تواضع و فروتني در سيره ي شهدا
بي تعريف و کم حرف
شهيد شير علي راشکيشير علي هيچ وقت از کارهايي که در جبهه انجام مي داد، تعريفي نمي کرد. به علت تواضع بيش از حدّ خود، خيلي کم حرف بود. فقط مي توانستي با سؤال هاي مکرر، از ا و حرف بشنوي. هرگز جبهه را وحشت آور، و ترسناک تعريف نمي کرد. بلکه هميشه مي گفت:
- « آدم بايد در جبهه باشد، تا حال و هواي آن را درک کند. مگر مي شود با اين کلمات و واژه هاي معمولي، معنويت جبهه را بيان کرد؟ »
مرحوم حاج حسين راشکي در مراسم يادبودي که در قريه ي قلعه نو، زادگاه شهيد برگزار شده بود، مي گفت:
- « در جبهه، من مسئول انبار تدارکات بودم. روزي به شير علي گفتم:
- بيا پيش من در همين قسمت تدارکات و در کارها کمکم باش.
او با لبخند مليح و با شوخي، به طوري که به من برنخورد، گفت:
- « حاجي! اينجا جاي امثال من نيست، جاي ما يک کَمَکي جلوتر از شما پيرمردهاست. » (1)
پرهيز از قدرت نمايي
شهيد حاج مير قاسم مير حسينيبرادر مير حسيني در اوج اقتدار، بسيار افتاده و متواضع بود. براي اصلاح سر و صورت خود به بسيجي ها مراجعه مي کرد. خدا مي داند اين کار، چقدر مهر او را در دل رزمندگان زياد مي کرد. يک روز براي اصلاح نزد من آمد. من محو برخوردهاي خوب و انساني او شده و با وي مشغول صحبت شدم. ناگهان ديدم سر او را آن طور که بايد اصلاح نکرده ام. شرمنده شدم. اما ايشان با لبخند و لهجه ي شيرين زابلي گفت:
- « برادر نخعي! اشکال ندارد، خودت را ناراحت نکن. »
راستي! در کجاي دنيا چنين فرماندهاني سراغ داريد؟
***
غروب يکي از روزهاي قبل از عمليات کربلاي چهار بود. با هواي دلگير فاو، سقف آسمان، کوتاه به نظر مي رسيد. همه ي ما به فرماندهي حاج قاسم، کوله بار شوق بر پشت و سلاح عشق به دست، به تمرينات نظامي مشغول بوديم. بچه ها در تب انتظار عمليات مي سوختند. هنوز از عمليات کربلاي چهار بي خبر بوديم. حاج آقا که از راز عمليات آگاهي داشت، بايد در آن فرصت اندک، نيروها را براي يک عمليات تاريخي و پر افتخار آماده مي کرد. ولي به محض اين که هنگام نماز مغرب فرا رسيد، او که تا آن لحظه، مثل يک درياي متلاطم و مواج بود، به اقيانوسي آرام تبديل شد. چنان با آرامش قلبي بچه ها را به نماز فرا مي خواند که انگار هيچ چيزي نيست. سيماي نجيب، صداي گرم و خلوص ايشان ما را به ياد سربازان صدر اسلام مي انداخت. همه وضو گرفتيم و آماده شديم تا نماز را به امامت ايشان اقتدا کنيم. با فروتني نگاهم کرد و از من خواست نماز را اقامه کنم. خودم را در برابر اقيانوس تقواي او، قطره مي ديدم. از امامت امتناع کردم. اما زير شمشير نگاهش تسليم شدم. چاره اي جز قبول نبود. با کمال شرمندگي اقامه کردم تا از تقوا و تواضع او درسي تازه بياموزم.***
حاج قاسم، ستون لشکر ثارالله بود. وقتي در يک وضعيت سخت قرار مي گرفتيم و کار از همه سو، بر ما تنگ مي شد، با آمدن ايشان، بچه هاي رزمنده جان مي گرفتند. او با درايت و مديريتي که داشت، چنان جنجال رواني توي بي سيم ها راه مي انداخت که دشمن را به تضرع در مي آورد. عشق و محبتي که رزمنده ها به او داشتند، در تاريخ جنگ هاي هشت ساله مثال زدني است. آن جا که قواي دشمن عرصه را بر ما تنگ مي کرد و باعث خستگي و تضعيف روحيه مي شد، وقتي که در زير آتش دشمن، بچه ها زمين گير مي شدند و کسي نمي توانست سرش را از خاکريز بالا بگيرد، حاج قاسم را مي ديديم که سوار موتور با پيشاني بند مشکي که به پيشاني مي بست و يک بي سيم که بر پشت حمل مي کرد، و از دور مي آمد و با کلامي که لبريز از شجاعت و ايمان بود. چنان انقلابي در جان و روح بچه ها ايجاد مي کرد که ناگهان همه چيز عوض مي شد و اراده نيروهاي خداجوي ما بر دشمن سراپا مسلح پيروز مي شد. با اين همه، احساس مي کنم تاريخ هرگز نخواهد توانست حماسه هايي را که حاج مير حسيني خلق کرده است، ثبت کند.***
حاج آقا مير حسيني با اين که قائم مقام لشکر بود، اما هرگز از جايگاه خويش سوء استفاده نمي کرد. مسئوليت هاي متعدد او هيچ گاه باعث نشد تا بخواهد برتري خود را به نيروها نشان دهد يا با آنان طوري برخورد کند که اين اختلاف جايگاه، مشخص باشد. او از قدرت نمايي به شدت پرهيز داشت. فرمانده اي بود که خود را خادم بچه هاي بسيجي مي دانست و به کمترين امکانات، قناعت مي کرد. مثل ساير نيروها عقب وانت بار مي نشست و مثل بقيه ي بسيجي ها زندگي مي کرد. اما چيزي که او را از ديگران متمايز مي نمود، قناعت، تواضع و تقواي بيش از اندازه اش بود. او عاشقي بود که تقدس جبهه را بهانه اي براي جدا شدن از نفس، و رسيدن به معبود قرار داده بود. حاج قاسم مقام و اقتدار خود را از خاکساري در برابر خدا گرفته بود.***
چند روز بيشتر به عمليات فتح المبين باقي نمانده بود. هر روز که مي گذشت، بچه هاي رزمنده براي شرکت در عمليات بي تاب تر مي شدند. معنويت عجيبي در گردان ها به چشم مي خورد. شب که مي شد، از آن همه جنب وجوش در اردوگاه خبري نبود. گويي همه وارد عالم ديگري شده اند. آن شب ها برادر مير حسيني را مي ديدم که سر به زير مي انداخت و در تاريکي محض به طرف انتهاي اردوگاه مي رفت. تصور مي کردم که مي خواهد اطراف اردوگاه را بررسي کند. اما اين رفتن، ساعت ها طول مي کشيد. کنجکاو شدم. تصميم گرفتم فردا شب او را دنبال کنم و از کارش سر در آورم. شب بعد، بي آنکه احساس کند کسي او را دنبال مي کند، راه افتاد. پس از پيمودن مسافت کوتاهي، نور محوطه به تاريکي پيوست. با خود گفتم:- خدايا او کجا مي رود؟ چه مي خواهد؟ هر شب دنبال چه چيزي مي گردد؟
آن قدر او را تعقيب کردم که ناگهان متوجه شدم، توقف کرد. در گوشه اي ايستادم. به سختي او را مي ديدم. نفس هايم در سينه حبس شده بود. قدري صبر کردم و ديدم خبري از او نيست. با نگراني هر سو را جستجو کردم، او را نيافتم. سراسيمه جلوتر رفتم. از درون تاريکي صداي مناجات دلنشين او به گوشم رسيد. نزديک تر شدم. شبح او را ديدم که دور از چشمان همرزمان، زميني به اندازه ي يک قبر حفر کرده، عاشقانه پيشاني را بر خاک نهاده و اشک ريزان با خدا راز دل مي گويد. به حال خوش او غبطه خوردم و آرام، آرام از او فاصله گرفتم و آن زاهد شب را با خدايش تنها گذاشتم. » (2)
نمي شد تشخيص داد فرمانده کيست
شهيد محمود دولتي مقدمبه ياد نمي آورم که آقاي دولتي مقدم را داخل قرارگاه يا پادگاه ديده باشم و او پوتين به پايش نباشد. يا « گتر » کرده نباشد. با آن فرم خاص رفتاري اش در پادگان نچرخد. هميشه چفيه اي بر گردنش بود و با آن شخصيت برجسته اي که داشت، همواره شجاعت را براي ما معنا مي کرد. با اين وصف ما او را با آن همه استواري، ثبات قدم و روحيه ي ستيزه جويي عليه دشمن، فردي مي ديديم که در کوله بارش بهترين صفات اخلاقي را همراه داشت.
او آن قدر متواضع بود که اگر در کنار بقيه ي کادر قرار مي گرفت، نمي شد تشخيص داد که فرمانده کيست. به قدري خود را کوچک مي ديد که اصلاً ديده نمي شد. ايشان با قرآن هم مأنوس بود و هر وقت فرصتي دست مي داد، قرآن مي خواند. اهل ادعيه بود. با نيروهايش زيارت عاشورا و توسل به اهل بيت مي خواند. وقتي مي ديدم در حين صلابت فرماندهي، با نيروهايش صميمانه کارمي کرد، با نيروهايش مانور مي رفت و به کوهنوردي مي پرداخت، به همان ميزان افتادگي او به ذهنم مي آمد، تواضع و مهرباني او به ذهنم مي آمد. اين جور شخصيت ها کمتر پيدا مي شود. اين ها افراد نايابي هستند که سجاياي اخلاقي و تدبير نظامي را با هم دارند. (3)
افتادگي وخضوع
شهيد حاج محمد رضا شالبافهنگامي که نيروهاي عادي گردان، حاج محمدرضا شالباف مسئول ستاد گردان را در برابر خود مي ديدند، به دليل افتادگي و خضوع بسيارش، او را با يک نيروي جزء و يا يک کمک تيرانداز اشتباه مي گرفتند. ايشان در عمليات والفجر 8 کنار خاکريز نشسته بود. ديدم از جيبش کاغذ و قلمي در آورد. گويي به او وحي شده بود تا چند لحظه ي ديگر به شهادت مي رسد. او نوشت: « اين لحظات آخرم است و تا لحظاتي ديگر لباس هايم به خون خودم آغشته مي شود. »
و لحظه اي بعد، خمپاره اي در نزديکي ما بر زمين خورد و ترکشي به قلب او اصابت کرد و او غرق در خون به لقاء الله پيوست. (4)
پي نوشت ها :
1- نماز عاشورا، ص 43.
2- از هيرمند تا اروند، صص 212 و 210 - 209 و 207 و 197. 192 و 110 و 93 و 70 و 41.
3- سفر سوختن، ص 122 - 121.
4- آه باران، ص 54.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول