زندگي نامه ي اسپينوزا (2)

در قسمت اول اين مقاله درباره ي تبار و پيشه و انديشه و آثار فلسفي و علمي و ادبي اسپينوزا و خلاصه، ‌آغاز و انجام كار وي مطالبي نگارش يافت، امّا راجع به مكاتبات وي، يعني نامه هايي كه ديگران، ‌چه موافق و چه مخالف، ‌به وي
يکشنبه، 30 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زندگي نامه ي اسپينوزا (2)
 زندگي نامه ي اسپينوزا (2)

 

نويسنده: دكتر محسن جهانگيري




 

مكاتبات

در قسمت اول اين مقاله درباره ي تبار و پيشه و انديشه و آثار فلسفي و علمي و ادبي اسپينوزا و خلاصه، ‌آغاز و انجام كار وي مطالبي نگارش يافت، امّا راجع به مكاتبات وي، يعني نامه هايي كه ديگران، ‌چه موافق و چه مخالف، ‌به وي نوشته اند و نيز نامه هايي كه او در جواب براي آنان فرستاده است، ‌مطلبي كه شايسته ي مقام باشد نوشته نشد. بنابراين، ‌به نظر مي رسد كه اين قسمت مقاله به اين نامه ها اختصاص يابد. اين نامه ها نامه هاي معمولي نيست، بلكه هر نامه اي در واقع رساله و مقاله اي فرهنگي است كه از اوضاع فلسفي و علمي و اجتماعي و سياسي اروپا در زمان اسپينوزا، ‌يعني قرن هفدهم، ‌گزارش مي دهد. زيرا در آن روزگار، كه هنوز انتشار مجلّات فلسفي و علمي و ادبي و سياسي در اروپا متداول نبود، ‌دانشمندان افكار و عقايد خويش و همچنين اخبار علمي و فلسفي و اجتماعي محيط خود را، ‌اعمّ از اكتشافات و اختراعات و انتشارات و احياناً حوادث سياسي، به وسيله ي اين گونه نامه ها و نوشته ها پراكنده مي ساختند و به گوش اهل علم و سياست مي رسانيدند. به اين جهت، بحث درباره ي آنها لازم به نظر مي رسد و مسلّم است كه اين بحث و بررسي از جهاتي مفيد و سودمند خواهد بود؛ اولاً حاكي از اوضاع فكري و اجتماعي قرن هفدهم، يعني عصر انقلاب اجتماعي و فرهنگي اروپاست كه اسپينوزا در آن دوران زندگي كرده و به تأملات فلسفي و تحقيقات علمي پرداخته است؛ ثانياً حاوي افكار فلسفي و علمي مخالفان و موافقان اسپينوزاست، كه همه ي آنان از اعلام علم و حكمت و از رجال سياست قرن مذكور بوده اند و واضح است كه پي بردن به آراء و عقايد و طرز تفكّر آنان ما را در شناخت منش و شخصيت اسپينوزا و گونه ي عقيده و انديشه ي وي كمك خواهد كرد، كه فرزانگان گفته اند: « مرد به دوست و دشمنش شناخته شود »؛ ثالثاً ‌اين نامه ها محتوي افكار علمي و فلسفي اسپينوزاست كه در اين نامه ها خيلي روشن تر و ساده تر از ساير نوشته هايش عقايدش را تحرير كرده است.
امّا از آنجا كه بررسي نامه و نوشته اي بدون شناختن نويسنده و نگارنده آن چندان شايسته نيست پيش از بحث درباره ي محتواي نامه ها به نام و نشان و آثار و اخبار نويسندگان و مقام فلسفي و علمي و اجتماعي آنان و نيز به كيفيت آشنايي و گونه ي پيوند و رابطه ي ايشان با اسپينوزا اشاره اي مي كنيم:
هانري الدنبورگ. (1) او بيش از ديگران با اسپينوزا مكاتبه كرده است؛ ‌حدود يك سوم از مكاتبات اسپينوزا كه در دسترس است مربوط به اوست. در سال 1615 در برمه (2) زاده شد و در همان جا به كسب دانش پرداخت و در سال 1639 در رشته ي الهيّات، ‌با احراز درجه ي صلاحيّت تدريس فارغ التحصيل شد. عنوان پايان نامه ي تحصيلي اش « رابطه ي ميان دولت و كليسا » بود. حدود سال 1640 به انگلستان رفت و تا سال 1648 در آنجا اقامت گزيد و پس از آن در قاره ي اروپا به سير و سياحت پرداخت و در حدود سال 1652 به برمه بازگشت. امّا باز در سال 1653 از طرف كنسول برمه به عنوان عامل سياسي به انگلستان فرستاده شد و مدتي در آن كشور درنگ كرد تا به امور سياسي بپردازد. ولي كارهايش به حدود سياست محدود نشد، و در زمينه هاي گوناگون فرهنگي نيز به فعاليّت پرداخت؛ به انتشار نشريه ي ماهانه اي تحت عنوان « خلاصه ي گزارش هاي فلسفي » همّت گماشت؛ بعدها انجمن سلطنتي (3) انگلستان، كه او خود نخستين منشي آن بود، ‌انتشار آن را ادامه داد. او به امر تدريس هم اهتمام ورزيد، شاگرداني پيدا كرد كه يكي از آنان رابرت جونز (4) برادر زاده ي رابرت بويل (5) بود و به واسطه ي وي با بويل آشنا شد. از سال 1657 تا سال 1660 با شاگردش جونز در اروپا به مسافرت پرداخت، از جاهاي زيادي ديدن كرد و با بسياري از فضلا آشنايي يافت. در سال 1661 به زادگاهش برمه بازگشت و از آنجا به ليدن (6) رفت و در اين شهر با همشهري اش يوحنس كوكيس (7) استاد الهيّات دانشگاه آنجا ملاقات كرد. در آن وقت اسپينوزا در راينسبورگ (8) نزديك ليدن زندگي مي كرد. الدنبورگ كه شوق شديدي به ديدن رجال علم و حكمت داشت به ملاقات اسپينوزا شتافت و در اطاق محقرّش ديدارش كرد و با وي به درازا سخن گفت. (9) از نخستين نامه ي الدنبورگ به اسپينوزا، كه در ماه اوت 1661 از لندن فرستاده شده است، ‌چنين بر مي آيد كه مذاكراتشان در اين وقت، ‌درباره ي ذات خدا، ‌صفات فكر و بُعد بي نهايت او، ‌مابه الاختلاف و مابه الاشتراك اين صفات، ‌وحدت روح و بدن انسان و بالاخره اصول فلسفه ي دكارت و بيكن بوده است. امّا مذاكرات در خصوص اين امور به نظر الدنبورگ كافي نيامده است، كه او پس از جدايي از وي و ترك راينسبورگ و وصول به لندن بلافاصله نامه ي مذكور را براي وي نوشته و بعد از عرض ادب و تقديم احترامات فائقه كه در نوع خود كم نظير است از وي خواسته است تا اولاً راجع به فكر و بُعد و فرق ميان آنها توضيح بيشتري دهد، ثانياً نقايصي را كه در فلسفه ي دكارت و بيكن مشاهده مي كند گزارش دهد و در ضمن، طرز رفع اين نقايص و جايگزين كردن انظار و افكار درست را به جاي آنها خاطر نشان سازد. در پايان نامه به اطلاع وي رسانده است كه مقالاتي در زمينه ي فيزيولوژي، به وسيله ي يك نجيب زاده ي سرشناس و دانشمند نامدار انگليسي رابرت بويل، نوشته شده كه اكنون در تحت طبع است و به محض انتشار نسخه اي از آن را برايش خواهد فرستاد. (10)
اسپينوزا در سپتامبر همان سال از راينسبورگ به نامه ي مزبور پاسخ داد، ولي راجع به صفات فكر و بعد سخن بسنده اي نگفت و در اين باره وي را به مطالعه ي كتاب اخلاق هدايت كرد. امّا در خصوص نقص فلسفه ي دكارت (11) و بيكن (12) خاطرنشان ساخت كه آنان در سه مورد به خطا رفته اند. اولين و بزرگ ترين خطايشان در معرفت علت نخستين و سر منشأ اشياء است، كه او را به درستي نشناخته اند. دومين خطايشان در شناسايي طبيعت راستين ذهن انسان است كه به خوبي از عهده ي شناختنش برنيامده اند. بالاخره، سومين خطايشان در شناختن علت خطا است، كه هرگز نتوانسته اند علت واقعي خطا را دريابند. اگر چه بيكن درباره ي علت خطا سخناني گفته است ولي كلامش در اين مورد بسيار مبهم و درهم است و او بيشتر ادعا مي كند و كمتر از عهده ي اثبات چيزي بر مي آيد. (13)
الدنبورگ چون نامه ي فوق الذكر را در مي يابد و از مضمونش آگاه مي گردد، فوراً در همان سپتامبر سال 1661 نامه ي ديگري به وي مي نگارد و پس از اينكه از وي به بزرگي نام مي برد نامه اش را فاضلانه مي خواند، ‌روش هندسي اش را مي ستايد و در ضمن خود را نكوهش مي نمايد كه به خوبي از عهده ي فهم سخنان وي بر نمي آيد. باز درباره ي اصول فلسفه اش از وي سؤالاتي مي كند و توضيحاتي مي خواهد، ‌چنان كه مي پرسد، « اولاً آيا مطمئني كه از تعريف خدا مي توان وجودش را مبرهن ساخت ؟» زيرا واقع اين است كه تعاريف فقط محتوي متصوَّرات ذهن ماست؛ به علاوه، ذهن اغلب اشيايي را تصور مي كند كه در خارج موجود نيستند. با در نظر گرفتن اين واقعيّات چگونه ممكن است از تصور خدا وجود خارجي او را استنتاج كرد ؟ ثانياً آيا شك نمي كنيد در اينكه مي گوييد: « نه بدن به وسيله ي فكر محدود است و نه فكر به وسيله ي بدن ؟» (14) زيرا هنوز معلوم نيست كه فكر چيست، آيا حركتي جسماني است يا حالتي روحاني، كه به طور كامل از حالت جسماني متفاوت است. ثالثاً آيا شما اين اصول را: الف - جوهر بالذات بر اعراضش متقدّم است، (15) ب - جز جواهر و اعراض در واقع و يا در خارج از ذهن چيزي موجود نيست، (16) ج - اشيايي كه در صفاتشان مختلف است ميانشان امر مشتركي وجود ندارد، (17) د - اشيايي كه در امري با هم اشتراك ندارند ممكن نيست علت يكديگر باشند، (18) از نوع اصولي مي دانيد كه درستي آنها به نور و نيروي طبيعي آشكار است و ديگر نيازي به اثبات ندارد ؟
ممكن است اصل اول از اين نوع باشد، ‌ولي سه اصل ديگر مورد بحث است. زيرا از اصل دوم چنين بر مي آيد كه در طبيعت چيزي جز جواهر و اعراض موجود نمي باشد، در صورتي كه عدّه ي كثيري معتقدند كه زمان و مكان نه از مقوله ي جوهر و نه از مقوله ي اعراض است. اصل سوم هم كه مي گفت اشيايي كه داراي صفات مختلف هستند در ميانشان امر مشتركي موجود نيست، ‌بيش از اندازه به نظر نادرست و بعيد مي آيد، ‌و گويي نظام هستي خلاف آن را ثابت مي نمايد، ‌زيرا جميع اشيايي كه براي ما شناخته شده هستند از جهاتي با هم اختلاف و در جهاتي با هم اشتراك دارند. اصل چهارم نيز كه دلالت مي كرد اشيايي كه با هم وجه مشتركي ندارند ممكن نيست علت يكديگر باشند، ‌آن اندازه روشن به نظر نمي آيد كه نيازمند اثبات نباشد، ‌زيرا ميان خدا و مخلوقاتشان امر مشتركي موجود نيست و با وجود اين او را علت مخلوقاتش مي دانيم. چون اين اصول مورد شك و ترديد قرار گرفت قضايايي كه مبتني بر اين اصول هستند اعتبار خود را از دست خواهند داد. (19)
اسپينوزا در نامه اي كه در اكتبر همان سال از راينسبورگ در پاسخ نامه ي فوق نوشته، اعتراضات وي را پاسخ داده است: من نمي گويم تعريف هر شيئي مستلزم وجود آن شيء در خارج است، بلكه سخن من اين است كه تعريف شيئي كه با خودش و در خودش متصوّر است مستلزم وجود آن شيء در خارج است. جسماني بودن فكر را هم نمي پذيرم و اگر هم چنين فرض گردد باز مسلّم است كه فكر از حيث اينكه فكر است با بُعد از حيث اينكه بُعد است فرق دارد و اين براي غرض ما كافي مي نمايد. در اينكه بداهت اصول مذكور را انكار مي كنيد چندان مهم به نظر نمي آيد، امّا گويي شما درستي آنها را نيز نمي پذيريد، ‌در صورتي كه اگر به تعاريف ما از جوهر و عرض توجه نماييد نتيجه خواهيد گرفت كه اولاً جوهر بالذات بر اعراضش متقدّم است، ثانياً جز جوهر و اعراضش، در واقع و در خارج از ذهن چيزي موجود نمي باشد، ‌ثالثاً اشيايي كه صفات مختلف دارند در چيزي با هم اشتراك ندارند، زيرا مقصود من از صفت چيزي است كه تصورش مستلزم تصور چيزي ديگر نباشد، ‌رابعاً اشيايي كه در امري با هم اشتراك ندارند نمي توانند علت يكديگرباشند؛ امّا اينكه گفتيد خدا با اشياء در چيزي اشتراك ندارد بايد بگويم من اين را قبول ندارم كه خدا را موجودي مي دانم كه صفاتش نامتناهي است و هر يك از آن صفات نيز در نوع خود نامتناهي است. (20)
بالاخره مكاتبات ميان آنان ادامه مي يابد و نامه هاي متعدّدي درباره ي مسائل مختلف فلسفي و كلامي ردّ و بدل مي شود كه به اعتبار زمان مي توان آنها را به دو دسته تقسيم كرد. دسته ي اول، نامه هايي است كه از اوت سال 1661 تا دسامبر سال 1665 نوشته شده؛ دسته ي دوم، ‌نامه هايي است كه از ژوئن سال 1675 تا فوريه ي 1676 تحرير يافته است. الدنبورگ در نامه هاي اول با اعتماد و خوشبيني خاصي نسبت به اسپينوزا و با نشاط و علاقه ي شديدي راجع به مسايل فلسفي و كلامي از وي سؤالاتي مي كند و پاره اي از مسايل علمي و اجتماعي را نيز با وي در ميان مي گذارد و با ذوق و شوق فراوان از اكتشافات جديد و نوآوري هاي زمان به وي خبر مي دهد و از پيدايش « انجمن فلسفي » (21) كه گويا به « انجمن سلطنتي » پيوسته است آگاهش مي كند و در ضمن به اطلاعش مي رساند كه اين انجمن بيشتر با مشاهده و تجربه سروكار دارد و هنر را مهم مي شمارد و به مكانيك اهميت زيادي مي دهد، ‌چرا كه صور و كيفيات اشياء با اصول مكانيك بهتر قابل تبيين هستند. اسپينوزا هم، ‌چنان كه دأب او بوده اين گونه مسايل را بجدّ مي گيرد و با علاقه به سؤالات فلسفي وي پاسخ مي گويد و از شنيدن اخبار مربوط به كشفيّات نوين و گسترش علم و فرهنگ جديد اظهار خرسندي مي كند و الدنبورگ را تشويق مي نمايد، تا حدي كه مي تواند در توسعه ي معارف جديد بكوشد، تا مگر به اين وسيله توده را از بلاي جهل نجات بخشد، ‌در مقابل فضل نمايان نادان بايستد و با متكلّمان بي مايه به مخالفت بپردازد. (22)
امّا در نامه هاي دسته ي دوم كه از سال 1675، ‌يعني با فاصله ي ده سال آغاز مي شود ديگر آن نشاط سابق مشاهده نمي شود؛ روح الدنبورگ حزين گشته، ‌اعتقادش هم نسبت به اسپينوزا تغيير كرده و در نتيجه لحن سخنش عوض شده است. حزن خاطرش را مي توان معلول سوانحي دانست كه در فاصله ي زمان مذكور رخ داده است، از قبيل طاعون سال 1665لندن، ‌حريق بزرگ اين شهر در سال 1666و زنداني شدنش در برج لندن در سال 1667. امّا دگرگوني عقيده اش در خصوص اسپينوزا به احتمال قوي در اثر افزايش اطلاع وي به فلسفه ي او و نتايج ضدّ ديني آن بوده است. البته در اين جريان رابرت بويل هم بي تأثير نبوده است كه چنان كه خواهيم نوشت او افكاري ارتجاعي و عقايدي افراطي و آميخته با تعصبات مذهبي داشته و با الدنبورگ دوست بوده و با هم مباحثات و مكاتبات داشته اند. بعضي از نامه هاي الدنبورگ به اسپينوزا به بويل مربوط است، الدنبورگ از زبان بويل نوشته و خود عنوان واسطه را داشته است، چنان كه در يكي از اين نامه ها كه در نوامبر سال 1675 به اسپينوزا نوشته است با لحني اعتراض آميز وي را هشدار داده است كه: « در كتاب الهيّات و سياست فقراتي پيدا شده كه خوانندگان را نگران ساخته است و به نظر اكثر، عقيده ي تو درباره ي خدا و طبيعت روشن نيست، گويي آن دو را با هم آميخته اي، ‌سنديّت و اعتبار معجزات را هم كه تقريباً به اعتقاد جميع مسيحيان دليل صدق انبياء و حقانيّت وحي است، ناديده گرفته اي و عقيده ي خود را درباره ي عيسي مسيح، نجات دهنده ي جهان و خداي جهانيان و تجسّم وي به صورت بشر پنهان داشته اي؛ آنها مي خواهند عقيده ي خود را در خصوص اين سه اصل مهم آشكارا بيان بداري ». (23) اسپينوزا در نوامبر يا دسامبر همان سال از لاهه به اين نامه پاسخ داده و عقايد خود را درباره ي اصول مذكور چنين بيان داشته است كه: « عقيده ي من راجع به خدا و طبيعت با آنچه مسيحيان متأخّر خوي گرفته اند كه از آن دفاع كنند كاملاً متفاوت است، ‌زيرا من معتقدم كه خداوند علت باطني و سرمدي جميع اشياء است. من مانند پولس و شايد همه ي فلاسفه ي كهن مي گويم، همه چيز در خدا حيات و حركت دارد و حتي به جرأت مي توانم بگويم كه اين عقيده ي من با عقيده ي جميع عبرانيان باستان نيز موافق است، تا آنجا كه مي توان از احاديث تحريف شده ي آنان استفاده كرد ». به هر حال، ‌كساني كه فكر مي كنند كه رساله ي الهيّات و سياست بر روي اين اصل استوار است كه خدا و طبيعت، در صورتي كه مقصود از آن توده يا ماده ي جسماني باشد يكي است، كاملاً در اشتباه اند. اما درباره ي معجزات بايد بگويم كه من برخلاف ايشان، بر اين عقيده ام كه اطمينان و ايقان ‌به وحي، مبتني بر حكمت است، ‌حكمتي كه در آن وجود دارد، ‌نه بر معجزات، يعني بر ناداني وغفلت. من اين نكته را در فصل ششم رساله ي الهيّات و سياست كه راجع به معجزات است به حدّ كافي شرح داده ام و در اينجا فقط اين را مي نويسم كه من آن را فرق اساسي ميان مذهب و موهوم پرستي مي دانم، كه اساس اولي حكمت است و اساس دومي غفلت بوده و سرمنشأ جميع زشتي ها و بدي هاست. امّا در خصوص اصل سوم، ‌آشكارا مي گويم كه معرفت جسد مسيح براي رستگاري ضرورت ندارد، ‌بلكه بايد درباره ي فرزند ابدي خداوند، يعني حكمت جاويد او كه خود را در جميع اشياء، خاصّه در روح انسان و بالاخصّ در عيسي مسيح متجلّي ساخته است، گونه اي ديگر بينديشيم، ‌زيرا بدون اين حكمت هيچ كسي نمي تواند به سعادت نايل آيد، ‌چون تنها اين حكمت است كه حق و باطل و خير و شرّ را تعليم مي دهد. و از آنجا كه گفته شد اين حكمت بيشتر در عيسي مسيح تجلّي يافته است، ‌پيروانش تا آن حدّ كه از آن بهره مند شدند منتشرش ساختند و نشان دادند كه بيش از ديگران مي توانند روح مسيح را در آن متلألأ سازند. امّا عقايد ديگري را كه برخي از كليساها به اين افزودند، از قبيل اينكه خداوند طبيعت انساني را پذيرفته و با آن طبيعت متجسّد شده است، ‌من معناي سخن آن را نمي فهمم. سخنانشان، در نظر من، ‌تا آن اندازه مهمل و موهوم است كه كسي بگويد دايره ي ماهيت مثلث را پذيرفته است. (24)
الدنبورگ باز در نامه اي ديگر كه در تاريخ 16 دسامبر 1675 نوشته است اعتراضاتي را از طرف خوانندگان رساله ي الهيّات و سياست به سمع وي رسانيده است و به طوري كه از شيوه ي سخنش پيداست خود نيز با آنان هم صداست. چنان كه مي نويسد: « تو به تقدير و جبر مطلق قايل شده اي و اين قول در ميان مردمان سر و صدايي بلند كرده است، ‌كه در اين صورت معناي پاداش و كيفر چه خواهد بود و دين و مذهب چه مفهومي خواهد داشت. گذشته از اين، من خود از تو مي پرسم كه به چه معني معجزه را با ناداني و غفلت برابر مي داني ؟ چنان كه از نامه ي اخيرت بر مي آيد. اگر تو چنان كه اعتراف كردي نمي تواني اين انديشه را دريابي كه خداوند طبيعت بشري را پذيرفته است، ‌در اين حال، ‌كلمات انجيل ما و فقراتي را كه در رساله به عبرانيان آمده چگونه مي فهمي ؟ اولي مي گويد « كلمه جسم گرديد » (25) و در دومي آمده است كه « فرزند خداوند در حقيقت فرشتگان را دستگيري نمي نمايد، بلكه نسل ابراهيم را دستگيري مي نمايد». (26)
اصولاً سياق و دلالت انجيل بر اين است كه « كلمه » يگانه فرزند خداوند كه هم خدا بود و هم با خدا بود، خود را در طبيعت بشري نمايان ساخت و با مصيبت و مرگش فديه ي گناهان ما را داد و نجات ما را باز خريد. (27)
اسپينوزا در دسامبر 1675 از لاهه به نامه ي مذكور پاسخ مي دهد و چنين مي نگارد كه: « من مي گويم همه ي اشياء با ضرورت لابد، ‌از طبيعت خداوند منتشي مي شوند و اين ضرورت انتشاء، نه قوانين الهي را لغو مي كند و نه قوانين انساني را متوقف مي سازد؛ زيرا اصول اخلاقي، الهي و مفيد هستند، چه صورت قانوني خود را از خداوند و چه از منابع ديگر گرفته باشند و نيز چه آنها را از خداوند، به عنوان اينكه يك حاكم و داور است دريافت داريم و چه از ضرورت ذات الهي ناشي گردد، كه آنها در جميع اين صور مأمول و مطلوب خواهند بود. شروري هم كه از اعمال و هوس هاي شرّ به ضرورت ناشي مي شوند، خوفناك هستند و ضرورت انتشاء در درجه ي خوف تأثيري نخواهد داشت. و بالاخره ما در انجام اعمال خود، ‌چه موجب و چه مختار باشيم، داراي اميد و دچار ترس خواهيم بود. بايد اين را هم بيفزايم كه انسان ها نه مي توانند پيش خداوند بهانه اي بياورند و نه به فعلش ايرادي بگيرند، ‌چرا كه انسان در برابر قدرت خداوند به منزله ي گِل در دست كوزه گر است، و كوزه گر از تكّه اي گِل، ظروف متعدّدي مي سازد كه بعضي خوب و پربها و بعضي زشت و كم بهاست. (28) امّا درباره ي معجزات، ‌باز مي گويم و تكرار مي كنم كه معجزه و جهل با هم مترادف هستند و آنان كه آرزو دارند تا وجود خدا و درستي دين را بر روي معجزات استوار سازند در واقع مي خواهند امر مبهمي را به وسيله ي امري مبهم تر از آن، كه كاملاً از آن بي خبرند، به ثبوت برسانند و اين، نوعِ نوظهوري از استدلال و احتجاج است كه به معني احاله به جهل و غفلت است.
و امّا راجع به زنده شدن مسيح بايد بگويم من اين را مي پذيرم، ‌همچنان كه انجيل بر آن ناطق است كه مسيح پس از مرگ زنده شد و به آسمان صعود كرد، همان طور كه ابراهيم پذيرفت كه خدا با وي غذا خورد و جميع اسرائيليان باور كردند كه خداوند از آسمان به كوه سينا نزول كرد و در حالي كه با آتش محاصره شده بود بدون واسطه با ايشان سخن گفت، ولي به عقيده ي من اينها و امثال اينها نوعي مكاشفات يا الهامات است كه با فهم و عقايد اين مردمان وفق داده شده است و خداوند به اين وسيله خواسته است تا قصد و اراده اش را بر آنان آشكار سازد. بنابراين، مي توان گفت كه رستاخيز و زنده شدن مسيح پس از مرگ، در واقع روحاني است و تنها براي مؤمنان، به طريقي كه با افكارشان موافق آيد، فاش شده است كه مسيح ابدي است و از ميان مردگان برخاسته است. مقصود از مردگان همان است كه خود مسيح فرموده است كه: « بگذاريد مردگان، مردگان خود را دفن كنند». (29) حيات و ممات وي نمونه ي فوق العاده اي از قدّ وسيّت است و او تا آنجا پيروانش را از ميان مردگان بر مي انگيزاند كه آنان حيات و مرگ وي را سرمشق خود قرار دهند. مشكل نيست كه تمام انجيل مطابق اين نظر تفسير گردد.
رساله ي اول پولس رسول به قرنتيان فقط برابر اين نظر قابل تفسير است. همان طور كه در نامه ي پيش نوشتم خداوند خود را به نحو اكمل در عيسي مسيح ظاهر گردانيد و يوحنّا براي اينكه اين نكته را كاملاً روشن سازد گفته است: كلمه جسم گرديد». (30)
رابرت بويل، (31) نجيب زاده ي سرشناس انگليسي و شيميدان معروف در سال 1627 در ايرلند متولّد شد، ‌در ايتون (32) درس خواند و پس از آن به سير و سياحت پرداخت. در سال 1642 كه گاليله مرد و نيوتن به دنيا آمد در ايتاليا بود و در سال 1644 كه كالج فلسفي يا كالج نامريي (33) در انگلستان پديدار گشت، به آنجا برگشت. كالج مذكور به تدريج متشكّل شد و در سال 1660 تشكيلاتي كامل يافت و به نام انجمن سلطنتي شروع به كار كرد، ‌با اين هدف كه علوم طبعي را از راه تجربه اصلاح كند و از مباحثات و مجادلات مدرسي ها رها سازد. رابرت بويل از اعضاي بسيار مؤثر اين انجمن و چنان كه در پيش اشاره شد، ‌الدنبورگ نخستين منشي آن بود؛ اسپينوزا هم به همكاري با اين انجمن كشانده شد. راجع به تجارب بويل انتقاداتي مفصّل بدان جا فرستاد و نيز اعضاي انجمن را از تحقيقات و فعاليت هاي علمي كريستين هويگنس (34) درباره ي ديناميك، نورشناسي، ‌زمان سنجي و جز آنها آگاه ساخت و راجع به ستارگان دنباله دار مطالبي به سمعشان رسانيد.
بويل به علم علاقه ي وافر داشت، پژوهش هاي علمي مهمي انجام داد و موفقيت هاي قابل توجهي به دست آورد. در تاريخ علم به عنوان پيشقدم بزرگ و پدر شيمي شناخته شد. قانون معروفش كه به نام " قانون بويل " ضبط شده، ‌يادآور عظمت علمي اوست. اين قانون مي گويد كه: فشار مقدار معيّني از گاز، در حرارت معيّن، ‌با حجم آن تناسب معكوس دارد. او اولين شيميداني است كه به كار بردن اصول انقلابي دكارت را در علم شيمي لازم دانست و در كتاب معروفش شيميست شكّاك كه شامل تجارب كثيري در خصوص رابطه ميان فشار و حجم است، كيمياگري گذشته را بي اساس اعلام كرد و از اِعمال روش دكارتي در علم شيمي جدّاً طرفداري نمود و اين فكر را تأييد كرد كه نشانه ي يك عنصر واقعي آن است كه ديگر به عناصر ساده تر قابل تجزيه نباشد و به اين وسيله به نتايج جديدي رسيد و به ياري شاگردش مايوو (35) موفق شد تا گازها را چنان كه امروزه معمول است، در لوله ي امتحان پر از آبي جمع آوري كند و نيز به ثبوت رسانيد كه براي ادامه ي حيات و هم براي انجام عمل احتراق هوا لازم است. خلاصه، بويل عالم بزرگي بود و به تجربه اهميت زيادي مي داد و آن را مايه و پايه ي تحقيقات علمي مي دانست و بر آن بود تا به وصيّت فرانسيس بيكن عمل كند و در اين كار موفق هم شد؛ ‌لذا او را مجري وصيّت علمي بيكن شناخته اند. عملش هم صحّت روش بيكن را نشان مي دهد و هم نقص آن را؛ صحّت روش بيكن از اين جهت است كه بحق به تجارب و مشاهدات منظم اهميت مي دهد، ‌امّا نقصش در اين است كه ارزش و اعتبار تصورات روشن ذهن را به حد كافي نمي پذيرد و مانند نابغه ي بزرگ و جوان معاصرش نيوتن (36) به صوري كه به وسيله ي مشاهدات مستقيم به وي القا نشده است توجه نمي كند. بويل و نيوتن هر دو مسيحي ارتدكس بودند و مي خواستند جميع افكار جهانشناسي خود را از كتاب انجيل اخذ كنند و در اين باره سخني برخلاف اين كتاب مقدّس به زبان نياوردند. امّا خوشبختي آنان و علم در اين بود كه بسياري از تحقيقات علمي ايشان كه در زمينه هاي فيزيك، شيمي و هيئت انجام مي گرفت، با اصول ديني و افكار فلسي ارتباط نداشت و حتي گفته شده است كه تحقيقات بويل دقيقاً اين گونه مي بود. بالاخره، آنان در اين زمينه ها و در اين امور با آزادي كامل و بي غرضي مطلق كه از لوازم تحقيق علمي درست است به پژوهش پرداختند و به نتايج مهمي رسيدند و در توسعه و گسترش علوم خدمات شايان و ارزنده اي انجام دادند. بويل گذشته از پژوهش هايعلمي، به بحث در مسايل كلامي و اصول ديني اهتمام مي ورزيد و در نشر و اشاعه ي معارف دين مسيح مي كوشيد و در اين كار راه افراط مي پيمود، كه احياناً كارش به تعصب بي مورد مي انجاميد. گاهي به تأمّلات فلسفي و بحث با فلاسفه مي پرداخت، امّا فيلسوف نبود و نمي توانست هم باشد؛ ‌چنان كه اشاره شد، ‌در اصول و معتقدات ديني خود بسيار سختگير و متعصب مي نمود. خلاصه، او همان طور كه عالم بزرگي بود ودر تحقيقات علمي فعّالانه به تكاپو مي پرداخت مسيحي مؤمن و متعصبي نيز بود كه در تثبيت اصول مسيحيّت و نشر احكام و معارف آن مُجدّانه و صادقانه فعاليّت كرد، به توسعه ي علم اناجيل و ترجمه ي آنها به زبان هاي گوناگون همّت گماشت و ايراد خطابه هايي را مرسوم و معمول ساخت كه به نام خطابه هاي بويل (37) معروف گشت. اين خطابه ها سنواتي و ساليانه و موضوعشان اثبات حقانيّت ديانت مسيح و تقبيح از مشركان و ارباب اديان ديگر، از جمله جهودان و مسلمانان، و انتقاد از فلسفه ي اسپينوزا بود. بي ترديد جهت معمول ساختن خطابه هاي مذكور اين بود كه از اديان غير مسيحي و نيز از فلسفه ي اسپينوزا و حتي از روح ديانت مسيح اطلاعي كافي نداشت و مانند الدنبورگ، بلكه به مراتب شديدتر از وي، ‌قشري و پاي بند ظاهر مسيحيّت مي بود و بيش از حد در آن تعصب مي ورزيد؛ ‌نه قادر به درك روح اديان بود و نه توانايي فهم فلسفه، به ويژه فلسفه ي اسپينوزا را داشت، كه انديشه اي بسيار ژرف و آزادانه است. به تدريج كه سنّش افزايش مي يافت اعتراضات و انتقاداتش عليه اسپينوزا افزون تر و شديدتر مي گشت. مخالفتش با اسپينوزا را آنچنان شدت وحدّت داشته كه از مكاتبه ي مستقيم با اسپينوزا خودداري كرده و اعتراضات و انتقاداتش را به وسيله ي الدنبورگ به اطلاع وي رسانده است. از نامه هايش چنين بر مي آيد كه از اسپينوزا انتظار دارد كه مانند وي از مسيحيّت متداول دفاع كند و اصولش را مستدلّ نمايد و خلاصه به « خطابه هاي بويل » صحّه گذارد و تأييدشان نمايد.
شنيدني است كه مكاتبات بويل با اسپينوزا به مجادلات كلامي و مباحث فلسفي محدود نشد؛ اكثر مكاتبات و مباحثاتشان راجع به مسايل علمي است از جريانات علمي قرن هفدهم حكايت مي كند. از سخنان اسپينوزا بر مي آيد كه به درجه ي علمي بويل بيش از مقام فلسفي اش اعتقاد داشته است و همواره از وي به عنوان عالم نام مي برد نه فيلسوف (38) و حق هم همين است كه او بيشتر عالم بوده است نه فيلسوف، همان طور كه اسپينوزا بيشتر فيلسوف بوده است نه عالم.
يوحن هوده. (39) او در سال 1628 در آمستردام متولّد شد، در سال 1654 در دانشگاه ليدن به تحصيل طبّ پرداخت، در سال 1667 به هيأت حاكمه ي شهرش پيوست، ‌سال بعد والي يكي از ايالات هلند شد و بالاخره در سال 1672 به سمت شهرداري انتخاب شد كه بعدها هيجده بار اين مقام را حايز گرديد و در سال 1704 در آمستردام از دنيا رفت. او به فيزيك، رياضيّات، ‌به ويژه نورشناسي و حساب احتمالات علاقه داشته و اين علاقه وي را با كريستين هويگنس و به واسطه ي وي با اسپينوزا آشنا ساخته است. از آنجا كه از اعضاي هيئت حاكمه ي هلند بوده، ‌اغلب از لاهه، مقرّ حكومت اين كشور، ‌ديدن مي كرده و در نتيجه اين موقعيت برايش پيش مي آمده تا با اسپينوزا، كه از سال 1663 تا سال 1670 در وربورگ (40) نزديك لاهه و از سال اخير تا سال 1677 در خود لاهه زندگي مي كرده، ‌ملاقات كند. هوده همان اندازه كه به علم علاقه مي ورزيده به فلسفه نيز علاقه داشته و درباره ي مسايل فلسفي از اسپينوزا سؤالاتي كرده است. نامه هايش به اسپينوزا از ميان رفته است ولي از سه نامه از نامه هايي كه اسپينوزا در پاسخ نامه هايش به وي نوشته بر مي آيد كه نامه هاي وي راجع به خداوند و صفات او بوده است. اسپينوزا در نامه هاي مزبور، درباره ي وجود، وحدت، بساطت، سرمديّت، عدم تناهي، و كمال مطلق خداوند به درازا سخن گفته و با روش هندسي و برابر با اصول فلسفي خود آنها را مبرهن و مستدلّ ساخته است. (41)
هوگوباكسل. (42) او يكي ديگر از آشنايان و مكاتبه كنندگان با اسپينوزاست، ‌كه به طبقه ي هيأت حاكمه ي هلند وابستگي داشته است. در سال 1655 به مقام منشيگري زادگاهش گوركوم (43) گماشته شد و چهار سال بعد در همان جا مقام قضاوت را حايز گرديد و تا سال 1672 در اين مقام ماند. در سال مذكور، به دنبال قتل دوويت (44) و تغييراتي كه متعاقب آن در هلند رخ داد، ‌از مقامش معزول گرديد. در اينكه چگونه با اسپينوزا آشنا شده به درستي معلوم نيست. ممكن است در رفتن اسپينوزا به مقرّ فرماندهي سپاه فرانسه در « اتريخت » در سال 1673 دخالتي داشته باشد، ‌چرا كه طرفدار سياست تفاهم هلند و فرانسه بوده است. (45)
هوگو به وجود ارواح (46) عقيده ي راسخي داشت و در اين خصوص تأكيد مي ورزيد و اعتقاد به اشيايي را كه هنوز دليل قاطعي بر نفي وجودشان در دست نيست كاملاً معقول مي دانست. نامه هايي كه به اسپينوزا نوشته بيشتر به اين موضوع مربوط است.
چنان كه در نامه ي مورّخه ي سپتامبر 1674 مي نگارد: « من اين نامه را به اين جهت مي نويسم كه ببينم عقيده ي تو درباره ي ارواح چيست، اگر وجودشان را باور داري راجع به آنها چه مي انديشي، ‌مدت عمرشان چه اندازه است، زيرا بعضي آنها را فاني و بعضي ديگر باقي مي دانند. از عهد باستان در خصوص آنها داستان هايي نقل شده است كه انكارشان مشكل مي نمايد. گذشته از اين، فيلسوفان كهن وجود ارواح را پذيرفته بودند. متألّهان و فيلسوفان جديد نيز به وجود مخلوقاتي از اين نوع اعتقاد دارند، اگر چه هنوز در ذوات و ماهيّات آنها به توافق نرسيده اند. بعضي برآنند كه از ماده اي بسيار لطيف و زيبا تركيب يافته اند و بعضي ديگر آنها را روحاني محض مي دانند ». (47)
اسپينوزا در همان ماه سپتامبر 1674 از لاهه به نامه ي وي پاسخ مي دهد و پس از اداي احترام به مقام والاي علمي اش، سپاسش مي گويد كه فراموشش نكرده و به وسيله ي نامه اي يادش كرده است؛ سپس وجود ارواح را انكار مي كند و آنها را خيالات و توهّماتي بيش نمي داند كه براي وجودشان دليل معتبري نمي يابد، مگر اينكه مقصود از آنها اشيايي باشند كه معلوم نيستند، ‌زيرا از حدود عقل و تجربه ي ما بيرونند. يعني مانعي نيست كه به شيءِ شناخته نشده، ‌اصطلاحاً، روح اطلاق گردد، ‌زيرا اشياء ناشناخته بي شمار است و در اصطلاح هم نزاعي نيست. در پايان نامه از وي مي پرسد اين ارواحي كه به آنها معتقدي كودك اند يا ديوانه ؟ چون جميع آنچه را كه درباره شان گفته و نوشته اند كارشان بيشتر به كار كودكان و ديوانگان همانند است تا كار كاملان و عاقلان، ‌خلاصه، ‌عقيده به وجود ارواح را نادرست مي خواند و شواهد و دلايلي را كه در اين خصوص آورده شده براي اثبات مدّعي بسنده نمي داند. (48) امّا هوگو هم خاموش و بيكار نمي نشيند و پس از دريافت نامه ي وي بلافاصله نامه ي ديگري در سپتامبر 1674 به اسپينوزا مي نويسد و در آن نامه براي اثبات وجود ارواح، ‌علاوه بر نقل قصص، به دلايل عجيب و غريبي استناد مي جويد و چنين استدلال مي نمايد كه: اولاً وجود ارواح، به زيبايي و كمال جهان مي افزايد؛ ثانياً ‌امكان دارد خلقت خداوند مر آنها را، ‌به اين جهت باشد كه شباهتشان به او از مخلوقات مادي بيشتر است؛ ثالثاً چون بدن بدون روح موجود است، روح بدون بدن نيز بايد موجود باشد؛ رابعاً و آخراً چون در فضا جايي نيست كه خالي باشد و ساكني نداشته باشد بايد پذيرفت فضاي سنجش ناپذيري كه ميان ما و ستارگان واقع است پر از ارواح است؛ ارواح گوناگون، بعضي عالي اند، ‌بعضي داني ولي ماده ( مؤنث ) ندارند. اين استدلال، كساني را كه به صدفه و اتفاق قايل اند و وجود عالم را تصادفي مي پندارند، قانع نمي كند. (49) اين سخن حتماً اعتراضي است به اسپينوزا كه به زعم وي، او در پيدايش جهان قايل به تصادف است. لذا اسپينوزا در پاسخ نامه ي مذكور تأكيد مي كند كه در آفرينش به تصادف قايل نيست، بلكه معتقد به ضرورت است و ميان تصادف و ضرورت فرقي است آشكار و در ضمن ادلّه ي هوگو را براي اثبات وجود ارواح حدس و گماني بيش نمي داند و به ردّ و انتقاد آنها مي پردازد. به ويژه عقيده ي وي را در اينكه همه ي ارواح مذكرند و مونث ندارند، بسيار سست و بي اساس مي خواند، (50) امّا باز هوگو دست از عقيده اش برنمي دارد و براي سومين بار به وي نامه اي مي نويسد و راجع به وجود ارواح پافشاري مي كند و اظهار مي نمايد كه ارواح مانند خدا هستند، ‌كه بدن ندارند، ‌بعد خطاب به اسپينوزا مي گويد شما از من مي خواهيد تا تصور روشني از ارواح ارائه دهم، مانند تصوري كه از مثلث داريم، مگر تو تصور روشني نظير تصور مثلث از خداوند داري كه به وجودش معتقدي ؟ سپس با لحني اعتراض گونه مي افزايد كساني كه وجود ارواح را باور دارند و به اثباتشان مي پردازند، ‌فيلسوفان را بي اعتبار نمي سازند، بلكه آنان كه به انكار ارواح اقدام مي ورزند سخن فيلسوفان را نامعتبر مي پندارند. جميع فلاسفه از پلوتارخ و سقراط گرفته تا رواقيان، ‌فيثاغورسيان، افلاطونيان، ‌مشائيان، آمپدكلس و ديگران وجود ارواح را پذيرفته اند. (51) اسپينوزا به اين نامه نيز پاسخ مي دهد و باز وجود ارواح را جدّاً انكار مي كند و سخنان هوگو را نادرست مي داند و به ردّ و انتقاد آنها مي پردازد و در پاسخ سؤال وي كه پرسيده بود مگر تو تصور روشني مانند تصور مثلث از خدا داري ؟ مي گويد بلي من از خداوند تصوري روشن دارم، ‌همان طور كه از مثلث دارم، ولي از او صورت ذهني روشني ندارم، ‌آن چنان كه از مثلث دارم كه مرا قدرت تخيّل او نيست، بلكه تنها توانايي شناسايي و معرفت او هست، آن هم نه به نحو كامل، يعني اينكه پاره اي از صفاتش را مي شناسم نه همه ي صفاتش را و نه اكثر صفاتش را. بديهي است كه جهل من به بيشتر صفات او مانع اين نمي شود كه به برخي از صفاتش عالم باشد، چنان كه وقتي اصول اقليدس را مي آموزيم مي فهميم كه زواياي مثلث دو قائمه است و آشكارا درك مي كنيم كه اين خصوصيت مثلث است، اگر چه هنوز از اكثر خصوصيات اين شكل غفلت داريم. به دنبال اين سخنان، ‌استناد هوگو را در خصوص ارواح به اقوال و عقايد سقراط، افلاطون، ارسطو و ديگران بي اهميت تلقي مي كند و آشكارا مي گويد كه من براي گفته هاي اينان اعتبار زيادي قايل نيستم. سپس مي افزايد كه: اگر تو لوكرسيوس، ‌دموكريتوس، ‌اپيكورس يا هر يك از اتميان ديگر يا كساني را كه از اتميسم دفاع مي كنند در عداد معتقدان به ارواح ذكر مي كردي تعجب مي كردم، ‌امّا براي من شگفت آور نيست كساني كه از كيفيات مرموز سخن مي گويند انوعِ تصوري و صور جوهري و هزاران چيز ديگر از اشياء واهي را اثبات مي كنند وجود ارواح را اختراع كرده باشند و در ميان پيره زنان شايع ساخته باشند، ‌تا دموكريتوس را كه نسبت به او آن حد حسادت مي ورزيدند و كتاب ها و نوشته هايش را سوزانيدند، تضعيف كنند. او با اين سخنان نامه اش را خاتمه مي دهد و در پايان گويي بسيار مؤدبانه و محترمانه از هوگو مي خواهد كه ديگر در اين خصوص با وي مكاتبه نكند؛ مي نويسد: « من بيش از اين مايل نيستم كه تو را آزار دهم و راجع به اموري سخن بگويم كه نخواهيد پذيرفت، چرا كه تو اصولي را قبول داري كه با اصول من كاملاً متفاوت است ». (52)
از اين مكاتبات و مباحثات به خوبي فهميده مي شود كه مقصود آنان از ارواح مورد بحث، جميع مجرّدات و اشياي غير مادي است، ‌از قبيل عقول و نفوس كلّي ارباب انواع و نيز نفوس ناطقه ي مجرّد انساني، كه سقراط و افلاطون و مشائيان به وجودشان معتقد بودند و به اثباتشان مي پرداختند، ولي اتميان وجود اين چنين اشياء را باور نمي داشتند و چنان كه ملاحظه شد هوگو هم در اثباتشن اصرار ورزيد و اسپينوزا در انكارشان پافشاري كرد. و اين حكايت از اين دارد كه اسپينوزا، ‌برخلاف هوگو، تا براي وجودِ چيزي دليلي استوار و روشن نمي يافته آن را نمي پذيرفته است. (54)
آلبرت برخ. (53) او پسر كن رادبرخ (54) و شاگرد ناخلف اسپينوزا بود و چنان كه خواهيم گفت، ‌با وي به مخالفت پرداخت. پدرش كن راد، ‌از اعضاي مؤثر هيئت حاكمه ي هلند، ‌گنجور اين كشور، ثروتمند بسيار معروف آمستردام و از دوستان و آشنايان اسپينوزا به شمار مي آمد. برخ از سال 1668 به بعد در ليدن فلسفه آموخت و در سال 1673 به ايتاليا رفت و از مذهب پروتستان خارج شد و به مذهب كاتوليك درآمد. پدر و مادرش رفتارش را نپسنديدند و گويا از اسپينوزا خواستند تا به وي نامه اي بنويسد و او را از قبول مذهب كاتوليك باز دارد. اسپينوزا با وي به مكاتبه پرداخت امّا نامه هايش در وي مؤثر نيفتاد. او همچنان در مذهب كاتوليك پايدار و متعصب بماند و به طريقه ي " فرانسيسكن ها " پيوست و بالاخره در رم در ديري از دنيا رفت (55) او در نامه ي بسيار طولاني و تند و بي ادبانه اي كه در تاريخ سوم سپتامبر 1675 از فلورنس به اسپينوزا نوشته است، در ضمن اعلان ايمان و علاقه ي شديد به مذهب كاتوليك و طرفداري جدّي از كليساي رم، از فلسفه ي اسپينوزا به شدت انتقاد کرده، عفّت قلم را مرعي نداشته و از اظهار هيچ گونه اهانت و اسائه ي ادب به محضر استاد مضايقه نکرده است. او در نامه ي مذکور نخست اسپينوزا را آگاهانيده كه رحمت بي نهايت الهي شامل حالش گشته كه به كليساي كاتوليك رم پيوسته است، ‌بعد استعداد خدادادي و عشق و اشتياق اسپينوزا را براي شناخت حقيقت ستوده، ‌امّا در عين حال برايش دلسوزي و ابراز تأسف كرده كه گمراه شده و شيطان بدكار فريبش داده است، ‌و تمام فلسفه اش پوچ و واهي و بي اساس است و دنيا و آخرتش به مخاطره افتاده است. سپس معترضانه خطاب به اسپينوزا نوشته است: « تو چنين فرض مي كني كه فلسفه ي حقيقي را يافته اي ؟ از كجا مي داني كه فلسفه ي تو از جميع فلسفه هايي كه تا كنون در دنيا تعليم داده شده است يا اكنون تعليم داده مي شود يا در آينده تعليم داده خواهد شد بهتر است ؟ راجع به فكر آينده سخن نمي گويم، ولي آيا تو همه ي فلسفه ها را اعمّ از قديم و جديد، ‌كه در اينجا يا در هند و ديگر نقاط دنيا آموخته مي شود، مورد مطالعه و مداقه قرار داده اي ؟ اگر حتي فرض شود كه همه ي آنها را چنان كه بايد و شايد آموخته اي چگونه مي تواني بداني كه بهترين آنها را برگزيده اي ؟ تو خواهي گفت كه فلسفه ي من مطابق عقل سليم و برهان صحيح است و فلسفه هاي ديگر مخالف آن. امّا بايد در نظر داشته باشي كه همه ي فلاسفه، ‌جز پيروان تو، ‌با تو فرق دارند و آنها هم مدّعي اند كه فلسفه شان صحيح است و فلسفه ي تو ناصحيح همان طور كه تو ادعا داري فلسفه ات درست است و فلسفه ي آنها نادرست». سخنش را ادامه مي دهد و از اسپينوزا خرده مي گيرد كه: « در كتاب الهيات و سياست فلسفه را با الهيّات آميخته اي و بعد با زرنگي شيطاني كوشيده اي نشان دهي كه اصول آنها با هم متفاوت است ». باز از اعتراض و انتقاد دست برنمي دارد و با لحني بسيار بي ادبانه به اسپينوزا خطاب مي كند كه: « اگر تو به مسيح معتقد نيستي بدتر از آن هستي كه من بتوانم درباره ات چيزي بگويم، ‌و هر چه راجع به بدي و پليدي ات بگويم باز هم كم گفته ام. امّا چاره آسان است، از گناهانت توبه كن و به نادرستي استدلالت معترف باش. تو به مسيح ايمان نداري. چرا ؟ خواهي گفت كه تعليمات و حيات مسيح با اصول من و عقيده ي مسيحيان درباره ي مسيح با عقيده ي من سازگار نيست. امّا من تكرار مي كنم كه تو چگونه جسارت مي ورزي تا خود را از جميع كساني كه از كليساي خداوند برخاسته اند و از همه ي رسولان، شهيدان، ‌مجتهدان دين، ‌عالمان مذهب، قِدّسيان و حتي از خداي ما مسيح برتر بداني ؟ و چنين بپنداري كه در عقيده و راه و روش زندگاني و از هر جهت ديگر از جميع اين بزرگان بالاتري ؟ اي انسان پست، اي كرم ناتوان، ‌اي خاك بي ارزش، غذاي كرم ها، ‌در كفرت آنچنان بي پروايي كه خود را برتر و والاتر از حكمت متجسّد و بي نهايت پدر سرمدي قرار مي دهي ؟ آياتو از همه ي كساني كه از آغاز دنيا تاكنون به كليساي خداوند وابسته بوده اند و اعتقاد داشته اند يا هنوز اعتقاد دارند كه مسيح خواهد آمد يا قبلاً آمده است، ‌خود را داناتر و بزرگتر مي داني ؟ اين خودبيني زشتِ شايسته ي نكوهش و احمقانه و گستاخانه ي تو بر روي چه اساسي مؤسَّس است ؟ تو انكار مي كني كه مسيح فرزند خداي حيّ و كلمه ي حكمت سرمدي پدر است، كه متجسّد شده و خود را فداي انسان ها كرده است ؟ چرا ؟ لابد براي اينكه با اصول تو مطابق نيست ». (56)
اسپينوزا در دسامبر 1675 با نامه اي بسيار منطقي به اعتراضات برخ پاسخ مي گويد و در برابر پرخاش هايش پرخاش مي كند ولي چنان كه خواهيم ديد، برخلاف وي، ‌از حد اعتدال خارج نمي شود. چنان كه مي نويسد: « از نامه ات چنين فهميدم كه نه تنها عضو كليساي رم شده اي بلكه قهرمان مدافع آن هم گشته اي و آموخته اي كه با كج خلقي و بدخويي مخالفانت را توهين كني. من نمي خواستم به نامه ات پاسخ دهم؛ به نظر من، ‌آنچه تو به آن احتياج داري تا به خود آيي و به خانواده ات بپيوندي وقت و زمان است، ‌نه استدلال و برهان. امّا برخي از دوستانم كه مثل من به هوش و استعدادت اميدها داشته اند، ‌جدّاً ‌از من خواستند تا در اداي حق دوستي كوتاهي نكنم و بيشتر درباره ي گذشته ات بينديشم، ‌تا آنچه اكنون برآني. بالاخره خواهش آنان باعث شد تا كلماتي چند برايت بنويسم. من برخلاف خلق و خوي مخالفان كليساي رم، ‌نمي خواهم شرارت ها و اعمال زشت و ناپسند كشيشان و ساير اولياي دين را برايت شرح دهم، تا عقيده ات را در خصوص آنها دگرگون سازم، زيرا آن مخالفان در روش و كارشان سوء نيّت دارند و غرضشان اذيّت و ايذا است نه هدايت و ارشاد. من مي پذيرم كه در كليساي رم، نسبت به كليساهاي ديگر، مردان عالم و عامل بيشتري بوده اند، ‌پيوستگان و پيروان آن افزون بوده اند و لذا در ميانشان از هرگونه شخصيت تعداد زيادي پيدا شده است. امّا تو نمي تواني اين واقعيت را انكار كني، مگر عقل و حافظه ات را از دست داده باشي، كه در جميع كليساها مردني بسيار متديّن و پاكدامن و پارسا بوده اند كه خدا را با محبّت و خلوص نيّت عبادت كرده اند و ما بسياري از اين كسان را در ميان " لوتري ها "، (57) " رفرمرها " (58)، " مّننيت ها " (59) و ساير فرقه ها مي يابيم. همان نياكانت كه در عصر دوك الو (60) زندگي مي كردند، تا چه اندازه با عقيده اي استوار و فكري آزاد در راه دين و آيين خود متحمل شكنجه شدند. بنابراين، پاكدامني و پرهيزكاري مخصوص پيروان كليساي رم نيست، ‌بلكه در ميان همه مشترك است. از گفتار يوحناي رسول كه در رساله ي اول خود مي گويد كه: « ما در خدا و خدا در ما ساكن است » (61) برمي آيد كه آنچه كليساي رم را از ساير كليساها جدا مي سازد امري زايد و مبتني بر موهوم پرستي است. چون همان طور كه من هم به همراه يوحنا گفته ام عدالت و محبّت يگانه علامت بسيار مطمئن ايمان راستين كاتوليك و ثمره ي حقيقي " روح القدس " است، كه هر جا باشد مسيح واقعاً آنجاست و هر جا كه نباشد او در آنجا نيست. زيرا ما فقط به بركت روح مسيح مي توانيم به عشق، عدالت، و محبت هدايت شويم. اگر تو در اين امور به تأمّل مي پرداختي هرگز گمراه نمي شدي و براي پدر و مادر و ساير بستگانت تأسف نمي خوردي، كه ايشان نيز به وضع بد تو عميقاً متأسف اند. در نامه ات اظهار تأسف كرده بودي كه شيطان مرا فريب داده است. من از تو مي خواهم به خود آيي و موقعي را به ياد آوري كه عاقل بودي،‌ قوايت را نيكو به كار مي بردي، به حسب عادت خدايي را مي پرستيدي كه به قدرت او جميع اشياء به وجود آمده و حفظ شده است. امّا اكنون وجود شيطاني را باور داري كه دشمن خداست و برخلاف مشيّت او خلق كثيري را گمراه مي سازد ( زيرا خوبان كم اند ) و خداوند اين موجود شرّ را كه منشأ شرور است رها ساخته تا به دلخواه خود مردمان را فريب دهد و گمراهشان سازد، آن وقت اين فريب خوردگان و گمراهان را براي هميشه عذاب كند. بنابراين، عدالت خداوند روا مي دارد كه شيطان با آزادي كامل مردمان را فريب دهد، ولي روا نمي دارد كه اين فريفتگان كيفر نبينند. اين وهم و پنداري بيش نيست. تو براي من تأسف مي خوري و دلسوزي مي كني ؟ آيا فلسفه ي مرا كه هرگز نديده اي موهوم مي داني ؟ اي جوان بي مغز، چه كسي فريبت داده است كه پنداشته اي حقايق عالي و ابدي را بلعيده و در روده هايت نگهداشته اي ؟ با وجود اين، چنين به نظر مي رسد كه مي خواهي عقلت را به كار بري، كه از من مي پرسي چگونه و از كجا مي دانم كه فلسفه ام در ميان جميع فلسفه هايي كه تاكنون در دنيا تعليم داده شده يا اكنون تعليم داده مي شود يا در آينده تعليم داده خواهد شد بهترين است ؟ امّا من بيشتر از تو به خودم حق مي دهم كه نظير اين سؤال را از تو بكنم. چون من معتقد نيستم كه بهترين فلسفه ها را يافته ام، ‌بلكه آنچه اعتقاد دارم و مي دانم اين است كه درباره ي يك فلسفه ي راستين مي انديشم و آن را مي فهمم. اگر بپرسي كه چگونه اين را مي دانم در پاسخ خواهم گفت آن گونه كه تو مي داني مجموع زواياي مثلث دو قائمه است، يعني اينكه حقيقت نماينده ي خود است، خودش را آشكارا مي سازد، همان طور كه كذب را مي نماياند. (62) كسي كه مغزش سالم است و به ارواح شرّي كه تصورات نادرست را به صورت درست القا كند معتقد نيست اين را انكار نمي كند. امّا تو مطمئني كه بالاخره بهترين مذهب را يافته اي، ‌يا به عبارت بهتر، ‌بهترين كسان را پيدا كرده اي و معتقدشان گشته اي. از كجا و چگونه مي داني كه ايشان در ميان كساني كه در گذشته مذاهب ديگر را تعليم داده اند يا اكنون تعليم مي دهند يا در آينده تعليم خواهند داد بهترين هستند ؟ مگر تو راجع به جميع مذاهب از قديم و جديد، ‌كه در اينجا يا در هند يا در جاهاي ديگر دنيا آموخته مي شود، مطالعه و مداقه كرده اي ؟ حتي اگر همه ي اينها را، چنان كه بايد و شايد، ‌مطالعه كرده و مورد دقت قرار داده باشي از كجا مي داني كه بهترين را برگزيده اي ؟ تو نمي تواني براي ايمانت دليلي بياوري، بلكه تنها اين را خواهي گفت كه تسليم شهادت باطني روح خدا شده اي و ديگران فريب شيطان را خورده اند. امّا بايد بداني كساني هم كه پيرو كليساي رم نيستند همين ادعا را دارند. تو به اين ادعا مي افزايي كه گروه زيادي از مردمان پيرو كليساي رم هستند و كليساي مذكور پيوسته و ناگسسته پا برجاي بوده است. اين همانند سخن كهن فريسيان (63) است كه آنها هم در برابر كليساي رم، ‌در خصوص كليساي خودشان، ‌نظير اين ادعا را دارند و حتي نسب خودشان را به آدم مي رسانند و چنين مي لافند كه: كليساشان، علي رغم خصومت بت پرستان و مسيحيان، استكمال و استحكام يافته و استقرار خود را تا كنون حفظ كرده است و احاديث خود را مستقيماً از خدا گرفته اند و تنها آنها هستند كه كلمه ي مكتوب و نامكتوب خدا را نگه مي دارند. البته نمي توان انكار كرد كه جميع روافض و اهل بدع آنها را ترك گفته اند، امّا هزاران سال است كه بدون اتّكا به قدرت پادشاهي و حكومت، به صرف نيروي موهوم پرستيشان، همچنان پايدار مانده اند و براي پيشوايانشان به معجزات و كراماتي قايل اند و به خود مي بالند كه در راه عقيده و دينشان، ‌نسبت به ديگران، شهيدان بسياري داده اند و به گذشت زمان افزايش مي يابد. بالاخره، با قبول اينكه همه ي دلايل مذكور فقط به نفع كليساي رم باشد آيا در اين صورت فكر مي كني كه بتواني به وسيله ي آنها با قاطعيّت رياضي حاكميّت كليسا را اثبات كني ؟ ولي اين ممكن نيست. پس چرا مي خواهي من بپذيرم كه ادلّه ي من به وسيله ي شيطان القا شده، ولي ادلّه ي تو به وسيله ي خدا الهام گرديده است، به ويژه كه مي بينم تو پيرو اين كليسا شده اي، نه براي عشق به خدا، بلكه به واسطه ي ترس از آتش، كه يگانه علت موهوم پرستي است. امّا اصل اساسي رساله ي الهيّات و سياست، يعني اينكه انجيل بايد به وسيله ي خود انجيل تفسير گردد، ‌كه تو گستاخانه و بدون دليل مدّعي نادرستي آن هستي، ادّعاي محض نيست، بلكه به درستي به اثبات رسيده است، به ويژه در فصل هفتم آن رساله، كه عقايد مخالفان نيز در آنجا ردّ شده است. آنچه در فصل پانزدهم اين رساله هم به ثبوت رسيده بايد به آن افزوده گردد. اگر درباره ي اين امور تأمّل كني و در تاريخ كليسا - كه به نظر من كاملاً از آن غافلي - به مطالعه و مداقه بپردازي بي ترديد به خودت باز مي آيي و عقلت را دستور خود قرار مي دهي، و در اكثر امور به كذب و نادرستي " احاديپ پاپي " (64) پي مي بري و مي داني كه پاپ رم، با چه نوع تردستي و زيركي و حيله گري، ‌ششصد سال پس از مسيح بر كليسا قدرت يافت ». (65)
گتفريد ويلهلم لايب نيتس (66) (1646-1716م ) رياضيدان، حقوقدان، ‌سائس، فيلسوف نامي آلمان و خلاصه، ارسطوي زمان است كه در ميان اهل علم و حكمت و ارباب فرهنگ و معرفت شهرتش عظيم و گسترده است. از اين روي، ‌شناساندنش در اينجا لازم نيست و آنچه اكنون مورد لزوم است اشاره به آشنايي وي با اسپينوزا و مكاتبات آنان با يكديگر است. در نخستين نامه اش كه در تاريخ پنجم اكتبر سال 1671 از فرانكفورت براي اسپينوزا نوشته، ‌پس از ستايش از مهارت وي در نورشناسي درباره ي كشفيّات علمي جديد و عالمان و كاشفان عصرش با او سخن گفته و سپس در پايان نامه آورده است كه: « من فكر مي كنم تو نظريات فيزيكي جديد مرا ديده اي، اگر نديده باشي براي تو خواهم فرستاد ». (67) نامه ي مذكور حكايت از اين دارد كه او اولين بار به اسپينوزا به عنوان مرجعي در نورشناسي مراجعه كرده است.
اسپينوزا در تاريخ نهم نوامبر 1671 از لاهه به اين نامه پاسخ داده و در آن در خصوص نورشناسي مباحثي مطرح كرده و در خاتمه افزوده است كه اگر كتاب الهيّات و سياست به دستت نرسيده، ‌در صورتي كه براي تو ايرادي نداشته باشد نسخه اي از آن را برايت خواهم فرستاد. (68) لايب نيتس كه براي برخي از مأموريت هاي سياسي، از جمله منصرف كردن لويي چهاردهم از حمله به آلمان، ‌به پاريس رفته بود، ‌در سال 1675 در اين شهر چيرين هاوس (69) را ملاقات كرد. هاوس كه با اسپينوزا و شولر (70) هر دو آشنايي داشت به شولر نوشت و از وي درخواست كرد تا از اسپينوزا اجازه بگيرد كه او نسخه ي خطي خودش را از كتاب اخلاق به لايب نيتس نشان دهد. (71) شولر درخواست وي را پذيرفت و در چهاردهم نوامبر همان سال براي اسپينوزا نامه اي فرستاد و در آن نامه پس از اينكه راجع به شخصيت علمي و فلسفي لايب نيتس داد سخن داد، ‌او را از ملاقات چيرن هاوس با لايب نيتس و نيز از تقاضاي چيرن هاوس آگاه ساخت. (72) اسپينوزا خيلي زود در هيجدهم نوامبر 1675 از لاهه به نامه ي مذكور پاسخ داد و نوشت كه از طريق مكاتبه لايب نيتس را مي شناسد، از نوشته هايش پيداست كه مردي بسيار آزاد انديش و متبحّر در علوم است، ‌ولي نشان دادن و سپردن كتاب هايش را به وي روا ندانست و آن را نوعي بي احتياطي تقلي كرد، (73) و اين حكايت از اين دارد كه او به لايب نيتس اعتماد و حُسن ظنّ نداشته است؛ در صورتي كه، چنان كه در فوق اشاره شد، ‌او خود در نامه ي مورّخ نهم نوامبر 1671 داوطلب شده بود تا نسخه اي از كتاب الهيّات و سياست را براي لايب نيتس ارسال دارد. حتماً در اين فاصله اخباري به گوشش رسيده كه وي را به لايب نيتس ظنين و بدگمان ساخته است، از قبيل تعصب ورزي خارج از حدّ وي در دين مسيح و فعاليّت شديدش در ايجاد اتّحاد ميان مذاهب و فرق اين دين، كه مسلّم به زيان آزادانديشان و آزادمذهبان از جمله اسپينوزا تمام مي شد، ‌و نيز تشويق او پادشاه فرانسه لويي چهاردهم را براي حمله به كشورهاي اسلامي، كه همه ي اينها حكايت از اين داشت كه او نمي تواند با متفكّر حرّ و آزادانديشي چون اسپينوزا، ‌كه طرفدار " يك دين كلّي و آزاد است "، همفكري داشته باشد و محرم راز و اسرارش گردد. لذا چنان كه ديديم، او به حق مصلحت بر آن ديد كه لايب نيتس از محتواي مؤلّفاتش آگاه نباشد. امّا بنا به اظهار برخي از پژوهندگان، ‌هنگامي كه لايب نيتس در سال 1675 در لاهه با وي ديدار كرد اين بدگماني از بين رفت. (74)
بالاخره لايب نيتس، بنا بر گزارش خودش، ‌اغلب با اسپينوزا ملاقات مي كرده و درباره ي مسايل مختلف با وي به درازا سخن مي گفته است؛ ‌كتاب اخلاق او را خوانده و به شدت تحت تأثير آن قرار گرفته است؛ (75) ولي چنان كه گفته شد، ‌هرگز با وي همفكر و هم عقيده نبوده است. بايد انصاف داد كه عظمت علمي و شهرت سياسي لايب نيتس برتر از اسپينوزاست؛ او در رياضيّات با نيوتن برابري مي كرده و در سياست مقامي بسيار برجسته داشته است؛ ‌امّا اسپينوزا در بي غرضي و بي نظري و آزادگي و شجاعت و وارستگي بسي بالاتر از او است.
ارن فريد ولتر فون چيرن هاوس (76) (1651-1708م ). او از اشراف آلمان بود و در طول سال هاي 1675-1668 در دانشگاه ليدن به تحصيل پرداخت. در اين ميان مدتي هم با عنوان سپاهي داوطلب، در سپاه هلند كه با ارتش فرانسه در جنگ بود، ‌خدمت كرد. در سال 1674 با شولر آشنا شد. شولر درباره ي اسپينوزا به وي چيزهايي گفت. او كه فلسفه ي دكارت را خوانده بود به اسپينوزا علاقه يافت و با وي به مكاتبه پرداخت و در همان سال به ديدارش نايل آمد. در تابستان سال بعد رهسپار لندن شد و در آنجا با بويل و الدنبورگ ملاقات كرد و همين ملاقات باعث شد تا مكاتبات الدنبورگ و اسپينوزا كه ظاهراً از سال 1665 قطع شده بود از سرگرفته شود. او در سال 1683 كتابي تحت عنوان اصلاح ذهن (77) انتشار داد كه آن را از كتاب اصلاح فاهمه ي اسپينوزا الهام گرفته بود. علاوه بر حكمت، ‌به علم و صنعت نيز علاقه اي وافر داشت و در اين زمينه ها به اكتشاف و اختراع نايل گرديد؛ اندازه گيري مماس بر منحني ها را كشف كرد و به ساختن ذرّه بين هاي بزرگ، عدسي ها و آينه ها پرداخت و به اتفاق جي ال بوتگر (78) پرسلين (79) را اختراع كرد كه براي ساختن آن قديم ترين كارخانه در ميسن، (80) نزديك در سدن (81) در سال 1700 برپا گرديد. (82)
بالاخره او نامه هاي متعدّدي به اسپينوزا نوشته و از وي به عنوان يك فيلسوف برجسته و انديشمند هوشمند ياد كرده است. در نامه هايش به مجادلات كلامي چندان نپرداخته، ‌بلكه بيشتر مسايل فلسفي محض را مطرح ساخته، ‌ميان فلسفه ي او و دكارت به مقايسه پرداخته و احياناً‌ راجع به فلسفه ي وي به ويژه كتاب اخلاق از وي توضيحاتي خواسته است. (83) در پايان يك از نامه هايش كه در دوم ماه مي 1676 به اسپينوزا نوشته، به اطلاعش رسانده است كه از لايب نيتس شنيده است شخصي به نام هيوت، (84) معلّم خصوصي پسر ارشد پادشاه فرانسه، كه از علم و اطلاع وسيعي برخوردار است، مي خواهد راجع به حقيقت مذهب انسان كتابي بنويسد و رساله ي الهيّات و سياست تو را ردّ كند. اسپينوزا اين خبر را مهم تلقي كرده و در نامه ي مورّخه ي پانزدهم جولاي 1676 كه از لاهه براي وي فرستاده تقاضا كرده است كه تفحّص كند و ببيند كتاب مذكور هيوت انتشار يافته است يا نه؛ در صورت طبع و انتشار، نسخه اي از آن را براي وي بفرستد؛ در پايان اين نامه از وي پرسيده است كه آيا در خصوص انكسار نور چيز تازه اي كشف شده است يا نه. (85)
سيمن يوستن دووريس (86) (1633؟-1667م ). او بازرگاني آمستردامي بود كه پيش اسپينوزا به تلمّذ پرداخت و نسبت به استاد تا آخر عمرش، عملاً و قلماً، وفادار ماند. كولروس (87) گزارش مي دهد كه دووريس يك مرتبه دو هزار فلورين (88) به اسپينوزا هديه كرد، ‌تا مگر او به اين وسيله آسايش خود را فراهم سازد، ‌امّا او از قبولش امتناع ورزيد. او كه زن و فرزندي نداشت بار ديگر خواست تا اسپينوزا را وارث خود گرداند، ولي اسپينوزا از اين كار منصرفش ساخت و در برابر هدايتش كرد تا دارايي اش را به برادرش واگذار كند. بالاخره دووريس وصيّت كرد تا برادرش سالانه پانصد فلورين به وي بدهد امّا چون وقت فرا رسيد اسپينوزا بيش از سيصد فلورين نپذيرفت (89) از نامه هاي وي به خوبي پيداست كه به اسپينوزا علاقه و محبّت شديدي داشته و وي را در حل مسائل و معضلات فلسفي مرجعي معتبر مي دانسته است. چنان كه در نامه ي مورخه ي بيست و چهارم فوريه كه از آمستردام برايش فرستاده، ‌پس از شكايت از هجران وي و اظهار علاقه ي شديد به ديدار مجدّدش، نوشته است كه: « اگر چه ابدان ما از هم دور است ولي قلب هاي ما به هم نزديك است؛ تو هميشه در قلب من هستي‌، به ويژه وقتي كه با نوشته هايت سروكار دارم. امّا از آنجا كه براي انجمن ما همه ي مسائل به حد كافي روشن نيست و نيز براي اينكه فكر نكني كه تو را از ياد برده ام برايت نامه مي نويسم. اگر راجع به چگونگي اداره ي انجمن خبري بخواهي، ‌به اين صورت اداره مي شود كه يكي از اعضا متني از متون تو را مي خواند و مطابق فهمش شرح مي دهد و قضايا را برابر با روش و نظم تو اثبات مي كند و اگر اتفاقاً در شرح و بيان مطالب اختلاف آراء پديد آيد و اعضا از عهده ي اقناع يكديگر برنيايند، ‌در اين صورت شايسته مي دانيم كه موارد اختلاف را يادداشت كنيم و برايت بنويسيم، تا در صورت امكان آنها را توضيحي بدهي، تا شايد در تحت هدايت و رهبري تو قدرت بيابيم كه در مقابل مذهبيّون موهوم پرست، يا حتي مسيحيان، ‌از حق و حقيقت دفاع كنيم ». بالاخره او پس از اين گزارش از اسپينوزا سؤالاتي مي كند؛ از جمله مي پرسد كه « در تبصره ي سوم قضيّه ي هشتم بخش اول كتاب اخلاق آمده است: اگر چه دو صفت ( صفات فكر و بعد ) واقعاً جدا از يكديگر تصور شده است ( يعني اينكه هر كدام بدون كمك ديگري متصوّر است ) ولي آنها به تقرّر و تحقّق دو هويّت يا دو جوهر دلالت نمي كنند. معناي اين عبارت اين است كه ممكن است جوهر واحد، صفات متعدّد داشته باشد، در صورتي كه به نظر من، اگر در واقع دو صفت مختلف موجود باشد، ‌دو جوهر مختلف وجود خواهد داشت. خواهش مي كنم، اگر ممكن است در اين خصوص توضيحي بدهيد ». (90)
اسپينوزا در تاريخ مارس 1663 از راينسبورگ به نامه ي فوق پاسخ مي نويسد و به اين سؤال و استيضاح اخير برابر اصول فلسفه ي خود، ‌كه صفات جوهر و خدا را مفهوماً متعدّد و مصداقاً با ذات يكي مي داند، جواب مي دهد و براي توضيح اينكه چگونه ممكن است شيء واحد با دو نام مختلف خوانده شود و به صفات متعدّد متصّف گردد، ‌مثال هاي زير را خاطر نشان مي كند: ما سومين " شيخ " (91) خود را با نام " اسرائيل " (92) مي شناسيم، ‌در صورتي كه وي را يعقوب هم مي ناميم، كه پاشنه ي برادرش را گرفته بوده است. (93) همچنين از سطح مستوي شيئي را قصد مي كنيم كه تمام اشعه ي نور را بدون تغيير منعكس مي سازد، ‌در صورتي كه از رنگ سفيد هم همين معني را قصد مي نماييم و آن نسبت به ناظري كه به آن سطح مي نگرد سفيد ناميده شده است. پس معلوم شد كه شيء واحد به اعتبارات گوناگون به نام هاي متعدّد ناميده مي شود، ‌بدون اينكه در مقام ذات تعدّد يابد. (94)
لودويك ماير (95) (1630-1681م ). او در آمستردام به دنيا آمد و والدينش از هواخواهان لوتر و به اصطلاح " لوتري " بودند، امّا او مانند اسپينوزا به فرقه ي " آزاد مذهبان " پيوست و هواخواه يك مذهب ساده ي كلّي و جهاني گرديد. او از نخستين سال هاي زندگي اش به كارهاي ادبي علاقه ي شديد نشان داد، به سرودن اشعار و نوشتن نمايشنامه پرداخت، ‌به اصلاح فرهنگ لغات بيگانه در زبان هلندي همّت گماشت، ‌در تأليف دستور زبان هلندي شركت جست. بالاخره از هيچ اقدامي كه به اصلاح و پيشرفت زبان و ادبيات هلندي بيانجامد فروگذاري نكرد. در سال 1654 به دانشگاه ليدن رفت و در آنجا به تحصيل طبّ و فلسفه پرداخت، در سال 1660 در هر دو رشته به احراز درجه ي دكتري نايل آمد، تز دكتري فلسفه اش درباره ي ماده و حالات آن و حركت و سكون بود. او مدتي از وان دن اندن (96) استاد اسپينوزا، دروس خصوصي فرا گرفته بود و در اين وقت با اسپينوزا كه در مدرسه وان دن اندن به عنوان دستيار و كمك استاد درس مي داده، ‌آشنا شده بود، (97) كه به دنبال اين آشنايي بعدها با وي به مكاتبه پرداخت و از وي سؤالاتي كرد كه از جمله ي اين سؤالات در خصوص " نامتناهي " بود. (98) از نامه ي مورّخه ي سوم اوت 1663 اسپينوزا بر مي آيد كه ماير به كتاب بيان هندسي اصول دكارت تأليف اسپينوزا، ‌مقدّمه اي نوشته و به وسيله ي دووريس برايش فرستاده است. (99) او در سال 1665 مدير تئاتر آمستردام شد، به كارهاي هنري اشتغال ورزيد و در پيشبرد و توسعه ي هنر كارهاي ارزنده اي انجام داد، ولي با وجود داشتن اشتغالات هنري، ‌از مطالعات و تأملات فلسفي دست برنداشت و در همان سال و در همان شهر كتابي تحت عنوان حق كشيشان (100) منتشر ساخت، كه اين كتاب بعضي از افكار اسپينوزا را كه در كتاب الهيّات و سياست آمده است پيش خبر مي داد، و بعيد نيست نتيجه ي مذاكرات و ماحصل مباحثات آن دو بوده باشد. كتاب مذكور مدتي اشتباهاً به اسپينوزا نسبت داده شده است.
او در سال 1666 نيز كتابي با عنوان فلسفه، ‌مفسّر كتاب مقدس، (101) بدون ذكر نام مؤلّف، ‌انتشار داد، كه محتوي افكار و آراي اسپينوزايي بود، ‌به طوري كه اين كتاب وي هم اشتباهاً به اسپينوزا اسناد داده شد و در سال 1674 با كتاب الهيّات و سياست اسپينوزا در يك مجلّد انتشار يافت. مسلّماً اين دو دوست افكار آزادانه ي مشتركي داشته اند كه در آثارشان متجلّي شده و در نتيجه باعث اين گونه اشتباهات شده است. او در سال 1669 از رياست تئاتر آمستردام استعفا خواست، ولي بعداً چند بار به عنوان بازرس آنجا گماشته شد. يك انجمن هنري تأسيس كرد كه عنوانش اين بود: « جايي كه اراده اي هست راهي هست ». بالاخره او از جمله ي دوستان اسپينوزا بود كه پس از مرگ وي آثارش را براي طبع آماده ساخت. ظاهراً بهترين تصوير اسپينوزا كه اكنون در كتابخانه ي ولفن بوتل (102) نگهداري مي شود اصلاً متعلّق به وي بوده و از ورّاث پروفسور فرانسيوس (103) همكار ماير در تئاتر آمستردام خريداري شده است. (104)
پيتر بالينگ. (105) او منّنيت و دشمن دگماتيسم بود، ‌به تجارت مي پرداخت و نمايندگي بازرگانان اسپانيايي را در آمستردام به عهده داشت. ظاهراً آشنايي اسپينوزا به زبان اسپانيايي آنها را با هم آشنا كرده بود. او در سال 1662 كتابي به نام شمع روي شمعدان (106) انتشار داد و در آن دگماتيسم را شديداً مورد حمله قرار داد و از ديني ساده كه مبتني بر نور باطني روح باشد طرفداري كرد. در سال 1664 كتاب شرح اصول دكارت اسپينوزا را به زبان هلندي برگردانيد. (107) از نامه اي كه اسپينوزا در تاريخ بيستم ژوئيه ي 1664 از وربورگ براي وي نوشته بر مي آيد كه او به نداي غيبي و شگون عقيده داشته و درباره ي آن از اسپينوزا سؤالاتي كرده، كه اسپينوزا در نامه ي مذكور شديداً به انكار آن پرداخته است. (108)
يوحن باوميستر (109) (1630-1680م ) او در آمستردام متولّد شد، در ليدن فلسفه و طبّ آموخت و در سال 1658 عنوان دكتري يافت. دوست صميمي مير بود و در سال 1663 شعري در ستايش كتاب شرح اصول فلسفه ي دكارت اسپينوزا سرود و آن را در ديباچه ي كتاب مذكور، ‌كه چنان كه گفته شد ماير هم به آن مقدّمه نوشته بود، ‌قرار داد. همچنين در انجمن هنري فوق الذكر و تئاتر آمستردام با ماير همكاري كرد. شايسته ي ذكر است كه انجمن مذكور به وي مأموريت داد تا رساله ي حيّ بن يقطان (110) ابن طفيل (111) را از زبان عربي به زبان هلندي ترجمه كند. اين كار انجام گرفت و اين ترجمه در سال 1672 انتشار يافت و به اشتباه به اسپينوزا نسبت داده شد؛ مترجم خود را با امضاي S. D. B شناسانده بود، ‌كه برخي آن را با امضاي اسپينوزا، ‌يعني B. D. S اشتباه گرفتند. (112) از نامه اي كه اسپينوزا در تاريخ دهم ژوئن 1666 براي وي فرستاده استفاده مي شود كه او نامه اي به اسپينوزا نوشته بوده و در آن از وجود يا امكان وجود روشي صحيح و مطمئن براي نيل به حقايق و نيز در اينكه آيا افكار ما مانند ابدان ما موضوع صدفه و اتفاق واقع مي شود يا نه سؤال كرده بوده است، ‌كه اسپينوزا در نامه ي مذكور به آن پاسخ داده است كه: تصوّرات متمايز و روشن ما فقط به طبيعت ما و قوانين ثابت و لايتغيّر آن، يعني به قدرت مطلق ما، مربوط است نه به صدفه و اتفاق، يعني به عللي كه اگر چه بر حسب قوانين ثابت و معيّن در كار است ولي براي ما ناشناخته است و نسبت به طبيعت و قدرت ما بيگانه است. امّا ساير تصورات ما، كه روشن و متمايز نيست تا حد بيشتري موضوع صدفه و اتفاق به معناي مذكور است. روش درست هم موجود است و آن در صورتي حاصل آيد كه فاهمه و طبيعت و قوانين آن شناخته گردند و ميان فهم و تخيّل يا ميان تصورات راستين و غير راستين فرق گذاشته شود. براي رسيدن به اين روش، شناختن ماهيت ذهن از طريق علت نخستينش لازم نيست، بلكه آگاهي اندك به آن يا تصورات آن به همان صورتي كه بيكن تعليم مي دهد بسنده مي نمايد. (113)
ياريگ يلس (114) (؟-1683م ). او در آمستردام تاجر ادويه بود، كه در سال 1653 كارش را به شخص ديگري واگذار كرد تا با خيال راحت وقتش را وقف كسب علم و معرفت نمايد، كه برابر گزارش نويسنده ي شرح حالش معرفت را بهتر از طلا مي دانسته است. او از جمله ي دوستان اسپينوزا بود، كه وي را ترغيب كرد تا او در سال 1663 كتاب شرح هندسي اصول فلسفي دكارت را به طبع رسانيد و حتي هزينه ي طبع را پرداخت. احتمالاً در اثر تشويق او بوده كه گليزميكر (115) رساله ي الهيّات و سياست اسپينوزا را به هلندي ترجمه كرد. اسپينوزا طي نامه اي از يلس خواست تا از انتشار آن جلوگيري شود. زيرا مي ترسيد كه انتشارش علاوه بر اينكه باعث تحريم آن گردد، ‌وسيله ي تحريم متن لاتيني رساله ي مذكور را هم كه در سال 1670 طبع شده بود، ‌فراهم بياورد. يلس به نظر اسپينوزا احترام گذاشت و خواسته اش را پذيرفت و لذا طبع اين ترجمه تا سال 1693 به تعويق افتاد. خلاصه او از كساني است كه پس از مرگ اسپينوزا به طبع آثار وي به زبان لاتين و هلندي همّت گماشت (116) و به طوري كه از نامه هاي اسپينوزا به وي بر مي آيد او علاوه بر مسايل فلسفي در خصوص مسايل علمي نيز با اسپينوزا مكاتبه داشته است. (117)
جرج هرمن شولر (118) (1651-1679م ). او در وسل (119) متولّد شد، ‌در دانشگاه ليدن به تحصيل طبّ همّت گماشت و در آمستردام به كار طبابت پرداخت. چگونگي آشنايي اش با اسپينوزا معلوم نشده است. از نامه هايش به اسپينوزا استفاده مي شود كه در فلسفه شخص پخته اي نبوده، ولي طبيبي حاذق و پزشكي مهربان و انساني با عاطفه بوده است، كه مورد اعتماد اسپينوزا واقع شده و اسپينوزا در امور پزشكي با وي به مشاوره پرداخته و گزارشي درباره ي مرض موتش براي وي فرستاده است و به روايتي تنها او به هنگام مرگ فيلسوف به بالينش بوده است. پس از مرگ اسپينوزا، ‌به لايب نيتس كه در آن وقت متصدّي كتابخانه ي هانور (120) بود، ‌پيشنهاد كرد تا دستخط كتاب اخلاق اسپينوزا را در برابر صد و پنجاه فلورين هلندي به وي واگذار نمايد، ‌امّا بلافاصله پيشنهادش را پس گرفت. (121)
ويليم وان بلاين برگ (122) (؟-1696م ). او دلّال غلّه بود، ‌به مسيحيّت ايمان راسخ داشت، به الهيّات مسيحي شديداً‌ عشق مي ورزيد و فلسفه را خادم الهيّات مي دانست. در سال 1663 كتابي منتشر ساخت كه در آن در برابر افكار و عقايد ملحدان از الهيّات و دين به خوبي دفاع كرد. در نامه هايي كه به اسپينوزا نوشته به مجادلات كلامي پرداخته و به عنوان مدافع و حامي دين و ايمان كتاب الهيّات و سياست اسپينوزا را كفرآميز خوانده است. او در سال 1674 كتابي در ردّ كتاب الهيّات و سياست و در 1682 رساله اي در ردّ كتاب اخلاق اسپينوزا انتشار داد. (123) مكاتباتش با اسپينوزا درباره ي مسايل فلسفي و كلامي است. (124)
ژاكوب استنس (125) (1625-1675م ). او از فرقه ي آزاد مذهبان بوده و احتمالاً در اتريخت متولّد شده است. در رتردام (126) به عنوان جراح اقامت گزيده. از وي اطلاعات زيادي به دست نيامده است. شايد جهت آشنايي اش با اسپينوزا عقيده ي مشتركشان در دفاع از " مذهبِ آزاد " بوده باشد. (127)
لامبرت وان ولت هيزن (128) (1622-1685م ). او در اتريخت زاده شد و در دانشگاه آنجا به تحصيل فلسفه و الهيّات و طبّ همّت گماشت و در همان شهر به طبابت پرداخت. مردي آزادانديش بوده و در اكثر موارد با طبقه ي روحانيان كليساي حاكم مخالفت مي ورزيد و با وجود اين آزاد انديشي، انديشه اش با افكار اسپينوزا سازگار نيامد؛ اسپينوزا از وي آزادانديش تر مي بود. لذا او اسپينوزا را ملحد و جبري و كتاب الهيّات و سياست وي را يك كتاب الحادي و جبري دانست و اين باعث آزردگي اسپينوزا شد، ‌امّا در ايمان او به صداقت و دلباختگي ولت هيزن به حقيقت، ‌خدشه اي وارد نساخت. ولي او در مخالفت بااسپينوزا اصرار ورزيد و پس از مرگ و نشر آثارش، كتابي به نام دين طبيعي و سرچشمه ي اخلاق نوشت و در آن كتاب، ‌اخلاق اسپينوزا را مورد حمله و انتقاد قرار داد. (129)
اسپينوزا در نامه اي كه در پاييز 1675 از لاهه براي وي فرستاده، ‌بسيار مؤدبانه و متواضعانه و با تأكيد زياد از وي خواسته است تا در صورت امكان ادلّه اي را كه به نظرش در ردّ رساله ي الهيّات و سياست به كار مي آيد براي وي بنويسد. (130) كه از پاسخ نامه ي مذكور خبري به دست نيامد.
يوحن لودويگ فابريتوس (131) (1632-1697م ). او در شاف هاوزن (132) به دنيا آمد، ‌در كلن (133) و اتريخت درس خواند و در سال 1660 استاد فلسفه و الهيّات دانشگاه هيدلبرگ شد (134) و با شاهزاده پالاتين (135) آشنايي يافت و معلّم خصوصي پسر او شد و در سال 1673 از طرف اين شاهزاده براي اسپينوزا نامه اي فرستاد و وي را براي تدريس در دانشگاه هيدلبرگ دعوت كرد، كه البته اسپينوزا بسيار مؤدبانه اين دعوت را نپذيرفت، و هوشمندانه دريافت كه قبول آن آزادي وي را محدود خواهد ساخت. در سال 1674 كه دولت فرانسه هيدلبرگ را گرفت و دانشگاه را بست فابريتوس از جايي به جايي مي رفت، ‌تا بالاخره در فرانكفورت اقامت گزيد و در سال 1697 در همان جا از دنيا رفت. (136) شنيدني است كه در سال 1926 از طرف دانشگاه مذكور جميع آثار اسپينوزا با هزينه اي زياد به طبع رسيد.
يوحن گي ارگ گريويس (37) (؟-1696م ) او در ناومبورگ (138) به دنيا آمده است. از زمان و مكان و وضع تحصيلي اش اطلاعي در دست نيست. آنچه مي دانيم اين است كه در سال 1661 استاد معاني و بيان دانشگاه اتريخت بوده است. از چگونگي آشنايي اش با اسپينوزا هم خبري به دست نيامده و معلوم نيست كه اسپينوزا به وي چندان علاقه و اطميناني داشته باشد. به واسطه ي وي بود كه استاوپ (139) ماجراجوي سوييسي كه در سپاه فرانسه عليه هلند ماجراجويي مي كرد، اسپينوزا را ترغيب كرد تا در سال 1673 در اتريخت به محل فرماندهي سپاه مذكور برود و بعد هم به زودي در كتابي به نام دين هلندي وي را مورد افترا و انتقاد قرار داد. گريويس به شدت با كتاب الهيّات و سياست اسپينوزا مخالفت مي ورزيد و مشاركتش هم در تصميم استاوپ براي اسپينوزا بي ضرر نبود (140) اسپينوزا در نامه ي مورّخه ي چهاردهم دسامبر 1673 از لاهه براي وي نامه نوشته و خواسته است تا نسخه اي از نامه اي را كه در خصوص مرگ دكارت (141) نوشته شده برايش بفرستد. (142)
نيكلاس استنو. (143) او در سال 1638 در كپنهاگ تولّد يافت و از دانشگاه آنجا در رشته ي طبّ فارغ التحصيل شد و پس از آن مدت سه سال در دانشگاه ليدن به تحقيقات فلسفي پرداخت. بايد در همين مدت با اسپينوزا آشنا شده باشد كه او از سال 1660 تا 1663 در راينسبورگ نزديك ليدن زندگي مي كرد. استنو در سال 1664 به پاريس رفته و در آن شهر تحت تأثير بسوئه (144) قرار گرفته، ‌آيين لوتري را رها كرده و در سال 1667 به مذهب كاتوليك رومي درآمده است. در اين تاريخ در فلورانس زندگي مي كرده و پزشك دربار دوك بزرگ بوده است. در سال 1668 به مقام استادي تشريح دانشگاه كپنهاگ نايل آمده، ‌ولي به جهت تغيير مذهبش نتوانسته در آنجا درنگ كند و بزودي دست از كارش كشيده و به فلورانس برگشته است. در سال 1669 رساله اي تحت عنوان جمادات در دل جمادات انتشار داده كه در آن در خصوص جواهرات، ‌معدنيّات، ‌سنگواره ها، ‌كه در دل سنگ ها نهفته است، ‌بحث مي نمايد. الدنبورگ در سال 1671 ترجمه ي انگليسي آن را منتشر ساخته است. او خدمات مهمي به علم تشريح كرده و به كشفيّاتي توفيق يافته است كه از جمله ي آنها كشف غدّه ي بناگوش و مجاري آن است، كه يكي از آنها هنوز هم مجراي استنو ناميده مي شود.
در سال 1677 پاپ ايناسنت (145) يازدهم وي را اسقف تيتوپوليس (146) و ويكاراپوستوليك (147) كرد. او مدتي در هانور و بعد مدتي هم در اشورين (148) اقامت گزيد و در سال 1687 در مكان اخير از دنيا رفت و در فلورانس مدفون گرديد. (149)

پي نوشت ها :

1. Henry Oldenoburg.
2. Bremen.
3. Royal Society.
4. Robert Jones.
5. Robert Boyle.
6. Leiden.
7. Johannes Coccejus.
8. Rhynsburg.
9. Spinoza, the Correspondence, p. 34-35.
همچنين روسو، ‌تاريخ علوم، ص234.
10. Spinoza, Ibid, Letter 1, p. 73.
11. Rene Descartes (1596-1650).
12. Francis Bacon (1561-1626).
13. Ibid, Letter 2, p. 14.
14. اشاره به تعريف دوم بخش اول كتاب اخلاق است، كه در آنجا آمده است: آن چيز متناهي در نوع خود است كه به وسيله ي چيزي از نوع خودش محدود گردد، ‌چنان كه بدني به وسيله ي بدني ديگر و فكري به وسيله ي فكري ديگر محدود مي شود، امّا هيچ فكري به واسطه ي بدني و هيچ بدني به واسطه ي فكري محدود نمي گردد.
15. اشاره به قضيّه ي اول بخش اول كتاب اخلاق است، كه مي گويد: جوهر در ذات خود بر حالاتش متقدّم است.
16. اشاره به اصل ول بخش اول كتاب اخلاق است.
17. اشاره به قضيّه ي دوم بخش اول همان كتاب است، كه مي گويد: جواهري كه صفاتشان مختلف باشد در ميانشان امري مشترك نباشد.
18. اشاره به قضيّه ي سوم همان بخش و همان كتاب است، كه مي گويد: اشيايي كه در امري با هم اشتراك ندارند نمي توانند علت يكديگر باشند.
19. Ibid, Letter 3.
20. Ibid, Letter 4.
21. Philosophical society.
22. Ibid, p. 36.
23. Ibid, Letter 71, p. 340.
24. Ibid, Letter 73, p. 342.
25. عهد جديد، ‌انجيل يوحنا، باب اول، آيه ي 14.
26. عهد جديد، رساله به عبرانيان، ‌باب دوم، آيه ي 16.
27. Ibid, Letter 75, p. 344.
28. اشاره به آيه ي 21 باب 9 رساله ي روميان است كه مي گويد: تو كيستي اي انسان كه با خداوند معارضه مي كني ؟ آيا مصنوع به صانع مي گويد كه چرا مرا چنين ساختي ؟ آيا كوزه گر اختيار برگل ندارد كه از يك خميره ظرفي عزيز و ظرفي ذليل بسازد ؟ ( عهد جديد )
29. عهد جديد، انجيل متي، ‌باب 8، آيه ي 22.
30. Ibid, Letter 75, p. 346.
31. Robert Boyle.
32. Eton. مدرسه ي قديمي نزديك لندن.
33. Invisible College. ظاهراً چون جاي معيّني نداشته به اين نام ناميده شده است.
34. Christian Huygens (1629-1685).
35. Mayow (164w-1679). رياضيدان و فيلسوف معروف انگليسي.
36. Isaac Newton (1642-1727).
37. Boyle Lectures.
38. Ibid, p. 36-42, Letter 13, p. 122.
روسو، همان، ص 222، 225.
39. Johan Hudde.
40. Voorburg.
41. Ibid, p. 44-45, Letters 34-36.
42. Hugo Boxel.
43. Gorkum.
44. De Witt.
45. Ibid. p. 45-46.
46. چنان که به تفصيل گفته خواهد شد مقصود وي از ارواح جميع مخلوقات مجرّد و غيرمادي است.
47. Ibid, Letter 51.
48. Ibid, Letter 52.
49. Ibid, Letter 53.
50. Ibid, Letter 54.
51. Ibid, Letter 55.
52. Ibid, Letter 56.
53. Albert Burgh.
54. Conraad Burgh.
55. Ibid, p. 46.
56. Ibid, Letter 67.
57. Lutherans.
58. Reformers.
59. Mennonites.
60. Duk of Alva نماينده ي فيليپس دوم، ‌ پادشاه هلند، ‌كه شورايي به نام شوراي خون تشكيل داد و به قتل عام پروتستان ها پرداخت.
61. اشاره به آيه ي سيزدهم، ‌باب چهارم، رساله ي اول يوحناي رسول است كه مي گويد: اگر يكديگر را محبّت نماييم خدا در ما ساكن است و محبّت او در ما كامل شده است. ( عهد جديد )
62. اشاره به اين است كه بداهت معيار حقيقت است.
63. pharisees. فرقه اي از يهود كه در پاي بندي به ظاهر شريعت افراط مي ورزند.
64. pontifical traditions.
65. Spinoza, Ibid, Letter 76.
66. Gottfried Wilhegm Leibniz.
67. Ibid, Letter 56.
68. Ibid, Letter 57.
69. Tschirnhaus.
70. Schuller.
71. Ibid, p. 46-53.
72. Ibid, Letter 70.
73. Ibid, Letter 72.
74. Ibid, p. 47.
75. Ibid.
76. Ehrenfried Walther von Tschirnhaus.
77. Medicina Mentis.
78. J. L. Bottger.
79. Porcelain. نوعي چيني ظريف.
80. Meissen.
81. Dresden.
82. Ibid, p. 47-48.
83. Ibid, Letter 65.
84. Heut.
85. Ibid, Letter 83, p. 365. .
86. Simon Joosten de Vries.
87. Colerus. نخستين نويسنده ي شرح حال اسپينوزا كه همزمان با وي بوده است.
88. Florin.
89. Ibid, p. 50.
90. Ibid, Letter 8, p. 101. .
91. يعقوب پسر اسحق و اسحق پسر ابراهيم است.
92. اسرائيل در زبان عبري به معني كسي است كه بر خدا پيروز گشت و آن لقب يعقوب است. چنان كه در عهد عتيق آمده است: گفت از اين پس نام تو يعقوب خوانده نشود، ‌بلكه اسرائيل، زيرا كه با خدا و انسان مجاهده كردي و نصرت يافتي ( سفر پيدايش، ‌باب32، آيه 28 ).
93اشاره به آيه ي 26 باب 25 سفر پيدايش است كه مي گويد: و بعد از آن برادرش بيرون آمد و پاشنه ي عيسو را به دست خود گرفته بود و او را يعقوب نام نهادند.
94. Spinoza, Ibid, Letter 9, p. 105.
95. Lodewijk Meyer.
96. Van den Enden.
97. Ibid, p. 50-51.
98. Ibid, Letter 12.
99. Ibid, Letter 15.
100. On the Right of Eccleisiastics.
101. Philosophy, the Interpreter of the Holy Scriptures.
102. Wolfenbuttle.
103. Francius.
104. Ibid, p. 50-51.
105. Pieter Balling.
106. Light on the Candlestick.
107. Ibid, p. 51.
108. Ibid, Letter 17.
109. Johan. Bouwmeester.
110. اين رساله به زبان هاي گوناگون از جمله لاتين، عبري و فارسي ترجمه شده است.
111. ابوبکر محمد بن عبدالملک، معروف به ابن طفيل ( 504 -580 ).
112. Ibid, p. 51-52.
113. Ibid, Letter 37, p. 227.
114. Jarig Jelles.
115. Jan H. Glazemaker.
116. Ibid, p. 52-53.
117. Ibid, Letter 40-41.
118. Goerge Hermann Schuller.
119. Wesel.
120. Hanover.
121. Ibid, p. 53.
122. Willem Van Blyenbergh.
123. Ibid, p. 54.
124. Ibid, Letter 18-24.
125. Jacob Ostens.
126. Rotterdam.
127. Ibid, p. 54-55.
128. Lambert Van Velthuysen.
129. Ibid, p. 5.
130. Ibid, p. 69.
131. Johann Ludwig Fabritius.
132. Schaffhausen.
133. Cologne.
134. Heidelberg.
135. Palatine.
136. Ibid, p. 55.
137. Johan Georg Graevius.
138. Naumburg.
139. Stoupe.
140. Ibid, p. 56.
141. اصل نامه در فوريه سال 1650 به وسيله ي يك پزشك هلندي به نام Johannes Wullen نوشته شده است مراجعه شود به:
Ibid, p. 445.
142. Ibid, Letter 49.
143. Nicholas Steno.
144. Bossuet خطيب سرشناس فرانسوي قرن 17.
145. Innocent.
146. Titopolis.
147. Vicar Apostolic.
148. Schwerin.
149. Ibid, p. 56-57.

منابع :
روسو، ‌پير، تاريخ علوم، ‌ترجمه ي حسن صفاري، تهران، 1344ش.
Durant, Will, The Story of Philosopy, New York, 1962.
Elwes, R. H. M. The Introduction to the works of Spinoza, New York, 1951.
Gilson, Etienne God and Philosophy, London, 1941.
Hoffding, Harald, A History of Modern Philosophy, Vol, 1, New York, 1955.
Singer, Charles, The Legacy of Israel, Britain, 1953.
Spinoza, B. The Correspondence, Trans and Edit by A. Wolf, Britain, 1966.
Spinoza, B. Ethics, New York, 1967.
Spionza, B,. Short Treatise, New York, 1930.
Spinoza, B. Theologico - Political Treatise, New York, 1951.
Wild, John, The Introduction to Spinoza selections, New York, 1930.

منبع مقاله :
مجله ي فلسفه، نشريه ي اختصاصي گروه آموزشي فلسفه، شماره ي 5، ‌ضميمه ي مجله ي دانشكده ي ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران، پاييز 1360 ش، ص125-93 ،



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط