رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
خدمت به مردم مستضعف مي کنم
شهيد محمد بروجرديشنيده بودم که ايشان را براي پست وزارت نامزد کرده اند. يک روز او را ديدم و ابراز رضايت کردم.
لبخندي زد و گفت: « من يک شاگرد خياطم. من را به وزارت چه کار؟ ما آمده ايم کردستان که براي مردم خدمت کنيم و خداوند براي همين کار، ما را ساخته. حالا اگر سعادت داشتم، در همين جا شهيد مي شوم. اگر سعادت نداشتم که مي مانم براي اين مردم مستضعف کار مي کنم...! »
از خودم به خاطر حرفي که زده بودم، خجالت کشيدم. (1)
ديدار از محرومان
شهيد محمد بروجردييک پيرمرد بود و يک پيرزن، که توي محله هاي دور افتاده ي « فيض آباد » سنندج زندگي مي کردند. وقتي که به آنها سر زديم، خيلي خوشحال شدند. يعني اگر ديرتر مي رسيديم، از گرسنگي مي مردند، اين را خودشان گفته بودند.
پيرمرد که در حدود هشتاد سال داشت، مي گفت: « در جواني خياط بودم، اما حالا از کار افتاده شده ام. آن وقتها که کومله و دمکرات در اينجا بودن، نه کسي به ما مي رسيد و نه کسي به ما سر مي زد. ما را به حال خودمان گذاشته بودند که بميريم، يعني هر کس که پير شد، بايد ولش کنن تا بميره. »
پيرزن که حدود پنجاه - شصت سال داشت، با سر، حرفهاي شوهرش را تأييد کرد و گفت: « بچه نداريم، کس و کاري نداريم، با بخور و نمير زندگي مي کنيم. »
چند نفر بوديم که رفتيم به ديدنشان. بروجردي هم بود. بروجردي وقتي آنها را ديد، اشک توي چشمانش نشست. آن وقت دست کرد توي جيبش و 600 تومان درآورد و به آنها داد. ما هم مقداري قند و چاي به آنان داديم. وسايل را که گرفتند، خيلي دعا کردند. آنها هم اشک مي ريختند. حالا از دو طرف اشک بود که مي ريخت، از يک سو اشک حسرت از سوي ديگر اشک شوق. (2)
نقطه ي اميد
شهيد محمد بروجرديچند تا بچه داشت که همه ي آنها در منطقه ي « شيخ صالح » جوانرود پيشمرگ بودند، شوهر او هم پيشمرگ بود. پير زن مريض شده و در يکي از بيمارستانهاي « کرمانشاه » بستري بود. دوره ي درمانش که تمام شد، او را مرخص کردند، اما از آنجا که پير زن کسي را در خانه نداشت، از پرستارها مي خواست که چند روزي به او اجازه دهند تا در بيمارستان بماند. چند روزي ماند، اما باز کسي سراغ او را نگرفت. پرستارها دوباره به سراغ او آمدند و از او خواستند که بيمارستان را ترک کند. پيرزن اصرار کرد تا باز هم بماند. يک روز ديگر هم ماند، اما فردا صبح، بيمارستان هيچ عذري را از او نمي پذيرفت. از زور تنهايي ناليد و کارکنان بيمارستان وقتي که با اشک و آه او مواجه شدند، از او خواستند تا اگر دوستي، آشنايي يا کسي دارد، به آنها اطلاع دهد. اما از آنجا که تمام افراد خانواده اش در مناطق عملياتي بودند، نمي توانست به آنها خبر بدهد. پيرزن به ياد کسي افتاد و مثل کسي که گوهر گرانبهايي را يافته باشد، گفت: « چرا؟ من کسي را دارم که اگر بفهمه من مشکل دارم، هر کاري داشته باشه رها مي کنه، و به سراغ من مياد. » کارکنان بيمارستان نشاني او را خواستند. پيرزن نشاني او را داد. وقتي پرستارها نام بروجردي را شنيدند، به او اجازه دادند در بيمارستان بماند تا وقتي که کسي به سراغش بيايد. چند روز بعد که پسرش از قضيه مطلع شد، فوراً خودش را به بيمارستان رساند و او را به همراه خودش به خانه برد از پسرش پرسيدم: « مادرت چقدر آقاي بروجردي را مي شناسه؟ »
گفت: « او به جوانرود که مي ياد، گاهي به خانه ي ما هم سر مي زنه در طي اين چند بار برخورد، آن قدر مادرم به بروجردي انس گرفته که او را يکي از بچه هايش مي دونه. او اصلاً به آقاي بروجردي به عنوان يک بيگانه نگاه نمي کنه، به اين خاطر وقتي که از همه جا نااميد مي شه، اولين کسي که به ذهنش مي رسه، حاجيه! » (3)
مريض را به بيمارستان رساند
شهيد محمد بروجرديشهر سنندج تازه آزاد شده بود. يک روز داشتم از ستاد به طرف باشگاه افسران « سپاه فعلي » مي رفتم. در نيمه راه، يک جيپ ارتشي نگه داشت تا سوار شوم، حاجي بود. نمي خواستم مزاحمش شوم اما با اصرار از من خواست که تا باشگاه افسران مرا برساند. کمي جلوتر يک نفر جلوي ماشين را گرفت و حاجي نگه داشت. مرد مشکل داشت. سؤال کرديم معلوم شد زنش مريض است و مي خواهد او را بيمارستان برساند، اما وسيله اي پيدا نمي کند. حاجي خودش پياده شد و از من خواست که او را برسانم. وقتي از بيمارستان برگشتم، پرسيد: « آيا آن بنده ي خدا را به بيمارستان رسوندي؟ »
وقتي که مطمئن شد نفس راحتي کشيد. (4)
کسي نااميد نمي رفت
شهيد مهدي باکريشايد شما يا خيلي هاي ديگر ندانيد که مهدي هرگز از شهرداري حقوق نگرفت. کل حقوق ماهيانه اش را با حسابداري طي کرده بود که معادل حقوقش را بدهند به هر کس که امضاي او پاي کاغذش باشد.
هر مستخدمي و مستمندي که مي آمد پيش مهدي، با همين يادداشت ها و با همين حقوق خودش نااميد از شهرداري نمي رفت بيرون.
هيچ کس هم اين را نمي دانست. چطور شد که اين را فهميدم؟!...
بعد از اين که مهدي رفت جبهه، رئيس حسابداري شهرداري آمد به من گفت: آقاي باکري به ما بدهکار است، چون بيشتر از حقوقش نوشته.
گفتم: تو که اختيارات داشتي، تو که مي توانستي از حساب شهرداري آن ها را پرداخت کني، چرا نگذاشتي که آن ها...!
گفت: « زياد مهم نيست »
آري آنچه را که در نظر ديگران فداکاري بزرگ ديده مي شود، وظيفه اي ناچيز از نظر شهيد باکري بود. (5)
مثل بچه هاي خودم هستند
شهيد مهدي باکريدوران شهرداري « مهدي » درخشان ترين دوران شهرداري اروميه است، علتش هم توجه مهدي به جزئيات عاطفي مردم شهرش بود.
شهردار که بود، به پرورشگاه بچه هاي بي سرپرست خيلي اهميت مي داد.
هفته اي يک بار مي رفت به آن جا سر مي زد.
چند ساعتي با بچه ها مي گفت و مي خنديد.
يک بار حرف پيش آمد از ازدواج بچه هاي پرورشگاه و اين که مهدي هر کاري از دستش برآمده برايشان کرده.
خودش زيربار نمي رفت.
مي گفت: « کاري نکرده ام! »
بالاخره گفت: « اين بچه ها مثل بچه هاي خودم هستند. اصلاً دختر و پسرهاي خودم هستند. اگر دختري را مي فرستم به خانه ي بخت، مطمئن باش دختر خودم را خوشحال کرده ام. » (6)
شهردار خوبو
شهيد ابراهيم احمدپوربعضي شهردارها پيمانکارند، بعضيها پليس، بعضيها داروغه و... اما بعضيها پدرند براي شهر!
اگر اتاق يک شهردار هم نمازخانه باشد و هم دفتر کار، اگر يک شهردار براي مستضعفين شهر خويش، شهرک مسکوني بسازد، اگر دستفروشهاي سرگردان را از خيابانها جمع کرده، برايشان بازار درست کند، اگر در آسفالت کردن خيابانهاي شهر و در لايروبي جويهاي گنداب گرفته پا به پاي کارگرانش کار کند، و اگر يکبار ديگر آسمان شکافته شده، مردي بيرون بيايد که در آن واحد هم خوب فرماندهي نظامي کند، هم خوب شهرداري و سرپرستي فرمانداري، اگر مردي بياييد که محرومان شهر او را دوست بدارند، شما اسمش را چه مي گذاريد؟
محرومان نامش را گذاشتند: « شهردار خوبو ». ابراهيم احمدپور اينگونه بود! (7)
در اعماق دل محرومان
شهيد ابراهيم احمدپورهمه ي شهرداران خوزستان در جلسه ي استانداري جمع بودند.
مهندس سيد محمد غرضي - استاندار وقت خوزستان - رو به آنها کرد و گفت: « از احمدپور ياد بگيريد. شما آخر سال مبالغ زيادي از بودجه تان را برگشت مي زنيد، اما او همان شش ماه اول همه را به نحو مطلوب جذب کرده و باز مي آيد سراغ ما. »
شهيد محمد ابراهيم احمدپور در مدت کوتاه تصدي شهرداري چنان خدماتي به محرومان ارائه داد که در اعماق دل آنها جاي گرفت.
نام تحسين برانگيز « شهردار خوبو » معرف خالصانه ترين عشق و ارادت آنها بود به شهردار شهر خويش. (8)
پي نوشت ها :
1. چون کوه با شکوه، ص 109.
2. چون کوه با شکوه، ص 178-179.
3. چون کوه با شکوه، صص 184-185.
4. چون کوه با شکوه، ص 189.
5. شهرداران آسماني، ص 42.
6. شهرداران آسماني، ص 45.
7. شهرداران آسماني، ص 55.
8. شهرداران آسماني، ص 72.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول