رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

ميزبان افتاده ها

يک بار آمده بود مرخصي. شنيد يکي از دوستان قديمش معتاد شده. آن موقع حسين ساکن پايگاه همدان بود. اين خبر او را مثل اسفند روي آتش از جا پراند. رفت سراغ او. مگر مي توانست بي تفاوت از کنار اين موضوع بگذرد!
جمعه، 11 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ميزبان افتاده ها
ميزبان افتاده ها

 






 

رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

در خانه اش، دوست معتادش را ترک داد!

شهيد حسين خلعتبري مکرم
يک بار آمده بود مرخصي. شنيد يکي از دوستان قديمش معتاد شده. آن موقع حسين ساکن پايگاه همدان بود. اين خبر او را مثل اسفند روي آتش از جا پراند. رفت سراغ او. مگر مي توانست بي تفاوت از کنار اين موضوع بگذرد!
ابتدا دوستش زير بار نمي رفت که معتاد شده است. وقتي ديد حسين دست بردار نيست،‌ اعتراف کرد.
حسين در همين جا کمي برايش وقت گذاشت تا از لحاظ روحي براي ترک آماده اش کند. بعد او را با خودش به همدان برد تا در منزل خودش او را ترک بدهد.
زمان، زمان جنگ بود و حسين در گرماگرم مأموريتهاي جنگي. ابتدا او را برد حمام و خوب شست و شويش داد.
بعد به ستون خانه اش بست. در طول مدت ترک، هم به مأموريت هاي جنگي اش مي رسيد، هم داروهاي او را تهيه و از او پرستاري مي کرد و هم از رسيدگي به خانواده ي دوستش غافل نبود.
تا اين که مراحل سخت ترک، لحظه به لحظه زير نظر حسين طي شد و برنامه ي ترک با موفقيت به انتها رسيد.
حسين بعد از اين ماجرا، يک ماه از دوستش پذيرايي کرد تا از ترک کامل او مطمئن شود. بعد او را تحويل خانواده اش داد. (1)

ميزبان افتاده ها

شهيد حسين خلعتبري مکرم
پدرم دست و دل باز بود. به همين خاطر هيچ وقت در خانه اش را نمي بست. اگر کسي از جلوي خانه رد مي شد، صدايش مي کرد و با اصرار او را بر سر سفره مي نشاند. مهمان را خيلي دوست داشت. مهمان را به اين سادگي رها نمي کرد. هميشه خانه مان پر از مهمان بود. هميشه شلوغ و پر رفت و آمد بود.
حسين در اين خانه و زيردست اين پدر تربيت شده بود. چند روزي که مي آمد مرخصي، اصلاً نمي فهميديم مرخصي اش چگونه سپري مي شد. کافي بود بشنود يکي از آشنايان مريض است. يا يکي به هر دليل نيازمند است. آرام و قرارش را از دست مي داد. ديگر نمي توانست بنشيند. تا اين که خودش را به خانه ي او مي رساند و کاري برايش انجام مي داد.
با همه دوست بود. با همه سلام و عليک داشت. اما با آدمهاي افتاده بيشتر. آنها را عجيب تحويل مي گرفت. خودش را مديون آنها مي دانست. (2)

نمي شناختمش

شهيد حسين خلعتبري مکرم
با هم در مسيري مي رفتيم، به يکباره مي زد روي ترمز. خيال مي کردم اتفاقي افتاده. از ماشين سراسيمه مي آمد پايين، مي رفت به سمت جانبازي که روي ويلچر نشسته بود. چنان متواضعانه، که انگار مي خواست سجده اش کند!
به او کمک مي کرد، از پل يا خيابان ردّش مي کرد. آنقدر به او احترام مي گذاشت که من شگفت زده مي شدم. وقتي برمي گشت به ماشين، مي گفتم او که بود؟
مي گفت: « نمي شناختمش! » (3)

به همه سهم مي داد

شهيد حسين خلعتبري مکرم
در بين خلبان ها ويژگي هاي خاصي داشت. خنده از روي لب هايش محو نمي شد. يکي از خاطراتي که از ايشان دارم اين است که هر وقت به مازندران و رامسر مي رفتند، صندوق ماشين را پر از ميوه هاي فصل مثل پرتقال و نارنگي مي کرد و به پايگاه مي آورد. سهم همه را مي داد. از نگهباني شروع مي کرد و ميوه مي داد و در آخر کمي براي خودش مي ماند. وقتي در پايگاه همدان بوديم به رودخانه هاي اطراف پايگاه مي رفت و ماهي صيد مي کرد. ماهي هاي بزرگ تر را بين فقرا تقسيم مي کرد. ماهي هاي کوچک تر را به خانه مي برد و يا به پايگاه مي آورد. (4)

برنده ي بازي

شهيد حسين خلعتبري مکرم
به مال دنيا اهميت نمي داد. اهل ثروت اندوزي نبود. وقتي به کسي پول قرض مي داد، براي باز پس گيري انتظار نمي کشيد. اصلاً يادش مي رفت.
چند وقت پيش رفته بودم چهل شهيدان؛ مزار حسين. يکي آمد و گفت: « خانم! شما مي دانيد حسين آقا خرج تحصيل ما را مي داد؟ »
گفتم: « نه. »
گفت: « يک بار داشت واليبال بازي مي کرد، من براي تماشا رفتم جلو. کفش به پا نداشتم. حسين آقا وسط بازي متوجه من شد. نگاهي به سر و وضعم انداخت و گفت: « چرا پابرهنه اي؟ چرا لباست کوتاه است؟ »
من بچه بودم. گفتم: « ندارم. مامانم برايم نمي خرد. »
حسين آقا بازي را رها کرد، مرا برد بستني فروشي، برايم بستني خريد و گفت: « برو خانه. »
شب آمد در خانه. با يک بغل جنس. از لباس و کفش گرفته تا کيف و دفتر و خودکار. موقع رفتن به مادرم گفت: « نگران بعد از اين نباش. ولي کسي نفهمد. » (5)

بيل بياور کمکت کنيم

شهيد مهدي باکري
باران شديدي بود، گفت: « بايد برويم ». گفتم: « کجا ». نگفت.
گفتم: « بايد من را ببري! » به زور راضي شد، آن روزها در شهرداري معاونش بودم. رفتيم به يک محله ي حلبي آباد، نزديک فرودگاه.
گفتم: « چرا اين جا؟ »
به باران، و تندي آب جوي و خانه هاي حلبي اشاره کرد و گفت: « ما شهردار اين شهريم، بايد بتوانيم جواب اين مردم را بدهيم. »
رد جريان آب را گرفت، رفت، ديد آب سرازير شده رفته داخل يک خانه در زد، پيرمردي آمد بيرون، گفت: چي شده؟
مهدي آب را نشان داد و گفت: « ما... »
پيرمرد عصباني بود و گل آلود، هر چي از دهانش درمي آمد به شهردار و هر کس که مي شناخت و نمي شناخت، گفت.
مهدي گفت: « اگر يک بيل بياوري بدهي به ما، کمکت مي کنيم اين آب را... »
پيرمرد رفت و همسايه ها آمدند، بيل آوردند.
آن شب من و مهدي جوي کوچکي کنديم و آب را هدايت کرديم بيرون کوچه. کار ما، تا اذان صبح طول کشيد.
تازه فهميدم که مهدي شب هاي قبل را کجا صبح مي کرده. (6)

کمک به خانواده ي در راه مانده

شهيد اسماعيل فرجواني
يک روز قرار بود از محل استقرار لشکر به اهواز بيائيم که مطلع شديم حاج اسماعيل هم قصد دارد به اهواز برود. با او وعده گذاشتيم که پس از نماز جماعت ظهر حرکت کنيم و چنين نيز کرديم. تابستان بود و هوا بسيار گرم. شيشه هاي اتومبيل را بالا برده و کولر را روشن کرده بوديم. در مسير شوش ده الي بيست کيلومتري رد شده بوديم که متوجه شديم ماشيني کنار جاده توقف کرده، معلوم بود که به کمک احتياج دارند. مقداري رد شده بوديم که حاج اسماعيل دور زد و برگشت.
پرسيدم: چي شده؟
گفت: خلاف مروت است که يک خانواده در اين هواي گرم محتاج کمک باشند و ما زير اين کولر باشيم.
راستش نگاه که کرديم، وضع خانمهاي سرنشين آن ماشين - طبق معمول خانواده هاي مرفه - ناشي از بي مسئوليتي در قبال خون شهدا بود.
با اين همه حاج اسماعيل برگشت و بعد از سلام به سراغ ماشين رفت. براي روشن کردن ماشين مقداري تلاش کرديم و ديديم که فايده اي ندارد.
در تمام اين مدت حاج اسماعيل دست قطع شده اش را طوري در جيب فرو برده بود که ديده نشود و حتي وقتي ماشين را هل مي داديم، با يک دست هل مي داد ولي ماشين روشن نشد.
اما حاج اسماعيل دست بردار نبود و سرانجام گفت: مجبوريم ماشين را بکسل کنيم تا به موتور فشار نيايد و تا اهواز و محله ي کيانپارس جلوي درب منزلشان، آنها را بکسل کرديم.
آن خانواده خيلي خوشحال بودند و نمي دانستند به چه زباني تشکر کنند. حاج اسماعيل گفت: لازم به تشکر از ما نيست. براي رزمندگان دعا کنيد. براي امام و اسلام دعا کنيد. (7)

پي نوشت ها :

1. آسمان دريا را بلعيد، صص 182-181.
2. آسمان دريا را بلعيد، ص 183.
3. آسمان دريا را بلعيد، ص 202.
4. آسمان دريا را بلعيد، ص 203.
5. آسمان دريا را بلعيد، صص 234-233.
6. شهرداران آسماني، ص 32.
7. ذبيح، صص 94-93.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط