رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

خدمت با نام ديگران

در سال 1352 با عباس به يکي از روستاهاي همجوار مي رفتيم. به خاطر دور بودن راه، هر روز مجبور بودم مسافتي را با موتور طي کنم از آنجايي که عباس علاقه ي زيادي به روستا و منظره هاي زيباي طبيعت داشت، يک روز
سه‌شنبه، 8 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدمت با نام ديگران
 خدمت با نام ديگران

 






 

 رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

پيرمرد را به مقصد برسان

شهيد عباس صفري
در سال 1352 با عباس به يکي از روستاهاي همجوار مي رفتيم. به خاطر دور بودن راه، هر روز مجبور بودم مسافتي را با موتور طي کنم از آنجايي که عباس علاقه ي زيادي به روستا و منظره هاي زيباي طبيعت داشت، يک روز هنگام رفتن به روستا با اصرار از من خواست تا او را نيز با خود ببرم، من هم پذيرفتم سوار بر موتور شديم و به راه افتاديم.
در حالي که نسيم سردي مي وزيد به چند کيلومتري روستاي مورد نظر رسيديم، پيرمردي با پاي پياده به سمت روستا در حال حرکت بود.
عباس از من خواست تا بايستيم. لحظه اي با خود فکر کردم که شايد حادثه اي رخ داده، از اين رو خيلي فوري توقف کردم عباس پياده شد و گفت:
دايي جان! اين پيرمرد خسته شده، شما او را سوار کنيد، من خودم پياده مي آيم.
چون جاده سر بالايي بود و موتور هم بيش از دو نفر ظرفيت نداشت و امکان سوار شدن عباس هم نبود، اتومبيل هم در آن جاده رفت و آمد نمي کرد، من هم مانده بودم که عباس را چگونه در جاده رها کنم.
به عباس گفتم:
آهسته به دنبال ما بيا، من پيرمرد را به مقصد مي رسانم و برمي گردم. پيرمرد را سوار بر موتور کردم و در حالي که نگران عباس بودم به سرعت برگشتم تا او را بياورم، ولي او براي اين که به من زحمت بازگشت ندهد، آنقدر دويده بود تا به نزديکي روستا رسيده بود. (1)

ياور درماندگان

شهيد عباس صفري
عباس هميشه به فکر مردم بي بضاعت بود. هرگاه به مسجد مي رفت و فقيري را مي ديد، بعد از اقامه ي نماز دست او را مي گرفت و به منزل خود مي برد.
به خاطر دارم مدتي قبل از اينکه به جبهه برود ديدم عباس دست پيرمردي را گرفته و به منزل خود مي برد، از او سؤال کردم: آن پيرمرد کيست؟
گفت يکي از دوستان و بستگان مي باشد. بعد از مدتي متوجه شدم که آن پيرمرد فرد تهيدستي بوده که شهيد بزرگوار نمي خواسته که شناخته شود و او را از دوستان و بستگان معرفي کرده است. (2)

محراب خدمت به محرومان

شهيد عبدالمحمد شنبول
گفته مي شود که زيباترين محراب، جان انساني رنج کشيده و مصيبت ديده است که شکر خداوند را به جاي آورد.
نماز و نيايش در اين محراب که نزديک ترين فاصله را با ملکوت دارد معبدي بود که شهيد عبدالمحمد شنبول را سالها مانوس خود کرده بود.
او معبد خويش را در خانه ي زني بي سرپرست يافته بود که صاحب دو فرزند بود و بي شک او هزار معبد ديگر در جاي جاي زندگي خود يافته بود. وقتي مي بيند که خانه ي اين زن نياز به کار ساختماني دارد پنج روز از جبهه مرخصي مي گيرد و به همراه يکي از دوستانش کار بنايي را به انجام مي رساند. بعد وقتي به جبهه برمي گشت به برادرش سفارش مي کند که بعد از او به آن محراب سرکشي کند.
بار ديگر که از جبهه به دزفول برمي گشت و هنوز کوله بارش را به زمين نمي گذارد که شهر چندين بار مورد اصابت موشک قرار مي گيرد. او سريعاً با موتور سيکلتش به سراغ آن خانواده مي رود و چون آنها را نمي يابد يک راست به اردوگاه جنگ زدگان در چند کيلومتري شهر مي رود.
آن شب که تا ساعت 12 وقتي خيس و خسته در زير باران شديد توانسته بود تمام اسباب و اثاثيه ي چادر آن خانواده را جمع و جور کند، شاد و خوشحال به خانه برمي گردد و با خيال راحت سر به بالين مي گذارد. (3)

تهيه ي جهيزيه

شهيد محمود خضرايي
چند روزي بود که جناب خضرايي فرماندهي مرکز آموزشهاي هوايي را به عهده گرفته بود. من نيز افتخار آن را داشتم تا در دفتر فرماندهي انجام وظيفه کنم. صبح يکي از اين روزها خدمت ايشان رسيدم و گفتم: « يک کارگر نظافتچي داريم که چند تا دختر دم بخت دارد و قصد دارد دو تا از آنان را همزمان به خانه ي بخت بفرستد. از نظر مالي هم که وضعش روشن است و تنها منبع درآمدش همين حقوقي است که از اين جا دريافت مي کند، مزاحم شدم تا در صورت امکان کمکي به او بشود ».
او که تا آن موقع سرش را پايين انداخته بود و با دقت به حرفهايم گوش مي داد تأملي کرد و گفت:
- آيا شما او را به خوبي مي شناسيد؟
- بله.
- چشم، من سعي خودم را مي کنم تا ببينم خواست خدا چه باشد.
- خيلي متشکّر.
فرداي آن روز مرا صدا زد و گفت: در رابطه با آن مطلبي که ديروز گفتيد قدري وسايل فراهم کرده ام که داخل ماشين است. زحمتش با شما اين سوئيچ را بگير و آنها را به دست صاحبش برسان. آدرسي را در بازار تهران نيز به من داد تا ضمن مراجعه به آن جا مبلغ 20 هزار تومان دريافت کرده و به اين شخص تحويل نمايم.
صندوق عقب ماشين را که باز کردم مقداري وسايل خانگي و از جمله يک کپسول گاز را مشاهده کردم. با تحقيقي که بعدها به عمل آوردم متوجه شدم که ايشان يکي از دو کپسول را که در منزل داشته به اين امر خير اختصاص داده بود. (4)

خدمت با نام ديگران

شهيد حجت الاسلام سيد باقر علمي
در دوران انقلاب، به دليل کمبود نفت، هميشه با سيد به صف نفت مي رفتيم. سيد وقتي نفت مي گرفت، اول به همسايه ها مي داد. اين عادت او بود. هر چيزي مي گرفت، اول به همسايه ها مي داد. اوايل پيروزي انقلاب گاهي از طرف ارتش غذا مي آوردند تا بين نيازمندان پخش کنند، روزي سيد باقر غذايي گرفت و آن را براي خانواده مستمندي که نزديک خانه ي ما زندگي مي کردند، برد و به آنها داد و گفت: اين را احمد فرستاده است. احمد پسر عموي من بود که در منزل ما زندگي مي کرد. سيد هيچ يک از کارهاي خوب را به اسم خودش انجام نمي داد. پس از آن ماجرا، يک روز آن همسايه، احمد را ديده بود و از او براي دادن غذا تشکر کرده بود و احمد هم گفته بود که روحش از اين ماجرا خبر ندارد، و اين کار هميشگي سيد باقر است. (5)

با شهريه ي طلبگي، کمک هم مي کرد!

شهيد حجت الاسلام سيد باقر علمي
شهيد علمي سعي مي کرد تا آن جا که مي تواند، به ديگران کمک کند و گره از پايشان بگشايد. او شهريه اي را که از حوزه دريافت مي کرد، به طلبه ها مي داد و خودش کمتر از آن استفاده مي کرد. البته با آن پول کم هزينه رفت و آمد و امرار معاش براي طلبه ها، سخت بود. با اين وجود، او اين پول را صرف ديگران مي کرد. يادم مي آيد،‌ با هم به کلاس درس مي رفتيم و من اشکالاتم را از او مي پرسيدم. مدتي هم به اصطلاح، جيبمان يکي بود. با هم خرج مي کرديم. بسيار برادرانه در کنار هم زندگي مي کرديم. او نسبت به همه ي طلبه ها اينگونه رفتار مي نمود. (6)

پي نوشت ها :

1. دست سبز، ص 13.
2. دست سبز، ص 39.
3. همين نصف روز، ص 89.
4. فروغ پرواز، ص 48.
5. سکوي پرواز، ص 29.
6. سکوي پرواز، ص 84.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.