امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

از عقلتان دستور مي گيريد يا از نفستان؟

البته آدم بعد از اين همه سال، همه ي خاطرات که يادش نمي ماند، ولي يک چيزهايي هيچ وقت از ذهن نمي رود. يک تکه زميني داشتم که چسبيده به آن، يک زمين خالي بود. آن طرف تر باز، زمين کس ديگري بود. در واقع اين زمين
سه‌شنبه، 11 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از عقلتان دستور مي گيريد يا از نفستان؟
 از عقلتان دستور مي گيريد يا از نفستان؟

 






 

 امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

ديوار باغ کج باشد چه عيبي دارد؟

شهيد عيسي ذاکري
البته آدم بعد از اين همه سال، همه ي خاطرات که يادش نمي ماند، ولي يک چيزهايي هيچ وقت از ذهن نمي رود. يک تکه زميني داشتم که چسبيده به آن، يک زمين خالي بود. آن طرف تر باز، زمين کس ديگري بود. در واقع اين زمين خاليِ بين دو زمين، نه سهم من مي شد و نه سهم صاحب زمين ديگر. يک روز بلدوزر بردم تا زمين را صاف کنم. عيسي هم همراهم بود. يک حساب و کتابي کردم، ديدم اگر مقداري از زمين خالي را هم صاف کنم و به باغ خودم اضافه کنم، ديوار باغ از اين کجي درمي آيد. گفتم: يک مقداري از اين زمين خالي را صاف کنيم تا به وضعيت باغمان سرو سامان بدهيم.
عيسي با همه ي احترامي که برايم قايل بود، گفت: «نه! همين جاي اوّلش خوب است. من اگر بودم، يک وجب از اين زمين را هم مال خودم نمي کردم... ول باشد بهتر است از اين که ... حالا ديوار باغمان کج باشد، مثلاً چطور مي شود؟»
يک نخلي مال عمويش در زمين ما کاشته شده بود و ديگر جزو نخلهاي من شده بود. چند سالي گذشته بود از اين جريان و حتي روح عمويش هم از اين جريان خبر نداشت. يک روز پاي همان نخل، قضيه را که برايش گفتم، گفت همان روز بايد به او پس مي دادي نه اينکه تا امروز صبر مي کردي. حالا ماهي را هر وقت از آب بگيرند تازه است. (1)

اينطور سيگار را ترکم داد

شهيد حسن عبداللهي
فصل سربازي بود و هواي سرد پادگاني در کرمان. من، حسن و چند تن ديگر از همشهريان با هم بوديم و سعي مي کرديم دلتنگيهاي روزهاي اول سربازي را با بحثها، حرفها و قصه ها و درد دلها از خود دور کنيم. يک روز که حسابي دلتنگ شده بودم و هيچ دوايي هم نمي توانست آن را درمان کند، رو به حسن کردم و گفتم: «اگر مي شه يک نخ سيگار بده آتش بزنم شايد اين دل جا مانده، از دلتنگي بيرون بياد.»
با نگاهي که از آن عصبانيت مي باريد از جعبه ي سيگار دو نخ بيرون آورد و آن را جلو چشمهايم مچاله کرد و ذره ذره روي زمين ريخت و گفت: «اين هم سيگاري که مي خواستي بکشي.» همين رفتار او، در آن روز، باعث شد که هيچ وقت سيگار به دست نگيرم. (2)

اعتراض

شهيد حاج احمد گلستاني
يک روز بعد از ظهر، دو نفر از بچه ها وارد چادر شدند، پلاستيکي را جلو انداختند و گفتند بخوريد خوشمزه است...
باز کرديم ديديم «پنير نخل» است، سفيد و چشم نواز. هنوز دستمان به طرف پنيرها نرفته بود که حاج احمد با عصبانيت بلند شد و به عنوان اعتراض از چادر بيرون زد.
بلافاصله به دنبالش رفتم... گفتم: «حالا مگر چي شده؟»
گفت: «هيچي، کارمان به جايي رسيده که از پنيرهايي مي خوريم که از نخل مردم به دست آمده است.»
گفتم: «آخر نخلها دارند تلف مي شوند.»
گفت: «باز هم ما حق نداريم.»
ديگر حرفي براي گفتن نداشتم دست او را گرفتم و بردم به چادر و گفتم باشد ديگر تکرار نمي شود. (3)

دعوت به دعا

شهيد ناصر رسولي
در هنگامي که در هورالهويزه مستقر شديم، اعلام کرد همه بايد نماز سر وقت بخوانند. کسي نبايد بعد از نماز صبح بخوابد و تا روشن شدن هوا بايد قرآن و دعا خواند. خودش نيز پيش آهنگ بود. شبهاي سه شنبه و جمعه همه را براي برقراري دعاي توسل و کميل به چادرش دعوت مي کرد. (4)

اعضاي گروهها را نصيحت مي کرد

شهيد محمد بروجردي
در گيرودار مسائل سنندج، هر وقت که وارد اين شهر مي شد، اول از همه، سراغ زندانيان کومله و دمکرات و چريکهاي فدايي خلق را مي گرفت که در بازداشت به سر مي بردند.
ساعتها براي آنان وقت مي گذاشت. برايشان حرف مي زد، آنها را موعظه مي کرد، از قرآن مي گفت، با آنها بحث مي کرد و علت آن که جذب آن گروه ها شده بودند، از آنها مي پرسيد. آنها هم مي نشستند و با او درد دل مي کردند.
چنان به ديدن بروجردي عادت کرده بودند که اگر بروجردي به سنندج مي رفت، ولي به ديدن آنان نمي رفت، صداي اعتراضشان درمي آمد که: «چرا او به ملاقات ما نيامده!» (5)

پول را زمين انداخت و پياده رفت

شهيد اسدالله کشميري
با هم به مدرسه مي رفتيم و برمي گشتيم. مدرسه ي ما در روستاي فارمد بود. خيلي وقتها اين راه طولاني را با اتوبوس طي مي کرديم. يک روز هيچ پولي براي کرايه ي اتوبوس نداشتيم. کنار جاده ايستاده بوديم. و فکر مي کرديم که چطور برگرديم. يکباره روي زمين چشمم به پول خردي افتاد. آن را برداشتم و با خوشحالي گفتم:
خدا رساند اسدالله! با اين سوار اتوبوس مي شويم.
اخم کرد. سرش را با تأسف تکان داد. پول را از دستم گرفت و روي زمين انداخت. بعد هم کنار جاده به راه افتاد. با تعجب نگاهش مي کردم: اين چه کاري بود پسر! چرا پول را انداختي؟
و ناگهان خودم از کاري که کرده بودم خجالت کشيدم. شرم وجودم را فراگرفت. به اسدالله نگاه کردم. دور شده بود. صدايش زدم: اسد! صبر کن تا من هم بيايم!
و به دنبالش دويدم. (6)

شايد روي آنها اثر گذاشت

شهيد غلام حسين رضوي
تابستان بود و ماه روزه. روزهاي بلند را زير آفتاب سوزان مي گذرانديم و بنّايي مي کرديم. گرما روزها را طولاني تر و سخت تر مي کرد. صداي جز جز پوستمان را مي شنيديم. صدايي که به شنيدن آن عادت کرده بوديم.
حسين عرق ريزان و با زبان و لباني خشک از اين طرف به آن طرف مي رفت و ظرف گچ حمل مي کرد. کارگراني هم بودند که روزه نمي گرفتند و در سايه کار مي کردند. حسين مي گفت:
«بگذار آنها توي سايه کار کنند و ما در آفتاب باشيم. شايد کار ما روي آنها تأثير بگذارد و آنها را به روزه گرفتن تشويق کند.» (7)

شدت ناراحتي از غيبت

شهيد محمد بروجردي
اگر کسي مي خواست پيش بروجردي از کسي غيبت کند يا دور از چشم آن شخص، شخصيت او را پيش بروجردي زير سؤال ببرد، به سختي ناراحت مي شد و با لحني تأثيرگذار مي گفت: «برادران! سعي کنيد ذهن من را نسبت به ديگران خراب نکنين!» (8)

از عقلتان دستور مي گيريد يا از نفستان؟

شهيد محمد بروجردي
حدود ساعت دوازده و نيم شب بود که ماشين ما به «ميدان سلفچکان» در جاده «اراک» رسيد. طبق مقررات رانندگي، بايد از سمت راست، ميدان را دور مي زديم و مي رفتيم. در حال دور زدن بوديم که يک دستگاه کاميون برخلاف جهت، مثل تير آمد و از جلوي ماشين رد شد. به نحوي که اگر چند متر جلوتر بوديم، همه ي ما را له مي کرد.
کاميون مي رفت و ما هم به دنبالش، همراهان که از اين حرکت راننده سخت عصباني شده بودند، گفتند: «بايد جلوش را بگيريم و حسابش را کف دستش بذاريم.»
بروجردي که سرش را به علامت تأييد تکان مي داد، از يک يک افراد پرسيد: «ما بايد چه برخوردي با او داشته باشيم؟» همه ي بچه ها نظرشان اين بود که بايد به اصطلاح حالش را بگيريم و بزنيم توي گوشش! بروجردي گفت: «خيلي عاليه. نظر ديگه اي ندارين!؟»
يکي گفت: «بايد او را نگهداريم و چرخهايش را پنچر کنيم. چون خيلي داشت بد مي رفت.»
در آخر، بروجردي گفت: «ما هيچ کاري نمي کنيم. آقاي راننده راهت را بگير و برو!»
بچه ها خيلي ناراحت شدند و گفتند: «حاجي! ما را دست مي اندازي!»
بروجردي گفت: «مي خواستم ببينم که در اين جا، عقلتون دستور مي ده يا نفستون، اما متأسفانه متوجه شدم که عقلتون در اينجا هيچ کاره است. شما همه از نفستون دستور مي گيرين!» (9)

دل او را به دست آوريد

شهيد محمد جندقيان
هميشه مي گفت: «اگر کسي با شما برخورد نادرست و زشتي دارد سعي کنيد با ملاطفت و نرم خويي با او برخورد کنيد تا به اين شکل دل او را به دست آوريد و نسبت به شما دوست و برادر شود، نه اينکه اشتباه او را نابجا جواب گوييد که مشکل دوچندان شود. هرگز به خشم و غضب که از خصلتهاي شيطاني است متوسل نشويم که چنين کارهايي روحيه ي اخوت و برادري را از بين مي برد.» (10)

پي نوشت ها :
 

1. عباي آبي موج، صص 84 و 83.
2. تا ساحل سپيد سعادت، ص 73.
3. تا ساحل سپيد سعادت، ص 119.
4. تا ساحل سپيد سعادت، ص 121.
5. چون کوه با شکوه، ص 100.
6. حريف شب، ص 9.
7. حريف شب، ص 143.
8. چون کوه با شکوه، ص 158.
9. چون کوه با شکوه، صص 123-124
10. طلايه دار خطر، ص 25.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط