ساده پوشي و گمنامي

يکي از کارهاي عجيب جهادگر شهيد « سيد محمدصادق دشتي »‌ اين بود که در آن گرماي کشنده و طاقت فرساي خوزستان، در استفاده از کولر خودداري مي کرد. مي گفت: « در شرايطي که بچه هاي رزمنده، در روز از گرماي سوزان
شنبه، 5 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ساده پوشي و گمنامي
 ساده پوشي و گمنامي

 






 

زيرعنوان: ساده زيستي در سيره ي شهدا

آيا خدا راضي است؟

شهيد سيد محمدصادق دشتي
يکي از کارهاي عجيب جهادگر شهيد « سيد محمدصادق دشتي »‌ اين بود که در آن گرماي کشنده و طاقت فرساي خوزستان، در استفاده از کولر خودداري مي کرد. مي گفت: « در شرايطي که بچه هاي رزمنده، در روز از گرماي سوزان خورشيد و در شب از آزار و اذيت پشه ها آرامش ندارند، آيا خدا راضي است که من در ستاد، آرام زير کولر بخوابم؟ ».
سرانجام او در 1364/7/23 در حالي که ترکشي به سينه ي پاکش اصابت کرد، چند قدم طي کرد و زانو بر زمين گذاشت و دست هايش را به آسمان بلند کرد و گفت: « فزتُ و رب الکعبه » و لحظاتي بعد با لبي خندان به شهادت رسيد. (1)

تا قابل استفاده است ...

شهيد حسن صنعتکار
هيچگاه نديدم « حسن »، لباس نو بپوشد. يک بار به او گفتم: « اين لباس را چهار سال است که مي پوشي، اين را عوض کن ». در جوابم گفت: « تا زماني که بشود از آن استفاده کرد، استفاده مي کنم ».
حسن هر وقت که فراغتي پيدا مي کرد، قرآن مي خواند. تکيه کلام هميشگي او اين بود: « وقت براي استراحت، بعداً زياد است ».
او وصيت کرد: « يک جلسه دعاي کميل، يک جلسه دعاي توسل و يک جلسه زيارت عاشورا را برايم بگذاريد و روضه ي حضرت زهرا (عليهاالسلام) و حضرت امام حسين (عليه السلام) در آن جلسات خوانده شود. (2)

همه ي زندگي او

شهيد سيد محمدتقي رضوي
« تقي » بعد از ازدواج، بلافاصله به تربت و از آنجا به اهواز رفت. افراد خانواده هواي ديدارش را داشتند. سرانجام با آمدن عيد و تعطيلات سال جديد، اسباب سفر را بستيم و روانه ي اهواز شديم. بعد از رسيدن به اهواز، راهي خانه ي تقي شديم.
من از زندگي تقي تصور ديگري داشتم. زندگي او خيلي ساده بود، ساده تر از آن چيزي که حتي بتوان تصور کرد. زندگي آقا تقي در دو پتو خلاصه مي شد، آن هم دو پتويي که از جهاد به امانت گرفته بود. يکي از آن ها حکم زيرانداز را داشت و از ديگري به عنوان روانداز استفاده مي کرد.
بالاخره هرچه باشد، من مادر بودم و ديدن آن صحنه در زندگي فرزندم، دلم را به درد آورد. آنها حتي بالش هم نداشتند که زير سرشان بگذارند. آقا تقي از اورکتش به جاي بالش استفاده مي کرد و خانمش هم از چادرش. موقع برگشتن، من دو بالش را که خود براي استفاده بچه ها برده بودم، پيش آنها گذاشتم - که بالش ها را زير سرشان بگذارند! اين همه ي زندگي تقي از اول تا آخر بود. (3)

لباسِ ايراني

شهيد عبدالله فلاحي
« عبدالله » هميشه لباس هاي بسيار ساده اي مي پوشيد و خانواده را هم توصيه مي کرد لباس ساده بخرند و ساده بپوشند تا جلب توجه نکند. يک روز که با پدرم براي خريد به بازار رفته بود، پيراهن ساده ي سبزرنگي را انتخاب کردم. پدرم به او گفت: « عبدالله! اين پيراهن خوب نيست ». و به جاي آن يک پيراهن خارجي را به او نشان داد که انتخاب کند، عبدالله به پدرم گفت: « من ايراني هستم و دوست دارم لباس ايراني بپوشم ». (4)

لباس نو نمي پوشيد!

شهيد علي خواجه علي
« علي » زندگي ساده را بسيار مي پسنديد و از زندگي تجملاتي به شدت پرهيز مي کرد. لباس هاي نو به تن نمي کرد. وقتي از او علت را جويا مي شديم، مي گفت: « هرچند انسان زندگي پر زرق و برقي داشته باشد، در آخر بايد به زير خاک برود. چرا انسان کاري بکند که مديون ديگران باشد؟ » به او گفتم: « مگر لباس نو پوشيدن عيبي دارد؟ ».
مي گفت: « نه، عيبي ندارد ولي من از اين جهت نمي پوشم که ممکن است افرادي که درآمد کمي دارند يا پدر و مادري ندارند که براي آنها لباس نو تهيه کنند، اين گونه لباس ها را ببينند و دلشان بخواهد، ولي چون نمي توانند تهيه کنند، دلشان شکسته شود! ».
او هميشه خود را خدمتگزار مردم محروم سيستان مي دانست. وقتي از زاهدان کمک مردمي مي آمد، چند شبانه روز وقت مي گذاشت تا آن اجناس را بين مردم مستمند توزيع کند. (5)

همدردي با اکثريت ملت

شهيد عليرضا جلالي پور
« عليرضا » که به قم باز مي گشت، در حجره ي محقر طلبگي خود زندگي ساده اي را گذرانيد. در زمستان به ندرت چراغ والور را براي غير غذا روشن مي کرد.
مي گفت: « مگر به غير از اين طريق مي توان با مستضعفين همدرد بود و يا درد رزمندگان در جبهه هاي پر برف غرب را لمس کرد؟ »
در زمستان و تابستان يک کفش با رويه اي پارچه اي که از ارزان ترين کفش ها بود، مي پوشيد که هم کفش داخل خانه و هم کفش بيرون او بود. مي گفت: « غذاي ما بايد غذاي اکثريت ملت مستضعف باشد ».
تا موقعي که در قم زندگي مي کرد، هرگز نديدم حتي براي يک بار هم گوشت گوسفند يا گاو بخرد و تنها يک بار با دفترچه ي بسيج، مرغ خريد. (6)

ساده پوشي و گمنامي

شهيد عباس بابايي
« عباس » از کودکي از خوابيدن روي تشک و بالش امتناع مي کرد و هميشه روي زمين مي خوابيد و مي گفت: « زندگي راحت، انسان را تن پرور مي کند و راحت طلب بار مي آورد ».
هيچ وقت ياد ندارم لباس نو پوشيده باشد. او حتي لباس عروسي اش را از برادر يا دامادمان قرض گرفت. هميشه يک شلوار معمولي و يک پيراهن ساده مي پوشيد.
اين اواخر که به قزوين مي آمد، من ناراحت شدم. گفتم: « پسرم، تو در اجتماع شغل مهمي داري، خوب نيست اين طور ساده لباس بپوشي. اگر لباس بهتري نداري، من به تو مي دهم ». او با تواضع مي گفت: « همين طور خوب است. من اين طور راحت ترم ».
در طول هجده سالي که در نيروي هوايي بود و به شهر مي آمد، هيچ وقت او را در لباس نظامي نديدم. حتي همسايگان ما نمي دانستند عباس چه کاره است و از طريق بچه هاي خود که سرباز مي شدند، از موقعيت او اطلاع پيدا مي کردند. با وضع ظاهري که در محل داشت، کسي خيال نمي کرد او معاون عملياتي نيروي هوايي و يا يک خلبان ورزيده در جنگ باشد.
موقعي هم که در پايگاه اصفهان درجه تشويقي گرفت و فرمانده پايگاه شد، اصلاً چيزي به ما نگفت. (7)

پتوي امانتي!

شهيد حاج کاظم رستگار
در آنجا ( خانه سازماني پادگان الله اکبر ) با بسياري از همسران فرماندهان آشنا شدم و رابطه ي صميمانه اي با آنها برقرار کردم؛ از جمله دوستي با خانواده هاي همت و باکري بود. اين دوستي ها علاوه بر اينکه باعث شد از تنهايي نجات پيدا کنم. امتياز ديگري هم داشت و آن اين بود که اطلاعاتم نسبت به جنگ و عمليات هايي که صورت مي گرفت وسعت پيدا کرد.
در خانه هاي سازماني، زندگي بسيار ساده بود. با آن که همسران ما خود از فرماندهان رده ي بالا بودند و مي توانستند بهترين امکانات را براي رفاه زندگي خانواده هايشان فراهم کنند، اما همگي در پائين ترين سطح، زندگي مي کرديم. يک روز از تهران براي ما چند مهمان رسيد. رختخواب کم داشتيم. از کاظم خواستم تا از پشتيباني چند پتو قرض کند. وقتي صبح شد و مهمان ها براي نماز بلند شدند، کاظم پتوها را جمع کرد و گفت: « من مي روم اين ها را تحويل بدهم ».
با تعجب پرسيدم: « حالا چرا با اين عجله! » کاظم در حالي که با پتوها از در اتاق بيرون مي رفت، گفت: « اين ها مال بيت المال و امانت است، هرچه زودتر ببرم خيالم راحت تر مي شود ». (8)

شهردار کجاست؟

شهيد بهروز شريفي
در زماني که شهردار جلفا بودم، روزي استاندار وقت براي بازديد به منطقه آمد. بعد از کلي بازديد و صحبت پرسيد: پس شهردار کجاست؟ گفتم خودم هستم. به تعجب آمد. فکر مي کرد که من آبدارچي هستم. انتظار داشت که شهردار با بيا و برو و کت و شلوار اتو کرده باشد. (9)

بدون زرق و برق

شهيد حسن شفيع زاده
زندگي ساده اي داشت. شفيع زاده به تجملات اهميت نمي داد و با لباس بسيجي و با خودروي معمولي و بدون زرق و برق رفت و آمد مي کرد. (10)

پي نوشت :

1. سروهاي سرخ، ص 191.
2. سروهاي سرخ، ص 197.
3. سروهاي سرخ، ص 196.
4. سروهاي سرخ، ص 201.
5. سروهاي سرخ، ص 200.
6. کتاب سروهاي سرخ، ص 203.
7. کتاب سروهاي سرخ، ص 206 و 207.
8. انتظار، ص 83.
9. گل هاي عاشورايي، ص 49.
10. آشناي آسماني، ص 143.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط