بحث اصلي نگارنده در اين بخش، نتيجه گيري از مطالب گذشته، در تبيين چگونگي گسترش يقين در قلمرو علوم تجربي، متافيزيک، الهيات و علوم انساني است.
اما پيش از بحث هاي اصلي، ذکر چند نکته لازم است:
الف) تکرار برخي از مطالب گذشته، براي امکان توضيح نتيجه و نيز جمع بندي بحث ها و گاهي براي لزوم تأکيد بر نکته اي ويژه است که به خاطر آن، پوزش مي خواهم.
ب) اين که من در اين طرح و پيشنهاد، اندازه ي امکان از گفتن اصطلاحات و گرايش ها و نظرها، پرهيز کرده ام؛ زيرا در عمل، يکي از مشکلات جامعه ي فرهنگي خود را، آشفته بازار برگرفته از همين مکاتب و گرايش هاي رنگارنگ و اصطلاحات عجيب و غريب تفکّر جديد غرب مي دانم. و از اين رو بر آنم که چاره ي کار و راه درست حرکت فکري ما، اين است که نخست، خودمان را دريابيم و در صحنه باشيم و سپس به سراغ آنان برويم.
البته اين سخن به آن معنا نيست که غرب را، مردود دانسته، يا شايسته اعتنا نمي دانم. نه! هرگز! من نه تنها غرب را گمراه يا دست خالي، بي آينده و در بحران نمي دانم، بلکه در همه ي زمينه ها، موفّق و کامياب مي دانم. انسان غربي در چند قرن اخير از خواب قرن ها بيدار شده، کار کرده و طرحي نو در انداخته و به سرعت پيش مي رود. فاصله ي انسان غربي با جاي گذشته اش، به يک تعبير عاميانه، فاصله اي است از « خر » تا « هواپيما »! بارها، حتي در سخنراني هاي رسمي و حتي در مجلس بزرگداشت مرحوم علامه طباطبايي، در دانشگاه تبريز، (1) گفته ام که من حتي ملحدان و بي دينان غرب را بزرگ مي دارم؛ چون توانسته اند با يک ديانتِ انسان ساخته ي خرافي و اقتدار طلب مبارزه کنند. آنان که از خرافه دور شده اند، احتمال راه يابي شان به حقيقت، بيش از آنان است که در دام خرافه گرفتارند.
بنابراين، من غرب را مردود نمي دانم. همچنين ناديده نيز نمي گيرم؛ زيرا تلاش و تجارب هر انساني متعلّق به همه ي انسان هاست. هر ملتي که تجربه و تلاش ديگران، به ويژه مردمان کامياب را ناديده بگيرد و کارش را از صفر آغاز کند، اگر کامياب نيز شود، بسيار دير و دشوار امکان خواهد داشت.
بنابراين، مقصود من هرگز آن نيست که دست رد به سينه ي دانش و شناخت غربيان زده، يا نسبت به آنان بي اعتنا باشم، بلکه هدف اصلي ام، آن است که پيش از هر چيز، تلاش کنيم که خودمان باشيم؛ خودمان انديشيدن و نظريه پردازي را تجربه کنيم و تنها روايتگر کارهاي ديگران نباشيم. زيرا اگر تنها روايتگر باشيم، وظيفه ي اصلي خود را که انديشيدن و تلاش است، ناديده گرفته ايم. اگر به جاي چند سال، چند قرن نيز روايتگر باشيم، انديشمند و تلاشگر جدّي نخواهيم شد. روايتِ انديشه ي ديگران، ويژه کساني است که معارف گذشته را حقيقت ناب و کامل مي دانند و خود را از زحمت تلاش فکري دور مي دارند.
امروزه جامعه ي ما از سوي دو گروه به اين روايتگري گرفتار است: نخست از سوي آنان که سخت پايبند گذشته اند. به گونه اي که به خود و ديگران اجازه نمي دهند که در کار چون ابن سينا، سهروردي، صدرا و... احتمال خطا و کمبود بدهند.(2)
و ديگر از سوي کساني که فکر و فرهنگ غرب را روايت کرده انتظار دارند که اين روايت ها نتيجه اي داشته باشند! اما در عمل مي بينيم با اين که سال هاست که با معارف غرب آشناييم، به نتيجه ي جديدي نرسيده ايم. حتي اگر اين سال ها آشنايي نيز نبود، چيزي از اين که هستيم کم نداشتيم! برخي از مدّعيان علم و آگاهي از فکر و فلسفه ي جديد غرب که تدريس اين مسائل را نيز در مراکز دانشگاهي به عهده دارند، شرمنده از اين بي تأثيري و بي خاصيتي! مي کوشند تا گناه اين کار را نيز، به گردن سياست بگذارند که :« سياست کشور اجازه نمي دهد! » غافل از اين که اين، توجيهِ هميشگي مسئولان و مديران ناکارآمد است که گناه ناتواني و کمبودهاي خود را به گردن ديگران بيندازند. چه خوب است که اين آقايان، کمي فکر کنند که آيا دستور تبديل « استبداد » به « دموکراسي »،« خر » به « هواپيما »، « قحط » به « فراواني »، و صدها کار ديگر که زندگي را دگرگون کرد، از سوي قدرت هاي سياسي به دانشمندان غرب صادر شد يا آن که دولت و کليسا، دست در دستِ هم، تا توانستند در برابر هر گونه فکر نو ايستادند؛ اما سرانجام تلاش ثمربخش دانشمندان همه چيز را تغيير داد، حتي حکومت و کليسا را؟!
اگر از درگيري هاي سياسي جناح ها، که بسيار هم غير منطقي است، بگذريم، در کشور ما کسي با دانش و نوآوري کاري ندارد. من متني از مقاله و کتاب علمي سراغ ندارم که از ترجمه ي آن جلوگيري کرده باشند. حتي برخي از متون اصلي و بنيادي فکر و فرهنگ غرب را افراد مذهبي و روحاني ترجمه کرده اند (3) و بارها نيز تجديد چاپ شده اند. از آثار هيوم، دکارت، کانت، نيچه تا راسل و پوپر.
اما همين روايت بي خاصيت، به شکل آواري، ذهن ما را زير گرفته و مجال سر بلند کردن نمي دهد.
هدف من اين است که خودم باشم و سخني را که با تأمل و انديشه به آن رسيده ام بگويم. البته در مرحله ي بعدي و بي درنگ، اين سخن بايد با همه ي تجارب و نتايج کار متفکران غرب سنجيده و موارد ناسازگار آن با فکر و فرهنگ موجود خودمان بررسي شود.
بايد توجه داشت که اين يک پيشنهاد است که :« هر چه نقد شود، تکميل تر شده، اطمينان بخش تر خواهد بود. »
اکنون به بحث هاي اصلي اين مقاله مي پردازيم:
1. فهم و خطا
من مي فهمم، اين مهم است! اگر چه خطا مي کنم؛ چون مي فهمم که خطا مي کنم، بيش از پيش به فهم خود اميدوار مي شوم. اين بد و نااميد کننده است که نفهمم! و بدتر از آن اين است که نفهمم که خطا مي کنم.گفتيم که ما با چند اصل بينادين، کار آغاز مي کنيم. آن چند اصل عبارتند از:
-من هستم؛
- جهان هست؛
- من با جهان ارتباط دارم.
هيچ يک از سه گزاره ي ياد شده را نمي توان با برهان اثبات کرد؛ اما ابطال نيز نمي توان کرد. اين اثبات و ابطال ناپذيري، به دو شکل فرض مي شود:
الف) آن جا که هيچ ارتباطي ميان ما و متعلق گزاره ي ما نباشد؛ مانند اين که : « جهاني بي آغاز و بي انجام است » يا « در کهکشان ديگر، موجودي به شکل ما انسان ها زندگي مي کند. »
ب) آن که متعلق گزاره ي ما به گونه اي با ما در ارتباط باشد؛ مانند اين که: « در روي زمين، موجود زنده اي جز من وجود دارد » يا « اين دست من است که چيزي را به اراده ي من مي نويسد. »
اگر در گزاره هاي نوع «الف»، هيچ برهاني بر اثبات يا ابطال نداشته باشيم، گزينش هيچ کدام از دو سوي گزاره ( اثبات يا نفي ) براي ما برتري نخواهد داشت. و اين گزينش نشدن با من و زندگي من نيز، ناهماهنگ نخواهد بود.
اما اگر هيچ برهاني بر اثبات يا ابطال گزاره هاي نوع «ب» نيز نداشته باشيم، من به دو دليل نمي توانم به گزينش طرف مثبت بي اعتنا باشم:
يکي اين است که من هر لحظه، ده ها شاهد و نمونه از موجودات زنده را در روي زمين مي بينيم.
و ديگر اين است که بي تفاوتي من به ثبوت اين گزاره ها با من و زندگي ام سازگار نخواهد بود. من اگر در هستي اطرافيان خودم به عنوان موجودات زنده يا در اين که اين دستِ من است که مي نويسد، ترديد داشته باشم، شخصيت و زندگي ام اختلال مي يابد.
گزاره هايي که آنها را اصول بنيادي ناميدم، از گزاره هاي نوع « ب » هستند. و از اين رو ترديد من در آنها، به منزله ي بي اعتنايي ام به هزاران شاهد و نمونه و اثر و نتيجه است. که عملاً امکان ندارد؛ بنابراين هر چه بي اعتناييِ خود را در ظاهر و در گفتار تأکيد کنم، در مقام انديشه و عمل، پايبند آنها خواهم بود.
به همين دليل، من خطا را قبول دارم و نقد را که تنها عامل کشف خطاهاست، لازم مي دانم؛ اما شکّ مطلق و حيرت را با عقل و منطق سازگار نيافته، اگر جدّي باشد، آن را بيماري مي دانم.
و اگر مصلحتي باشد، آن را يک فريب و فريبکاري زيان بخش مي دانم.
در اين جا لازم مي دانم نکته اي را يادآور شوم و آن اين است که، شک در جهان انديشه، بيش از آن که نتيجه ي دقت معرفت شناختي انديشمندان باشد، دست آورد آموزه هاي ديني است.
اديان هندي و برخي از اديان و مکاتب باستاني در شرق و غرب جهان، مردم را به دلايلي بر ضد عقل و انديشه برانگيخته اند.
غرب نيز از اين بابت، هميشه در تنگنا بوده است. غرب عهد باستان، بر اثر تعاليم « اورفئوسي ها » و « فيثاغورسي » ها بوده و هنوز از آن تأثيرات رها نشده، به دام الهيات عقل ستيزِ مسيحيّت افتاده است. کوچک شمردن عقل و بي اعتبار ساختن آن از سويي و ترديد در اصالت و اعتبار واقعيت از سوي ديگر تا حدود زيادي، دست آورد مسيحيّت عقل ستيزِ غرب است.
کم نيستند آنان که به خاطر الهيّات غيرعقلاني مسيحيت، اعتبار عقل را نپذيرند، يا در اصالت واقعيت خارجي ترديد و احياناً آن را به کلّي انکار کردند، مانند کاري که « بارکلي » کرد. او خود آشکارا تأکيد دارد که اين کار را براي مسيحيّت مي کند.(4)
بنابراين در ميان دو سوي افراط و تفريط شکّاکيت و خام انديشي به نظر نگارنده، بهترين موضع همين است که اعتبار عقل را با احتمال خطا در کنار هم بپذيريم.
خطا در باور چنان که گفتيم؛ مانند شرّ در آفرينش است. چگونه براي جلوگيري از شرّ، درِ آفرينش بسته نشده؛ همچنين نبايد براي جلوگيري از خطا در معرفت را بست.
اما انسان چنان که با شرّ و شقاوت مبارزه کرده و بخشي از آنها را مهار کرده، مانند وبا، طاعون، مرگ اطفال، قحطي، گراني، سيل، زلزله، و برخي بيماري هاي کشنده که امروزه به سادگي معالجه مي شوند؛ با خطاي ذهني نيز درگير شده، سرانجام بخشي از خطاها و لغزش هاي آن را از ميان خواهد برد. اکنون عملاً نيز مي بينيم که گروهي از انسان ها، با گذشت زمان تا چه اندازه از خرافه، افسانه و اسطوره فاصله گرفته اند. اين روند، به يقين ادامه خواهد داشت.
2. يقين مورد نظر
اين يقين که ما هميشه با تکيه بر آن در گسترش معرفت خود نسبت به جهان پيش مي رويم؛ چگونه با احتمال خطا و حتي با وجود خطا سازگار است؟مبناي من براي تبيين اين سازگاري، چيزي جز محدوديت هاي انسان نيست. جهان ما، جهاني جداي از شرّ و کاستي نيست. انسان نيز، يکي از اجزاي همين جهان است. او نيز مانند پديده هاي ديگر از شرّ و کاستي بدور نيست. يکي از جلوه هاي کاستيِ انسان، همين محدوديت وي در دست يابي به حقيقت ناب است. ابن سينا متفکّر بسيار خوش بين به توان انسان در فهم جهان، به اين کاستي به روشني تمام اعتراف مي کند که:
آگاهي به حقيقت پديده ها، در توانِ انسان نيست. ما جز خواص و آثار و لوازم پديده ها، نمي توانيم بدانيم.(5)
اين گونه يقين، که هميشه در معرض خطا و نقصان و نيازمند اصلاح و تکميل باشد، مورد رضايت افراد ديندار و مؤمن (6) نباشد؛ اما براي آنان نيز جاي نگراني نيست؛ زيرا اولاً، خودِ دين دست کم شناخت را مي پذيرد؛ ثانياً، هيچ کس را به شناختي بيش از توانش تکليف نمي کند؛ ثالثاً، اگر کسي چنين گمان کند که به حقيقت ناب نرسيده، در عين منطقي بودن، از نظر فروتنانه بودن و اظهار عجز، بسيار با ارزش تر از آن است که ادعا کند همه چيز را تا پايان آن مي داند! چنين ادعايي دور از ادب بوده و رنگ و بوي خودپسندي دارد؛
رابعاً، خود انبيا و اوليا، در مقام معرفت، دست کم در مواردي اظهار عجز کرده اند.(7)
منظور من از يقين، باور همراه با آرامش خاطر است. براي من اين بسيار ارجمند است. اين آرامش، دست آورد سازگاري باور با ذهن و عين است. توضيح مطلب آن است که هر گونه باور ما با دو واقعيت رو به رو است: « ذهن » و « عين » ( واقعيت خارجي ) ذهن و عين هر دو، نوعي استقلال دارند. همين استقلال و اقتدار، آن دو را به گونه اي رو در روي ما قرار مي دهد که نمي توانيم، آنها را تابع خود ساخته، به دلخواه خود آنان را هماهنگ کنيم. نه کليسا، حتي اگر عيساي مسيح نيز بگويد: 2×2=5، اگر با قوي ترين احساس ها نيز دل بسته و فرمانبردار عيسي باشيم، ذهنمان با ما هماهنگ نمي شود و اين گزاره را نادرست مي پندارد. همين گونه است رابطه ي ما با « عين »؛ اگر نه کليسا، حتي اگر عيسي نيز بگويد زمين ساکن است و نمي گردد، زمين همچنان مي گردد و پيرو گفته ي کسي نمي شود.
سخن در حصول آرامش بود. بدين سان، اطمينان ما هنگامي است که باورهاي ما با اين دو منبع و مرجعِ خودمختار هماهنگ باشد. و همين هماهنگي، عامل هشدار دهنده در کاستي ها و محدوديت هاست.
ما با واقعيت، تنها از راه حواس خود برخورد مي کنيم؛ بنابراين مبدأ معرفت انسان، حس اوست.(8) اين حس، خطا مي کند؛ اما به هر حال ما را با واقعيت ارتباط مي دهد. اگر انسان تنها همين حواس را داشت، از ارتباط بسيار ضعيفي با واقعيت بهره مند مي شد. سهم عمده ي ارتباط ما با واقعيت، به نيروي انديشه و استدلال ما (عقل) تعلق دارد. عقل، چنان بر حواس ما حاکم است که گويي اصلاً حواس ما کاره اي نيست. آنان که به اصالت عقل و بي نيازي آن از تجربه باور کرده اند، از اين روي معذورند که در انسان برخلاف حيوان، حواسّ انسان استقلال چنداني ندارند. براي نمونه، اگر بخواهيم يک احساس ناب داشته باشيم، نخواهيم توانست؛ زيرا هيچ راهي نداريم تا سلطه ي عقل را بر حس از ميان برداريم. شايد اين گونه تجربه را در دوران شيرخوارگي داشته ايم؛ اما هيچ خاطره اي از آنها در يادمان نمانده است.
بنابراين، احساس ناب نداريم، بلکه عقل ما حواسّ ما را به کار مي گيرد تا با جهان ارتباط يابد. هر چه را حواس به ذهن انتقال دهند، بي درنگ با عقل شکل و سازمان يافته، ابزاري براي فهم طبيعت مي شود.
عقل در سازماندهي ادراکات و برداشت هاي گوناگون از آنها، براي فهم و تفسير جهان به کاستي ها و خطاهايي گرفتار مي شود؛ اما چون بر خود و کارکرد خود آگاه است، دير يا زود مي تواند از کاستي ها و خطاهايش آگاه شود.
پيدايش نگرش معرفت شناختي به عقل و حواس، نتيجه ي همين خودآگاهي بود. شکّاکيت و نسبيّت يوناني، يک افراط برگرفته از ذوق و غرور اين خودآگاهي بود. چنانکه اين غرور و ذوق را در مواردي از جريان روشنفکري غرب نيز مي بينيم.(9) اين ذوق و غرور بسيار بجاست؛ زيرا خودآگاهي پديده اي بسيار باشکوه است.
من اين خودآگاهي را پشتوانه ي اصلي راه يابي انسان به شناخت مي دانم.
در پرتو اين خودآگاهي، انسان از هر کجا و هر گونه که آغاز کند مهم نيست. او به خطاي خود پي برده، به گسترش تکميل دانش خود خواهد پرداخت. مگر پزشکي از جادوگري آغاز نشده است؟ مگر فلسفه و دانش، فرزند افسانه نيستند؟
چرا به جاي اين که اميدوار باشيم، گرفتار غرور شويم؟ اميد، تلاش مي آفريند و زنده است، در حالي که غرور، جمود و تعصّب ايجاد مي کند و فريبنده و بازدارنده است.
دانشمند امروز، با آگاهي هايي که به دست آورده، صدها مشکل گذشته ي انسان ها را بر مي دارد و اينک بر پايه ي همين معلومات، دستگاهي را از زمين، روانه مريخ مي کند و پيام آن را دريافت مي نمايد؛ اما دچار غرور نمي شود و نه تنها ادعايي ندارد؛ متواضعانه چشم به راه آينده است تا بتواند معلومات خود را گسترش داده، و خطاهايش را اصلاح کند. تا جايي که مي گويد اگر از من بپرسيد: آيا فردا نيز، مانند روزهاي گذشته، آفتاب طلوع خواهد کرد؟ شما را براي چنين پرسشي مسخره نمي کنم؛ بلکه در پاسخ مي گويم: شايد؛ اما من با قطع و يقينِ مطلق نمي توانم بگويم، آري!
چنين کسي هنوز خود را در گشودن راز هستي، در آغاز راه مي بيند و به ادامه ي راه و به آينده ي کار اميدوار است تا بتواند به آگاهي و رازداني بيشتري دست يابد. برخلاف آن که با فراگرفتن چند تعريف به اصطلاح جامع و مانع، چنان مي انديشد که ذهن او جهاني شده است، دقيقاً برابر جهان خارج، و ادعاي خدايي و دست کم خداگونگي مي کند که:
از قعر گل سياه تا اوج زحل *** کردم همه مشکلات عالم را حل
بنابر آنچه گذشت، منظور ما از يقين، همين اطمينان و آرامش برگرفته از هماهنگي باور ما با ذهن و عين است. به نمونه هاي ذيل توجه کنيد:
الف) هنگامي که گزاره ي « گل سرخ، خوشبو است » را باور مي کنيد، دستگاه ادراکي شما با نوعي آرامش همراه است؛ چون اين گزاره نه با ذهن شما ناسازگار است و نه با دنيايي که آن را « عين » يا دنياي بيرون از ذهن مي شناسيد.
ب) اگر کسي بگويد : « 2×2=5 » ، شما هرگونه علاقه اي نيز به پذيرش آن داشته باشيد، آرامش نخواهيد داشت. کاري به بيرون از ذهن نيز نداريد، بلکه اين گزاره را با ذهن خود سازگار نمي يابيد.
ج) اگر کسي به شما بگويد که: « برخي از جانداران نمي ميرند »، اين گزاره با ذهن شما سازگار است؛ اما با آنچه عملاً در جهان خارج از ذهن ديده ايد سازگار نيست.
بنابراين، ما تنها به گزاره ي الف باور مي کنيم نه گزاره هاي ب و ج.
حداکثر کاري که مي توانيم بکنيم آن است که از کسي که اين گزاره ها را عنوان مي کند، بخواهيم که دلايل و قراين خود را ارائه دهد. آن هم تنها درباره ي گزاره هايي از نوع گزاره ي «ج» که مدلول گزاره با جهان خارج سازگار نيست؛ اما درباره ي گزاره هايي از نوع «ب» ، حتي توجيه هم نمي خواهيم.
بنابراين، يقين ما بر پايه ي هماهنگي با اين دو مرجع خودمختار خواهد بود؛ اما درباره ي خود اين مرجع ها، نکاتي است که در بند بعدي بيان مي کنم.
3. يقين و احتمال خطا
باورِ همراه با آرامش و اطمينان هماهنگ با ذهن و عين را، آخرين درجه ي ممکن از يقين دانستيم. اکنون بحث در اين است که اين يقين، چگونه با احتمال خطا سازگار است؟براي روشن شدن پاسخ، نخست به ماهيت اين دو مرجع نگاهي مي افکنيم:
الف) ماهيت نظام ذهن:
سازمان ذهن ما، ساخته ي تجارب ما؛ اما فراتر از تجربه است؛ زيرا ذهن است که تجربه را به کار مي گيرد و نتايج تجربه ها را در يک چارچوب، سامان مي بخشد. نظام ذهن ما، براي خود، اصول و قواعدي دارد که سخت به آنها پايبند است. ذهن انسان، سال ها پيش از ارسطو به اين اصول و قواعد پايبند بود که:- هر چيز، يک حقيقت جداگانه ي ويژه ي خويش است. سيب، سيب است؛ سنگ، سنگ و انسان، انسان؛
- اجتماع نقيضين، امکان ندارد که يک چيز، هم سيب باشد و هم سيب نباشد.
-ارتفاع نقيضين محال است: امکان ندارد که چيزي، نه دانا باشد و نه نادان.
مفاهيم زمان، مکان، سببيّت، کل و جزء، همگي در ذهن ما وجود دارند. سازمان ذهن، فهم ما را از جهان سامان مي بخشد. کار ذهن ما در برابر جهان، تنها اثرپذيري نيست، بلکه جهان را نيز براي ما سامان مي بخشد و شايان فهم مي کند.
من، انقلاب کپرنيکي کانت را، به آن اندازه نمي پذيرم که انسان را از جهان، آن گونه که هست، به کلّي بيگانه بدانم؛ اما مي پذيرم که نظام ذهن ما، فهم جهان را سامان مي بخشد؛ اما آيا جهان مورد مطالعه در اين نظام، و به عبارت ديگر فهم سامان يافته ي ما، يا سامانِ فهم ما از جهان، با جهان واقع و به تعبير کانت « جهان آن گونه که هست » تفاوت دارد يا نه؟ پاسخ اهل فکر به اين پرسش، هميشه مثبت بوده است، مگر اين که کسي دچار خام انديشي و غرور جاهلانه شده باشد.
چنان که گفتيم از همان آغاز، فلاسفه قديم و جديد، فهم جهان را با قيد « در حدّ توان انسان » همراه ساخته اند.
با توجه به همين تفاوت، اگر محتواي فهم خودمان را، با محتواي جهان از جهات گوناگون کمّي و کيفي و نسبت ها و روابط، بنسجيم ترديدي نخواهيم داشت که ذهن ما، همه ي واقعيت جهان نيست. نه اين که ذهن ما با واقعيت جهان رابطه نداشته باشد، نه، اين ارتباط چنان که گذشت از اصول بنيادين نظام ذهن ماست، بلکه ذهن ما جهان را به شکل کامل در خود ندارد.
اگر هر آنچه هست، يا جهان آن گونه که هست در ذهن ما نيز بود، در آن فرض، ما به حقيقتِ ناب دست مي يافتيم. و چنان که گفتيم، اين بيش از توان ما است که حقيقت ناب را در اختيار گيريم، بلکه آنچه سهم ماست، تلاش براي هر چه کامل تر و درست تر فهيمدن جهان است. همين نکته به ما هشدار مي دهد که هرگز دچار خودپسندي نشويم و از تلاش براي اصلاح و تکميل معلوماتمان دست برنداريم. احتمال خطا نيز چيزي جز اين نيست.
ب) ماهيت عين ( جهان خارج از ذهن ):
چنان که گذشت، باور به واقعيت از اصول بنيادين تفکّر انسان است. واقعيت را اگر انکار کنيم، با باوري که با واقعيت سازگار نيست، رو به رو خواهيم شد. واقعيت، خود را به ما نشان مي دهد: خودمختار، خودنما و خود پديدار.چنان که گذشت، ما مي توانيم دو گزاره ي زير را با خود در ميان بگذاريم: يکي اين که در جهانِ هستي، اين تنها من است که هست و جز آن پندارهاي اين ذهن اند؛ يعني در بيرون ذهن من، چيزي نيست. همين جمله ي اخير را در نظر داشته باشيد: در بيرون ذهن من، چيزي نيست.
ديگر اين که جهاني بيرون از ذهن من هست.
پذيرش هيچ يک از دو گزاره ي مذکور، با نظام ذهن ما ناسازگار نيست. ممکن است بيرون از ذهن ما چيزي باشد و يا نباشد و همه ي آنچه را جهان مي دانيم، رؤيايي بيش نباشد. براي من، تنها رؤياي من، اصل است و حتي همه ي انسان ها و تخيّل هاي ديگر نيز، جز تخيّل و رؤياي خود من نيستند.
هر کس مي تواند چنين پنداري داشته باشد. همان گونه که هر کسي مي تواند به واقعيت بيرون از خود باور کند.
اما هر کسي نيز بخواهد به شکل جدّي، اين دو گزاره را به گونه اي با هم بسنجد، بي درنگ، گزاره ي اثبات واقعيت را بر گزاره ي نفي آن برتري مي دهد؛ زيرا عملاً مي بيند که گزاره ي نفي واقعيت، با واقعيت سازگار نيست. به گونه اي که ما براي رفع اين ناسازگاري ناچاريم واقعيت را انکار کنيم. در صورتي که در گزاره ي اثبات، اين ناسازگاري نيست.
اکنون بايد به نقطه اي که خاستگاه خطاست بپردازيم. چنان که گفتيم، علم و آگاهي ما وابسته به دو مرجع و منبع اند که با سازگاري با اين دو مرجع، به يقين ( باور همراه با آرامش و اطمينان ) تبديل مي شود.
اما اين يقين، پاياني، مطلق و کامل نيست، بلکه مشروط و محدود به توان انسان است. اکنون مي خواهم درباره ي اين « توان » که منشأ کاستي و خطا در علم و آگاهي ماست، کمي توضيح بدهم. در آگاهي ما، چهار عامل دخالت دارند:
يکي عين است و ديگري ذهن. درباره ي اين دو، توضيح کوتاهي داديم؛ اما هر يک از اين دو عامل، به سبب ديگري تکيه دارد که رابطه اش با آن، به گونه ي رابطه ي عرض با جوهر است. اين عامل که جنبه ي جوهر، تکيه گاه و پشتيبان را دارد، درباره ي ذهن عبارت است از آن حقيقتي که آن را « نفس » يا « من » مي ناميم. ذهن؛ يعني نيروي ادراک، انديشه و استدلال. و آن حقيقت؛ يعني انديشنده و کسي که اين قوّه را به کار مي برد و نيز کنترل مي کند. همان حقيقتي که در بيان دکارت، به شکل فاعلِ انديشه : « مي انديشم »، حضور خود را با اين بيان که « پس هستم »، اعلام مي کند.
اما اين تکيه گاه درباره ي عين، همان است که اين داده هاي حسّي، ظهور و پيام آن است. شما اکنون که اين سطر را مي خوانيد، نمي توانيد همين خواندن را که گونه اي ارتباط با بيرون است، باور نداشته باشيد. اين ارتباط را شما با هر چه توجيه کنيد و دريافت خود را هر چه بناميد، تفاوتي ندارد. مهم آن است که شما با چيزي ارتباط داريد؛ يعني حواسّ شما، چيزي را از بيرون گرفته است. ما همين را برابر معمول، « داده هاي حسي » مي ناميم. اين داده هاي حسي يا به تعبير ديگر، اين پديده ها به چيزي در آن سوي خود، دلالت دارند. کسي منکر اين دلالت نيست؛ يعني همه ي متفکّران، اين پديده ها و داده ها را به گونه اي به عاملي در آن سوي اينها وابسته مي دانند. برکلي که به شکل کلّي، واقعيت ماده را انکار مي کند، باز گونه اي اين پديدارها را به چيزي وابسته مي داند که روح يا ذهن خداست.
اما يک دقت و تأمل، به روشني تمام، نشان مي دهد که اين داده ها و پديدارها، به حقيقت در بيرون دلالت دارند؛ زيرا:
يک: هر گونه توجيه اين پديدارها که وابسته به جهان عيني نباشد، از گونه اي خيال بافي و توسل به مباني غيرواقعي نشأت مي گيرد.
دو: در برخي تحليل ها، ايده آليست ها حساب اين پديدارها و داده ها را از آنچه در آن سوي پديدارهاست جدا نکرده اند. برتراندراسل بر اين باور است که استدلال برکلي بر همين خطا استوار است. برکلي، شيء درک شده را با عملِ ادراک، يکي دانسته است. عمل ادراک، ذهني و در ذهن است و اين جاي ترديد نيست؛ زيرا يک قضيه ي تحليلي است، نه ترکيبي؛ اما اين حکم را نبايد به شيء ادراک شده، سرايت داده و آن را نيز ذهني پنداشت؛ بنابراين بايد حساب عمل ادراک را از متعلّق ادراک جدا کنيم حکم يکي را به ديگري سرايت ندهيم؛ زيرا هيچ يک از دلايل برکلي، بر ذهني بودن متعلّق دلالت ندارند، مگر به خطا، عنوان « تصور » را به متعلق ادراک نيز، گسترش دهيم.(10)
سه: اگر براي اين ادراک، متعلقي در کار نبود، چه عاملي مي توانست ادراک ميليونها انسان را، در ميليادرها مورد هماهنگ سازد؛ براي نمونه همگي فکر کنند که اکنون هوا روشن است، يا اين کاغذ، روي ميز است و جز آن.
اکنون بار ديگر به بحث از خاستگاه خطا باز مي گرديم. عمل ادراک، چنان که گفتيم، دست آورد چهار عامل ياد شده ( واقعيت، داده هاي حواس، سازمان ذهن و شخص ادراک کننده ) است. از اين ميان، دو سبب که در دو سوي جريان ادراک قرار دارند، « واقعيت » و « نفس صاحب ادراک » هستند. از اين دو سو، در عملِ ارتباط با يک ديگر (ادراک )، تنها يک فعاليت همراه با آگاهي دارد که همان عامل ادراک کننده است. اين سبب، عزم مي کند که با عامل ديگر ( واقعيت ) ارتباط معرفتي برقرار کند.
در اين تلاش، دو عامل ديگر به شکل واسطه، وارد عمل مي شوند: يکي داده هاي حسي و ديگري نظام ذهن. پايه ي شناخت ما آن داده هاي حسي در اين نظام ذهني است. چنان که بدون تجربه حسي به معرفت نمي رسيم. بدون دخالت نظام ذهني نيز، حصول معرفت امکان ندارد.
ادامه دارد...
پينوشتها:
1-آذرماه سال 1381.
2-متأسفانه، مراکز دانشگاهي ما، در بسياري از رشته هاي علوم انساني، به ويژه در فلسفه و کلام در سيطره ي چنين کساني است.
3-مانند تأملات کانت که آقاي دکتر حدّاد عادل ترجمه کرده و کتاب تأملات دکارت را حجة الإسلام احمد احمدي عضو شوراي عالي انقلاب فرهنگي ترجمه کرده است. البته با نشر رمان هاي خلاف عفت و فرهنگ جامعه برخورد مي شود که ربطي به بحث ما ندارد. همچنين برخي نوشته هاي مربوط به باور و ارزش ها نيز هنگامي که جنبه ي جناحي و سياسي دارد، موجب هياهو مي شود که آن نيز به اين بحث ارتباط ندارد؛ براي نمونه اگر اعضاي يکي از جناح ها در يکي از اوصاف امامان ترديد کند، حريف از آن بهره برداري مي کند؛ در حالي که صدها کتاب متکلمان غير شيعه، چاپ مي شود که خريدارانش بيشتر از علما و محققان و مدافعان مذهب شيعه اند و کسي نيز اعتراض نمي کند. و آنگه امروزه اگر کسي اهل فکر باشد، جا براي نشر افکارش کم نيست. شرايط ما با قرون وسطاي متفکّران غرب از زمين تا آسمان تفاوت دارد و اين بر کسي پوشيده نيست.
4-اصول علم انساني، بندهاي 92-96
5-ابن سينا، تعليقات به کوشش عبدالرحمان بدوي، ص 34 و 82.
6-منظور من از « مؤمن » معناي اسلامي آن است؛ يعني کسي که درباره ي اصول دين، داراي باور صادق موجّه است. برخلاف معناي مسيحي کلمه که به کلّي به حوزه ي عقل مربوط نبوده، برخلاف عقل و توجيه عقلاني است.
7-مانند « ما عرفناک حق معرفتک »، يا « لا احصي ثناء عليک ».
8-ابن سينا، تعليقات، به کوشش عبدالرحمان بدوي، ص 82.
9-تنظيم دين انساني به وسيله ي آگوست کنت، نمونه اي از آنهاست. از نمونه هاي جالب ديگرِ آن، مي توان آنارشيزم و حتي کمونيزم را نام برد.
10-برتراندراسل، مسائل فلسفه، ترجمه ي منوچهر بزرگمهر، ص 56-61.
منبع مقاله :
يثربي، سيد يحيي؛ (1383) از يقين تا يقين: راه نو در معرفت شناسي و متافيزيک، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ دوم.
/ج