به اين خانه نقل مکان کن

شهيد حسين خزاري در لباس پوشيدن چنان ساده بود که از هر لباس خود مدت زيادي استفاده مي کرد؛ به حدي که کهنه مي شد. وقتي به ايشان اصرار مي کردند که لباس جديدي بگيرد، مي گفت:
شنبه، 5 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به اين خانه نقل مکان کن
 به اين خانه نقل مکان کن

 






 

زيرعنوان: ساده زيستي در سيره ي شهدا

لباس کهنه

شهيد حسين خرازي
شهيد حسين خزاري در لباس پوشيدن چنان ساده بود که از هر لباس خود مدت زيادي استفاده مي کرد؛ به حدي که کهنه مي شد. وقتي به ايشان اصرار مي کردند که لباس جديدي بگيرد، مي گفت:
- درست است که من اختيار دارم به اندازه ي نيازي که دارم، از بيت المال مسلمين بردارم، اما به خودم اجازه نمي دهم و تا حد امکان از همين لباس ها استفاده مي کنم.
يکي از رزمندگان لشکر امام حسين (عليه السلام) مي گفت:
- يک بار شاهد بودم شهيد خرازي پيراهن خود را شست و مدتي صبر کرد تا خشک شد، آنگاه آن را پوشيد و رفت. (1)

جشن عروسي

شهيد حاج کاظم رستگار
دو ماهي را که کاظم و ناصر در جبهه مي گذراندند، براي ما بيشتر از يک سال طول کشيد. بالاخره در هشتم شهريور، آنها برگشتند. هر دو خوشحال و هيجان زده بودند. پيروزي بزرگي در اين عمليات نصيب رزمندگان اسلام شده بود. نيروهاي سپاه توانسته بودند سه ارتفاع بسيار مهم را در منطقه ي « بازي دراز »، از دست دشمن بيرون بکشند. آنها مي گفتند تا پيش از اين، نيروهاي عراقي دائماً در حال پيشروي بودند، اما با اين عمليات، ايراني ها توانستند به دشمن نشان بدهند که دوره ي پيشروي به سر آمده است!
با آمدن کاظم و ناصر از جبهه، صحبت مراسم عقد پيش آمد و همين صحبت همه را به تکاپو واداشت؛ مخصوصاً مادرم را که بايد دو دخترش را همزمان به خانه ي بخت مي فرستاد. من و خواهرم تمام سعي مان را مي کرديم تا کارها هرچه سريع تر به انجام برسد. نگراني آن را داشتيم که دوباره عمليات جديدي پيش بيايد و کاظم و ناصر از پيش ما بروند.
روزي که براي خريد مي رفتيم، هيچ کدام از دامادها ما را همراهي نکردند. کاظم گفت: « هنوز به همديگر محرم نيستيم و حضورمان لزومي ندارد ».
من و خواهرم سعي کرديم در حد و حدود خانواده ها خريد کنيم و از خيلي چيزها که هر دختري در چنان موقعيتي آرزويش را دارد چشم پوشي کنيم. به اين ترتيب خيلي سريع و ساده مراسم خريد انجام شد و ما آماده ي برگزاري جشن شديم. اما ناگهان همه چيز به هم ريخت. خبر رسيد که اين بار بمبي در دفتر نخست وزيري منفجر شده است. با شهادت رئيس جمهور رجايي و نخست وزير باهنر، مراسم عقد به تعويق افتاد.
چند روز بعد از اين فاجعه، با اصرار خانواده ي کاظم مراسم ساده اي برپا شد و ما به عقد هم درآمديم. تاريخ عروسي را چند ماه ديگر تعيين کرديم تا فرصتي باشد براي تهيه ي مقدمات جشن عروسي.
به خودم دلداري مي دادم که در جشن عروسي،‌ تلافي نامزدي و عقدکنان را که آن طور سوت و کور برگزار شده بود، درآوريم، اما هر وقت صحبت از چگونگي برگزاري مراسم عروسي مي شد،‌ کاظم به خودش مي پيچيد و مي گفت: « درست نيست، ما بعداً بايد جواب پس بدهيم ».
من در رؤياي چهارده سالگي ام بودم. پوشيدن لباس عروس، گل زدن ماشين و... را دوست داشتم تجربه کنم، اما کاظم مي گفت: « همه ي مراسم، کوتاه و بي و سر و صدا و يک جا در مسجد انجام شود. از مهمان ها هم با خرما پذيرايي مي کنيم ».
خوبي اش اين بود که پدر و مادرها هم با نظر ما موافق بودند و مي گفتند مراسم بايد در حد معمول و عرف جامعه انجام شود.
ترورها شدت گرفته بود؛ به طوري که هر روز وقتي محمد به پادگان مي رفت،‌ اميد نداشتيم شب، سالم به خانه برگردد. هنوز يک هفته از عقدمان نمي گذشت که روزي کاظم به خانه ي ما آمد و به من گفت: « با اين وضعيت ترورها، نمي توانم مدت زيادي شما را عقد کرده نگه دارم ». و پيشنهاد کرد هرچه زودتر مراسم عروسي انجام شود. قبول کردم.
خانواده ها هم که موافقت ما را ديدند، مخالفتي نشان ندادند. مراسم را در منزل خواهر کاظم در افسريه، برگزار کرديم. مراسمي که بيشتر يک ميهماني بود و حتي دستي هم براي شادي در آن زده نشد. ناصر شيري پيش از اين به جبهه رفته بود و جايش بسيار خالي بود. محمد هم در پادگان آماده باش بود. به اصرار من و کاظم و تلفن هاي زيادي که به پادگان توحيد زديم، محمد قبول کرد تا موقع گشت زدن در شهر، سري به مجلس عروسي مان بزند. برادرم خودش را به ما رساند، اما همان طور ايستاده و با عجله يک شيريني برداشت و از همان راهي که آمده بود برگشت. به خودم دلداري دادم و نقشه کشيدم وقتي جنگ تمام شود، جشني حسابي برپا مي کنيم و همه ي آدم هايي را که دوست داشتم در عروسي ام باشند، دعوت مي کنيم و چنين و چنان مي کنيم و...
بعد از مراسم، سوار ماشين شديم تا به خانه ي جديدمان برويم؛ به خانه ي پدر کاظم. قرار شده بود در طبقه ي بالاي خانه ي آنها زندگي کنيم.
وقتي مقابل خانه رسيديم، گوسفندي را جلوي ماشين آوردند تا قرباني کنند، اما کاظم با گفتن اين که « درست نيست! » جلوي کارشان را گرفت. آن قدر بي سر و صدا به آنجا وارد شديم که تا مدت ها هيچ کدام از همسايه ها متوجه نشدند عروسي به آن خانه پا گذاشته است! (2)

سلمان

شهيد محمد مصطفوي کرماني
يک روز، من براي « محمد » از پول شهريه اي که از حوزه مي گرفت، يک لباس زير دوختم و به او دادم که بپوشد. گفت: « پول پارچه را از کجا آوردي؟ » گفتم: « از پول شهريه خريدم ». گفت: « نه، از پول شهريه براي من لباس تهيه نکن. خواهش مي کنم از پول منبرهايي که مي روم پارچه بخر ». ايشان در حوزه به سلمان معروف بود. دوستان او به شوخي به ما مي گفتند: « آدم بسيار خوبي است، اما يک عيب دارد که شب ها نمي خوابد و دائم نماز شب مي خواند ». (3)

به اين خانه نقل مکان کن!

شهيد عباس بابايي
وقتي « عباس » فرمانده پايگاه هوايي اصفهان شد، از جمله کارهايي که داشت، شناسائي روستاهاي مستمند و افراد فقير در آنها بود. او به روستاها مي رفت و از نظر برق، آب آشاميدني، حمام و ساير احتياجات، زندگي آنها را تأمين مي کرد. وقتي روستاييان به خاطر قدرداني از زحمات او نام روستايشان را عباس آباد گذاشتند، عباس ديگر به آنجا نرفت، تا اينکه مردم از علت نرفتن او مطلع شدند و نام روستاي خود را دوباره تغيير دادند. عباس پس از اين دوباره به آن روستا رفت.
در منزل تلويزيون نداشتيم. روزي از طرف مسؤولين، يک دستگاه تلويزيون رنگي به خانه ما فرستاده شد. « عباس » آن زمان در جبهه بود.
من چون با خصوصيات او آشنا بودم، از گرفتن آن خودداري کردم، ولي در مقابل اصرار شديد، آن را پذيرفتم. به آن دست نزدم تا شوهرم بيايد. وقتي از جبهه بازگشت، ماجرا را شرح دادم. فرداي آن روز به خانه آمد تا تلويزيون را با خود ببرد. وقتي بچه ها را ناراحت ديد، گفت: « بچه ها‍ شما بابا را بيشتر دوست داريد يا تلويزيون رنگي را؟ » بچه ها گفتند: « بابا را! » شوهرم گفت: « پس حالا که شما بابا داريد، اجازه بدهيد من اين را به يکي از خانواده هاي شهدا بدهم تا دل بچه هاي اين شهيد که بابا ندارند کمي شاد شود ».
« عباس »، به ظاهر دنيا به طور مطلق دلبستگي نداشت و براي حفظ اين روحيه، به جدّ رياضت مي کشيد. به زندگي مجلل و خانه ي بزرگ و وسايل لوکس و مدرن، هرگز بها نمي داد. وقتي فرمانده پايگاه هوايي اصفهان بود، با اينکه مي توانست خانه ي بزرگ و وسيع و مجهزي در اختيار داشته باشد، در خانه ي سازماني افسران جزء که از قديم و قبل از مسؤوليتش در اختيار او بود، زندگي مي کرد.
يک روز به منزل آمد و گفت: « اثاثيه منزل را جمع کنيد، بايد به خانه ديگري نقل مکان کنيم ». همين کار شد و روز بعد به خانه ي کوچکتري رفتيم. بعدها فهميدم آن شب، در مسجد پايگاه، برادر درجه داري که داراي شش فرزند بود، از کوچکي خانه سازماني اش به او گلايه کرده و عباس هم آدرس خانه ي ما را به او داده و گفته بود: « فردا به اين خانه نقل مکان کن! ». آن درجه دار، وقتي فهميد او آدرس خانه ي خودش را داده از جابجائي منصرف شد. عباس که پي به قضيه برد، با اصرار از او خواست به خانه ي ما نقل مکان کند و به اين ترتيب ما به خانه ي آن برادر رفتيم و او هم به خانه ي ما اسباب کشي کرد ».
از ويژگيهاي « شهيد بابايي » پرهيز و دوري از خوردن غذاهايي بود که بقيه پرسنل امکان دسترسي به آن نوع غذا را نداشتند.
به هنگام حضور در جبهه هاي جنگ تحميلي، از ميوه ها و خوردني هايي که از طريق کمک هاي مردمي به جبهه ارسال شده بود، استفاده نمي کرد. او استفاده از کمک هاي مردمي را فقط براي رزمندگان بسيجي جايز مي دانست.
شهيد « بابائي » قبل از اينکه به فرماندهي پايگاه هشتم شکاري اصفهان منصوب شود، به عنوان يک افسر خلبان در منزل سازماني « افسران » که داراي امکانات و تسهيلات بيشتري بود،‌ زندگي مي کرد. به محض اينکه مسؤوليت فرماندهي پايگاه مزبور به ايشان محول شد، به يکي از کوچکترين منازلي که در پايگاه وجود داشت، نقل مکان کرد. اين حرکت شهيد، مجدداً زماني که به معاونت عمليات فرماندهي نيروي هوايي منصوب و به تهران منتقل گرديد، تکرار شد.
او به عنوان معاون فرماندهي نيروي هوايي، به جاي استفاده از منازل وسيع ويلايي که داراي امکانات ويژه و تسهيلات بيشتر بوده و براي چنين افرادي بنا شده اند، از يک منزل کوچک درجه داري و سپس از يک منزل کوچک تر کارمندي استفاده مي کرد. (4)

وسائل مختصر زندگي

شهيد سيد محمدتقي رضوي
« آقا تقي » هميشه مي گفت: « ما براي رضاي خدا با همديگر ازدواج مي کنيم ». زندگي ما با زندگي سايرين فرق دارد. در زندگي ما نه خانه اي خواهي ديد، نه ماشيني و نه حتي سفره ي عقد آن چناني.
من مي خواهم تو نيز جهيزيه ي زيادي را براي خود نياوري. براي من انسانيت و ايمان مهم است. هدف ما خداست و بايد در راه او تلاش و کوشش کرد. ما با همين مختصر وسايلي که داريم، زندگي خواهيم کرد ». (5)

پي نوشت ها :

1. صنوبرهاي سرخ، ص 47.
2. انتظار، صص 21-23.
3. سروهاي سرخ، ص 119.
4. سروهاي سرخ، صص 181 و 182 و 188 و 189.
5. سروهاي سرخ، ص 189.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.