تواضع و فروتني در سيره ي شهدا
مشغول نظافت
شهيد سيد محمد تقي حسيني طباطباييخاکساري و خفض جناح از ويژگي هاي مردان خداست و تواضع جاذبه اي است که دوست و دشمن را به خود مي کشد. شهيد حسيني حتي بعد از نمايندگي مجلس، از اين لحاظ تغييري نکرده بود و همچنان الگو و اسوه ي تواضع و فروتني بود.
به خاطر دارم روزي که به عنوان پاکسازي و نظافت نام گذاري شده بود، از خيابان شهيد باقري مي گذشتيم. در کمال تعجب ديدم سيّدي با لباس روحاني با جارويي بزرگ مشغول نظافت خيابان جلوي منزلش است. از يکي از دوستان پرسيدم:
- اين سيّد کيست که خود مشغول نظافت است، در حالي که مردم اين وظيفه را به عهده ي ديگران مي گذارند؟
گفت: « ايشان حاج آقا حسيني، نماينده ي مجلس هستند. »
من که محو اين عمل خدا پسندانه شده بودم، با خود گفتم:
آري! مردان مرد در زندگي، سيره ي ائمه ي اطهار را عملاً آموزش مي دهند. (1)
خودش کارهايش را انجام مي داد
شهيد جواد خيابانيانايشان از زماني که عضو شوراي مرکزي جهاد شد، مجبور بود به شهرستان ها سرکشي نمايد تا از کم و کيف کارها بيشتر مطلع گردد، با ماشين استيشن کهنه اي سفر مي کرد که در آن زمان يکي از ادارات به جهاد اهدا کرده بود و آن را در تعمير گاه بازسازي و راه اندازي کرده بودند. به هر حال باز هم جزو خودروهاي اسقاطي به حساب مي آمد. در همين زمان حدود چهل دستگاه پاترول نو نيز براي جهاد سازندگي سيستان و بلوچستان رسيد، از شهيد تقاضا کرديم: با توجه به مأموريت هاي محوله، از ماشين هاي نو استفاده نماييد.
اما ايشان زير بار نرفت و مي گفت: « تا جايي که امکان دارد بايد از همين ماشين استفاده کرد. »
***
ظهر بود. بچّه هاي تعمير گاه رفته بودند براي انجام فريضه ي نماز و خوردن ناهار. من هم در نبود آن ها داخل تعمير گاه ايستاده و منتظر بودم تا تعميرکاران بر گردند، روغن ماشين را عوض کرده، سرويس نمايند. در همان حين ديدم شهيد حاج جواد، با ماشينش آمد و روي چاله ي سرويس رفت. جلو رفتم و سلام کردم.گفتم: حاج آقا! چه کار داريد؟
گفت: « آمده ام ماشين را گريسکاري کرده، روغنش را عوض کنم و باد ماشين را هم تنظيم کنم. »
گفتم: حاج آقا! بچّه ها نيستند، رفته اند نماز و ناهار.
گفت: « خوب شد. حالا من در خدمتتان هستم. »
پيش خود گفتم: نکنه دارد به من مي گويد که بايد بروم روغن عوض کرده، گريسکاري کنم؟ چون گفت در خدمت شما هستم.
لذا مجدداً گفتم: حاج آقا! بچّه ها رفته اند غذا بخورند، ماشين خودم هم اينجا مانده.
دوباره گفت: « خوب باشد. من در خدمتتان هستم. »
آمدم اين طرف. ديدم از ماشين پياده شد. رفت توي چاله و گريس پمپ را برداشت وگريسکاري کرد، روغن تعويض نمود، تنظيم باد لاستيک کرد. پس از آن با من خداحافظي کرد و رفت. هاج و واج مانده بودم که: خدايا مي شود مسئول تشکيلاتي با اين عظمت، اين چنين کارهايي بکند؟ (2)
با فروتني گوش مي داد و تواضع مي کرد
شهيد محمود دولتي مقدمبهترين خصوصيت آقاي دولتي مقدم، اخلاص فروتنانه و ادب او بود. وقتي با او روبرو مي شديم و مشکلات را در ميان مي گذاشتيم، با همه ي گرفتاري هايي که داشت، چنان با فروتني و دلسوزي به حرف ما گوش مي داد و آن گونه در برابر ما تواضع مي کرد که گويي پسري در مقابل پدرش ايستاده و صحبت هاي او را مي شنود. آنگاه متعجبانه از خود مي پرسيدم: خدايا! اين جوان سلحشور و با تقوا، فرمانده ي ما است؟ (3)
خدمتگزار ساده!
شهيد اسحاق رنجوري مقدّمشهيد به هيچ وجه دوست نداشت خود را به عنوان يک مسئول معرفي کند. يک بار که شهيد از بلوچستان به زابل تشريف آوردند، در بسيج خدمت مي کردم. از برادر رنجوري مسئوليت هايش را پرسيدم. گفت: « در سپاه خدمتگزاري ساده هستم. »
بعد از شهادت ايشان، متوجه شدم که برادر رنجوري فرمانده و مسئول پايگاه بودند. (4)
دوست دارم گمنام بمانم
شهيد عزت الله شمعگانيتواضع، لباسي زيباست و تنها بر قامت عده اي خوش مي درخشد.
تواضع لباسي است که از بازار انسانيت بايد خريد و اين لباس بر قامت رساي کساني راست مي آيد که دوره ي کسب فضيلت را گذرانده باشند.
انسان متواضع همچون درختي پر بار است که هر چه ميوه اش بيشتر باشد، افتادگي آن هم بيشتر است. شهيد هيچ گاه نگفت من فرمانده ام و هيچ وقت صفات ممتاز خود را بيان نمي کرد.
خود را خدمتگزار سپاه مي دانست. بعدها گفتند که او در بلوچستان و کردستان فرمانده بوده است. او همواره خود را هيچ مي انگاشت. هميشه به دوستانش ياد آوري مي کرد که دوست دارم گمنام بمانم.
او راضي نبود پس از شهادتش کسي اسم او را بر زبان بياورد. آن بزرگوار حتي بر نظافت محيط و اطراف خود به تنهايي اقدام مي کرد و اين همه تواضع براي بچه ها عجيب بود. (5)
خودش عقب ماشين مي نشست
شهيد محسن صغيراآن قدر خاکي و فروتن بود که هيچ گاه لباس سبز پاسداري را بر تن نمي کرد.
وقتي دوستان اصرار مي کردند، مي گفت: « پاسدار بودن و لباس سبز پوشيدن لياقت مي خواهد. »
ولي بچه ها دست از سرش بر نمي داشتند تا بالاخره تسليم دوستان شد و گفت: « باشد. فقط يک بار، آن هم براي حمل جلوي تابوت! »
وقتي سيد محسن شهيد شد، بچه ها در وسايلش دنبال عکسي مي گشتند که براي آذين روي تابوت او بگذارند.
در بين عکس هايش تنها يک عکس با لباس سبز پاسداري بود.
***
در بين دوستانم، شهيد سيد محسن از افراد بسيار متواضع بود. او به حدي بود که وقتي که به عنوان مسئول اکيپ گشت تعيين مي شد، همه ي افراد را سوار ماشين مي کرد و يک نفر را کنار دست راننده سوار مي کرد و خودش آخرين نفر بود که عقب ماشين روي تخت، کنار افراد عادي سوار مي شد.***
ايشان به برادران بلوچ علاقه ي زيادي داشت. برايش پير و جوان فرقي نمي کرد و بلوچ ها هم علاقه ي زيادي به او داشتند. او در بُعد فرهنگي و تبليغي، علاقه ي زيادي به فعاليت داشت. براي ارج گذاري به آداب و رسوم بلوچي، لباس بلوچ ها را مي پوشيد و با آن ها به اردوهاي تفريحي مي رفت و آن ها را نسبت به انقلاب و نظام اسلامي ارشاد مي کرد. (6)جمع آوري زباله ها
شهيد احمد رضا عليزادهآن روزها هنگامه ي جانبازي و فداکاري عاشقان خدا بود.
اخلاص همراه با صداقت و پاکي در چهره ي تمام بچه ها موج مي زد. در يک نيم روز بسيار گرم که تازه به نيک شهر آمده بودم و هنوز هم برادران را به اسم نمي شناختم، براي نگهباني حرکت کردم. در مسيري که مي رفتم، زباله هايي ريخته بود که به علت گرمي هوا، بوي نفرت انگيزي از آن بر مي خاست و فضاي اطراف را نامطبوع کرده بود. برادري از همرزمان خود را ديدم که در آن هواي داغ، يک تنه در حال ريختن زباله به داخل خودرو و جمع آوري آن ها بود. جلو رفتم و پرسيدم: برادر! چکار مي کني؟
- « هيچي. شهرداري. »
گفتم: شهردار يک نفره! برو استراحت کن و موقع غروب اين کار را انجام بده.
جواب داد: « نه! وقتي هوا گرم باشد، اين آلودگي ها بيشتر آزار مي دهند. چه بهتر که همين حالا از شر آن راحت بشويم. »
صداقت و اخلاص در چهره اش موج مي زد. شيفته اش شدم. بعد از تمام شدن نگهباني به سراغش رفتم و نامش را پرسيدم. گفت: « عليزاده هستم. »
مدت ها او را به عنوان دوست صميمي خودم انتخاب کردم و صفا و اخلاص را از او آموختم تا آن که شهادت بين ما فاصله انداخت.
***
از طرف مقامات بالاتر، به ما مأموريت داده بودند که بايد آن را به انجام مي رسانيديم. به همين دليل به طرف سپاه نيک شهر به حرکت در آمديم.باران شديدي شروع به باريدن کرده بود و سيل، متعاقب آن گوياي مشکلات بعدي بود. صداي اذان برخاست. براي راز و نيازي ديگر با معبود، وضو گرفتيم. هنگام نماز مغرب بود.
من زودتر وضو گرفتم و مشغول نماز شدم. در رکعت دوم متوجه شدم شهيد عليزاده در رديف پشت سر من ايستاده و به من اقتدا کرده است. عجيب بود. همه مي خواستند و تلاش مي کردند که در نمازشان به ايشان اقتدا کنند و حالا او به گنه کاري چون من اقتدا کرده بود. مي خواستم نمازم را رها کنم و به شهيد بگويم که من خود را قبول ندارم، تو چگونه به خود جرأت داده، به من اقتدا کرده اي؟ بعد از نماز، وقتي به ايشان اعتراض کردم، با مهرباني گفت: « من هميشه به پاسدارها ايمان دارم. من به نماز خواندن پاسدارها اعتقاد دارم. »
و با اين کلمات، دنياي تواضع خود را آشکار ساخت. اعتقادش به بچه هاي سپاه، پاک و بي شائبه بود. (7)
پي نوشت ها :
1- ترمه نور، ص 112.
2- ترمه نور، صص 156 - 155 و 150 - 149.
3- ترمه نور، ص 157.
4- ترمه نور، ص 202.
5- ترمه نور، ص 215.
6- ترمه نور، صص 220- 219 و 217.
7- ترمه نور، صص 236 و 233.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول