ساده زيستي در سيره ي شهدا
اگر زحمت شما نبود...
شهيد نوروزعلي اميرفخريانبه همه کمک مي کرد. مردم از او راضي بودند. خدا را شکر مي کردم که چنين فرزند صالحي دارم. وقتي معلم روستا شد، شادي من چند برابر شد. يک روز که به خانه ي ما آمد، با هم صحبت کرديم. گفتيم: « باباجان، تو مايه ي افتخار ما هستي. ان شاء الله خدا نگهدارت ».
اما او گفت: « من دست هاي شما را مي بوسم. اگر زحمت شما نبود، من به اينجا نمي رسيدم، دنبال مال و مقام نباشم که دنيا ارزشي نداره ». بعد هم دست هاي من را بوسيد. بوسه ي با محبت او را فراموش نمي کنم.
از کودکي با هم بوديم. هيچ وقت او را بيکار نديده بودم. درس مي خواند، کشاورزي مي کرد و به ديگران در کارهايشان کمک مي کرد. يک روز که او را ديدم، گفتم: « تو چقدر کار مي کني. کمي هم استراحت بکن ».
گفت: « کار، اگر براي دنيا نباشه خستگي نداره. استراحت هم نمي خواد ». (1)
سرگرم دنيا
شهيد غلامرضا رسولياز ميدان روستاها اعزام مي شدند. پيش او رفتم، گفتم: « بمون دفعه بعد با هم مي ريم. با لشکر محمد رسول الله اعزام مي شيم ». خنديد و گفت: « مي گي نقد را رها کنيم، نسيه را بگيريم. معلوم نيست عمليات بعدي بشه. به غير از آن ممکنه سرگرم دنيا بشيم و از قافله شهدا و جبهه عقب بمونيم ». (2)
آخرش زير خاکيم
شهيد مهندس علي نيلچيانچه محکم قدم برمي داشتي. آن روز! چه استوار پا روي خاک مي گذاشتي! اين خاک چه به خودش مي باليد که تو و امثال تو را روي خودش جا داده. باور کنم؟ باور کنم که آن هيبت، آن صلابت، آن ابهت ديگر روي خاک نيست؟ خاک حتماً چه افتخاري مي کند که تو را در آغوش کشيده است!
عاشق خاک بود. گاهي اوقات با خودم فکر مي کردم که بايد او را هم « بوتراب » لقب مي دادند. از آن جدا نمي شد و اگر کسي يا چيزي مي خواست اين دو محبوب را جدا کند، علي مؤدبانه و محترمانه جلويش را مي گرفت.
موقع خريد جهيزيه مان، مادرم مي خواست سنگ تمام بگذارد. مي خواست آبروداري کند و جهيزيه کامل بدهد. مي گفت: « تا اينجا به ميل شما بوده، هر کاري خواستيد کرديد. هر کاري هم که کرديد من هيچي نگفتم، اين يکي ديگر به دل من ». چه مي گفتم به مادرم؟ فهرست عريض و طويلي تهيه کرده بود و هر روز که مي گذشت چند قلم جنس به آن اضافه مي شد. امروز تخت و سرويس خواب، فردا مبل و ميز ناهارخوري و پس فردا خدا مي دانست چه! هرچه کردم نتوانستم منصرفش کنم، مادر بود ديگر. حق هم داشت، هر دو پا را در يک کفش کرده بود که دخترم را دارم مي فرستم خونه ي شوهر سرباز خونه که نمي ره! » بالاخره دست به دامان علي شدم. او هم آمد و خطبه اي خواند قرّا!! به زمين اشاره کرد و گفت: « مادرجان، مگر قرار نيست يک روز بريم آن زير؟ » مادرش لبش را گزيد. « خدا مرگم بده! اول زندگي به آن زير چه کار داري علي آقا؟ » علي خنديد: « اول و آخر نداره مادرجان! آخرش سر از آن زير درمي آوريم ». گفت: « بذاريد روي خاک باشيم. بذاريد با آن انس بگيريم، رفيق باشيم. بذاريد همين يکي دو وجب فاصله را هم کم کنيم. آن زير رفتن مون سخت مي شه ها!! » مادرم خلع سلاح شد.
خيلي چيزها را از ليست خريد حذف کرديم. نه مبل خريدم و نه تخت. دوتا پتو داشتم که جاي خالي هر دو را براي مان پر مي کرد. علي اين طوري بود. سادگي را مي پسنديد. قناعت از سر و روي زندگي اش مي باريد. روزي که براي اولين بار ديدمش، يعني همان روزي که براي خواستگاري آمده بود، سر و وضعش خيلي معمولي بود. شايد بتوان گفت بيش از اندازه معمولي! آن زمان بچه هاي مذهبي را از چهره و قيافه شان مي شد شناخت. علي هم همين طور بود. قيافه اش خوب بود، تو ذوقم نزد، برعکس لباسش!! نه اينکه بگويم بد بود، نه! براي من عجيب بود. فکر مي کردم که هر چيزي، رسم و رسومي دارد. براي خواستگاري هم همه مي رفتند کت مي خريدند، لباس نو مي پوشيدند، به سر و وضعشان مي رسيدند. اما علي با همان لباس سازماني که مي رفت دانشگاه، با همان لباسي که مي رفت جلسه، آمده بود خواستگاري. آن هم خواستگاري من، که همه ي خواستگارهايم را به دليلي رد کرده بودم. از سادگي خوشم مي آمد، اما نه به اين حد! ته دلم خالي شد. اما جلسات بعد که آمد و بيشتر با او آشنا شدم، با خودم گفتم: « حالا قبول مي کنم، مي گم باشه، بايد تحمل کرد، بعداً سر فرصت درستش مي کنم ». همين بود که وقتي گفت: « پتوها کم اند، فکر کردم: « يعني درست شده؟ » همان اوايل عروسي مان بود، آمد و گفت: « بين خلق خدا تبعيض مي گذاري ». جا خوردم. گفتم: « به خدا نمي گذارم ». گفت: « قسم نخور ». چهره ي مبهوتم نشان مي داد که منظور او را نفهميده ام. روي يکي از پتوها نشست. به سمت چپ و راستش اشاره کرد و پرسيد: « مگر روي اين دو تا چند نفر آدم مي توانند بنشينند؟ » فقط نگاهش کردم. گفت: « مي خواهي بگم چه کار کنيم؟ يا همه شو جمع کن، يا دو تا، سه تا ديگر بخر ». ناخودآگاه لبخند زدم. مطمئن بودم که به جمع کردنشان راضي نمي شود. ميهمان حبيب خدا بود. اين طوري شد که پتوهامان زياد شدند. البته خدا بيامرزدشان! عمرشان به هال خانه ي ما نبود. جمع شان کرديم. همان موقع که جنگ شروع شد. آن موقعي که علي رفت جبهه. از آن روز، رنگ پتو و تشک و متکا را نديديم. روي زمين سفت مي خوابيديم. براي همدردي با علي، با رزمنده ها، با اسرا. آنها نداشتند، چرا ما داشته باشيم؟ نه فقط پتو و نه فقط رزمنده ها، هرچه را هر که نداشتند، ما هم نبايد مي داشتيم. اين تصميمي بود که هر دومان اول ازدواج گرفتيم. زماني که علي دانشجو بود، دو تا از برادرهايش در آمريکا بودند. بگذريم که علي چقدر نگران شان بود و هميشه در نامه هايش به آن ها مي نوشت: « دعا کنيد خدا ما را براي طرفة العيني به خود وامگذارد ».
مي خواهم اين را بگويم که يکي از آن ها براي او يک کاپشن سوغاتي آورد. علي مهندس معدن بود. مدرکش را از دانشگاه تهران گرفته بود و مدير معدن بود. معدن هم توي منطقه سردسير قرار داشت. آورده بود تا علي زمستان ها بپوشد. علي هم تشکر کرد و کاپشن را گرفت. اما يکي دو سال گذشت و به آن دست هم نزد. اگر روکش پلاستيکي نداشت، شايد دو بند انگشت خاک روي آن مي نشست! برادرش دلگير شد. اعتراض کرد که « آدم وقتي براي کسي سوغاتي مي آره، دلش مي خواد از آن استفاده بشه. پس چرا نمي پوشي! » جواب شنيد: « مگر همه از اين ها دارند؟ اگر من بپوشم و برم سر کار، از بقيه ي کارگرها متمايز مي شم. هر وقت همه شون داشتند، هر وقت همه پوشيدند، من نفر آخري خواهم بود که بپوشد ». منظورت چه بود که گفتي تا جورابت پاره نشود، جوراب نو نمي خري؟ مي خواستي بگويي خسيسي؟ آخر بخل و خساست را شب عروسي به رخ عروس نمي کشند که! نه، نه! به تو نمي آمد که خسيس باشي.
به چهره ي ساده ي تو، قناعت بيشتر مي آمد!! دوست علي از او پرسيده بود: « چرا زن نمي گيري؟ بيست و نه سالته! پير شدي رفت ». - « شرايط فراهم نشده ». -. « مي دم برات از قالب در بيارن! » - « کار من از قالب گذشته ». - « مگر تو چي مي خواهي؟ ايراد بني اسرائيل بگيري زنت نمي دهندها!! » علي با خنده گفته بود: « نه! من کم توقع ام. فقط مي خوام مذهبي باشد، ناله نکند، اهل دنيا نباشد، به زندگي ساده قانع باشد. يه کلام، بتونه با من کنار بياد!... در ضمن قد بلند هم باشد ». خانمش که دوستم بود با من مطرح کرد. گفتم: « بايد فکر کنم ». گفت: « از دستت مي ره ها! » فکر کردم « خب از دست بره. اين هم مثل بقيه. آش دهن سوزي که نيست ». خواستگاري هاي ديگر هم خيلي هاشون مذهبي بودند. تحصيل کرده. در موردش تحقيق کردم. همه گفتند « نه » نگو. گفتند: « که درس خونه، زبله، کاراش بيست بيسته ». البته کارنامه ي دنيايي اش را نمي گيم ها. طرف دنيا نمي ره، اهل آن طرفه، گفتم: « ضرر که نداره، بگين بياد » آمد. (3)
بيايند همه ببينند سادگي را
شهيد مهندس علي نيلچيانالبته آن حلقه از نظر مادي ارزش زيادي نداشت. با علي رفتيم. سر يک طلافروشي و ارزان ترين حلقه اش را خريديم. آمديم خانه. مادر جا خورد. پرسيد: « پس آينه و شمعدان کو؟ » با خنده گفتم: « آينه و شمعدان مي خواهيم چه کار؟ » مادرم گفت: « نه که برايم مهم باشد، اما رسمه » علي هم رفت و از سر کوچه يک آينه و يک جفت شمعدان خريد و آمد. فقط به خاطر آنکه رسم بود، براي اين که دل مادرم را به دست آورد. نه که بگويم خيلي حرف گوش کن بوديم و هر چه گفتند، گفتيم: « چشم! » نه! تلافي اين خريد را جاي ديگر درآورديم. به جاي اين رسم که به آن عمل کرديم، شب عقد، کلي سنّت شکني کرديم! سفره نينداختيم. گفتند بي سفره که نمي شود! » گفتيم: « به يک رسم عمل کرديم، کافيه! » يک سجاده انداختيم رو به قبله و يک جلد کلام الله هم مقابلش. همين!! مهريه را هم برخلاف آن زمان اصلاً سنگين نگرفتيم. بعد از کلي بحث با پدرم و مادرم، به مهرالسنه ي حضرت زهرا (سلام الله عليها) راضي شان کرديم. مراسم شلوغي بود. تقريباً همه ي فاميل و دوستان و آشنايان را دعوت کرده بوديم. نه براي ريخت و پاش. گفته بوديم بيايند همه ببينند که با سادگي هم مي شود زندگي کرد و خوشبخت هم بود. برعکس عقد، مراسم عروسي مان اصلاً مراسم نبود! شب نيمه ي شعبان، خانواده ي علي آمدند. خانه ما شام را دور هم خورديم و بعد من و علي رفتيم خانه ي بخت اجاره اي مان. هردومان خيلي اصرار داشتيم کسي بين ما و حضرت علي (عليه السلام) و حضرت فاطمه (سلام الله عليها) شباهتي قائل نشود. اما هميشه آنها را الگوي خود مي دانستيم و الحق، علي شاگرد خوبي بود. براي همين روي مزارش نوشتيم: « آنها که اين دعوت علي (عليه السلام) را پس از قرن ها ظلمت، از زبان علي گونه ي زمان خود شنيدند، بايد به شط خون شنا کنند تا اسلام را از دست غاصبان برهانند و هر کسي علي است، اين گونه بايد باشد و تو اي علي! که در يتيم نوازي و ميدان رزم، به مولاي خود اقتدا نمودي، شهادت ارزاني ات باد! آن کسي که خدا را اراده کند پس کوچ کند بسوي او ». (3)
رها از قيد ماديات
شهيد علي يغماييقبل از آمدنش به جبهه، پيکاني به مبلغ هشتاد هزار تومان خريده بود. بعد از يک سال، ماشين ها گران شد. ماشين ايشان هم حداقل صد و بيست هزار تومان برآورد قيمت شد. يکي از دوستان، خواستار ماشين ايشان بود. علي ماشينش را به همان هشتاد هزار تومان فروخت. او در قيد ماديات نبود. (4)
پي نوشت :
1. حديث شهود، صص 17 و 19.
2. حديث شهود، ص 162.
3. قرمز، رنگ خون بابام، صص 24-26.
4. بالابلندان، ص 47.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول