نويسنده: آندره شاراک
مترجم: ياسمن مَنو
مترجم: ياسمن مَنو
( Conscience )
* انسان مدرن در نوجواني، دلبستگي هاي اخلاقي را کشف مي کند. دلبستگي هايي که از يک طرف، زماني که تخيل با لذايذ جسمي پيوند مي خورد، نمايانگر هوس هاست؛ و از طرف ديگر آن گاه که روح به طور خاص احساس مربوط به خير يا شر اخلاقي را در مي يابد، نمايانگر وجدان است. روسو به وضوح اين دو پديده را که شامل جنبه هاي روحي و جسماني زندگي عاطفي هستند با هم مرتبط مي کند: « وجدان نداي روح و هوس ها نداي جسم اند ».(1) نداي وجدان بستگي به تعليم و تربيت و اصول انتزاعي ندارد و به طور قطع در امور اخلاقي ابراز مي شود: « در عمق روح، اصل فطري عدالت و فضيلت وجود دارد که به رغم ضوابط اخلاقي خاص خودمان، اَعمال خود و ديگران را بر مبناي آن به مثابه خير يا شر قضاوت مي کنيم. من بر اين اصل نام وجدان مي گذارم ».(2)** دلبستگي کاملاً معنوي وجدان به هيچ وجه همان جايگاه اصول عمومي را که از عقل ناشي مي شود، ندارد. به واقع نداي « فنا ناپذير و آسماني » (3) وجدان ادعاي حل و فصل مسائل را در سطح اصول ندارد و هميشه در مواقع خاص ابراز مي شود: « [...] وجدان به ما هرگز نه حقيقت مسائل، بلکه قواعد و ظايف مان را مي گويد، نه آن چه بايد بينديشيم، بلکه آن چه را بايد انجام دهيم ديکته مي کند؛ نه چگونه استدلال کردن را، بلکه درست عمل کردن را مي آموزد ».(4) اما احکامي اخلاقي که فلاسفه توصيه مي کنند، به واقع، بر اَعمال انسان ها وحتي بر اعمال فرزنگاني که آن ها را بنا نهاده اند، تأثير بسيار ناچيزي دارد؛ بر عکس، آن گاه که در مواقع خاص به وجدان رجوع مي کنيم، همواره خير و شر را در نظر مي گيرد: « در تمامي مسائل دشوار اخلاقي [....] همواره آن ها را با احکام وجدان حل کرده ام تا با دانش عقلاني خود ».(5) بي نظمي هوس ها شايد موقتاً نداي وجدان را نارسا کند ولي نداي وجدان عاقبت صدايش را به گوش مي رساند؛ حتي اگر شده درندامت، زماني که ديگر براي درست عمل کردن بسيار دير شده باشد.
*** عقل به تنهايي انتزاعي باقي مي ماند، حال آن که وجدان مي تواند همواره انسان را « در تمامي مسائل دشوار اخلاقي » راهنمايي کند. گرچه عقل و وجدان نقش مساوي ايفا نمي کنند، ولي رابطه ي تنگاتنگي با هم دارند. هر دوي آن ها قبل از هر چيز مستلزم آن اند که روابط متقابل انساني برقرار شده باشد، به بياني ديگر، در وضعيت طبيعي وجود ندارد. به خصوص وجدان ايجاب مي کند که انسان روابط با همنوعان خود را متصور شود تا بتواند آن ها را خوب يا بد توصيف کند: « از اين نظام اخلاقي متشکل از رابطه ي دوگانه با خود و همنوعان است که انگيزه ي وجدان زاده مي شود ».(6) هدف وجدان برقراري عدالت در اين رابطه است و در اين مورد لازم است که عقل حدود آن را مشخص کند: « اميال حسّي به سمت اميال جسمي، و عشق به نظم به سمت عشق به روح گرايش مي يابد. عشق به روح آن گاه که رشد يافته و فعال شود، وجدان ناميده مي شود؛ اما وجدان رشد نمي يابد و عمل نمي کند مگر با آگاهي انسان. فقط با آگاهي است که انسان نظم را مي شناسد و فقط زماني که آن را شناخت، وجدانش او را به دست داشتن آن بر مي انگيزد. پس کسي که هيچ قياسي نکرده و اين روابط را نديده است، وجدان ندارد ».(7) در اخلاق روسو، با وجود آن که عقل فاقد کارآيي خاص است، جايگاهي اساسي دارد، چرا که فقط عقل است که به وجدان موقعيت کاربردي مي دهد: « عقل به تنهايي به ما مي آموزد که خير و شر را بشناسيم. وجدان که باعث مي شود خير را دوست داشته و از بدي نفرت داشته باشيم، با وجود آن که مستقل ازعقل است، اما بدون آن نمي تواند رشد کند ».(8) با اين حال، روسو تحولي اساسي را در سنتي که از توماس تا مشاورين حقوقي ( مانند پوفندورف)(9) وجودداشت، ايجاد مي کند، سنتي که وجدان را معيار عمل مي دانست. براي مؤلفان گذشته، وجدان عبارت است از قضاوت انسان درباره ي اِعمال اصول اخلاقي در موردي خاص. براي روسو وجدان « غريزه اي الهي » (10) است: « اَعمال وجداني سنجشي نيستند، احساسي اند ».(11)
پي نوشت ها :
1- همان، ص 594.
2. همان، ص 598.
3. همان، ص 600.
4. هِلوئيز، جديد، بخش پنجم، نامه ي هشتم، جلد 1، ص 698.
5. خيال پردازي هاي تفرجگر منزوي، گردش چهارم، جلد I، ص 1028.
6. اميل، کتاب چهارم، جلد IV، ص 600.
7. نامه کريستف دو بومون، جلد IV، ص 946.
8. اميل، کتاب اول، جلد IV، ص 288.
9. Pufendorf.
10. همان، کتاب چهارم، ص 600.
11. همان، کتاب چهارم، ص 599.
شاراک، آندره، (1386)، واژگان روسو، ياسمن مَنو، تهران: نشر ني، چاپ اول