رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
از سرم هم زياد است
شهيد بهروز پورشريفيمادر مهندس پورشريفي مي گويد:
« بهروز وقتي شهردار جلفا بود، خيلي کم از جلفا به تبريز مي آمد و اغلب، ما براي ديدنش به جلفا مي رفتيم. بار اول که رفتيم،... مستخدم شهرداري به ما گفت: اين چه بچه اي است که شما داريد!
اکبر آقا پرسيد « مگر چه شده! »
« از همان روزهاي اول که رسيد، عده اي از افراد بي خانمان و بي بضاعت شهر را شناسائي و طبقه ي فوقاني شهرداري را که هميشه محل سکونت شهرداران بوده، اتاق به اتاق به آنان واگذار کرد. محلي را که قبل از انقلاب، وقت و بي وقت شاهد مراسم جشن و رقص و پايکوبيهاي آنچناني بود، حالا در اختيار فقرا قرار گرفته است. »
- « پس خودش کجا استراحت مي کند! »
- يکي از اتاقها را تر و تميز کرد، و ما گفتيم آقاي شهردار اين در شأن شما نيست، جاي بهتر را انتخاب کنيد؛ گفت: اتفاقاً از سرم هم زياد است. (1)
ياد روزهايي که با او همسايه بودم
شهيد اسدالله کشميريپيرزن که از مکه آمد به ديدنش رفتم. ياد اسدالله به ميان آمد. در حالي که گريه مي کرد، از روزهايي سخن گفت که با اسدالله همسايه بود:
« چقدر پسر خوبي بود! خدا رحمتش کند! يک روز رفته بودم روي پشت بام که آنتن تلويزيون را وصل کنم. اما نتوانستم. زورم نمي رسيد. همان جا نشسته بودم که سر و کله ي آقا اسدالله پيدا شد. جلو آمد و پرسيد:
« چرا اينجا نشسته اي مادر جان؟ »
- مي خواهم آنتن تلويزيون را وصل کنم، ولي نمي توانم.
- بگذارش به عهده ي من!
وقتي کارش تمام شد از او خواستم که به خانه بيايد و با هم يک پياله چاي بخوريم. ولي او اين سعادت را نصيب من نکرد و گفت: « زحمت نکشيد! من مي خواهم بروم. »
او رفت و حسرت اين که با من چاي بخورد، بر دلم ماند. » (2)
هميشه به دادمان مي رسيد
شهيد اسدالله کشميريدو سه همسايه ي مستمند داشتيم که اسدالله وقتي به مرخصي مي آمد، به آنها سر مي زد. بعد از شهادت او يکي از اين همسايه ها راز رفت و آمدهاي اسدالله را فاش کرد.
« وقتي زنده بود، برايمان پول مي آورد و قسممان مي داد که به کسي چيزي نگوييم. کمکمان مي کرد. باري از روي دوشمان بر مي داشت. خدا رحمتش کند. هميشه به دادمان مي رسيد. مثل حضرت علي (عليه السّلام) که به فقرا کمک مي کرد. حالا که شهيد شده ديگر کسي را نداريم که دستمان را بگيرد و کمکمان کند. »
او مي کوشيد که مثل مولايش علي (عليه السّلام) زندگي کند. (3)
شهردار يا مردم دار
شهيد ابراهيم احمدپورتازه رسيده بوديم به ماهشهر. خستگي راه از تنمان در نيامده بود که خبر آوردند که جنگ زده هاي آبادان، راه ماهشهر را در پيش گرفته اند.
آن موقع جمعيت ماهشهر چهل و سه هزار نفر بود و يکباره بيست هزار نفر ديگر به آن جمع اضافه مي شد! تصورش نيز شگفت آور بود. مانده بوديم که محمد ابراهيم در برابر آن مسئله ي غير منتظره چه تصميمي خواهد گرفت. او با خونسردي رو به ما کرد و گفت: « هر کدام مي توانيد ماشيني را برداريد و برويد کمک جنگزده ها. آنها پياده اند. سختشان است تا اينجا بيايند. »
با توکل بر خدا راه افتاديم. از همان موقع محمد ابراهيم آستينهايش را بالا زد تا خدمتي خالصانه به آن بندگان خدا کند.
وقتي به محل اسکان موقت برگشتيم، آب، آذوقه و همه چيز آماده بود. چندي بعد برايشان مسکن ساخت، خيابانها را آسفالت کرد، کارخانه ي توليد يخ درست کرد و... (4)
دور از چشم همه
شهيد محمد جندقيانيک روز همراه با چندين نفر از دوستان در يکي از کوچه هاي محل ايستاده بوديم که ديدم محمد وارد کوچه شد. وقتي ديد ما ايستاده ايم از راهي که آمده بود برگشت. چند دفعه ايشان اين کار را انجام داد يعني وارد کوچه شد و دوباره برگشت. لحظاتي گذشت همه ي دوستان از هم جدا شدند و رفتند. بنده هم حدس زدم که شهيد براي کاري مي خواهد وارد کوچه شود و چون کوچه شلوغ بود نمي خواست کسي متوجه کار ايشان شود. من پشت يک تير برق ايستادم، ديدم شهيد وارد کوچه شد و بعد از اينکه مطمئن شد کسي در کوچه نيست درب خانه اي را زد و مبلغي پول به صاحب خانه تحويل داد و رفت. (5)
خدا کريم است
شهيد حجت الله صنعتکارآمده بود قزوين که بچه اش را ببيند. برف باريده بود و هوا سرد. حجت دو تا 20 ليتري خالي را روي موتور گازي گذاشته بود و آمده بود پمپ بنزين دو راهي همدان تا نفت بگيرد. من هم رفته بودم نفت بگيرم.
به او گفتم: دو تا 20 ليتري نفت را براي شما کافي است؟ گفت: خدا کريم است. روزها پتو مي اندازيم و شبها هم بخاري روشن مي کنيم. کمکش کردم تا نفت را برديم جلوي در خانه اش. يکدفعه همسايه يا صاحبخانه اش، حجت را ديد و گفت: حجت آقا! قربان دستت. يکي از 20 ليتري ها را بده به من. حجّت هم اين کار را کرد. بعد من به او گفتم: چرا دادي؟ نبايد مي دادي! گفت: عيبي ندارد. خدا کريم است. بالاخره مي رسد. (6)
مددکار مردم ناتوان
شهيد حجت الله صنعتکارشهيد صنعتکار هميشه در انجام امور خير و مساعدت به ديگران پيشقدم بود و به افراد مستمند کمک مي کرد و در اسباب کشي پيرمردان و پيرزناني که توانايي مالي نداشتند، تا چرخ دستي براي حمل اثاثيه ي خود کرايه کنند، بدون هيچ چشمداشتي کمک مي کرد. البته ايشان هيچ وقت اينگونه اعمال را به کسي نمي گفت؛ ولي من به چشم خودم اين موارد را مشاهده کردم. (7)
خداي ما کريم است
شهيد حجت الله صنعتکاروام به اسمش درآمده بود، مي خواست آن را خرج مراسم ازدواجش کند. يکي از دوستانش را ديد که خيلي ناراحت بود. علت را جويا شده بود.
دوستش گفته بود: خانمم مريض است و من پولي در بساط ندارم. حجت همان لحظه وامي را که براي ازدواج گرفته بود، به او داده و گفته بود توکل به خدا کن. اين پول را بگير خداي ما هم کريم است. (8)
کارش را راه انداخت
شهيد حجت الله صنعتکارحجت موقعي که مي خواست ازدواج کند پولي نداشت که براي ازدواجش خرج کند. مادرش گفت: خب، وام بگير. همه عروسي کرده اند؛ اما تو هنوز مجردي. گفت: چشم.
يک روز آمد سپاه، پيش من و گفت: وام به اسمم درآمده و 30 هزار تومان گرفته ام. وقتي که از سپاه رفت بيرون، يکي از دوستانش را ديد. دوستش گفت: چه خبر است حجت؟ دست پر مي بينمت. خبري شده؟
حجت گفت: مادرم مي خواهد يک کاري برايم بکند.
- حجت! يک خواهش از تو دارم. اول بگو ببينم نامزد کردي يا مي خواهي عروسي کني؟
- فعلاً معلوم نيست.
- اگر خبري هست اول شيريني بده.
- نه، ممکن است دو سه ماه طول بکشد.
- پس من يک خواهش از تو دارم. حرفم را زمين نمي اندازي؟
- نه!
- اگر ناراحت نمي شوي مي خواستم خواهش کنم که از اين 30 هزار تومان، 15 هزار تومانش را به من قرض بدهي!
او هم مي خواست ازدواج کند و دنبال پول مي گشت. حجت گفت: اصلاً همه اش مال تو، من به مادرم مي گويم يک مدت دست نگهدارد تا بعد. دوستش گفت: نه همين 15 هزار تومان کار مرا راه مي اندازد.
بالاخره، حجت 5 هزار تومان هم روي 15 هزار تومان گذاشت و 20 هزار تومان از وامش را به آن شخص داد تا عروسي اش راه بيفتد. (9)
پي نوشت ها :
1. شهرداران آسماني، ص 85.
2. حريف شب، ص 90.
3. حريف شب، ص 93.
4. شهرداران آسماني، ص 58.
5. طلايه دار خطر، ص 24.
6. بي قرار، ص 106.
7. بي قرار، صص 70-71.
8. بي قرار، صص 93-94.
9. بي قرار، ص 7-8.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول