: «جهاد اکبر از جهاد اصغر واجب تر است از اسم هاشون هم معلومه؟! اوّل بايد اين القاب و دکتر و مهندس ها را از خودمان دور کنيم، بعد کلاش دست بگيريم و ضامنش را آزاد کنيم. اول بايد من را بکشيم بعد مي توانيم به فکر شکست دشمن توي جبهه جنگ باشيم.»
اين حرفش خيلي به دلم نشست. همه ي حرف هايش همين طور بودند. يک جمله ي ديگر بود که آن را هم خيلي مي گفت: «نمي دانم از که شنيده بود، از شهيد باهنر به گمانم که گفته بودند: «آدم دوبار زندگي نمي کند تا يک بار خودش را اصلاح کند و بار سوم ديگران را.»
براي همين، علي هم جهاد اکبري کرد و هم ديگران را به اين مبارزه تشويق مي کرد و به قول خودش کلاش دست مي گرفت و ضامنش را مي کشيد! غيبت جزو دشمن هاي شماره يک محسوب مي شد و قتلش واجب! هرکس غيبت مي کرد يا در جلسه ي غيبت شرکت مي کرد، علي خيلي زود يادآوري مي کرد. شوخي شوخي و جدي جدي به او تذکر مي داد مي گفت: «يک چيز ديگر بگو» يا «کم پشت سر مردم حرف بزن؟» اگر نمي شد مي گفت: «موضوع را عوض کنند لطفا!»
سخت گيريهايش فقط براي ديگران نبود. نوبت به من که مي رسيد سخت گيريهايش دو چندان مي شد، آن چنان تذکر مي داد، آن چنان عمل مي کرد که مطمئن باشد، ديگر تکرار نخواهم کرد. مثل آن روزي که پاشنه ي کفش هايم صدا مي دادند، وقتي که راه مي رفتم. کفش ديگري نداشتم و قناعت را از خودش ياد گرفته بودم. انگار به مهماني مي رفتيم که ديدم علي دارد به طرز خنده داري راه مي رود و پاهايش را خيلي محکم و پر سر و صدا به زمين مي کوبد. فهميدم لابد به در مي کوبد تا ديوار بشنود.»
گفتم «چشم! ديگه نمي پوشم شان» يا آن روز که به خانه ي يکي از همان دوستان نشان کرده ي علي رفته بوديم. صاحب خانه هر چه داشت را در طبق اخلاص مي گذاشت، سعي کرد سنگ تمام بگذارد. آن موقع من حامله بودم. کم مي شد که چيزي بخورم. دست خودم نبود چاي نخوردم، يعني نخواستم که بخورم. همان طور نشستم و به حرف هاي صاحب خانه و علي گوش دادم. بعد هم خداحافظي کرديم و آمديم. همين که پايم به کوچه رسيد علي دعوايم کرد و گفت: «دلش را شکستي. اين جور جاهائي فکر هيچ چيز ديگري نبايد باشي. تعارف کردند بخور!»
توي ذوقم خورد، خواستم بگويم: «تو که نمي داني! نمي توانم. حالم بد مي شه»
که علي پيش دستي کرد. لحنش عوض شد. نرم و مهربان حرف نگفته ام را جواب داد. «مي دانم سخته! به خدا من هم مي فهمم اما به شاد کردن دل بندگان خدا مي ارزد، نمي ارزد؟» (2)
حرفهاي شنيدني
شهيد يوسف براهني فردهر از چندگاهي، دانش آموزان را به يکي از مزارهاي شهداي شهرستان کاشمر مي برد. يک روز سر مزار بودم که آقا يوسف با دانش آموزانش وارد شد. در حاشيه ي مزار گور آماده ي قرار داشت. آقا يوسف وارد قبر شد و دراز کشيد.
بچه ها با اضطراب داد کشيدند.
- «آقا! چي کار مي کنين؟»
- «نترسين، دير يا زود همه ي ما اين جا خواهيم آمد. اين جا قبر، همون جايي است که فرداي قيامت، بايد از درون آن برخيزيم و جواب گوي اعمالمون باشيم.»
خلاصه آن روز براي بچه ها از ته گور حرف هاي شنيدني زيادي زد و به اين طريق و با روش عملي، بچه ها را با مفهوم مرگ و پاداش و جزاي آخرت، آشنا کرد. (3)
عبادتِ کارساز
شهيد علي يغماييترفندهاي بني صدر به اوج خودش رسيده بود. جمعي از همکاران هم تحت تأثير مکر و فريب او قرار گرفته بودند. علي آقا با تک تک آنها وارد بحث شد و آنها را توجيه مي کرد. با مهر و محبت آنها را به مباحثه دعوت مي کرد، ساعت ها پاي صحبتشان مي نشست، استدلال هاي آنها را گوش مي داد و سپس در مقام پاسخ وارد بحث مي شد. روزي از ايشان پرسيدم:
- «علي آقا! به اين ها چي مي گي؟»
- «هيچ چي! فقط ميگم اگر شما 40 سال هم نماز بخوانين ولي موقعيت زمان و مکان خودتان را نشناسين، امام زمان خودتان را نشناسين، اين عبادات شما هيچ کارساز نيست و نخواهد بود.» (4)
اخلاق کريمه
شهيد احمد باقريبه علت اينکه سيستان و بلوچستان در خط مرزي همجوار با چند کشور بيگانه است، گاهي محل تردد قاچاقچياني مي باشد که حامل مواد مخدر هستند و به اين وسيله تعدادي از مردان و زنان منطقه، خواسته و ناخواسته به اين مواد شوم گرفتار مي شوند. حاجي در خيلي از اوقات سعي وافري در ترک دادن معتادين مي کرد و در اين راه گامهاي زيادي هم بر داشت و عده اي را از اين دام وحشتناک نجات داد. بخاطر دارم در محلي که زندگي مي کرديم او با چند تن از معتادان صحبت کرد و مقدمات ترک دادنشان را فراهم نمود و در مکانهائي که در چابهار در نظر گرفته بود، همراه با مراقبت شديد، آنها را رهائي بخشيد و خوب به خاطر مي آورم آن روزي را که دختر نوجواني به سپاه مراجعه کرد و نجات خود و خانواده اش را مديون حاجي دانست و اين زماني بود که حاج احمد باقري به لقاء الله پيوسته بود و آن دختر در حالي که از شهيد تجليل مي کرد، گاه و بيگاه قطرات اشکي از گوشه ي چشمش جاري بود.
***
فردي از اشرار قبلاً از حاجي قول تأمين گرفته بود ولي چون در مواردي خلافهائي انجام داده بود، بنابراين بعضي از مسئولين تصميم گرفتند قبل از ملاقات او با حاجي در موعد مقرر، وي را بازداشت کنند. حاجي مرا صدا زد و گفت: «سيد مي روي منطقه و فلان شرور را پيدا مي کني و مي گوئي وعده ي ملاقات ما ملغي شده، سر وعده نيا که دستگير مي شوي، اکنون شرايط براي تأمين دادن مناسب نيست و هر زمان که شرايط مساعد شد اطلاع مي دهيم.»
پس از طي مسافت زياد با او ديدار کردم و پيام حاجي را به او رسانيدم. به شدت تحت تأثير افکار و روحيات جوانمردانه حاجي قرار گرفت و بعد بلند شد و گونه هايم را بوسيد و از اخلاق کريمه ي حاجي تجليل بسيار کرد، اين فرد بعد از چند ماهي با وساطت حاج احمد تأمين داده شد و به دامن پرمهر نظام جمهوري اسلامي ايران بازگشت. (5)
تذکّر همگاني
شهيد علي مزاريحاج آقا را در جشن ازدواجم دعوت نمودم. ايشان اجابت نمود و شرکت کردند. چند روز بعد از مراسم به منزل ما تشريف آوردند و فرمودند: «شروع زندگي جديد را با سال خمسي شروع کنيد و مالتان را پاک کنيد.»
با اينکه موجودي اين حقير در سال 67 سي هزار تومان بيشتر نبود فرمودند: «خمس اين مبلغ را بدهيد خداوند به زندگي شما برکت خواهد داد.»
بحمدالله روز بروز وضع زندگي ما بهتر شد و هم اکنون از زندگيم راضي و خشنود هستم.
***
در روز انجام برائت از مشرکين، حاج آقا از کاروان خواستند که زودتر آماده ي حرکت شوند تا گروهها در صف راهپيمايي آماده باشند و روز انجام مراسم پيشاپيش گروه شخص حاج آقا قرار داشتند. به مثابه فرماندهي که جلوتر از نيروها در حرکت باشد ايشان يک گام جلوتر بودند.
***
بلندگو دست ايشان بود. تمام مردم ايراني و غير ايراني را به وحدت دعوت مي کرد، چه به زبان عربي و چه به زبان فارسي «وَاعتَصِموا بحبل الله جَميعا و لا تفرقوا»
«يا ايها المسلمون اتحدوا، اتحدوا» کمتر روحاني ديده مي شد که بلندگو بدست اينچنين تبليغ نموده و حجاج را دعوت به وحدت نمايد.
***
حاج آقا نسبت به مسأله ي امر به معروف و نهي از منکر اهتمام زيادي داشتند. ايشان مي فرمودند: اگر همه خود را موظف به انجام اين تکليف بدانند قطعاً اثر دارد و مثال مي زند که: «اگر يک خانم بدحجاب به خيابان بيايد و در خيابان مثلاً پنج نفر به او تذکّر بدهند که پوشش خود را درست کند. اگر حتي ناراحت بشود يا برگردد و جواب بدهد، بالاخره به اين فکر مي افتد که وقتي چند نفر پياپي به او تذّکر مي دهند، حتماً عيبي در کار است و بهرحال متذکر و متأثر خواهد شد.» حاج آقا مي گفتند: «شما وظيفه ي امر به معروف و نهي از منکر خود را انجام دهيد، کاري نداشته باشيد که چقدر اثر مي گذارد.»
***
کراراً درباره ي غيبت تذکر مي دادند و مي گفتند: «غيبت کننده بايد رضايت کسي را که از او غيبت نموده کسب کند» و مي فرمود: «صريح قرآن کريم غيبت مانند آنست که کسي گوشت تن برادر مرده ي خود را بخورد. آيا اصلاً مي توانيد تصور اين عمل را بکنيد؟ پس اساساً فکر غيبت را از سرتان بيرون کنيد.» (6)
پي نوشت ها :
1. آشناي آسمان، ص 16.
2. قرمز رنگ خون بابام، صص 30، 29 و 28.
3. بالابلندان، ص 131.
4. بالابلندان، ص 44.
5. عبور از مرز آفتاب، صص 133، 108، 7.
6. فرياد محراب، صص 145، 144، 97، 61 و 52.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول