تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

پرهيز از عصبانيت

در مراسم ختم شهيد که در خانه ي پدرم بود، ديدم که رفتگر محل در مراسم هفتم حاجي شرکت کرد. به شدّت گريه و زاري مي کرد. عجب بي قراري مي کرد. گريه هايش بقدري با سوز و اشک همراه بود که حقيقتاً جمع را تحت تأثير قرار داد.
شنبه، 22 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پرهيز از عصبانيت
 پرهيز از عصبانيت

 






 

تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

رفتگر را در آغوش مي گرفت

شهيد حاج حسن بهمني
در مراسم ختم شهيد که در خانه ي پدرم بود، ديدم که رفتگر محل در مراسم هفتم حاجي شرکت کرد. به شدّت گريه و زاري مي کرد. عجب بي قراري مي کرد. گريه هايش بقدري با سوز و اشک همراه بود که حقيقتاً جمع را تحت تأثير قرار داد.
پدرم گفت: « اين مسأله حکايتي دارد و به قول معروف، سرّي در آن است. »
از من خواست که علت گريه و زاري را از رفتگر بپرسم. زماني که از آن بنده ي خدا سؤال کردم، گفت: « شهيد بهمني هر زماني که از جبهه مي آمد و مرا در کوچه مي ديد، به آغوش مي کشيد. من را بغل مي کرد و مي بوسيد و هر مقدار پول که در جيبش بود، با من نصف مي کرد. حسن اين طوري بود که اصلاً تو فکر اين نبود که اين لباسش کثيف است يا دستش.

***

يکي از خصوصيات بارز حاج حسن، تواضع بود. وقتي مي رفتيم به منزل مادر بزرگم، از در که مي رفت تو، بي درنگ دست مادر بزرگم را مي بوسيد. هميشه دستش را مي گذاشت روي سينه اش و سلام مي کرد. پدر شوهرم را که در خيابان مي ديد، او را در آغوش مي گرفت. مي بوسيد و مي زد به قلبش و مي گفت:
- « جاي شما اين جاست. »
از ديگر خصوصيات حاجي، سخاوت ايشان بود. آن قدر سخاوتمند بود که يک بار مادر شوهرم به من گفت: « من فکر نمي کنم با اين کارهاي حسن، زندگي شما به جايي برسد. »
علي، پسرمان، خيلي دوست داشت با تسبيح پدرش بازي کند. حاجي تسبيح را مي داد به دست علي، و علي را مي نشاند در بغلش و ساعت ها به فکر فرو مي رفت. اين اواخر، خيلي زياد اين حالت ها را در ايشان مي ديدم. (1)

به احترام بسيجيان

شهيد اسحاق رنجوري مقدم
در جلسه اي که رنجوري در دفتر خود با تعدادي از ما بسيجيان داشت، يکي از بسيجيان تازه وارد که رنجوري را نمي شناخت، همراه ما به جلسه آمده بود. برادر اسحاق، قبل از ورود ما به احترام بسيجيان بلند شده و ايستاده بود. بسيجي تازه وارد که به دنبال فرمانده مي گشت، از من پرسيد:
- « پس فرمانده کجاست؟ »
آقاي رنجوري مقدم را نشان دادم و گفتم: فرمانده ي ما اين شخص است.
گفت: « پس چطور براي ديگران بلند شده و ايستاده؟ »
گفتم: اين، يکي از خصوصيات اين بزرگوار است.
برادر بسيجي گفت: « پس اين خصوصيت ايشان است که باعث جذب بيش از پيش نيروهاي بسيجي به اين منطقه شده. »

***

به هيچ وجه دوست نداشت و اصرار نمي ورزيد که خود و مسئوليت هايش را به ديگران معرفي کند. يک بار که از بلوچستان به زابل آمده بود و بنده در آن زمان در بسيج زابل خدمت مي کردم، از وي پرسيدم:
- شما در بلوچستان عهده دار چه وظايف و مسئوليت هايي هستيد؟
پاسخ داد: « به عنوان نيرويي در سپاه خدمت مي کنم، همين. »
من بعد از شهادت او، متوجه شدم که فرمانده و مسئول پايگاه بوده و اين مسأله نشان دهنده ي روحيه ي متواضع و فروتن اين شهيد بود.

