« و خداوند به من گفت:... نبي اي را براي ايشان، از ميان برادران ايشان، مثل تو معبوث خواهم کرد و کلم خود را به دهانش خواهم گذاشت و هر آنچه با اوامر فرمايم، به ايشان خواهد گفت و هرکسي که سخنان مرا که او به اسم من گويد، نشنود، من از او مطالبه خواهم کرد ».(1)
يک. تحريف تاريخ
بخش عمده اي از تاريخ قرآن، به بازگويي تاريخ بني اسرائيل و يهود و رويارويي آنان با پيامبر آخرالزمان اختصاص يافته و همين دليل، کافي است تا نويسندگان مسلمان به اين موضوع توجه کنند. اما با نگاهي هر چند گذرا به کارنامه آثار نويسندگان شيعه، چنين چيزي را نخواهيم ديد. حتي در کتابخانه ها نيز در اين زمينه آثار فراواني يافت نمي شود. در بيان علت اين امر بايد گفت: يهود براي اثرگذاري بر تاريخ، بسيار کوشيده و هزينه هاي هنگفتي براي تحريف تاريخ صرف کرده است. ايجاد سيستمي براي حذف و سانسور کتاب ها و نوشتارهاي ضد يهودي، از جمله اين تلاش هاست. يهود اين همه توفيق در تحريف تاريخ را، مديون آموزش هايي است که در دوران بيابان ديده است.با جست و جوي اندکي در تاريخ، ردپاي يهوديان را در جنگ هايي که ضد آنها برپا شده، خواهيم يافت. مظلوم نمايي يکي از مهم ترين ابزار آنان براي دستيابي به هدف بوده است. گويي در طول تاريخ، دستي در کار بوده تا يهوديان را از سال هاي پيش از ميلاد تا قرون حاضر، همواره ستم کش و در عين حال، شجاع و راسخ در عقيده نشان دهد. آمار شگفت انگيز کشتارهاي يهوديان که بيشتر به صورت اعدام دسته جمعي گزارش شده است، احتمال جعل و دست کم، تحريف را در ذهن تقويت مي کند.(2)
پس از عيسي (عليه السلام) تنها عنصر تهديد عليه يهود، پيامبر آخرالزمان بود. آنها اوصاف او را که در تورات نيز آمده است، دقيق مي دانستند، ولي با تحريف معنوي، آيات مربوط به آن حضرت را به گونه اي ديگر تفسير کردند.(3) خداوند درباره اين عمل آنها مي فرمايد:
« إِنَّ الَّذِينَ يَکْتُمُونَ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْکِتَابِ وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً أُولئِکَ مَا يَأْکُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ وَ لاَ يُکَلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ لاَ يُزَکِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ »؛(4)
آنان که کتابي را که خداوند نازل کرد است پنهان مي دارند، تا بهاي اندکي بستانند، شکم هاي خود را جز از آتش انباشته نمي سازند و خدا در روز قيامت با آنها سخن نگويد و پاکشان نسازد و براي آنها عذابي دردآور است. »
سازمان يهود که مجموعه گسترده اي از اطلاعات را در اختيار دارد، پيامبر آخرالزمان را همانند فرزندان خويش، مي شناخت.(5) اين سازمان که عيسي (عليه السلام) را به پيامبر مفقود الاثر تاريخ تبديل و در حواريون او نيز نفوذ کرد، براي نابودي تهديد نهايي، چه کرد؟
سازمان يهود، پس از حضرت عيسي (عليه السلام) جز اسلام، هيچ تهديدي در برابر خود نمي ديد. آنان درباره اسلام، اهداف آن، آورنده و ادامه دهنده آن، اطلاعات جامع و کاملي داشتند. با توجه به آموزش هاي پيشين و تجربه عملي آنها و نيز با توجه به تاکيد و پشتکار اين سازمان در رسيدن به حکومت جهاني، طبيعي بود که در برابر اين تهديد به برنامه ريزي و مقابله بپردازد، همان گونه که در برابر عيسي (عليه السلام) ايستاد و شايعه فحشاي مريم (عليه السلام) و تصميم به سنگسار ايشان(6) و براندازي عيسي (عليه السلام) از برنامه هاي يهود بود.
مجموعه عمليات يهوديان براي مبارزه با پيامبر آخرالزمان، در سه مرحله طرح ريزي شده بود:
1 - ترور پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) و جلوگيري از ظهور ايشان؛
2- ايجاد موانع بر سر راه ايشان براي جلوگيري از رسيدن به قدس؛ چون قدس محور خواسته يهود بود و اگر اين منطقه به دست پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) فتح مي شد، يهود براي هميشه نااميد مي گرديد؛
3- نفوذ در حکومت پيامبر خاتم (صلي الله عليه و آله و سلم) و حاکميت بر آن.
دو: انتظار جهاني
در عصر بعثت، اديان مدعي آن روز، همچون مسيحيت و يهود، از شخصي مي گفتند که ظهور مي کند و جهان را از فتنه و ستم و بي عدالتي پاک مي سازد. بيشترين ترويج اين عقيده، از سوي جهان مسيحيت بود. کشيشان و عالمان مسيحي که در جهان آن روز، در معرض تهاجم شديد شرک و کفر بودند، براي مبارزه با آن فساد و براي اينکه مومنان را اميدوار نگه دارند، آياتي را که در انجيل مربوط به پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است، مي خواندند.« الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَکْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ »؛(7)
آنان که از اين رسول، اين پيامبرامي، که نامش را در تورات و انجيل مي يابند، پيروي مي کنند... ».
از سوي ديگر، يهوديان نيز منجي آخرالزمان را از خويش مي دانستند. يهودياني که در مکه زندگي مي کردند، به يمن، حبشه و شام هجرت کردند. نجران يمن که مرکز مسيحيان بود، از اخبار مربوط به پيامبر آخرالزمان موج مي زد. همه منتظر او بودند. آنان تا اهالي مکه را مي ديدند، مي پرسيدند: در شهر شما اتفاقي نيفتاده است؟(8) چون مطابق کتاب هاي آنان، پيامبر موعود، در جبل فاران، که همان جبل النور و غار حرا در مکه است.(9) ظهور مي کرد. اين خبر به مکه رسيد و دهان به دهان مي گشت. مسيحيان در عصر نزديک به بعثت، به مکه مهاجرت کردند. کشيش ها و عالمان آن روز، آستانه ظهور را نزديک مي ديدند و براي درک حضور پيامبر آخرالزمان به مکه رفته بودند. آنها براساس تفاوت برداشت هايشان از تورات و انجيل، مکان هايي متفاوت را برمي گزيدند (10) و در اين مکان ها منتظر ظهور بودند.
زماني حضرت عبدالمطلب براي تجارت به من که در عصر تولد پيامبر (عليه السلام)در سلطه ايرانيان قرار داشت، رفته بود. شبي فرماندار يمن، عبدالمطلب را در خلوت فرا خواند و گفت: مي خواهم رازي از رازهاي خود را برايت بازگويم و از تو مي خواهم آن را پنهان ني تا هنگام ظهور فرار رسد. در شهر شما طفلي خوش رو و خوش قامت به دنيا آمده که يگانه اهل زمين است. در کتاب هاي بني اسرائيل، وصف او از ماه شب چهاردهم و روشن تر است. او پس از بيان ويژگي هاي پيامبر موعود، آهي از حسرت کشيد و ادامه داد: کاش در عصر پيامبري او بودم و از ان ياري اش مي کردم. سپس عبدالمطلب را به پاسداري از او در برابر يهود سفارش کرد و هشدار داد که اگر آنها او را بيابند، وي را خواهند کشت.(11)
سه. تروريسم تاريخي يهود
اگر ريشه تروريسم را در تاريخ بجوييم، در مي يابيم که يهوديان، بنيان گذار آن بوده اند. ترور که واژه اي فرانسوي است، معادل « فتک » در عربي، و در فرهنگ سياسي، به معناي کشتن غافلانه و هدفمند است.(12) بنابراين، ترور کور معنا ندارد. با نگاهي به سيره و روايات معصومان (عليه السلام) درمي يابيم که آن بزرگواران چنين امري را تجويز نکرده و خود نيز از آن پرهيز مي کرده اند. کشتن مجرمي که خود مي داند تحت تعقيب و حکمش اعدام است، ترور و فتک به شمار نمي آيد؛ بلکه آن را « اغتيال » گفته اند. بنابراين، ترور به مواردي اطلاق مي شود که قاتل، هشداري به فرد هدف و تحت تعقيب ندهد.يکي از شخصيت هاي يهودي که ياران پيامبر (عليه السلام) او را کشتند، کعب بن اشرف بود. برخي کشته شدن کعب را نوعي ترور مي دانند که رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) مرتکب آن شده است؛
در حالي که با توجه به تعريف و ويژگي هاي ترور، اين قتل از اين تعريف خارج است. وقتي فتنه گري هاي کعب از حد گذشت و به رويارويي تبليغاتي و نظامي با پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و مسلمانان رسيد، آن حضرت به طور علني و رسمي در مسجد النبي دستور کشتن او را صادر کرد. کعب نيز به خوبي مي دانست که اگر مسلمانان به او دست يابند، خونش را خواهند ريخت، بنابراين، کشته شدن وي از مفهوم ترور خارج است.
يهود با شناسايي نور نبوت در اجداد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و تطبيق آن با علائم ذکر شده در کتاب هاي آسماني، مي کوشيدند اين نور را خاموش سازند. در اين فصل به تلاش هاي يهود در زمينه جلوگيري از تولد و ظهور پيامبراکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) خواهيم پرداخت.
الف. ترور هاشم
حضرت هاشم، جد اعلاي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مکي بود، اما قبرش در غزه فلسطين است. ايشان از مکه براي تجارت به سوي شام خارج شد و در يثرب مهمان رئيس يکي از قبايل مستقر در مدينه به نام عمرو بن زيد بن لبيد خزرجي گرديد. هاشم با سلمي، دختر عمرو، ازدوج کرد و او را به مکه برد. وقتي سلمي حامله شد، طبق شرطي که هنگام ازدواج کرده بودند، هاشم او را براي وضع حمل، به نزد خانواده اش در يثرب بازگرداند و خود از آنجا براي تجارت به شام رفت. اوهنگام رفتن به سفر، به همسرش گفت: « احتمال دارد از اين سفر بازنگردم. خداوند به تو پسري خواهد داد. از او بسيار نگهداري کن ». هاشم به غزه رفت و پس از پايان تجارت، آهنگ بازگشت کرد. اما همان شب، به ناگاه بيمار شد. پس اصحابش را فرا خواند و گفت: به مکه بازگرديد. به مدينه که رسيديد. همسرم را سام برسانيد و درباره فرزندم که از او متولد خواهد شد. سفارش کنيد؛ به او بگوييد که اين فرزند، بزرگ ترين دغدغه من است. سپس قلم و کاغذي خواست و وصيت نامه اي نوشت که بخش عمده اي از آن در سفارش به پاسداري از فرزند و اشتياقش به زيارت او بود.(13)موسي (عليه السلام) به يهوديان خبر آمدن پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) را داده بود. اينان از قيافه، پدر و مادر و نسل او آگاه بودند و گنجينه اي از اطلاعات را در اختيار داشتند. علم چهره شناسي نيز که از موسي (عليه السلام) آموخته بودند، نسل به نسل در آنان منتقل شده بود. با اين اطلاعات، هاشم، در چشم آنها آشنا بود و به خوبي مي دانستند که پيامبر آخرالزمان، از نسل اوست. اما تيرشان دير به هدف خورد و هنگامي هاشم ترور شد که نطفه عبدالمطب در مدينه بسته شده بود.
ب. ترور عبدالمطلب
فرزند هاشم در مدينه به دنيا آمد و او را شبيه ناميدند. به توصيه هاشم، مادر، پاسداري از او را برعهده گرفت و خود ازدواج نکرد. هنگامي که مردمي از بني عبدمناف براي تجارت به يثرب رفته بود، کودکي را در آنجا ديد که خود را فرزند هاشم مي خواند. از حال او پرسيد و او خود را معرفي کرد. آن مرد اين خبر را به مطلب رساند(14) و او، کودک را از اين خانه فراري داد و همراه خود به مکه برد.(15) طبق نقلي ديگروي با توافق مادر شيبه اين کار را کرد.(16) به هنگام بازگشت مطلب و تشيبه، يهوديان آنان را شناسايي و به آنها حمله کردند که آن دو با اعجاز نجات يافتند.(17) وقتي مطلب شيبه را به مکه آورد؛ مردم به گمان اينکه وي غلام مطلب است، او را عبدالمطلب نام نهادند و اين نام بر وي ماند.(18)ج. ترور عبدالله
عبدالله فرزند عبدالمطب و اهل مکه بود ولي قبرش در مدينه، مقر يهود است و اين عجيب مي نمايد. درباره عبدالله، داستان ها صريح تر است. يهوديان بارها در ترور او ناکام ماندند.(19)روزي وهب بن عبدمناف، يکي از تاجران مکه، عبدالله بيست و پنج ساله را ديد که يهوديان در ميانش گرفته بودند و مي خواستند او را بکشند. وهب گريخت و ميان بني هاشم آمد و فرياد زد: عبدالله را درياييد که دشمنان، او را در ميان گرفته اند. عبدالله معجزه آسا نجات يافت. وهب که شاهد نجات معجزه آساي عبدالله بود و نور نبوت را در چهره او مي ديد پيشنهاد ازدواج دخترش، آمنه و عبدالله را داد و اين ازدواج مبارک سر گرفت.(20)
گفته اند: کاهنان يهودي زني را فرستادند که همسر عبدالله شود تا نطفه پيامبر آخرالزمان به اين زن منتقل گردد. وي هر روز راه بر عبدالله مي گرفت و به او پيشنهاد ازدواج مي داد، ولي بعد از ازدواج عبدالله، ديگر اين پيشنهاد را نداد. عبدالله از او پرسيد: چرا اين بار سخن پيشينت را تکرار نکردي؟ زن گفت: نوري که در پيشاني تو بود، ديگر نيست عبدالله، ازدواج کرده بود.(21)
چند ماه پس از ازدواج آن دو و در شرايطي که آمنه باردار بود. عبدالله راه بازگشت از شام بيمار شد و در مدينه از دنيا رفت.(22) تير يهود براي بار دوم ديربه هدف مي خورد. عبدالله به گونه اي کاملا مشکوک دريثرب درگذشت، اما نمي توان خط ترور را رديابي کرد.
د. تلاش براي ترور پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)
يک روز بعد از ميلاد حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)، يکي از علماي يهوديه به دارالندوه آمد و از حاضران پرسيد: آيا امشب در ميان شما فردي متولد شده است؟ گفتند: نه. گفت: پس بايد در فلسطين متولد شده باشد؛ پسري که نامش احمد است و هلاک يهود به دست او خواهد بود. حاضران، پس از جلسه، سراغ گرفتند و دريافتند که پسري براي عبدالله بن عبدالمطلب به دنيا آمده است. پس آن عالم يهودي را خبر کردند و بنابر درخواست وي، او را نزد کودک بردند. او به محض ديدن طفل، بيهوش شد. چون به هوش آمد گفت: به خدا قسم که پيامبري( نبوت )، تا قيامت از بني اسرائيل گرفته شد. اين همان کسي است که بني اسرائيل را نابود مي کند. آنگاه با ديدن شادي قريش از اين خبر، ادامه داد: به خدا قسم، کاري با شما کند که اهل مشرق و مغرب از آن ياد کنند.(23)به اين ترتيب، محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) از همان نخستين روز تولد شناسايي شد. تيرهاي يهود براي جلوگيري از تولد او، همه به خطا رفته بود و آنها براي رسيدن به هدفشان، مي بايست محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را از ميان برمي داشتند. در مقابل اين توطئه ها، براي جلوگيري از ترور پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز تلاش هايي صورت گرفت که در ادامه به آنها مي پردازيم:
1- دوري از محيط مکه
در آن شرايط، عبدالمطلب وظيفه اي خطير بر عهده داشت. پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) براي مادر و نيز جد مادري و جد پدري بسيار محبوب بود. عبدالمطلب، محبوب ترين فرزندش، عبدالله، را از دست داده و دختر وهب نيز دو ماه پس از ازدواج بيوه شده بود. محصول اين ازدواج، يک پسر بسيار زيبا بود. از اين رو، اهميت پاسداري از محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) براي سرپرستان ايشان، کاملا آشکار بود. او در محيط مکه، به دليل رفت- و آمد کاروان هاي تجاري و زيارتي، در امان نبود. تنها راه چاره، دور کردن وي از مکه بود؛ آن هم مخفيانه و دور از چشم اغيار، محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را به دايه سپردند تا ايشان را در سرزميني دورتر از مکه و پنهاني نگهداري کند. منطقه سکونت حليمه از مکه، بسيار دور بوده است.تاريخ نگاران علل سپردن محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) به دايه را اينگونه برشمرده اند:
1- مادر محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) شير نداشت و بايد کودک را به دايه اي مي سپردند؛
2- آب و هواي مکه بد بود و کودکان را طاقت زندگي در آن نبود؛
3- رسم عرب بر آن بود که کودکان را به دايه مي سپردند تا بيرون از شهر بزرگشان کند.
هر سه دليل به آساني نقدپذير است:
يک. روشن است که اگر آمنه شير نداشت، بايد دايه اي از اهل مکه براي طفل وي مي گرفتند تا نزد خود رشد شان دهد؛ نه دايه اي از دوردست؛دو. آب و هواي مکه چه مدت نامناسب بوده است؟ آيا اين بدي آب و هوا، پنج سال به طول انجاميده است؟ در اين باره، شاهدي از تاريخ نمي توان يافت. افزون بر آن، در صورت بدي آب و هواي مکه، مکيان يا دست کم کودکان آنان، همه، به سرزميني ديگر کوچيده بودند که چنين چيزي رخ نداده است؛
سه. اگر رسم اهل مکه، سپردن کودک به دايه بد. چگونه است که ديگر عرب ها کودکان خويش را به دايه نسپرده اند. حتي آنان که هم عصر حضرت محمد بودند يا پس از ايشان به دنيا آمده اند، به دايه سپرده نشده اند؟
بنابر نقل تاريخ، مدتي مادر حمزه به محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) شير داد؛ چرا حمزه را که دو ماه بزرگ تر از محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) بود. به دايه نسپرده اند؟ افزون بر اينها، نوازد، تنها دو سال شير مي خورد؛ چرا محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را پنج سال نزد حليمه فرستادند؟ مادر موسي (عليه السلام) با اينکه چند فرزند ديگر نيز داشت، در زمان اندکي که از فرزندش دور شد، از شدت غم و غصه، قصد داشت جريان را افشا کند؛ پس چرا آمنه پنج سال دوري فرزند را تحمل کرده است؟ در اين ماجرا، شان مادر پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) آشکار مي شود که براي حفظ حيات نبي، از تمام خواهش هاي مادري خويش چشم فرو بسته و به عبدالمطلب اعتراض نکرده است.
چنان که گفتيم رفت و آمد غريبه ها در مکه عادي بود و به آساني مي توانستند افراد را در اين شهر ترور کنند. از اين رو، تنها راه پيش روي عبدالمطلب، اين بود که حضرت را پنهان سازد.
اما چرا عبدالمطلب، محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را پس از پنج سال به مکه بازگرداند؟ در تاريخ، دلايلي براي بازگرداندن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نقل کرده اند.
در حديثي که« شق صدر » نام گرفته، آمده است: هنگامي که محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) نزد حليمه بود، با فرزندان وي به چوباني مي رفت. روزي کسي آمد و سينه محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را پاره کرد و لخته اي خون از آن بيرون آورد و گفت: اين نصيب شيطان از توست. سپس محل را در طشتي از طلا با آب زمزم شست و رفت. کودکان حليمه نزد مادر دويدند و فرياد زدند: محمد کشته شد، محمد کشته شد، (24) پس از آن، حليمه او را نزد جدش بازگرداند و به او گفت: نمي توانم از فرزندت نگهداري کنم؛ او جن زده شده است.( 25) عبدالمطلب نيز او را تحويل گرفت.
واقعيت آن است که اين حديث را جعل کرده اند تا خط اصلي داستان گم شود. در واقع، علت بازگرداند حضرت به مکه، آن بود که ايشان را شناسايي کرده بودند و مي خواستند او را با خود ببرند. نقل هاي ديگر، اين مطلب را تاييد مي کنند.(26) آن منطقه، ديگر امن نبود. بنابراين، حليمه ديگر توان پاسداري از محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را نداشت. اگر يهوديان از حضرت موسي (عليه السلام) نام شيردهنده ( حليمه ) پيامبرآخرالزمان را نيز پرسيده بودند. در هفته اول، او را مي يافتند. تنهابه دليل ضعف اطلاعات يهود دراين زمينه، يافتن محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) پنج سال طول کشيد. به هر حال، از آن پس، عبدالمطلب، خود محافظ محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) شد. خداوند متعال بر رسولش، منت مي نهد و مي فرمايد:
« ألم يجدک يتيما فاوي »؛(27)
آيا تو را يتيم يافت و پناهت داد ».
اگر در مورد اين يتيم و دشمن پيچيده اي که داشته است، دقت شود، به معناي آيه پي مي بريم.
2- پاسداري مداوم
رفتار عبدالمطلب نشان مي دهد که اهميت حفاظت از محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) برايش کاملا روشن بوده است؛ چرا که حتي هنگام جلسات دارالندوه نيز، وي را همراه مي برد و به جاي خود مي نشاند. مورخان، سفري براي محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) و مادرش به مدينه نقل کرده اند که با توجه به دقت و مراقبت هاي عبدالمطلب، نمي توان آن را به اساني پذيرفت؛(28) چرا که يثرب، مرکز يهوديان بود و عبدالمطلب از اهميت اين موضوع کاملا آگاهي داشت. وي بارها کينه و هجوم يهود به محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را ديده بود. از اين رو، دور از ذهن است که اين فرزند با مادر يا ام ايمن، بدون حضور عبدالمطلب، به يثرب سفر کنند و آنجا مادر از دنيا برود و ام ايمن کودک را به مکه بازگرداند. اين از پيچيدگي تاريخ است که آيا اين سفر واقعيت دارد يا نه؟ دليل واقعي مرگ مادر محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) چه بود؟ براي چه کاري به مدينه رفته بود؟ چرا با وجود خطرهاي فراوان، کودک را نيز با خود برده بود؟ آيا مادر در درگيري با يهود، فدايي فرزند شده بود؟ اينها پرسش هايي است که نيازمند بررسي و تحقيق است.اهميت حفاظت از نبي اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) در نظر عبدالمطلب، در وصيت نامه او به ابوطالب آشکار مي شود. محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) هشت ساله بود که مرگ عبدالمطلب فرا رسيد. رسم عرب، وصيت به فرزند بزرگ تر است، ولي عبدالمطلب برخلاف اين رسم عرب، ابوطالب را وصي خود قرار داد؛ در حالي که او فرزند بزرگ تر عبدالمطلب نبود و برادر بزرگ ترش نيز زنده بود. پيش از دو سوم وصيت نامه عبدالمطلب، سفارش بر حفاظت از کودک بود و در پايان فرمود: « اگر به من قول ندهي که از اين کودک حفاظت کني، راحت جان نخواهم داد ». ابوطالب دست پدر را گرفت و قول داد که با جان و مال از محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) پاسداري کند.(29)
پس از عبدالمطلب، حفاظت از محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) بر عهده ابوطالب بود. ايشان براي انجام دادن اين وظيفه، چهار سال از تجارت دست کشيد؛ تا اينکه قحطي در مکه فشار آورد. با دشوار شدن اوضاع، او بايد به تجارت مي رفت، ولي نمي توانست محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را در مکه تنها بگذارد. پس او را با خود برد و در مسير نيز همواره مراقبش بود. هنگامي که کارون به بصري (30) الشام رسيد، پيکي از جانب بحيرا، بزرگ مدرسه، به استقبال آنان آمد و ايشان را به مهماني فرا خواند.
چندين سال کاروان ها از اين مسير مي گذشتند و مسئولان مدرسه توجهي به آنان نداشتند؛ ولي اين بار کاروانيان را به ميهماني فرا خوانده بودند. همراهيان ابوطالب در حالي که از اين دعوت شگفت زده شده بودند، آن را پذيرفتند. ابوطالب، محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را نيز همراه خود به اين مهماني برد، ولي او را دور از بحيرا نشاند. وجود اختلاف هاي فراوان در نقل داستان بحيرا نشان مي دهد که ناقلان آن، به گونه اي قصد داشته اند اين داستان را ساده جلوه دهند و آن را بي اهميت جلوه دهند. در حالي که اين داستان در کشف دو مطلب، بسيار پرمغز است:
1- انتشار اطلاعات مربوط به پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در آن روز، و ميزان گفتگو در اين باره، بسيار فراوان بوده است؛
2- ميزان خطر يهود براي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به اندازه اي بود که بحيرا نيز اين مطلب را مي دانسته است.
در ابتداي اين داستان، نقل هايي افزوده اند تا آن را از ابتدا به انحراف و ابتذال بکشانند. نقل مي کنند که محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را نزد مال التجاره گذاردند و رفتند؛ يا مي گويند: هنگامي که ابوطالب رهسپار تجارت بود، محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) به او گفت که من يتيم بي کس را در که مي گذاري و مي روي؟(31) اين سخنان درست نيست. آيا مي توان پذيرفت نوجواني اين چنين که بنا به نقل متواتر تاريخ، بسيار فهيم تر از ديگران بود، نزد عمو اين گونه سخن گفته باشد؟ آن هم عمويي که از جانب پدرش، مامور حفاظت ويژه از وي شده است. اين مقدمات، همه براي کاستن از ارزش سخن بحيراست. يحيرا با اشاره به محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) از ابوطالب پرسيد: او کيست؟ گفت: فرزندم. بحيرا گفت: نه، او فرزند تو نيست؛ پدر و مادر او از دنيا رفته اند. ابوطالب گفت: آري، درست مي گويي؛ من عموي اويم. بحيرا از ابوطالب اجازه گرفت تا با محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) گفتگو کند. پس به آن حضرت عرض کرد: تو را به لات و عزي سوگند مي دهم که مرا پاسخ بگويي. حضرت خشمگين شد و فرمود: مرا به ايشان سوگند مده که هيچ چيز را به اندازه اينان مغبوض نمي دانم.
بحيرا از حضرت پرسش هايي کرد و پاسخ گرفت. پس به دست و پاي حضرت افتاد و او را مکرر بوسيد و گفت: اگر زمان تو را دريابم، در پيش رويت شمشير مي زنم و با دشمنانت جهان مي کنم. آنگاه در مدح و فضل حضرت سخن گفت و از ابوطالب خواست که وي را به شهرش بازگرداند، مبادا يهود بر او دست يابند؛ زيرا هيچ صاحب کتابي نيست که نداند او به دنيا آمده است و اگر او را ببيند، به يقين خواهند شناخت.(32) تذکر بحيرا، نشان دهنده وجود خطر براي رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بود. دشمني يهود با پيامبر آخرالزمان، به اندازه اي بود که بحيرا نيز که عالمي مسيحي بود، آن را دريافته بود و گمان مي کرد ابوطالب از آن بي خبر است. ابوطالب از همان جا محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را برگرداند و جالب اينکه، هفت يهودي براي ترور او تا نزد بحيرا آمدند.(33) به هر حال، ابوطالب از آن پس هرگز به سفر نرفت.(34)
او در حفاظت از پيامبرآخرالزمان با درايت کامل و بي هيچ کم و کاستي عمل مي کرد؛ چنان که پيش از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) غذا مي خورد تا مطمئن شود مسموم نيست؛ شب ها در کنار محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) مي خوابيد و بچه ها را در کنارش مي خواباند تا از خطر ترور در امان بماند؛ و درهر مکاني نخست خود وارد مي شد تا از نبود دشمن اطمينان يابد.(35) تا 25 سالگي محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) اوضاع به همين روش بود. حضرت در اين سن تقاضاي تجارت کرد.
ه- تحريف ها و ترورهاي شخصيتي در تاريخ
يکي از راه هاي مبارزه با حق، ترور شخصيتي بوده است. دست هايي را در تاريخ مي توان يافت که با جعل روايات و يا تحريف تاريخ و يا رفتارهاي تحقيرآميز، به ترور شخصيتي پرداخته اند. در ادامه، برخي از اين تحريف ها و ترورها را بررسي مي کنيم.1- ترور شخصيت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) براي تجارت بايد از خديجه (عليه السلام) مال التجاره مي گرفت. بررسي داستان ازدواج نبي اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) از اين جهت مهم است که ببينيم آيا گروهي وجود داشته که خديجه (صلي الله عليه و آله و سلم) را هتک کند و از ارزش او بکاهد. حتي يکي از ابزراهاي آزردن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و فاطمه زهرا(س)، نکوهش خديجه (صلي الله عليه و آله و سلم) بود که نشان مي دهد دستي در کار بوده تا حضرت خديجه (صلي الله عليه و آله و سلم) را تحقير کند؛ بنابراين، اين نقل که ايشان دوبار ازدواج کرده بود، از جعليات است.(36)خديجه (عليه السلام) دختر مکه و پسر عمويش، ورقه بن نوفل از کشيشان و بزرگان است. دين اين خانواده مسيحيت و خديجه (عليه السلام) مومن محض به عيسي (عليه السلام) - يعني اسلام حقيقي آن روز- بود. در نتيجه، خديجه(س) با آگاهي از اطلاعات آيين خود درباره پيامبرآخرالزمان، منتظر بود پيامبري در مکه ظهور کند تا همسر او شود. وي سرآمد زنان مکه بود و جمال، مال و مهم تر از همه، پاکدامني اش، زبانزد همگان، در تجارت نيز با مردان فراواني رو به رو بود، ولي احدي نتوانست او را به چيزي متهم کند. وي خواستگارهاي فراواني داشت، اما به همه پاسخ منفي داد و براي همه مبهم بود که چرا ازدواج نمي کند.
گويي ابوطالب نيز اموري را مي دانست. از همين رو از خديجه (عليه السلام) مال التجاره گرفت. ميسره مسئول دفتر خديجه (عليه السلام)، از مسيحيان باسواد بود که پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را در آن سفر تجاري همراهي کرد و گزارش سفر را مفصل براي خديجه (عليه السلام) برد. پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) دو برابر مال التجاره را باز گرداند.(37) اين از شخصي که براي نخستين بار تجارت مي کرد، اعجاز است.
در گزارش ميسره، اموري به چشم مي خورد که طبق علائم اهل کتاب، علائم پيامبري بود.(38) خديجه (عليه السلام) به محض دريافت اين اطلاعات، شخصي را به منزل ابوطالب فرستاد و پيام داد که حاضر است با پسر ابوطالب ازدواج کند.(39) بر اين اساس، به نظر مي رسد ازدواج نکردن ايشان در مکه طلسمي شده بود و اين پيشنهاد به معناي تصميم قطعي بر ازدواج بود؛ در حالي که پانزده سال اختلاف سني داشتند. نبي اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز مي دانست که خدا خديجه (صلي الله عليه و آله و سلم) را براي او نگه داشته است. خديجه (عليه السلام) ام الائمه بود و تنها زني که نامش در زيارت نامه معصومان ذکر شده است، از باب نمونه در زيارت امام حسين (عليه السلام) آمده است:
« السلام عليک يابن خديجه الکبري ».(40)
پس از اين پشنهاد، مکه بر خديجه شوريد. درمجلس عقد حضرت نيز عده اي که پيش تر پاسخ منفي از خديجه (صلي الله عليه و آله و سلم) شنيده بودند، براي تحقير خديجه (عليه السلام) از مهريه سخن گفتند. حضرت خديجه (صلي الله عليه و آله و سلم) برخاست و خطبه عقد را خواند و گفت:
« قد زوجتک يا محمد نفسي والمهر علي في مالي »؛(41)
اي محمد، خود را همسر تو ساختم و مهر را نيز از مال خودم قرار دادم ».
به اين ترتيب، اين بانوي فرهيخته آبروي خاندان ابوطالب را به زيباترين شکل با شکستن خود، خريد حاضران در مجلس به تمسخر گفتند: مرد بايد مهريه دهد يا زن؟ ابوطالب برخاست و گفت: براي چنين دامادي، زن بايد مهريه بدهد و اگر فرزندان شما بوديد بايد آن قدر مهريه دهيد تا به شما دختر دهند.(42) اين پاسخ قاطعانه، از معرفت و شناخت ابوطالب به نبي اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) حکايت دارد و تاريخ، بي انصاف است که درباره او ظالمانه مي گويد: او مشرک از دنيا رفت.
خديجه (عليه السلام) و پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) ازدواج کردند. حضرت خديجه (عليه السلام) از همان نخستين روز، همه اموال را به پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بخشيد. به اين ترتيب، مديريت اموال خديجه (عليه السلام) در اختيار پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) قرار گرفت. اين اموال، هم پيش از رسالت و هم پس از آن، بسيار گره گشا بود. پيش از رسالت، حضرت با اين مال به وضع مردم رسيدگي مي کرد و خانه اميد همه تنگدستان خانه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بود. پس از بعثت نيز او رئيس تجار مکه به شمار مي رفت. پول آن زمان درهم و دينار بود که وزن زيادي داشت و معمولا در کاروان هاي تجاري، يک يا دو شتر تنها به حمل پول اختصاص داشت. دزدان نيز درصدد يافتن اين پول ها بودند. از اين رو، هنگامي که تجار مسير يمن به مکه و سپس به شام را مي پيمودند، پول خود را امانت مي گذاشتند ولي در بازگشت و هنگام تحويل گرفتن امانت خود، متوجه مي شدند که مقداري از آن کم شده است و کاري نمي توانستند بکنند. تجار با ورود پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) به گردونه تجارت، پول خود را نزد او به امانت مي گذاشتند و اين مسئله تا هنگام هجرت حضرت ادامه يافت. حتي همان ها که با او جنگ داشتند. هنگام تجارت مال خود را نزد او به امانت مي گذاشتند. هنگام هجرت به مدينه، آن حضرت به علي (عليه السلام) فرمود که امانت هاي مردم را بازگرداند. پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) با اين خصايل ميان مردم مشهور بود و در مکه اي که کانون خطا بود، خطايي از او سر نزد. از 25 تا 40 سالگي در صف مقدم تجارت و خيرات و نيکي ها بود؛ همه در مکه شيفته اخلاق او بودند. اينکه پس از بعثت نتوانستند ايشان را در مکه ترور کنند، به دليل همين پيشينه بود. در افکار عمومي، همه به دليل محبت هايش، به او مديون بودند.
2- تحريف در چگونگي آغاز بعثت
چهل سال از عمر محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) مي گذشت که رسالت به او ابلاغ شد. در داستان وي دروغ هاي بسياري نقل شده است. آورده اند؛ پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در غار حرا بود که جبرئيل نازل شد و گفت: بخوان، محمد (عليه السلام) گفت: خواندن نمي دانم. فرشته وحي، حضرت را فشار محکمي داد و سپس گفت: بخوان. دوباره حضرت گفت: خواننده نيستم. پس جبرئيل دوباره او را فشاري داد و گفت: بخوان. حضرت فرمود: چه بخوانم؟ گفت: « اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِي خَلَقَ ».( 43) جبرئيل رفت و لرزشي بر حضرت عارض شد؛ از کوه پايين آمد و به سوي خانه رفت و سراسيمه فرمود: « زملوني زملوني »؛ مرا بپوشانيد ». خديجه (عليه السلام) پرسيد: چه شده است؟ حضرت فرمود: بر عقل خويش مي ترسم. خديجه (عليه السلام) نزد ورقه بن نوفل رفت و شرح احوال حضرت را بيان کرد. ورقه از ايشان سوالاتي پرسيد و آنگاه گفت: « هذا ناموس الاکبر »؛ اين همان است که بر موسي و عيسي (عليه السلام) نازل شده است. ترس خديجه (عليه السلام) کاسته شد و نزد پيامبر اکرم (عليه السلام) بازگشت.(44)پاسخ منطقي به کسي که مي گويد بخوان، اين پرسش است که چه بخوانم؟ تا او نگفته چه بخوان، نمي توان پاسخ داد که خواندن نمي دانم. بنابراين، ظاهر داستان با حقيقت و عقل سازگاري ندارد. جاعلان اين داستان، درصدد بوده اند به نوعي از شخصيت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بکاهند و داستان وحي را به گونه اي بيان کنند که گويي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بيش از رسالت، جاهل بوده و از رسالت خويش بي خبر.
3- بي سوادي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)
آيا پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) خواندن نمي دانست؟ آيا اگر اين کلمه به او مي گفتند، نمي توانست آن را تکرار کند يا از روي کتاب بخواند؟ فرض مي گيريم که پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بي سواد بود و خواندن نمي دانست؛ مگر جبرئيل کتاب آورده بود؟ ايا تکرار کلمه به کلمه وحي، به سواد خواندن و نوشتن نياز داشت؟!طبق اين داستان، جبرئيل آمده بود تا وحي را کلمه به کلمه به پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بگويد و او نيز تکرار کند آيا محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) چهل ساله، بزرگ تاجران عرب و محبوب مردم، نمي توانست چند کلمه را تکرار کند؟ اين اهانتي بزرگ به ساحت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است.
در معناي امي بودن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در روايات آمده است: آن بزرگوار، منسوب به « ام القرا » يعني مکه بوده است.(45) کلمه « الام » نيز در قرآن به معناي مکه به کار رفته است. آنجا که مي فرمايد:
« وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرَى وَ مَنْ حَوْلَهَا ».(46)
به جواد الائمه (عليه السلام) عرض شد: مردم گمان مي کنند پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) را به اين جهت امي گفته اند که نمي توانست بنويسد. حضرت فرمود: لعنت خدا بر آنان باد، دروغ مي گويند. اين سخن آنان کجا و سخن خدا کجا که درباره پيامبر اسلام (عليه السلام) فرمود: « اوست خدايي که به ميان مردمي بي کتاب، پيامبري از خودشان مبعوث داشت، تا آياتش را بر آنها بخواند و آنها را پاکيزه سازد و کتاب و حکمتشان بياموزد اگرچه پيش از آن در گمراهي آشکار بودند ».(47) چگونه مي شود پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) چيزي را نداند و به ايشان بياموزد؟(48) به خدا سوگند، پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) به 72 زبان مي خواند و مي نوشت.(49) چرا که اگر نمي توانست بخواند و بنويسد، نقص بزرگي براي پيامبري آن حضرت بود، در صورتي که آن بزرگوار کوچک ترين نقصي نداشت.
آن حضرت پيش از بعثت نمي خواند و نمي نوشت تابر دشمنان حضرت ثابت شود که قرآن از سوي خداست و بر آن حضرت نازل مي شود، نه اينکه از کسي بياموزد و يا به دست خويش بنويسد. خداوند در اين باره فرموده است:
« و ما کنت تتلو من قبله من کتاب و لاتخطه بيمينک اذاًلارتاب المبطلون »؛(50)
تو پيش از قرآن هيچ کتابي را نمي خواندي و به دست خويش کتابي نمي نوشتي. اگر چنان بود، اهل باطل به شک مي افتادند ».
اميرالمومنين و ديگر اهل بيت (عليه السلام) نيز در محضر استادي زانو نزده بودند و با اين حال، عالم جامع علوم الهي بودند و حتي علي (عليه السلام) کاتب رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز بود.
يهوديان براي تهاجم رواني بر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) قصد داشتند بين مردم شايع کنند که او قرآن را از روي کتاب هاي يهود نوشته است. در اين صورت، مردم مي گفتند: کسي که عربي را نمي خواند، کتاب هاي عبري شما را کجا خوانده است؟! و يهوديان مجبور بودند بگويند: خدا به او آموخته است بنابراين، اين نتيجه به دست مي آمد که اگر خدا به او آموخته، پس او پيامبر است.
آورده اند: در سال هفتم هجري و در جريان صلح حديبيه، هنگام امضاي عهدنامه، پس از اختلاف با سفير قريش بر سر لقب پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ( محمد رسول الله در عهدنامه ) پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به علي (عليه السلام) فرمود: لقب را از عهدنامه پاک کند. علي (عليه السلام) عرض کرد: دست من ياراي محو آن را ندارد. پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: انگشتم را روي نامم قرار بده تا آن را پاک کنم.(51) اين قسمت از داستان را نمي توان به آساني باور کرد. در آن مدت، بارها نام و لقب حضرت در برابر ايشان نوشته شده بود، آيا ايشان نمي توانست نام و لقب خود را از ديگر کلمات تشخيص دهد؟ افزون بر آنکه، نقل هاي ديگر، بيانگر آن است که خود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين قسمت را اصلاح کرد.(52) همچنين مسئله اطاعت نکردن اميرالمومنين (عليه السلام) از امر پيامبر که در اين داستان به چشم مي خورد، بعيد به نظر مي رسد.
داستان حقيقي وحي اين است: قرآن دو گونه نازل شده است: دفعي و تدريجي، خداوند درباره نزول قرآن مي فرمايد:
« إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ »؛(53)
ما در شب قدر نازلش کرديم ».
در جاي ديگر مي فمايد:
« شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ »؛(54)
ماه رمضان که در قرآن نازل شده است ».
از اين آيات مي توان دريافت که ليله القدر در ماه مبارک رمضان است؛ بنابراين، قرآن در ماه رمضان نازل شده است. اگر رمضاني که در قرآن به آن اشاره شده، رمضان سال بعثت باشد، نزول قرآن، دو ماه پس از بعثت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) (27 رجب) بوده است. در اين صورت، ديگر معنا ندارد که بگويد اين قرآن را در ماه رمضان نازل کرديم، چرا که در ماه رجب( دو ماه پيش) نازل شده بود. پس قرآن در رمضان پيش از بعثت، باطل شده است و معنا ندارد که پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) در غار حرا چيزي از آن ندادند. اصولا وحي بر قلب پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نازل مي شد:
« فانه نزله علي قبلک بإذن الله »؛(55)
اوست که اين آيات را به فرمان خدا بر دل تو نازل کرده است ».
آن حضرت در شب قدر، کل قرآن را دريافت کرده است و شب قدر واقعي در اين عالم، زمان ندارد شب قدر، وجود نازنين پيامبر اکرم است. او با قرآنش به دنيا آمده است و هيچ زماني نبوده که قرآن را نداند. شان پيامبر اکرم (س) از عيسي (عليه السلام) بالاتر است. عيسي (عليه السلام) زماني که در گهواره بود، از کتابش آگاهي داشت و فرمود:
« إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْکِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيّاً »؛(56)
من بنده خدايم، به من کتاب داده و مرا پيامبر گردانيده است ».
بنابراين آيا مي توان پذيرفت قرآن را در چهل سالگي بر پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) بخوانند و او آن را نشاند؟! در حالي که در روايات آمده است:
« کنت نبياً و آدمُ بين الماء و الطّين »، (57)
هنگامي که آدم (عليه السلام) بين اب و گل بود، من پيامبر خداوند بودم ».
در واقع، رسالت از غار حرا آغاز شو او از آن زمان، اجازه ابلاغ يافت.
4- ترس پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و ترديد و تشکيک در وحي
از ديگر جعليات تاريخ، مسئله ترس پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از جبرئيل و ترديد و تشکيک ايشان در وحي است. مطابق اين روايات، خود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در غار حرا در وحي خداوند ترديد داشت و پس از بيان آن حالات به خديجه (صلي الله عليه و آله و سلم) و ورقه بن نوفل، دريافت که وظيفه سنگين رسالت بهاو سپرده شده است!
اميرالمومنين (عليه السلام) ترس پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و ترديد و تشکيک ايشان را هنگام نزول وحي نفي مي کنند. حضرت در اين باره مي فرمايند:
« همواره چونان بچه اشتري که در پي مادر خويش است، در پي او بدوم. او از اخلاق خويش هر روز مرا پرچمي برمي افراشت و به پيروي ام فرمان مي داد. راه و رسم او چنين بود که هر سال چندي را در غار حرا مي گذرانيد، که تنها مرا رخصت ديدارش بود و کسي جز من او را نمي ديد. آن روزها تنها سرپناهي که خانواده اي اسلامي را در خود جاي داده بود، خانه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و خديجه (عليه السلام) بود و من سومين شان بودم. روشنايي وحي را مي ديدم و عطر پيامبري را مي بوييدم. به هنگام فرود وحي بر او- که درود خدا بر او و خاندانش باد- بي گمان ناله شيطان را شنيدم. پرسيدم: اي رسول خدا. اين ناله چيست؟ در پاسخ فرمود: اين شيطان است که از پرستيده شدن، نوميده شده است. بي ترديد آنچه را که من مي شنوم، تو ينز مي شنوي و آنچه را که من مي بينم، تو نيز مي بيني، جز اين که تو پيامبر نيستي، هر چند که وزير مني و رهرو بهترين راهي ».(58)
در اين بيان اميرالمومنين (عليه السلام) هيچ سخني از ترس و ترديد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نيست.
آورده اند: پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) پس از نزول وحي، فرمود: « دثروني دثروني؛ (59) مرا بپوشانيد ».
سپس آيه نازل شد:
« يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ »؛(60)
اين جامعه در سر کشيده، برخيز و بيم ده »
شايد نزول اين آيه زماني بوده است که تبليغ مي بايست علني مي شد. دعوت پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) به توحيد، سه سال غيرعلني بود؛ سپس با نزول اين آيات، دستور تبليغ علني آمد، يعني اي کسي که با حرکت پوشيده مي روي، برخيز و علني دعوت کن.
داستان وحي به آن شکل، بالاترين اهانتي است که در طول تاريخ به نبي اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) شده است. برخي اصل داستان را مي پذيرند و ترس حضرت را توجيه مي کنند که به سبب سنگيني وحي بوده است. آيا به راستي جبرئيل ترس داشت؟! آيا مقام پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) پايين تر از جبرئيل بود که وقتي جبرئيل با او سخن مي گفت، حضرت خسته و آزرده مي شد؟!هر چند در روايات آمده است که با نزول وحي، قطرات عراق بر پيشاني ايشان مي نشست؛(61) اما به اين روايات نيز بايد با چشم ترديد نگريست. اگر نزول جبرئيل، چنين حالتي در پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ايجاد مي کرد، پس چرا درباره فاطمه زهرا (عليه السلام) که پس از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) جبرئيل با ايشان سخن مي گفت، چنين حالتي نقل نکرده اند؟!(62) بنابراين، اين گونه مطالب، در راستاي هتک شخصيت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است.
در مقام و شخصيت حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) آمده است؛
« وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلَى ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى فَکَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى »؛(63)
و او به کناره بلند آسمان بود، باز نزديک شد و فرود آمد پس رسيد به مسافت دو کمان يا نزديک تر از آن » .
در شب معراج هنگامي که پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) با جبرئيل بالا مي رفت، به مکاني رسيدند که جبرئيل به اندازه يک بند انگشت نيز نمي توانست بالا برود، اما رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) بسيار بالا تر از آن راه يافت.(64)
پي نوشت ها :
1- عهد عتيق، تثنيه، باب 18، شماره هاي 18-20.
2- روژه گارودي، نويسنده و محقق فرانسوي که به دليل تاليف کتاب هاي ضد صهيونيسم محاکمه شد. در يکي از تاليفات خود به موضوع يهودستيزي با افسانه نژاد کشي بني اسرائيل اشاره کرده و مطلابي شگفت از منابع غربي در اين باره آورده است.( ر.ک: تاريخ يک ارتداد، ص 176)
3- در اين باره. ر.ک: حاج بابا قزويني يزدي، محضرالشهود في رد اليهود.
4- بقره، آيه 174.
5- خداوند در آيه 146 سوره بقره مي فرمايد: « الذين آتيناهم الکتاب يعرونه کما يعرفون أبنائهم و ان فريقا منهم ليکتمون الحق و هم يعلمون، » اهل کتاب همچنان که فرزندان خود را مي شناسند. او را مي شناسند ولي گروهي از ايشان در عين آگاهي حقيقت را پنهان مي دارند. » در روايت نيز نقل شده است که عبدالله بن سلام مي گفت: والله ما مي شناسيم محمد را زياده از آنچه فرزندان خود را مي شناسيم، زيرا که وصف آن حضرت را درک تابه اي خود خوانده ايم و در آن شک نداريم و وقتي او را در ميان شما مي بينيم، گويي متوجه فرزندمان شده ايم.( ر.ک: تفسير القمي، ج1، ص 195).
6- نساء،آ يه 156.
7- اعراف ، آيه 157.
8- السيره، الحلبيه، ج1ف ص 113.
9- التوحيد، صدوق، ص 427؛ عيون اخبار الرضا، ج2، ص 148.
10- ديرهاي بين راه ها، که در روايات اسلامي نام آنها به مناسبت هاي مختلف آمده است که مثلا اميرالمومنين (عليه السلام) از آن عبور کرده يا سر امام حسين (عليه السلام) در راه شام بدآنجا راه يافته است. از اين گروهند.
11- بحارالانوار، ج15، صص 148-150؛ البداية و النهاية، ج2، ص 329 و 330.
12- البداية والنهاية، ج3، ص 367.
13- ر.ک: بحارالانوار، ج15، صص 51-53.
14- همان، ج15، صص 122 و 123؛ الکامل، ج2، ص 6.
15- بحارالانوار، ج15، ص 158؛ الکامل، ج2، ص 6.
16- الکامل، ج2، ص 6.
17- بحارالانوار، ج15، ص 59 و 60.
18- در اين زمينه، ر.ک: همان، ج15، ص 123.
19- ر.ک: بحارالانوار، ج15، صص90-101.
20- همان، ج15، صص 97 و 98 و 115.
21- ر.ک: مناقب آل ابي طالب، ج1، ص 26؛ بحارالانوار، ج15، ص 114؛ الکامل، ج2، ص 4.
22- تاريخ الطبري، ج1، ص 579 و ج2، ص 8؛ الکامل، ج2، ص 5.
23- الکافي، ج8، ص 300؛ الامالي، صص 145 و 146.
24- صحيح المسلم، ج1، ص 102؛ مسند احمد، ج3، صص 121 و 149 و 288؛ المستدرک، ج2، ص 528.
25- السيرة النبوية، ج1، ص 165.
26- ر.ک: همانم، ج1، ص 108؛ تاريخ الطبري، ج1، صص 574-577.
27-ضحي، آيه 6.
28- السيرة النبوية، ج1، ص 168.
29- ر.ک: کمال الدين و تمام النعمه، ص 172؛ الخرائج و الجرائح، ج3، ص 1070.
30- بصري، مدرسه علميه جهان مسيحيت و محل تربيت مبلغان آن روز بود؛ منطقه اي سرسبز و آباد که به طور طبيعي کاروان ها در آنجا منزل مي کردند. اهالي آن مدرسه و ديگران هم با آنها خريد و فروش داشتند.
31-کمال الدين و تمام النعمه، ص 187.
32- کمال الدين و تمام النعمه، صص 182-186؛ بحارالانوار، ج15، صص 408-410؛ الطبقات الکبري، ج1، ص 97.
33- تاريخ الطبري، ج2، صص 33 و 34.
34- بحارالانوار، ج15، ص 410.
35- ر.ک: همان، ج15، ص 407.
36- براي نمونه بنگريد: سخن يکي از زنان پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) خطاب به ايشان ( بحارالانوار، ج16، ص 8؛ کشف ج2، ص 131).
37- ر.ک: الخرائج و الجرائح، ج1، ص 140؛ کشف الغمه، ج2، ص 131.
38- کشف الغمه، ج2، ص 131.
39- الخرائج و الجرائح، ج1، ص 140.
40- تهذيب الاحکام، ج6، ص 56.
41- الکافي، ج5، ص 375؛ وسائل الشيعه، ج20، ص 264، بحارالانوار، ج16، ص 14.
42-الکافي، ج5، ص 375.
43- علق، آيه 1.
44- بحارالانوار، ج18، صص 194 و 195؛ مناقب آل ابي طالب، ج1، ص 42.
45- مجموع البيان، ج4، ص 110؛ التبيان، ج4، ص 201؛ تفسير القمي، ج1، ص 210.
46- انعام، آيه 92.
47- جمعه، آيه 2.
48- علل الشرايع، ج1، صص 124 و 125؛ بصائرالدرجات، ص 225؛ الاختصاص، ص 263.
49- علي الشرايع، ج1، ص 125.
50- عنکبوت، آيه 48.
51- صحيح البخاري، ج4، ص 71؛ الارشاد، ج1، ص 120.
52- صحيح البخاري، ج3، ص 168 و ج5، ص 85؛ مسنداحمد، ج4، ص 298.
53- قدر، آيه1.
54- بقره، آيه 185.
55- بقره، آيه 97.
56- مريم، آيه 30.
57- مناقب آل ابي طالب، ج1، صص 183 و 184؛ بحارالانوار، ج16، ص 402؛ ج18، ص 278 و ج98، ص 155.
58- نهج البلاغه، خطبه 192(قاصعه).
59- بحارالانوار، ج18، صص 166 و 167.
60- مدثر، آيات 1 و 2.
61- کمال الدين و تمام النعمه، ص 85.
62- الکافي، ج1، ص 241
63- نجم، آيات 7 و 9.
64- ر.ک: تفسير القمي، ج2، ص 334؛ بحارالانوار، ج18، ص 382.
زير نظر جت الاسلام والمسلمين مهدي طائب؛ (1392)، تبار انحراف، قم: ولاء منتظر، چاپ هشتم