تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

خدمت براي اسلام

هر وقت به محفلمان مي آمد، شور و شوق عجيبي در چهره ي بچه ها موج مي زد. با اين که فرمانده بود، اما در مواقع کمبود مهمات، با پاي پياده به خط دوم مي رفت و مهمات مي آورد. در حين عمليات، هر گاه يکي از بچه ها مجروح مي
شنبه، 22 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدمت براي اسلام
 خدمت براي اسلام

 






 

تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

قبل از همه

شهيد مسعود قادري
هر وقت به محفلمان مي آمد، شور و شوق عجيبي در چهره ي بچه ها موج مي زد. با اين که فرمانده بود، اما در مواقع کمبود مهمات، با پاي پياده به خط دوم مي رفت و مهمات مي آورد. در حين عمليات، هر گاه يکي از بچه ها مجروح مي شد، قبل از همه خود را به او مي رساند. آن روز، يکي از دوستان مجروح شده بود و او اولين برادر را تا داخل آمبولانس رساند و در همان حال که داشت به او دلداري مي داد، خمپاره ي دشمن در کنارش نشست و اسوه ي استقامت و ايثارگران حمزه ( عليه السلام )، سردار شهيد مسعود قادري به جوار دوست پر کشيد. (1)

بي ريا

شهيد سيد محمد حسن غفاري
شهيد سيد محمد حسن غفاري از شهداي بزرگوار شهرک شمس آباد دزفول، هيچ گاه ريا نمي کرد و هر کار خيري را که انجام مي داد، تا کسي نمي فهميد آن را به زبان نمي آورد. قبل از شهادتش، همه ي پولش را داده و وسايل و آذوقه خريده بود تا آن را به مردم محروم بدهد. وقتي در آغاز جنگ، روغن و برنج کمياب شده بود، او تمام پول خود را روغن و برنج مي خريد و بين فقرا و تهيدستان تقسيم مي کرد. اين مطلب را بعد از شهادتش يکي از برادراني که با او همراه بود، براي ما تعريف مي کرد. (2)

شب ها، کار او شروع مي شد

شهيد عبدالحميد صالح نژاد
از روزهاي نخست جنگ، در کردستان حاضر بود و در تمام عمليات هاي غرب و جنوب، و تا لحظه ي شهادت در فاو، حضوري فعال داشت. او به عنوان يک فرمانده ي گردان، حتي حاضر نبود لباس سبز رسمي سپاه را بپوشد و هميشه لباس خاکي بسيجي ها را به تن مي کرد. وقتي علت را از او پرسيدم، مي گفت: « ارزش و عظمت و مسئوليت اين لباس بسيار زياد است و من از عهده ي مسئوليت آن بر نمي آيم. »

***

يکي از همرزمان شهيد مي گفت:
- « حميد در رسيدگي به نيروها و وضعيت آن ها خيلي اهميت مي داد. شب ها که همه مي خوابيدند، تازه کار حميد شروع مي شد. در آن سرماي زمستان، به همه ي چادرها سر مي زد تا مبادا کسي بدون پتو خوابيده باشد، يا پتو رويش نباشد و سرما بخورد. پس از رسيدگي به اين امور، به خيمه اش مي رفت و به نماز شب مي ايستاد. من به ياد ندارم که نماز شبش ترک شده باشد. » (3)

مهر پدرانه

شهيد صدرالله فني
هنگامي که به قرارگاه لشکري فجر، واقع در منطقه ي عملياتي و در نزديکي هاي هويزه معرفي شدم، تعداد اندکي از رزمندگان آن جا را مي شناختم. تابستان سال 63 بود و هواي خوزستان هم داغ و توان فرسا. با اذان دلنوازي به جماعت نمازگزار پيوسته و نماز ظهر و عصر را به جاي آوردم. بعد از نماز، موقع نهار شد و بچه ها سفره را پهن کردند. و من هم در جمع باصفاي آنان به غذا خوردن مشغول شدم. برادري در کنار من نشسته بود که خيلي گرم و صميمي برخورد مي کرد و خضوع و فروتني عجيبي داشت. ظرف برنج را جلوي من گرفت. هر چه گفتم: حاج آقا! بگذار من خودم بکشم.
نپذيرفت و خودش بشقاب مرا پر از برنج کرد. دو هندوانه ي شيرين و خنک بر سر سفره گذاشته بود که در آن هواي گرم، خيلي مي چسبيد. هندوانه را براي قاچ کرد و خلاصه هم چون پدر نسبت به فرزند خود مهر و محبت مي ورزيد. بعد از اين که هندوانه را خوردم، آن قسمت هايي را که مانده بود؛ برداشت و تا جايي که قابل خوردن بود، استفاده کرد.
اخلاق و افتادگي آن برادر که اصلاً او را نمي شناختم، مرا به شدت مجذوب نمود. دوست داشتم که بدانم او کيست.
ازبچه ها پرسيدم، گفتند: « فرمانده ي قرارگاه، برادر صدرالله فني است. »

***

وقتي دوره ي خدمت سربازي را در قرارگاه تحت فرمان او مي گذراندم، به من گفت:
- « اين جا تو سربازي و من هم خدمتگذار. يک وقت نگويي که من برادر تو هستم. من اين جا يک نظامي هستم و تو هم يک نظامي و حساب برادري در کار نيست. »

***

روزي با ماشين شخصي اش در شهر اهواز بوديم. صدرالله از سر غفلت در جايي توقف کرد که ممنوع بود. وقتي پليس راهنمايي جهت نوشتن جريمه آمد، برادرم هيچ عکس العملي مبني بر اين که فرمانده ي عالي رتبه و يا فلان شخصيت هستم، از خود نشان نداد و از کارت شناسايي خود کوچکترين استفاده اي نکرد و خلاصه همانند مردم عادي جريمه را پذيرفت.

***

هنگامي که به اتفاق آقا صدرالله، جهت شرکت در گردهمايي مسئولين اطلاعات به شهرستان درود رفتيم، برادران پايگاه آن جا، محل گردهمايي را در دامنه ي کوه که جاي سبز و با طراوتي بود، ترتيب داده بودند. در آن منطقه ي کوهستاني، امکان استفاده از خودرو نبود. از اين رو صبح تا غروب، پياده روي کرديم تا به محل معين رسيديم. آقا صدرالله به عنوان مسئول، جمع دوستان را صفاي ديگري بخشيده بود. وي از اين که در ميان همکاران و دوستان صميمي، آن هم در طبيعتي زيبا و دل انگيز حشر و نشر داشت، احساس شور و شادي عجيبي مي کرد. آن دو روز از ايام به يادماندني و فراموش نشدني است. (4)

هيزم هاي خيس

شهيد احمد کاظمي
يک روز صبح، کنار دژباني لشکر نجف اشرف در دهلران که منطقه اي باران خيز است ومعمولاً بارندگي و برف زيادي دارد، مشغول پخت سيب زميني بودم. هيزم ها در فضاي باز نگهداري مي شد و خيس شده بودند و دود زيادي از آن ها بلند مي شد. برادري کنار آتش آمد و از خيس بودن هيزم ها اظهار ناراحتي کرد. بعدازظهر آن روز، يک کاميون هيزم خشک، کنار دژباني خالي کردند.
بعد که پرسيدم، گفت: « شخصي که صبح با شما سيب زميني پخت، احمد کاظمي؛ فرمانده ي لشکر نجف اشرف بود. » (5)

خدمت براي اسلام

شهيد گمنام
در زمستان سال 1365 روي بلندي هاي قلاويزان در جبهه ي مهران مستقر بودم. صبح يک روز باراني، ماشين تدارکات به سختي خود را به خط رساند. پيرمرد تدارکاتي براي تخليه ي بار ماشين، از رزمنده ها کمک خواست. در همين حال، برادر پاسداري با موتور آمد و در گوشه اي ايستاد. پيرمرد به او گفت:
- « شما چرا آن جا ايستاده اي؟ بيا کمک کن. »
آن برادر آمد و به ما کمک کرد. چند دقيقه گذشت. يکي از فرماندهان آمد و با احترام آن موتور سوار را صدا زد و گفت:
- « با شما کار مهمي دارند. »
بچه ها و پيرمرد پرسيدند: « ايشان چه کسي هستند؟ »
يکي جواب داد: « ايشان يکي از فرماندهان رده بالاي سپاه هستند و براي بازديد از منطقه آمدند. »
پيرمرد تدارکاتي از گفته ي خود ناراحت شده و شروع به عذرخواهي کرد. ولي آن برادر پاسدار حرف او را قطع کرد و گفت: « ما همه براي اسلام خدمت مي کنيم و بين من و شما هيچ تفاوتي نيست. » (6)

ادب و فرمان

شهيد حاج علي موحد دوست
در تپه هاي مشرف به پادگان عين خوش بوديم. ديدم علي موحد دوست فرياد مي زند ونيروها را به تحرک و پاک سازي سنگرها فرمان مي دهد. علي درحالي که فرياد مي زد، به من رسيد، مي دانست که من طلبه هستم و عذرخواست که به من فرمان داده است. به علي گفتم: دليلي براي عذر خواهي نيست، شما فرمانده ايد.
آن روز حال خوشي به من دست داد. چرا که من اين دو حال ادب و فرمان را توأمان در يک فرمانده ديدم. اين طور تفکيک هيجانات روحي، به نظر من خيلي سخت است.

***

خط هور العظيم مقر شط علي، توسط دشمن بمباران شده بود. علي پس از يک رنج طولاني داشت غذا مي خورد. اشتباه نشود غذاي علي نان خشک بود و يک ليوان آب گرم. علي، نان خشک را چنان با ولع مي خورد که از دور تصور مي شد بوقلمون مي خورد! هواي شب، سرد است و شلاق سرما بچه ها را مي آزارد. علي با اين که زخمي است، پتوش را به بچه ها مي دهد تا احساس سرما نکنند. مگر مي شود کمک علي را رد کرد!
ديدم پياده مي رود.
- علي! ماشينت کجاست؟ »
علي گفت: « بچه ها براي استفاده برده اند. »
با اين که ماشين داشتم، جرأت نکردم سوارش کنم. چرا که اگر او را دعوت به سوار شدن مي کردم، مثل اين بود که به واژه اي مثل عظمت توهين کرده باشم.
علي، آچار فرانسه ي خرازي و لشکر امام حسين ( عليه السلام ) است. علي به هر پيچي مي خورد و هر در بسته اي را باز مي کرد.
اين تصور من بود که آرزو مي کردم: اي کاش موحد دوست در کنار علي، حسن و حسين ( عليهم السلام ) بود تا با علي نماز بخواند، خونين. با حسن از درون بگريد، سپيد و با حسين کشته شود، سرخ!

***

اوايل جنگ هنوز آن چنان از تدارکات خبري نبود و گاهي به خاطر آب خوردن، بچه ها دچار مشکل مي شدند. روزي علي بيل و کلنگي تهيه کرد و شروع کرد به کندن چاه. علي در کار کردن، خستگي ناپذير بود و هر کاري را که اراده مي کرد، به نتيجه مي رساند. علي چاه را کند و بچه ها به آب رسيدند. خيلي ها ديده اند که موحد دوست همه جا چاه مي کند و بچه ها را از نعمت نوشيدن آب بهره مند مي کرد. علي ( عليه السلام ) را ياد کردم که چاه مي کند و آبش را به مردم تشنه هديه مي کرد. هر چه باشد نام موحد دوست هم علي بود و بايد به اصل نامش شباهت هايي داشته باشد. خدا مي داند که علي با چاه و چاه با علي چه رابطه اي داشت. (7)

پي نوشت ها :

1- زخم هاي خورشيد، صص 149- 148.
2- زخم هاي خورشيد، صص 118- 117.
3- زخم هاي خورشيد، ص 41 و 49.
4- کوچ غريبانه، صص 96- 95 و 79 و 72 و 67.
5- نور سبز، ص 76.
6- نور سبز، صص 59 - 58.
7- حرير و حديد، صص 79 و 50 و 49 و 42.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.