تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

آن موقع گيلاس مي خورم

شهيد ناصر خودسياني رزمنده اي که دنيايي ازخوبي ها بود. شهامت، ايمان و صداقت در اعمال او موج مي زد. ناصر، برادر دو قلويي به نام مسعود داشت که او نيز در جبهه حضور داشت. به جرأت مي توان گفت تمام حرکات و سکنات
شنبه، 22 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن موقع گيلاس مي خورم
 آن موقع گيلاس مي خورم

 






 

تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

اشکالي ندارد

شهيد مسعود خودسياني
شهيد ناصر خودسياني رزمنده اي که دنيايي ازخوبي ها بود. شهامت، ايمان و صداقت در اعمال او موج مي زد. ناصر، برادر دو قلويي به نام مسعود داشت که او نيز در جبهه حضور داشت. به جرأت مي توان گفت تمام حرکات و سکنات آن ها با هم شباهت داشت. آن ها از نظر قيافه ي ظاهري نيز شبيه به هم بودند. به همين خاطر، بچه ها اغلب اوقات ناصر و مسعود را با هم اشتباه مي گرفتند. يکي از بچه ها تعريف مي کرد يک روز کنار رودخانه ي کارون، آقا مسعود را ديدم گمان کردم ناصر است، ظرفي را پر آب کرده و آهسته و مخفيانه نزديک او رفتم و آب ها را به او پاشيدم و گفتم:
- آقا ناصر، کجايي؟ صبح تا حالا دنبالت مي گشتم.
او خيلي خونسرد سرش را برگرداند و گفت:
- « من مسعود، برادر ناصر هستم. »
من خيلي خجالت کشيدم و عذر خواهي کردم. ناگهان آقا مسعود پيشاني مرا بوسيد و گفت: « اشکالي ندارد. من ناراحت نمي شوم. من و ناصر فرقي نداريم. » (1)

آن موقع گيلاس مي خورم

شهيد حاج حسين خرازي
هواي گرم تير ماه و شرجي بودن شديد هوا، اکثر نيروهاي مستقر در شهرک دارخوين را به اورژانس مي کشاند. حتي فرمانده ي لشکر، يعني حاج حسين خرازي را ! به محض ورود فرمانده ي لشکر به اورژانس، پزشک و پرستاران مشغول معاينه و مداواي او شدند. به تشخيص پزشک، اول يک سرم و بعد هم مقداري دارو به حاج حسين تزريق شد. پس از مدتي، يک سبد گيلاس نزد حاج حسين برديم که استفاده کند، ولي او سبد را برگرداند و گفت: « اول به تمام مجروحان و بيماراني که در اورژانس هستند، بدهيد و سپس براي من بياوريد. سبد گيلاس را به ديگر بيماران اورژانس تعارف کردم و ته مانده ي گيلاس را براي حاج حسين آوردم. او فروتنانه گفت:
- « من نمي خورم. »
گفتم: چرا؟ حالا که همه ي بيماران اورژانس از اين گيلاس خوردند!
جواب داد: « اگر تمام نيروهاي لشکر، گيلاس داشته باشند و بخورند، آن موقع من هم گيلاس مي خورم. » (2)

آنها هم انسانند

شهيد عبدالمجيد عراقي زاده
در عمليات شکستن حصر آبادان، تعداد زيادي مجروح در کناري قرار داشت، آقا مجيد دستور داد سريعاً به اورژانس و بيمارستان منتقل شوند و اين در حالي بود که اکثر مجروحان را نيروهاي عراقي تشکيل مي دادند.
به آقا مجيد گفتم: اکثر اين مجروح ها عراقي هستند.
او گفت: « آن ها هم انسانند و الان به کمک ما نياز دارند. » (3)

زير تکه اي گوني

شهيد عباس پيکري
همه ي امدادگران، پزشکياران و نيروهاي موتوري که قرار بود وارد عمليات شوند، به سنگري نزديک خط آمدند تا ساعاتي را استراحت کنند و به منطقه اعزام شوند. هواي بيرون سنگر سرد بود، در سنگر را مي بستيم تا هواي سرد وارد سنگر نشود. اکثر نيروها در سنگر مشغول استراحت بودند. سراغ عباس پيکري را گرفتم و او را در سنگر نيافتم، بيرون از سنگر، اين طرف و آن طرف را گشتم، چشمم به کسي افتاد که زير يک تکّه گوني خوابيده بود. جلوتر رفتم. ديدم او عباس پيکري قائم مقام بهداري لشکر امام حسين ( عليه السلام ) است که در آن هواي سرد، زير تکه اي گوني خوابيده. (4)

پزشک امدادگر!

دکتر کرجي
به عيادت مجروحان عمليات والفجر چهار رفتم. در ميان مجروحان، مجروحي را ديدم که صورتش به طور کامل پانسمان شده بود. طريق تنفس او کنجکاوي ام را برانگيخت. پس از دقيق شدن در قضيه، متوجه شدم که در گردن او سوراخي ايجاد کرده اند و لوله اي در آن نهاده اند و تنفس او از اين مجرا انجام مي گيرد. از مسئولان اورژانس سؤال کردم: اين مجروح را چه کسي از مرگ حتمي نجات داده است؟
با اشاره دست گفت: « آن امدادگر ».
به سراغ امدادگر رفتم و نامش را پرسيدم. در جوابم گفت:
- « دکتر کرجي. »
گفتم: اي عجب! چرا خودت را امدادگر معرفي کرده اي؟
گفت: « من پزشک امدادگرم! » (5)

همپاي رزمندگان

شهيد دکتر سياوش صادقي
از کرمانشاه با او آشنا شدم. پزشکي فعال و پر تحرک بود که در کرمانشاه تعداد زيادي از مجروحان را مداوا کرد. تاکنون پزشکي را نديده بودم که همپاي رزمندگان در عمليات شرکت کند. به او گفتم: آقاي صادقي! شما در اورژانس بمانيد، بيشتر مفيد خواهد بود تا به دنبال نيروها وارد عمليات شويد.
گفت: « اتفاقاً اگر در عمليات بتوانم بالاي سر مجروح حاضر شوم، بهتر مي توانم انجام وظيفه کنم. »
به هر حال دکتر سياوش صادقي را نيز در ليست امدادگران عمليات نوشتم.
عمليات شروع شد. خبر اسارت پرستاري را که به کمک دکتر آمده بود، شنيدم. بعد هم با چشماني اشک بار در ليست امدادگران عمليات، جلوي اسم دکتر صادقي نوشتم: شهيد. (6)

تُن ماهي نخورد

شهيد محمد رفيعيان
در سال 63 در آشپزخانه ي تيپ کار مي کردم. يک روز ظهر با بچه هاي آشپزخانه مشغول غذا خوردن بوديم. غذاي ما چلو خورشت بود. ولي چند عدد تن ماهي هم باز کرده بوديم و روي برنج ريخته و مشغول خوردن بوديم که شهيد محمد رفيعيان، مسئول تدارکات تيپ الغدير، ناگهان از راه رسيد، تعارف کرديم گفت: « مي روم سالن غذاخوري همراه بچه هاي ديگر غذا مي خورم. »
به او گفتيم: غذا تمام شده و حتماً درب سالن هم بسته است. پس بيا همين جا با ما غذا بخور.
وقتي در کنار ما مشغول غذا خوردن شد، ديدم که ماهي روي برنج را به کناري زده و برنج خالي مي خورد. خيلي ناراحت بود و تا آخر هم حتي يک قاشق از تن ماهي را نخورد. هنوز سير نشده بود که دست از غذا کشيد. خداحافظي کرد و رفت. علت را که بررسي کرديم، متوجه شديم چون غذاي ديگر رزمندگان، چلو خورشت بود، او ناراحت شده که چرا بايد غذاي ما با ديگران فرق داشته باشد. همگي از اين کار شهيد، درس گرفتيم و از آن تاريخ به بعد، هرگز در آشپزخانه، غير از غذايي که ديگران مي خوردند، چيز ديگري نخورديم. (7)

انکار کرد

شهيد صادقي
سال 1365 در يکي از مدارس ابتدايي شهرستان بافق - مدرسه طالقاني - معلم کلاس پنجم بودم. دوست بسيار عزيز و مهرباني به نام برادر صادقي داشتم که همکارم بود و در کلاس اول تدريس مي کرد. اين بسيجي دلاور، خيلي افتاده و متين و بدون تکبر و واقعاً يک بسيجي مخلص بود. سابقه ي زياد حضور در جبهه هاي حق عليه باطل داشت. و به گفته ي دوستانش يکي از بسيجيان رده بالا در جبهه بود. روزي به او گفتم: برادر صادقي! مي گويند شما در جبهه مسئوليت مهمي داريد؟
ولي ايشان با آن حالت تواضع، اين مسئله را انکار نمود.
بعدها که به فيض شهادت رسيد، فهميدم که دوستانش راست مي گفتند. هنگامي که شهيد شد، خيلي افسرده و ناراحت شدم. گفتم چه کاري انجام دهم که اثر شهادتش با کار فرهنگي اش توأم باشد؟ اين بود که طرح يک کلاس درس را با کمک دوستان ريختيم. يعني در روز خاک سپاري و روز سوم آن عزيز، کلاس درس او را بر روي يک ماشين وانت درست کرده و دانش آموزان او با سرهاي در غم فرو رفته، روي صندلي ها نشسته و در جلوي آن ها تخته سياهي بود که رويش نوشته بود: « معلم عزيزم شهادتت مبارک! » و پيشاپيش جنازه در حرکت بود و اين صحنه آن قدر جذاب و تماشايي بود که چشم و دل را به خود جذب مي کرد و اشک را جاري مي ساخت. (8)

کار براي خدا

شهيد حاج حسين خرازي
من را به خاطر بالا بودن سن و وجود ضعف هاي جسمي، در عقب جبهه و يا پست هايي مانند امداد و تدارکات و... نگه مي داشتند. در يکي از روزهايي که مشغول تميز کردن برانکاردها بودم، از اين که مانع حضورم در عمليات شده بودند، ناراحت بودم. در همين حين، فردي با لباس بسيجي به طرف من آمد و شروع به احوالپرسي نمود و سؤالاتي راجع به کارها و غيره پرسيد. در جواب گفتم: من به جبهه آمده ام تا با دشمنان اسلام بجنگم و در اين راه يا بکشم و يا کشته شوم. ولي مرا به اين کار واداشتند.
ايشان متوجه احوال من شد و کار ناتمام مرا به انجام رسانيد. و دستي با محبت به شانه هايم کشيد و گفت: « کار براي خدا، خطّ مقدم و عقبه ندارد. »
سپس با چهره اي خندان از من خداحافظي کرد. بعد از مدتي، يک بسيجي که از دور ما را زير نظر داشت، گفت: « اين فرد را شناختي. »
گفتم: خير.
گفت: « او فرمانده ي لشکر، حاج حسين خرازي بود. »
خشکم زد و در درون دلم از تواضع و محبتي که از او ديدم، شوري وصف ناپذير ايجاد شد و صفت تواضع برايم معنايي ديگر پيدا کرد. (9)

نگاه جستجوگر

شهيد علي مزروعي
گردان امام حسين ( عليه السلام )، هم نام لشکر بود. مثل خود لشکر نيز در سال هاي دفاع مقدس اثر گذار وتعيين کننده نشان مي داد. اکنون علي باقري فرمانده ي اين گردان، تن پوش شهادت به تن کرده و لاجرم حسين خرازي نيز مي بايست که اين کاروان را بي رهنما نگذارد. لذا در جلسه اي که نخبگان اين گردان حضور داشتند، از آنان خواست تا کسي بيرق فرماندهي را به دست بگيرد. بچه هاي بي ادعا، از شرم به زمين نگاه مي کردند و راهي جز سکوت نداشتند. حسين خرازي گفت:
- « به زمين نگاه نکنيد. پاسخ مرا بدهيد. »
مجلس همچنان آرام و ساکت بود و بچه ها همچنان زمين را نگاه مي کردند.
دزدانه چشمان حسين را نگاه مي کردم. او با نگاهي جست وجوگرانه، بچه ها را مي کاويد و عاقبت خود، علي مزروعي را انتخاب کرد. بچه ها تکبير فرستادند. اما اين بار به جاي زمين، به آسمان نگاه مي کردند و شايد که خانه ي خود را جست وجو مي کردند. (10)

پي نوشت ها :

1- فرشتگان نجات، ص 98.
2- فرشتگان نجات، ص 48.
3- فرشتگان نجات، ص 86.
4- فرشتگان نجات، ص 29.
5- فرشتگان نجات، ص 31.
6- فرشتگان نجات، ص 38.
7- مسافر ملکوت، ص 63.
8- مسافر ملکوت، صص 86 - 85.
9- نداي ارجعي، صص 78 - 77.
10- نداي ارجعي، ص 70.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.