شهيد اسماعيل دقايقي
شهيد دقايقي، هر شب وقتي که همه خواب بودند، پوتين هاي رزمندگان را از گل و لاي پاک مي کرد و آن ها را واکس مي زد.
***
شهيد دقايقي براي سرکشي از لشکر به « هور » رفته بود. با بلند شدن صداي اذان، از او خواستند که جلو بايستد، گفت:- « من نسبت به شما، علم و معرفت کمتري دارم. »
آن روز اسماعيل بعد از نماز، با بچه ها نهار خورد و ظرف ها را هم شست.
***
يکي از همرزمان اسماعيل دقايقي مي گفت:- « اسماعيل فقط کارش را فرماندهي و نشستن در اتاق فرماندهي نمي دانست. در حمل مجروح ها، رانندگي قايق و... کار مي کرد و به همرزمان زيردست خود کمک مي کرد.
يک بار داشتيم تعدادي جعبه ي مهمات و بسته هاي لباس را داخل ماشين مي گذاشتيم. ديديم شخصي آمد و بدون اين که چيزي بگويد، کمکمان کرد. وقتي از او پرسيدم: نام شما چيست؟
گفت: « من دقايقي هستم. »
فهميدم آن فرد متواضع، فرمانده ي لشکر 9 بدر است.
***
شهيد دقايقي، هر روز مي آمد براي تميز کردن آبگيرها و چادرها. طوري که فکر کرده بودم اين شخص، کارش همين است و بس.يک بار که نيامد، رفتم سراغش، ديدم چند نفر دورش حلقه زده اند. گفتم:
- چرا امروز نيامدي؟
خاضعانه گفت:
- « چشم، الان مي آيم. »
اطرافيان او، من را متوجه کردند که اين، فرمانده ي لشکر است. خون عصبانيتي که در رگ هاي صورت اطرافيانش دويده بود، با آن چهره ي خندان او قابل مقايسه نبود. اسماعيل خيلي متواضع بود.
***
بارها آمد و ديدم که سفره را پهن کرده و غذاها را آماده و در آن ترتيب داده است. حتي وقتي که نزد او حضور داشتيم، خودش با علاقه به چنين کارهايي مي پرداخت و ما را به کار وادار نمي نمود و با وجودي که پيرمردي براي اين کارها تعيين شده بود، اما باز آقا اسماعيل، در قيد و بند اين حرف ها نبود و گهگاه با فروتني به آماده کردن ظروف، جهت پذيرايي از برادران اهتمام مي ورزيد.فروتني اش عجيب نظر مرا جلب کرده بود. هنگامي که شهيد شد، من مسئول تعاون رزمي بودم. در وقت تحويل جسدش، متوجه شدم که قامتش از طول تابوت بلندتر است. با خود گفتم که شهيد، قد و قامت خيلي بلندي نداشت؛ پس چرا چنين بلند مي نمايد؟ تنها دليل و توجيهي که به ذهنم خطور کرد، اين بود که آقا اسماعيل در برخوردهايش هميشه سر را به زير مي انداخت و در کمال تواضع سخن مي گفت؛ به گونه اي که بلنداي قامتش آن چنان پيدا نبود.
***
صبح بود و در کنار آقا اسماعيل نشسته و مشغول گفت وگو بوديم که مدير داخلي پادگان آمد و گفت: « مجاري آب و فاضلاب و دستشويي ها بسته شده و بايد کسي بيايد بازش کند. »او گفت: « خب باشد. ترتيب کار را مي دهم. »
روز بعد ديديم که آن کار، انجام گرفته و سرويس آب و فاضلاب، تر و تميز شده است. مدير داخلي را ديديم که آمد به شهيد گفت: « گره کار، گشوده شده و ديگر نيازي به آوردن کسي نيست. »
او هم گفت: « بارک الله. »
يکي از بچه ها پرده از اين ماجرا برداشت و گفت: « خودم ديدم که نيمه هاي شب، آقا اسماعيل لباس بادگير پوشيده بود - که بدنش نجس نشود - و به نظافت سرويس بهداشتي پرداخت. »
ما که سرشار پاکي نبوديم *** مثل مردان خاکي نبوديم
ما براي نگاه تو اي دوست *** عاشق سينه چاکي نبوديم
***
ايام زمستاني که در منطقه ي « حاج عمران » در شمال عراق بوديم، سراسر منطقه از برف پوشيده، هوا بس سرد و زمين گلي و لغزنده بود. با اين همه مشکلات دست و پاگير، مجاهدين به نگاهباني از آن مواضع پر خطر، مشغول بودند و از دستاوردهاي عمليات کربلاي دو حفاظت مي کردند.در اين منطقه، وقتي رزمندگان - شب ها - به خواب و استراحت مي پرداختند، کسي به آرامي وارد سنگر آنان مي شد و يکسره به سراغ پوتين هايشان مي رفت. وي گل و لاي چسبيده به پوتين ها راپاک مي کرد و آن ها را با خاکساري و فروتني واکس مي زد. او اين کار را سنگر به سنگر انجام مي داد. مجاهدين که از اين کار، شگفت زده شده بودند، پرسان پرسان ماجرا را پي گرفتند. در اين ميان، يکي از مجاهدين، با کنجکاوي اش، آن فرد را شناسايي کرد و سپس پرده از ماجرا برداشت. آري او شهيد خاکسار، اسماعيل دقايقي بود.
بيا پيکر خود را به خاک بسپاريم *** مگر براي چه روز است خاکساري ما
***
در نزديکي اهواز، همراه با تني چند از مجاهدين؛ مشغول جا دادن و ترتيب مقداري لباس و مهمات در ماشين بوديم که ديديم، فردي آمد و در حالي که يک گوني پر از لباس و لوازم تدارکاتي بر دوش خويش حمل مي کرد، آن را در ماشين نهاد و رفت. چند بار که به همين شکل آمدو رفت، پرسيديم که:- اين برادر، که بود؟
گفتند: « فرمانده ي لشکر، برادر دقايقي است. »
هر کجا بودي تبسم با تو بود *** اي که درياي تلاطم با تو بود
خاکي و افتاده بودي سر به زير *** قلب هاي پاک مردم با تو بود
دست هايت پينه هاي عشق داشت *** ساقه هاي ناز گندم با تو بود
***
ايامي که در هورالهويزه مستقر بوديم، با آقا اسماعيل حشر و نشري داشتيم. با هم غذا مي خورديم و يک جا مي خوابيديم و بين ما گفت وگوها و صفا و صميميتي فراموش نشدني بود. وقتي دو نفر از نيروهاي دشمن به اسارت بچه هاي ما در آمدند، بيش از ده روز در آن جا بودند و در مورد موقعيت و ساير موارد نظامي عراق، از آنان سؤال و تحقيق مي شد. آقا اسماعيل، براي آن ها غذا مي برد. ظرف ها را مي شست و نمازخانه ها را جارو مي زد. روزي يکي از آن اسيران با اشاره به او گفت:- « اين کيست؟ او که مرتب به کار غذا و شستن ظروف و روبيدن اين جا مي رسد؟ »
- « فکر مي کني چه کسي باشد؟ »
- « حتماً سرباز است. »
- « نه بابا! فرمانده ي تيپ است. »
صداي خنده ي آن اسير بلند شد و اين حرف را به مسخره گرفت. او که رنگ و رخسار واشارت و حالاتش نشان مي داد که هرگز باور نکرده است، با تعجب پرسيد:
- « مگر چنين چيزي ممکن است؟ »
دوست ما پاسخ داد: « بله! او فرمانده ي تيپ بدر است. »
وي که سخت به حيرت افتاده بود، از فاصله هاي زياد ميان فرماندهان و رده هاي پايين در ارتش عراق حکايت کرد و گفت:
- « ما اگر مدت زيادي هم در لشکر باشيم، موفق به ديدار فرمانده ي خويش نمي شويم. فرمانده، با ماشين ويژه و محافظ و... مي آيد و اگر ضرورتي پيش بيايد، تماس با معاون او هم دشوار است؛ تا چه رسد به خودش! »
سماجت است اين که عالمي را به سر فکنده ست خاک ذلت *** سبک نگردد به چشم مردم کسي که خود را گران نگيرد
فتاده اي را ز خاک بردار و يا مبرنام استطاعت *** کسي چه گيرد ز ساز قدرت که دست افتادگان نگيرد
***
آذر ماه 65 بود و آن موقع در منطقه ي مريوان حضور داشتيم. بچه هاي گردان شهيد بهشتي که از مجاهدين عراقي بودند، مأموريت يافتند تا در محور بيزلي، دست به عملياتي بزنند و از طريق منطقه ي سيد صادق، دشمن را غافلگير کنند. بچه ها با تحمل سختي و رنج بسيار، ارتفاعات و کوه هاي پوشيده از برف و سفيدپوش و ناهمواري هاي آن منطقه را در نورديدند و همگي مهياي نبردي جانانه شدند.اما حيف که از سوي فرماندهان رده ي بالا بنا به مصالحي، دستور لغو عمليات صادر شد. بچه ها از اين حادثه بي خبر بودند و اين خبر تلخ را کسي جز آقا اسماعيل نمي توانست به آنان ابلاغ کند. او که از شرايط روحي بچه ها با خبر بود، خود براي ابلاغ لغو عمليات، در پي آن ها به ارتفاعات منطقه صعود کرد تا بعد از آن خبر ناگوار، خاطرشان را تسلي بخشد و ديگر بار مايه ي دلگرمي آنان شود. وقتي به بچه ها رسيد، سعي او بر اين بود که بگويد شما به وظيفه ي خويش عمل کرديد و اکنون در نزد پروردگار، مزد خويش را گرفته ايد. ولي افسوس که با ابلاغ لغو عمليات، شور و شوق بچه ها فرو خفت و کاخ آرزوهايشان فرو ريخت و همه از اين سلب توفيق، زانوي غم در بغل گرفتند.
روحيه ي گرفته و تن خسته ي مجاهدين، نياز به تقويت فزون تري داشت. از اين رو، آنان را بر پشت و يا دوش خويش مي گذاشت و به جايگاه تعيين شده براي استراحت مي آورد.
همچنين تفنگ هاي بچه ها را مي گرفت و بر دوش خود حمل مي کرد تا آنان راحت باشند. در صحنه اي چه زيبا، پنج اسلحه را آويزه ي شانه هاي خويش نموده بود و پا به پاي مجاهدين حرکت مي کرد. به گونه اي که آنان از اين همه محبت و تواضع، ابراز شرمساري مي نمودند. آقا اسماعيل براي دل جويي از يارانش، حرکتي فراتر از پيش از خود نشان داد، اين گونه که پوتين و جوراب بچه ها را از پايشان در مي آورد و با ماساژ دادن پاهاي آنان، نوازششان مي داد و از اين طريق، خلوص، تواضع و مهرباني خويش را به شکل شايسته اي نمايان مي ساخت. پاسخ بچه ها به فروتني و ابراز محبت سردار، چيزي جز عرق شرم و اشک چشم نبود:
حيف آن دوران شبنم بار رفت *** روزهاي آبي ديدار رفت
***
بعد از گذشت يک سال از واقعه ي شهادتش، روزي جهت ديدار خانواده، به قم سفر کردم. دمادم اذان مغرب بود که به مسجدي در آن حوالي رفتم. همان مسجدي که جاي جاي آن، يادگار سجده ها و نيايش هاي اسماعيل بود. وقتي که خادم مسجد مرا شناخت و فهميد که من برادر اسماعيل هستم، با آه و اندوه از او ياد کرد وگفت:- « من اصلاً نمي دانستم که او کيست و چه منصبي دارد. وي هميشه به نظافت مسجد و قفسه هاي جاکفشي مي پرداخت و... بعدها که شهيد شد، دانستم که او سردار سپاه اسلام بود. »
نايش هنوز بوي عطش بوي خاک داشت *** زخمش حکايت از سفري دردناک داشت
مردي که شب به سايه اش آرام مي گرفت *** مردي که آفتاب از او وام مي گرفت
مردي که در حوالي صبح آشيانه داشت *** مردي که روي شانه خورشيد خانه داشت
***
روزگاري که لشکر بدر، در منطقه ي سنقر مستقر بود، پزشکيار بهداشت بودم. سردار دقايقي در نيمه هاي شب و دور از ديد رزمندگان به کنار چادرها مي آمد و به تخليه ي سلطل هاي زباله مي پرداخت. (1)پي نوشت :
1- بدرقه ي ماه، صص 256 و 207 و 159 و 154- 151 و 149 و 102- 101 و 88 و79 و صنوبرهاي سرخ، صص 68 و 65- 64.
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول