تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

شيميايي شدنش را پنهان مي کرد

در حال سحري خوردن بوديم که زنگ درب به صدا در آمد. مادر حسينعلي به طرف درب حياط دويد و آن را باز کرد. صداي او را شنيدم که مي گفت: « پسرم! اين بار زود آمدي و چه خوش آمدي؟ »
شنبه، 22 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شيميايي شدنش را پنهان مي کرد
 شيميايي شدنش را پنهان مي کرد

 






 

تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

يک ناخن کمتر

شهيد حسينعلي داوري ( زخمي )
در حال سحري خوردن بوديم که زنگ درب به صدا در آمد. مادر حسينعلي به طرف درب حياط دويد و آن را باز کرد. صداي او را شنيدم که مي گفت: « پسرم! اين بار زود آمدي و چه خوش آمدي؟ »
حسينعلي با لباس رزم وارد اتاق شد. متوجه شديم دستش را باندپيچي کرده. پدرش پرسيد: « دستت چه شده؟ »
او گفت: « چيزي نيست بجز لطف خدا. خداوند زحمت کوتاه کردن يک ناخن را از من کم کرده. »
در حالي که به خاطر قطع شدن يکي از انگشتانش درد مي کشيد، با لبخند گفت:
- « يک ناخن کمتر، راحت تر است مگر نه؟ » (1)

از خجالت خشک شدم

شهيد حسن منصوري
از خطّ مقدم - پاسگاه زيد - به شهرک دارخوين آمدم. از فرط خستگي در گوشه اي دراز کشيده بودم، در حالي که کليه ي برادران به ميدان صبحگاه رفته بودند. در حال خواب و بيداري صداي پايي را شنيدم. با خود گفتم: او کيست که به صبحگاه نرفته است؟
چند لحظه بعد، حسن منصوري - فرمانده ي مهندسي - را ديدم که در حال جمع آوري پتوهاي کهنه و تکانيدن و مرتب کردن آن ها و نظافت اطراف مقر مي باشد. سر خود را زير پتو کردم و از گوشه ي آن، رفتار او را زير نظر داشتم. يک لحظه برق نگاهش مرا گرفت. لبخندي زد و سريع از مقابل من عبور کرد. از خجالت خشک شدم. او کجا و ما کجا. (2)

شيميايي شدنش را پنهان مي کرد

شهيد مصطفي اسدي
به همراه يکي از کاروان هاي کمک رساني به جبهه رفته بودم. در شهرک دارخوين پس از تحويل اجناس اهدايي، به مقر مهندسي - رزمي رفتم و سراغ برادرم مصطفي را گرفتم. گفتند:
- « امشب از خطّ مقدم بر مي گردد. »
هنگامي که از خط بازگشت، صورتش را بسيار بر افروخته ديدم. صدايش گرفته بود، ولي چهره اي خندان وخوشحال داشت. از او پرسيدم: « چه شده؟ »
گفت: « چيزي نيست. »
بعداً دوستانش گفتند: « مصطفي شيميايي شده است. »
به ياد سرفه هاي پي در پي او افتادم و تعجب نمودم که چطور، من متوجه نشدم. او با خلوص زيادي که داشت، راز دل خود را پنهان مي نمود. حتي حاضر نبود براي برادر خودش هم بگويد که شيميايي شده است. (3)

قسمت

شهيد ناصر فولادي
علاقه ي او به محرومان و مستضعفان زياد بود. آن قدر خاکي بود که در يک جمع، به راحتي نمي شد تشخيص داد که ايشان بخشدار يا بالاترين مقام سياسي و اجرايي منطقه هستند. يادم مي آيد يک روز که قرار بود با هم براي کارهاي بخشداري، به استانداري کرمان برويم، در بين راه به خانم و بچه اي برخورد کرديم که دستشان را براي سوار شدن بالا بردند. آن ها براي مداوا شدن به يکي از روستاهاي ديگر رفته بودند. بر خلاف اين که ديرمان شده بود، شهيد فولادي رو به من کرد و گفت:
- « اگر صلاح بدانيد، اول ايشان را برسانيم و بعد برويم. »
ناصر آقا، آن ها را نزديک منزلشان در يکي از روستاهاي ده بکري رساندند و بعد گفتند: « قسمت بود آن ها را به خانه برسانيم. » (4)

خونسردي و محبت

شهيد سيد علي حسيني
با اين که اسمش همه جا را پر کرده بود، تواضعش باعث شده بود که براي کساني که او را نمي شناختند، يک شخصيت معمولي جلوه کند. براي گرفتن آهن در و پنجره، سراغ برادران تعاون آمده بود. خيلي مؤدبانه گفت: « براي فلان موضوع آمده ام. »
يکي از برادران تعاون که او را نمي شناخت، با او برخورد نامطلوبي کرد و جواب سر بالا به او داد. سيد علي با کمال خونسردي و تواضع گفت:
- « حالا که آهن براي در و پنجره نداريد، در اتاقتان که باز مي شود، بروم. اين که ناراحتي ندارد چرا دعوا مي کني؟ »
ما که او را مي شناختيم، خيلي از اين قضيه ناراحت شديم، ولي خودش با خونسردي آن جا را ترک کرد.

***

افرادي بودند که با شيوه ي کار ايشان موافق نبودند و گاهي غيبتشان را مي کردند. ولي سيد علي با کرامت نفس، نديده مي گرفت. يک بار، من خودم به او گفتم:
- چرا شما اين قدر به فلاني محبت مي کنيد؟ در حالي که او مرتب از شما بدگويي مي کند.
گفت: « يا درست گفته، يا اشتباه. اگر درست گفته که عيب مرا گفته و من بايد خودم را اصلاح کنم و اگر هم نادرست گفته باشد، من نبايد مثل او عمل کنم. »

***

او به دنبال آموختن بود. برايش فرقي نمي کرد که از چه کسي بياموزد. اگر موردي را لازم مي ديد، حتي از زير دستانش با تواضع مي آموخت. سال 1359 اوايل دفاع مقدس، در تپه هاي الله اکبر، خدمت ايشان رسيدم. آن جا که برکه ي آبي وجود داشت که براي شنا مناسب بود. پسر خاله اش شناگر بود. با وجود اين که نيروي تحت امر او بود و از او چند سال جوان تر بود، مي رفت و با کمال فروتني و تواضع از او شنا مي آموخت. (5)

صميمانه

شهيد حاج شيخ علي مزاري
در زمان تحصيل در دانشگاه تهران، با فرزند حاج آقا در يک اتاق به سر مي برديم، در حالي که کمتر پيش مي آمد که پدري براي ديدار فرزندش به خوابگاه دانشجويي بيايد، با نهايت تواضع به اتاق ما آمدند و ساعاتي را صميمانه در محضر ايشان بوديم. ايشان نسبت به جدّي بودن در دروس دانشگاهي بسيار توصيه فرمودند، و اضافه کردند که: « در کنار دروس دانشگاه، به فکر فراگيري معارف ديني و احکام الهي باشيد. چون آن چيزي که باعث نجات انسان در آخرت مي شود، آشنايي با علوم واقعي و مسائل ديني است. »
توصيه ي حاج آقا تا آن جا مؤثر افتاد که در اوقات فراغت از تحصيل در دانشگاه، به يکي از حوزه هاي علميه ي تهران رفتيم و به فراگيري معارف اسلامي پرداختيم.

***

من نديدم حاج آقا هيچ وقت احساس ناامني بکند. بارها به ايشان جهت حفاظت، پاسدار پيشنهاد شد. ولي ايشان هميشه مي گفت: « فالله خير حافظا وهو ارحم الراحمين. »
اگر جايي بازرسي انجام مي شد، از حاج آقا مي پرسيدند:
- « حاج آقا، شما اسلحه داريد؟ »
مي گفتند: « آري. »
و تسبيح خود را نشان مي دادند. اين عمل جدا از جنبه ي مزاح، نشان توکل و اعتقاد قلبي ايشان به خدا بود.

***

حاج آقا فردي بسيار با استقامت، حليم و بردبار بودند و از طرفي ايشان قدرت تصميم گيري بسيار بالايي داشتند. خيلي به جا و به موقع تصميم مي گرفتند. هيچ مشکلي پيش نمي آمد که ايشان نتوانند براي حل آن تصميم بگيرند و چاره انديشي کنند. البته در مواردي هم که نياز مي شد با ساير آقايان علما مشورت مي کردند. (6)

قصّه ي هيچ

شهيد حاج احمد باقري
شنيده بودم که حاج احمد در بلوچستان خدمت مي کند، ولي نه خود مي گفت چه مسئوليتي دارد و نه من مي پرسيدم. روزي قصد مسافرت به ايرانشهر را نمودم که با تير، دو نشان بزنم. هم ديدار با حاجي داشته باشم و هم ديداري از منطقه. وقتي آن جا رسيدم، يک راست به در منزل حاجي رفتم. در را کوبيدم. در باز شد. بچه ها از اين که دايي خود را مي ديدند، خيلي خوشحال شدند و به شدت به وجد آمدند. آن شب را استراحت کردم. روز بعد حاجي به من گفت: « مي آيي برويم سپاه؟ »
گفتم: ممکن است فرمانده ي شما ناراحت شود و بگويد چرا يک فرد غير نظامي را به سپاه آوردي. نه نمي آيم.
لبخندي زد و خداحافظي کرد و رفت.
- « من از فرمانده اجازه گرفته ام، همراه شما به منطقه برويم. »
من که به دنبال چنين فرصتي مي گشتم، سوار بر خودروي حاجي، عازم يکي از مناطق ايرانشهر شديم. آن روز حاج حسن حيدري نيز با ما بود. به يکي دو تا از محورها سرکشي کرديم. ملاحظه کردم که احترام زيادي به حاجي مي گذارند. تا اين که در يکي از محورها مسئول آن محور با ديدن حاجي، خيلي خوشحال شد و به استقبال ما آمد. از حرف هايش متوجه شدم که حاجي خودش فرمانده ي سپاه است و از اين که تا آن لحظه از اين موضوع اطلاع نداشتم، واقعاً شوکه شدم و حسرت خوردم که ما کجائيم و اين عزيزان کجا؟ و اگر ما هر کدام جاي حاجي بوديم، آيا نردبان تکبّرمان تا به فلک نمي رسيد. او با اين عمل خود، درس خوبي به من داد که هيچ گاه آن را فراموش نمي کنم.

***

سال 66 بود که با ويلچر خود به مسجد جمکران وارد شدم تا در گوشه اي فرود آيم و با مهدي عزيز ( عجل الله تعالي فرجه ) به درد دل بنشينم. ناگاه چشمم بعد از چند سال به حاج احمد افتاد. جلو رفتم. آرام آرام مي گريست و دعا مي خواند. لختي درنگ کردم تا رابطه ي عاشق و معشوق را به نظاره بنشينم. بعد از چندي متوجه ويلچري که در طرف راستش بود، شد. لحظه اي سر بلند کرد و ديدگانش را به چشمانم دوخت. شايد شگفتي او به اين خاطر بود که باور نمي کرد که من قطع نخاع شده باشم.
بلند شد. آرام آرام، به سويم آمد. لختي روبرويم به زانو نشست و با صدايي آرام ندايم داد:
- « محمد! تويي؟ محمد تويي. »
همديگر را در آغوش گرفتيم. سرو صورت وگونه هايم را غرق در بوسه کرد و حکايت ويلچر را پرسيد. يک ساعتي برايش قصه ي ويلچر را حکايت کردم و در اين مدت در حالي که اشک از چشمانش جاري بود، به حرف هايم گوش مي داد. لحظه ي وداع فرا رسيد. به او گفتم:
- حاجي! تو قصه ي ويلچر مرا شنيدي، ولي از خودت هيچ نگفتي؟
درحالي که صورتم را مي بوسيد، گفت: « محمد! قصه ي من، قصه ي هيچ است و کدام انسان عاقلي آن را روايت مي کند. من چابهارم. هر وقت دلت گرفت، سري به ما بزن. »
آن گاه خداحافظي کرد و رفت.
بعد از چندي، شايد سه يا چهار ماه؛ به يکي از دوستانم گفتم: آيا حاضري همسفر من باشي، تا به اتفاق نظاره گر قصه ي هيچ باشيم؟
و او نيز قبول کرد. بالاخره با هر مشقتي بود، از اصفهان تا چابهار را طي کردم تا به نزد حاجي رسيدم. حاجي با ديدن من بر روي ويلچر در آن هواي گرم چهل و پنج درجه، سخت در شگفت ماند. به او گفتم:
- حاجي ! گر چه من قطع نخاع هستم، ولي هنوز در رگ هايم قطره اي خون يافت مي شود که به کالبد نيمه جان انساني که در فقر فرهنگ استعمار دست و پا مي زند تزريق شود، من آمده ام تا مفهوم آن چه را تو هيچش مي خواني، بدانم.
در حالي که دستم را مي فشرد، آرام آرام ويلچر را به سوي اتاق فرماندهي حرکت داد. حدود يک ماه يا بيشتر آن جا بودم، روزي که خواستم از او جدا شوم، لحظه ي وداع در گوشش زمزمه کردم، اگر شهيد شدي ما را در آن دنيا شفاعت کن. بلافاصله جواب داد: « ان شاء الله » (7)

مسئووليت کوچک!

شهيد فريدون بختياري
هميشه مي گفت: « تا جنگ تمام نشده، شهيد مي شوم. دلم مي خواهد تو اين را بداني و راضي باشي! »
من هم هميشه با شوخي از اين حرف هايش مي گذشتم. دلم نمي خواست از اين حرف ها بزند. ناراحت مي شدم. اما با کارهايي که در جبهه مي کرد، بعيد هم نبود. يک بار پرسيدم:
- فريدون! مقامت در لشکر چيست؟ چرا اين قدر به تو احتياج دارند؟ چرا مثل بقيه درست و حسابي مرخصي نمي گيري بيايي؟
مي گفت: « ما يک مسئوليت کوچک داريم، به آن جاها نمي خورد! » (8)

پي نوشت ها :

1- دژ آفرينان، ص 47.
2- دژآفرينان، ص 50.
3- دژ آفرينان، ص 51.
4- هميشه بمان، ص 61- 60.
5- چشم بي تاب، صص 122 و 62 و 49.
6- فرياد محراب، صص 65 و 42 و 35.
7- عبور از مرز آفتاب، صص 117 و 76 و 64.
8- حرف هايش به دل مي نشست، ص 31.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.