***

به مراسمي دعوت شده بوديم. از برادر رنجوري مقدم نيز براي سخنراني در اين مراسم دعوت به عمل آمده بود. کمي از زمان شروع برنامه گذشت. ولي هنوز مجري نيامده بود. اسحاق به عنوان مجري پشت تريبون قرار گرفت. تمام برنامه را به تنهايي اجرا کرد و هنگام سخنراني خودشان هم که رسيد، به سخنراني پرداخت. ممکن است مطلب در حرف، بسيار ساده و معمولي به نظر برسد، ولي همه ي حضّار از تواضع شهيد به وجد آمده بودند. مراسم به خوبي انجام شد و شهيد نيز در انجام همه ي امور، همواره همين را مي خواست. پس فرق نمي کرد چه کسي مجري باشد. فقط مي خواست کار به نحو احسن انجام شود.

***

يک بار، در يک بعد از ظهر که مي خواستيم براي سرکشي به يکي از پايگاه هاي مقاومت زابل برويم، سر راه به باغي رسيديم. شهيد پيشنهاد کردند ساعتي را براي استراحت داخل باغ برويم.
پيرمردي در آن جا مشغول کار بود. شهيد که براي استراحت آماده بود، نتوانست بنشيند. برخاست و کاري را که پيرمرد در يک يا ده روز انجام مي داد، در عرض نيم ساعت تمام کرد. از اين گونه موارد در زندگي شهيد بسيار بود. (2)

روي کاهگل ها

شهيد علي معمار حسن آبادي
هواخيلي گرم بود. هر کاري مي کردم که در حياط پايگاه بخوابم، نتوانستم. نيمه هاي شب به پشت بام رفتم و خوابيدم. وقتي چشم باز کردم، ديدم آقاي معمار بغل دستمان بدون رختخواب روي کاهگل ها خوابيده است.
ما آشناي عشق و غربت زمانه ايم *** مرغان بال خسته و بي آشيانه ايم

***

هيچ گاه يادم نمي رود. وقتي براي گرفتن غذا صف مي بستيم، او ظرف به دست آخر صف مي ايستاد. درِ دفترِ کارش هميشه باز بود. وقتي وارد مي شديم، از پشت ميز بلند مي شد و کنارمان مي نشست و به درد دلمان گوش مي داد. هر وقت هم دستوري مي داد، ما با دل و جان اطاعت مي کرديم.

***

برادر معمار هيچ گاه خود را جدا از اطرافيان و نيروهاي تحت امرش نمي دانست و نزديکي عجيبي با آن ها داشت. بسيار خودماني رفتار مي کرد وهرگز توقع زيادي از آن ها نداشت. هرگز در عمليات ها آن ها را تنها نمي گذاشت و مدام سرکشي مي کرد.
يکي از عشاير تعريف مي کرد که همراه برادر معمار و برادر رجب اميني در اطراف منطقه بزمان براي هواخوري رفته بوديم. گوسفندي کشتيم و کباب کرديم. برادر معمار، فرمانده ي ما بود و ما از نيروهاي جزء بوديم. من خجالت مي کشيدم و خود را کنار مي گرفتم. ديدم که برادر معمار صدايم زد و گفت:
- « آقاي کندزاده چرا ايستاده اي؟ چرا با ما غذا نمي خوري؟ تشريف بياوريد و کنار ما بنشينيد وغذا بخوريد. »

***

خيلي ساده و بي آلايش بود و زود با نيروها انس مي گرفت. او يک صلح جوي به تمام معنا بود. چنان شده بود که برادران بومي منطقه براي حل و فصل دعواهاي شخصي و خانوادگي به نزد ايشان مي آمدند. (3)

پرهيز از عصبانيت

شهيد مولوي فيض محمد حسين
کمتر عصباني مي شد و با کسي که از راه حق منحرف شده بود، با عطوفت و نرمي برخورد و او را نصيحت مي کرد، تا از خطايش برگردد. وقتي هم که عصباني مي شد، نماز مي خواند تا عصبانيتش از بين برود. همواره مي گفت: « قول پيامبر ( صلي الله عليه و آله ) است که وقتي عصباني شديد، دو رکعت نماز بخوانيد تا عصبانيت تان فرو نشيند. » (4)

گمنام

شهيد سيد علي حسيني
افسر جانشين منطقه بودم. آخر شب از پليس راه سبزوار برايم زنگ زدند. گفتند: « يک آقايي اين جاست که صندوق ماشينش پر از مين هاي جنگيه، ميگه شما مي شناسيش و مي تونين تأييدش کنين. »
گفتم: گوشي را بدين به او.
تا طرف سلام کرد، با شوق گفتم:
- « حاجي! دست مريزاد. حالا کار به جايي رسيده که بايد شما را تأييد کنيم. »
گفت: خواهش مي کنم، اين حرفا چيه؟
گوشي را که داد به بچه هاي پليس راه، گفتم:
- من و امثال من را هم اين آقا بايد تأييد کنه!
بعداً! فهميدم خودش را يک پاسدار معرفي کرده، حاضر نشده بود از مسئوليت هاش چيزي بگويد. مي گفت:
- « نفس آدميزاد دوست داره توي هر شرايطي، خودش را مطرح کنه؛ من تا اين حد هم حاضر نيستم با نفسم همراهي کنم. »

***

هميشه توي منطقه، مثل يک آدم ناشناس رفت و آمد مي کرد. يک کلاه سربازي مي گذاشت روي سرش و لبه ي آن را تا روي ابروهايش مي کشيد پايين. وقت نماز، معمولاً! توي صف هاي آخر، مابين بسيجي ها مي ايستاد. خيلي ها فکر مي کردند يک نيروي ساده است. حتي خيلي از فرمانده ها و روحانيون هم نمي شناختنش.
کساني که سيد را مي شناختند، معدود بودند. آن ها مي دانستند سيد چه خدمتي به پيشبرد جنگ کرده است. بعد از فتح بستان، بعضي ها به او و گروه شناسائي اش، لقب فاتحان بستان را دادند. مي گفتند: « اگر شناسائي هاي دقيق و تدابير کم نظير سيد نبود، بستان فتح نمي شد. »
حتي هنوز هم، کمتر کسي مي داند او چکاره است و چه خدمتي کرده است.

***

خيلي وقت ها، دم دژباني قرارگاه ها، يا جاهاي ديگر، او را به خاطر من، راه مي دادند. مرا که راننده اش بودم، بيشتر از او مي شناختند. هميشه با تأکيد به من مي گفت:
- « عباس! مبادا جايي از اين حرف بزني که من چکاره هستم و مسئوليتم چيه! »
گاهي که کارمان خيلي گير مي کرد، برگه ي تردد نشان مي داديم. امضاي سيد علي حسيني پاي آن برگه بود، ولي نيروهاي دژباني نمي دانستند، خود سيد هم داخل ماشين نشسته است.

***

معاونت اطلاعات - عمليات سپاه هشتم بود. بايد خودم را معرفي مي کردم به او. توي پادگان الله اکبر، از يکي پرسيدم:
- سيد علي حسيني را کجا مي شه پيدا کرد؟
اشاره کرد به يک تانکر آب. گفت:
- « همون آقايي که نشسته او جا، سيد علي حسينيه. »
با تعجب گفتم: داره چي کار مي کنه؟
گفت: « مگر نمي بيني؟ داره ظرف غذاي بچه ها را مي شوره، امروز نوبت او بوده. »

***

آمده بود سرکشي از خط ما، اطراف سنگرها پر بود از قوطي هاي خالي کمپوت، کنسرو، و آشغال هاي ديگر. خيره شد به آن ها.
گفتم: الانه که داد و بيدادش بره هوا.
چيزي نگفت، ولي يک کيسه ي خالي برداشت. شروع کرد به جمع کردن زباله ها. ده دقيقه بعد، هيچ آشغالي روي زمين پيدا نمي شد. » (5)

سه روز ديگر هم

شهيد سيد احمد....
وقت خوردن نهار رسيد. احمد مسئول واحد پل سازي، وارد جمع ما شد. غذايش را گرفت. بسم الله گفت. تا خواست مشغول شود، متوجه سرباز غريب و تنهايي شد. پرسيد:
- « نهار خورده اي؟ »
سرباز جواب داد: « خير. »
از جاي برخاست و نهار خود را به سرباز داد.
بچه ها گفتند: « سيد! سه روز است غذا نخورده اي. »
گفت: « اشکالي ندارد. سه روز ديگر هم مي توانم غذا نخورم. » (6)

پي نوشت ها :

1- يک ستاره از خاک، صص 94 و 48- 47.
2- مرزبان نجابت، صص 103 و 63 و 61 و 49.
3- شقايق کوير، صص 178 و 167 و 101 و 47.
4- لاله تفتان، ص 64.
5- ساکنان ملک اعظم 3، صص 42 و 40 و 39 و 35 و 33.
6- گامي به آسمان، ص 25.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.