به من برادر بگوييد

شهيد کاظمي واقعاً اهل دنيا نبود، مال و ثروت و مقام و عنوان و شهرت هيچوقت ايشان را فريفته نکرد. خدا مي داند بارها وقتي در ملاقاتهاي خصوصي و نشست و برخاست هاي دوستانه اي که داشتم و طبق عادت به ايشان مي گفتيم:
دوشنبه، 7 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به من برادر بگوييد
 به من برادر بگوييد

 






 

به من برادر بگوييد

شهيد احمد کاظمي
شهيد کاظمي واقعاً اهل دنيا نبود، مال و ثروت و مقام و عنوان و شهرت هيچوقت ايشان را فريفته نکرد. خدا مي داند بارها وقتي در ملاقاتهاي خصوصي و نشست و برخاست هاي دوستانه اي که داشتم و طبق عادت به ايشان مي گفتيم: «سردار!» ايشان مي گفت: «به من اگر همان برادر احمد بگوييد بيشتر خوشحال مي شوم» و توصيه مي کردند که: «اين القاب را در مراسمهاي رسمي استفاده کنيد».
يادم هست چندين بار پيش آمد که مثلاً يکبارش از اهواز مي خواستيم بيائيم ديدار حضرت امام قدس سره در جماران، وقتي که سوار ماشين شديم با چند تن از دوستان ديگر آمديم سمت تهران، از مقر لشکر که از دانشگاه شهيد چمران اهواز بود،‌ حرکت کرديم. با لباس شخصي هم بوديم. ايشان گفت: «بچه ها از الان ديگر ما با هم دوست هستيم، ديگر فرمانده و فرمانبر نيستيم، خودماني باشيم، دوست باشيم، خيلي صميمي، خيلي خودماني». (1)

در خدمتم، کاري داشتيد؟

شهيد مهدي باکري
در قجريه آموزش مي ديديم و براي عمليات آماده مي شديم. يک روز آقا مهدي آمد محل آموزش گروهان ما. مثل بيشتر وقت ها لباس ساده ي بسيجي به تن داشت. از نزديک کار بچه ها را ديد و بعد هم توصيه هايي کرد؛ درباره ي سرعت و تحرک بيشتر بچه ها. آنجا يگان هاي ديگري هم از لشکر بودند که آموزش مي ديدند. آقا مهدي پياده راه افتاد رفت براي سرکشي به بقيه ي يگان ها. ما هم مشغول کارمان شديم.
چند دقيقه بعد از رفتن آقا مهدي يک پاترول ارتشي در کنار محل تمرين ما ترمز کرد و يکي از توي ماشين صدا زد: «فرمانده سپاه اينجاست؟»
من ارتشي هاي داخل ماشين را شناختم. پيش از اين چند بار موقع رفت و آمدشان آنجا ديده بودم. گفتم: «بله».
گفت: «صداش کنين».
به يکي از بچه ها گفتم: «برو دنبال آقا مهدي، پيدايش کن و بگو که برادران ارتشي آمدن با شما کار دارن».
طولي نکشيد که آقامهدي تند و تيز آمد. رفت کنار پاترول ارتش. گفت: «در خدمتم، کاري داشتين؟»
سرگرد ارتشي نگاهي به آقا مهدي کرد و بعد به برادري که رفته بود دنبالش گفت:‌ «آهاي آقا! من گفتم برو فرمانده تان را صداش کن، حداقل فرمانده دسته ات را!».
آقامهدي چند قدم نزديکتر شد و گفت: «با من کاري داشتين؟ بفرمايين».
سرگرد ارتشي نيم نگاهي به آقامهدي انداخت و گفت: «نه خير آقا!»
آقامهدي اين بار قاطع تر گفت: «اگر با من کار نداشتين چرا دنبالم فرستادين؟»
ارتشي ديگري کنار سرگرد نشسته بود. يک لحظه گفت: «فرمانده لشکر ايشان هستن، من او را توي قرارگاه ديده ام».
ارتشي ها احترام نظامي کردند. آقامهدي کنار خودروي ارتش نشست روي زمين و با تبسم رو به ارتشي ها گفت: «بفرمايين بنشينين».
مقداري صحبت کردند و بعد آقا مهدي با دستش تکه اي از زمين را صاف کرد و با يک چوب روي خاک چيزهايي کشيد و توضيحاتي داد. معلوم بود که ارتشي ها را نسبت به مأموريت شان توجيه مي کند. پس از آن که حرف هايشان تمام شد،‌ پرسيد: «متوجه شدين؟»
ارتشي ها گفتند: «بله»
آقامهدي پس از مکث کوتاهي، دوباره پرسيد: «متوجه شدين؟»
ارتشي ها باز هم گفتند: «بله».
آقامهدي با دستش چيزهايي را روي خاک کشيده بود پاک کرد و همگي بلند شدند. ارتشي ها با احترام نظامي از آقامهدي جدا شدند و رفتند.
روزي از روزها موقع ناهار توي چادر بوديم که آقا مهدي باکري و آقا مرتضي ياغچيان آمدند. ناهار برنج بود. علي حداد سريع دست به کار شد که برنج را گرم کند و ناهارمان را بخوريم. منتهي تا حاضر شدن برنج، توي چند تا بشقاب داخل سفره ماست گذاشتيم. حداد گفت: «آقا ولي، اينها رو بذار توي سفره تا حاضر شدن برنج با ماست مشغول باشن».
آقا مهدي منتظر برنج نشد. ماست را با نان خورد. از خوردنشان معلوم بود گرسنه هست. آقامرتضي مثل بچه اي که پيش پدرش بنشيند خودش را نشان مي داد؛ مؤدب و... انگار به همسفره بودن با آقا مهدي فخر مي کرد.
آقا مهدي گفت: «مرتضي! از اين راهي که مي ريم و مي آييم، عراقي ها هم مي تونن بيان ما را بزنن! بايد فکري بکنيم».
آقا مهدي ماست را که خورد، رو به حداد گفت: «قارداش! سن بيزي بوگون قاتيغينان دويوردون».
يعني، برادر! شما امروز ما را با ماست سير کردي.
براي خوردن برنج منتظر نماند، بلند شد رفت گوشه اي دراز کشيد و خوابيد.
ولي آقامرتضي نشست با ما به گفتگو، مواظب بوديم خواب آقامهدي را برهم نزنيم. وقتي او استراحت مي کرد، انگار که ما استراحت مي کنيم. عصر از خواب بيدار شد و رفتند. در حالي که عطر حضورشان در مشام مان بود.
بعد از عمليات محرم، لشکر 25 کربلا که دست بر و بچه هاي اصفهاني بود، قرار شد منتقل گردد به نيروهاي استان مازندران. بعد از انحلال گروه هاي نامنظم شهيد چمران، در لشکر 25 کربلا، فرمانده گردان بودم. در اين تغيير و تحول ها، قرار شد تمامي نيروهاي غيربومي موجود در لشکر 25، به لشکرها و تيپ هاي استان خودشان منتقل شوند. تنها آذربايجاني فرمانده گردان در اين لشکر، من بودم. مرتضي قرباني هم فرمانده لشکر 25 بود. يک روز صدايم کرد و گفت: «مي خوام تو را هم بفرستم لشکر عاشورا».
از لشکر عاشورا تا آن روز هيچ شناختي نداشتم و روي همين ناآشنايي قدري دلهره داشتم. با اين حال به مرتضي قرباني گفتم: «حالا که اينجور صلاح مي داني، من آماده ام».
از مقر لشکر 25، تا بياييم برسيم موقعيت لشکر عاشورا توي دشت عباس حدود 4-3 ساعت طول کشيد. مرتضي قرباني توي راه از خصوصيات اخلاقي و فرماندهي مهدي باکري حکايت ها گفت و با صحبت هاي خود آن نگراني و دلهره ام را از پيوستن به لشکر عاشورا برطرف کرد. تا جايي پيش رفت که افسوس خوردم چرا تا به حال آنجا نرفته ام و مشتاق شدم به لشکر عاشورا ملحق شوم و هرچه زودتر آقامهدي را از نزديک ببينم. تصورم اين بود که باکري براي خودش برو بيايي دارد و ته دلم نگراني بود که آيا خواهم توانست با او کار کنم و خواست هاي او را برآورده سازم يا نه؟ بعد به خودم دلداري مي دادم که در مدت حضورم در جبهه ها که از گروه شهيد چمران مسئوليتي داشته ام و بعد هم در لشکر 25 کربلا که فرماندهش از فرماندهان سخت گير جنگ است، از کارم راضي بودند، اميدوارم که در لشکر عاشورا هم که همشهري ها و هم ولايتي هاي خودم هستند، نسبت به ساير جاها موفق تر باشم.
توس ستاد لشکر 31، ما را به چادري راهنمايي کردند که خيلي معمولي و ساده بود. هيچ شباهتي به چادر فرماندهي لشکر نداشت. يقين هم نمي دانستم که اين چادر، چادر فرماندهي لشکر است. آقا مهدي خودش نبود و مي گفتند رفته خط مقدم. منتظر مانديم، از آقا مهدي خبري نشد. مرتضي گفت: «من مي رم، با آقامهدي صحبت کرده ام و تو هيچ نگران نباش».
اذان ظهر که گفته شد، رفتم وضو بگيرم و براي نماز آماده شوم. به هنگام وضو گرفتن ديدم يک آمبولانس کنار چادري که من در آن بودم نگه داشت. تصور نمي کردم که آقا مهدي با اين ماشين قراضه بيايد. بنابراين احساس خاصي نسبت به آن کسي که با آمبولانس آمده بود، نداشتم. آقا مهدي را هم نمي شناختم. ولي ديدم که بعضي از بر و بچه هايي که آن دور و بر هستند نسبت به آن شخص احترام مي کنند و... حدس زدم که بايد يکي از مسئولان لشکر باشد. اما اين که اين رزمنده ساده پوش، مهدي باکري است، اصلاً به ذهنم خطور نمي کرد. وقتي آمدم چادر، با همين برادر سلام و عليک کرديم، يکي از آنهايي که از صبح توي چادر بود معرفي ام کرد و اينکه مرتضي قرباني هم آمده بود و... اينجا بود که آقامهدي را شناختم. احوالپرسي کرديم و براي من خوش آمد گفت. با هم رفتيم نمازمان را خوانديم و بعد از ناهار با هم از چادر بيرون زديم و در محوطه قرارگاه شروع کرديم به قدم زدن. قدري که صحبت کرديم، فهميدم که مرتضي همه چيز را در مورد من به آقا مهدي گفته است. و پس از کمي صحبت پيرامون وضعيت لشکر بالاخره گفت که قرار است فرماندهي يکي از گردانها را به من واگذار کنند.
من هم اعلام آمادگي کردم و گفتم: «با شناختي که آقا مرتضي از شما داده، با عشق و علاقه آمده ام در کنار شما کار کنم، اميدوارم که بتوانم از عهده ي کارها و مأموريت هاي محوله برآيم. (2)

پي نوشت :

1. تمناي شهادت، ص 41.
2. آشنائي ها، صص 23 و 35-36 و 49-50 و 99-101.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط