امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا
مراقبت دائم از خود
شهيد حجت الاسلام سيدباقر علميچون محرم شدي، ايمن از خود مباش *** که محرم به يک نقطه، مجرم شود
شهيد علمي بيت بالا را که در يادداشت هايش هم بود، مرتب با خود زمزمه مي کرد. او مي گفت: رزمندگان بيشتر از همه در معرض لغزش و به اصطلاح زمين خوردن هستند. ممکن است عجب و غرور و هزاران مشکل اخلاقي ديگر، دامن گيرشان شود، حال آنکه يک فرد عادي ممکن است زياد در معرض اين خطرات نباشد، کسي که در اين بازار جنس مي فروشد ممکن است رياکار نباشد و پول هم دربياورد ولي اگر رزمنده اي دچار ريا شود، پدرش درمي آيد، چون هم از دنيايش بريده و هم آخرتي ندارد. اين همه سختي را تحمل کرده بدون اينکه عاقبتش خير باشد. پس برادران رزمنده بايد در همه حال از خدا بخواهند که آنها را از اين آفت هاي اخلاقي حفظ کند و حسابي مواظب اعمال و رفتار خود باشند. شهيد علمي مسائل مهم اخلاقي را با زباني ساده براي رزمندگان مطرح مي کرد و همه ي آنها نيز با جان و دل به حرفهاش گوش مي کردند و سعي داشتند که به آنها جامه ي عمل بپوشانند. اين بيانات توأم با عمل سيد، او را در بين رزمندگان محبوب کرده بود. (1)
جوان موتور سوار
شهيد يونس زنگي آبادييکي از جوانهاي زنگي آباد، موتور بزرگي سوار مي شد و دائماً از اين سر خيابان زنگي آباد به آن سر مي رفت و مي آمد و تک چرخ مي زد. چرخ جلوي موتور را بلند مي کرد و با سرعت زياد با تک چرخ حرکت مي کرد. هيچ کس هم نمي توانست به او چيزي بگويد. حاج يونس که به مرخصي آمد، به او گفتند که کسي چنين کاري مي کند. روزي ديديم که حاج يونس، موتور آن جوان را به خانه آورده است. به آن جوان هم گفته بود که اگر خواستي موتورت را ببري، بيا خانه ي ما. آن جوان هم به خانه مان آمد. نمي دانم حاج يونس چطور با اين جوان صحبت کرده بود که او رام رام شده بود. آن جوان هنوز که هنوز است، همه جا مي نشيند و از حاج يونس تعريف مي کند. (2)
به خاطر ندادن خمس
شهيد يونس زنگي آبادييک دفعه براي ديدن يکي از اقواممان به خانه شان رفته بوديم. حاج يونس شنيده بود که صاحبخانه خمس نمي دهد. من آن روزها مصطفي را حامله بودم. در راه که مي رفتيم، حاج يونس به من گفت: «هرچه که جلويت گذاشتند، نخور، روي بچّه اثر مي گذارد» وقتي به خانه شان رسيديم، شيريني و ميوه که آوردند، من گفتم: «دندانم درد مي کند، نمي توانم بخورم.» چايي آوردند و اصرار کردند که حتماً بايد بخوري. من هم مجبور شدم بخورم. حواس حاج يونس به من بود، وقتي بيرون آمديم، گفت: دست بکن توي گلويت و سعي کن چايي را بالا بياوري. مگر نگفتم روي بچّه اثر مي گذارد.
بعد از آن به خاطر حساسيتي که داشت، خودش خمس آن را حساب کرده و داده بود. بعدها هم شنيدم که حاجي طوري برخورد کرده بود که ديگر آنها هم خمسشان را پرداخت مي کردند. همچنين يادم هست که يکي از آشناهايمان خمس نمي داد. حاج يونس به آنها هم گفت: «چون خمس نمي دهي، من هم به خانه تان نمي آيم.» آنها علاقه ي عجيبي به حاج يونس داشتند. حاج يونس سه چهار ماه به خانه ي آنها نرفت. آنها وقتي متوجه شدند که واقعاً علت نرفتن حاج يونس به خانه ي آنها خمس ندادن است، به دفتر امام جمعه رفتند و خمسشان را پرداخت کردند. (3)
اتمام حجت
شهيد يونس زنگي آباديبا اينکه مريض بودم، همراه نيروها تا بالاي زنگي آباد- ميدان بهداري- رفتم. نيروهاي زيادي جمع شده بودند. همه مي خواستند سوار ماشين شوند. حدود شصت نفر از بچه ها عازم بودند. خيلي از قوم و خويشهاي رزمندگان جمع شده بودند. به حاج يونس اصرار کردند که چند کلمه صحبت کند. حاج يونس که بلند شد صحبت کند، من چيز عجيبي ديدم. خدا شاهد است که آن لحظه قيافه ي حاج يونس طور ديگري بود. فقط نور بود که از صورتش مي باريد. يک نور مهتابي، سراسر چهره اش را پر کرده بود. حاج يونس موقع صحبت گريه مي کرد: ما ان شاء الله مي رويم و راه کربلا را باز مي کنيم.
ان شاء الله اسيران را آزاد مي کنيم. ان شاء الله خانواده هاي شهدا را راضي مي کنيم. مردم، در اين جنگ بي تفاوت نباشيد. من الان اتمام حجت مي کنم. فرداي قيامت نگوييد که نگفتم. به همه تان مي گويم. هر کس مي خواهد ما را ببيند به جبهه بيايد. الان جبهه به همه احتياج دارد. حفظ حرمت خونهاي مقدس شهيدان، با حضور در جبهه است. اگر مي خواهيد حرمت نگه داريد، به جبهه بياييد. در جبهه به همه ي شما نياز هست. پيرمرد هم احتياج دارد، جوان هم احتياج دارد، ميانسال هم احتياج دارد. هيچ کس نمي تواند بگويد که من پيرمردم؛ پس جبهه به من نيازي ندارد. هر کس در هر سنّي باشد، مي تواند به جبهه و جنگ کمک کند. فرداي قيامت، جواب خدا و حضرت زهرا را چگونه مي دهيد؟ هيچ کس نمي تواند بگويد ديگر از ما گذشته. هر کس خواست ما را ببيند، به جبهه بيايد. جنازه هاي ما در جبهه بر روي زمين مي افتد. جنازه هاي ما را در آنجا ببينيد. (4)
تأکيد بر اخلاص
شهيد حميد قلنبراو هميشه روي نفس اماره تأکيد مي کرد. خوب اين مسائل را مي فهميد. شهيد بر خدايي بودن کارها تأکيد داشت و مي گفت بايد در انجام هر امري خالص باشيم. مسأله ي ريا را خوب درک کرده بود. در آن روزها مي گفتند: قلنبر به استان سيستان و بلوچستان آرامش داد و آن را از تبديل شدن به يک کردستان ديگر نجات داد. حميد از گفتن اين موضوع ناراحت بود. مي گفت: «اگر من کار مهمي انجام دادم و آن را به پاي ديگري نوشتند و من ناراحت نشدم، حتي خوشحال هم شدم، اين نهايت خلوص است. اگر حتي ذره اي ناراحت شدم، شرک به خداست. کار را فقط و فقط بايد براي رضاي خدا انجام داد.» (5)
محاسبه ي نفس
شهيد حميد قلنبرآن شب نماز مغرب و عشاء هر دو به جماعت خوانديم. حميد جلو ايستاد و من به او اقتدا کردم. آن اواخر قبل از خواب نماز توبه هم مي خواند. نماز توبه، چهار رکعت است. بعد از سوره ي حمد، هفت بار سوره ي توحيد، سوره هاي فلق و ناس را مي خواند و بقيه اش مانند نماز عشاء است. حميد مي گفت: «اصل اين نماز در استغفارش است، در آخر نماز پيشاني بر خاک گذاشتن و الهي العفو گفتن. بعد هم اول صبح با خود مشارطه کند. با خود شرط کند که امروز غيبت نکند، مراقب باشد گناهي از او سر نزند و اگر گناهي هم سر زد، آن را يادداشت کند و اگر توانست پس از هر گناه سهوي، نماز توبه به جا آورد و طلب استغفار و بخشش کند. اگر نتوانست، شب به محاسبه ي نفس بپردازد و نماز بخواند و توبه کند.» (6)
اينگونه با بچه ها رفتار نکن
شهيد مهدي طيارييک مرتبه مي خواستيم جايي برويم، عجله داشتيم. هرچه مي کردم، (زينب) بيايد، لباسش را بپوشانم، بچه شيطاني مي کرد و نمي آمد. عصباني شدم، او را تهديد به تنبيه بدني کردم، زينب بدتر کرد و پيشم نيامد. حاج مهدي در آن جا به من توضيح داد، تو که اينگونه با بچه برخورد مي کني، او لج مي کند، اين از نظر تربيتي درست نيست. سعي کن با بچه اينگونه برخورد نکني. او در همان حال، يکبار زينب را صدا زد و گفت: «زينب خانم، دخترم بيا بابا.»
ناگهان زينب پريد توي بغل حاج مهدي و حاجي با خونسردي لباسش را پوشاند.
حاجي با آن برخورد درس خوبي به من آموخت. (7)
مستحب فداي واجب
شهيد علي بينادر شيراز بوديم. ترمينال شلوغ بود. وقت نماز ظهر بود. ديدم شرايط مناسب نيست و نمي توانم نماز را آنجا بخوانم. علي اصرار کرد. گفتم: «نمي توانم».
تشر زد، ناراحت شدم. گفتم: «اينجا جوري نيست که بتوانم وضو بگيرم.»
گفت: «مي خواهي واجب را فداي مستحب کني؟ از تو توقع نداشتم.»
رفت نمازش را خواند. سوار شديم. گريه مي کردم. از من دلجويي کرد. ناراحت اين بودم چرا کاري کرده ام که او اينطور به من تذکر داده. (8)
پي نوشت ها :
1. سکوي پرواز، صص 96-95.
2.همسفر شقايق، ص 29.
3. همسفر شقايق، ص 30.
4. همسفر شقايق، ص 39.
5. همسفر شقايق، ص 96.
6. همسفر شقايق،ص 99.
7. همسفر شقايق، صص 115 و 114.
8. همسفر شقايق، ص 165.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول