رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

رئوف

خاله اش مريض بود. مي دانست که از نظر مالي در مضيقه است. گفت: « خاله جان! لباس هايتان را بپوشيد تا ببرمتان دکتر.
جمعه، 11 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رئوف
رئوف

 






 

رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

هم به دکتر برد و هم پول در کيفش گذاشت!

شهيد محمود اسدي پور
خاله اش مريض بود. مي دانست که از نظر مالي در مضيقه است. گفت: « خاله جان! لباس هايتان را بپوشيد تا ببرمتان دکتر.
طوري که متوجه نشود مقداري هم پول در کيفش گذاشت. (1)

خدا رسان

شهيد عبدالمجيد صالح نژاد
مادر شهيد مي گويد:
« مجيد در همه جا يار و ياور مستضعفان و مستمندان بود. او که قبل از پيروزي انقلاب، در « سپاه دانش » خدمت مي کرد، در روستاهاي دور افتاده به کودکان، خواندن و نوشتن مي آموخت، در همان حال همواره به مردم مستضعف آن روستاها کمک مي کرد و از « دزفول » براي آنها، غذا، لباس و کفش مي برد.
او شبها اين کار را انجام مي داد و وقتي از او مي پرسيدند که اسم شما چيست؟ مي گفت: « خدا رسان، مرا خدا رسانده است. » او غذا و وسايل ديگر را پشت در منزل فقرا مي گذاشت و برمي گشت تا او را نبينند و او را نشناسند. او تمام حقوق خود را به فقرا مي بخشيد و اين کار او ادامه داشت تا بعد از انقلاب و تا شهادتش در روزهاي آغازين جنگ تحميلي. » (2)

همه ي پولش را براي مردم محروم آذوقه خريد

شهيد سيد محمد حسن غفاري
شهيد « سيد محمد حسن غفاري » - از شهداي بزرگوار شهرک شمس آباد دزفول - هيچگاه ريا نمي کرد و هر کار خيري که انجام مي داد تا کسي نمي فهميد آن را به زبان نمي آورد.
قبل از شهادتش همه ي پولش را داده و وسايل و آذوقه خريده بود تا آن را به مردم محروم بدهد. وقتي در آغاز جنگ، روغن و برنج کمياب شده بود، او تمام پول خود را روغن و برنج مي خريد و بين فقرا و تهيدستان تقسيم مي کرد. اين مطلب را بعد از شهادتش يکي از برادراني که با او همراه بود براي ما تعريف مي کرد. (3)

جا به جايي دسته هاي گندم

شهيد حسينعلي عالي
معمولاً هنگام مدرسه به شهر مي رفتيم و تابستان به روستا بازمي گشتيم. آن سال در منطقه ي اديمي سيل آمده بود. يکي از همسايگان که محصول او در معرض سيل قرار داشت، براي جمع آوري محصول نيازمند کمک بود. از همه ي همسايه ها کمک خواست اما آن ها گرفتار بودند و نمي توانستند به او کمک کنند. تنها حسين نوجوان که سيزده سال بيشتر نداشت، حاضر به کمک شد. به روستا رفت و بعد از چند روز برگشت. وقتي پرسيدم: « چه کردي؟ »
گفت: « هيچ! من نتوانستم کمک مهمي بکنم. کمي محصول بود جابجايش کرديم. »
وقتي همسايه برگشت، از چالاکي و توانايي حسين مي گفت که چگونه با دل و جان کمک مي کرده است. او چنان دسته هاي بزرگ گندم را جا به جا مي کرد که گويا از مرد 30 ساله هم زور و توان بيشتري دارد. (4)

چرا کمر درد گرفته ايد؟

شهيده مريم فرهانيان
دکتر، نگاهي ديگر به عکس هاي کمر مريم کرد و گفت: « عجيب است! شما جوان هستيد، پس چرا کمر درد گرفته ايد؟ مهره هاي کمرتان از هم فاصله گرفته. ببينم، بار سنگين زياد برمي داريد؟ »
صفيه به جاي مريم جواب داد: « آقاي دکتر! حقيقتش ما دو نفر موقع سرکشي به روستاها ماشين مان در چاله چوله ها مي افتد و به خاطر همين هر دو کمردرد گرفته ايم. »
اما صفيه نگفت علت کمر درد مريم به خاطر شخم زدن است.
در بعضي روستاها، وقتي مريم مي ديد که خانواده ي شهدا دست تنها هستند و کسي نيست در درو و شخم زدن کمک کند، خودش وارد عمل مي شد و زمين شان را شخم مي زد و يا محصولاتشان را درو مي کرد. صفيه پا به پاي مريم کار مي کرد و غر مي زد و مريم را به خنده مي انداخت.
- « تو را به خدا روزگارمان را ببين! اسممان کارمند دولت است اما هزار تا کار عجيب و غريب مي کنيم. مي گويم مريم، يک دفعه بيا چادرنشين بشويم. الان من حسابي تو کار دوشيدن شير گاو، زدن مشک و درست کردن کره و خامه، استادکار شده ام. همه اش هم از تصدّق سر جنابعالي است. »
مريم مي خنديد و صفيه بيشتر حرص مي خورد. (5)

خالي کردن کيسه هاي سيمان

شهيد ناصر فولادي
شهيد، مردي مخلص و شجاع بود و مدتي که به اين منطقه آمدند - منطقه ي جبال بارز - خدمات زيادي براي مردم محروم به انجام رساندند. جاده ي روستايي، آن زمان کم بود و مي بايست پياده يا با قاطر و اسب عبور و مرور کرد. مردم جنوب جبال بارز با مشکلات مادي زيادي دست و پنجه نرم مي کردند و به سختي و مشقت زندگي را به سر مي بردند. ايشان براي حل اين مشکلات، برنامه هاي زيادي عملي کردند. به ياد دارم که ايشان از مرکز بخش، بالغ بر سيصد گالن بيست ليتري تهيه کرده و به همراه خود آورد. از ساعت هفت شب تا نزديکي هاي صبح، با پمپ دستي مشغول پر کردن گالن ها شدند و کادر بخشداري را نيز بيدار نکردند که به او کمک کنند و بعد از نماز صبح، تصميم گرفتند که حرکت کنند. خودشان يک تنه، گالن هاي نفت را در داخل کاميون قرار دادند. به ايشان گفتم: « به لحاظ اين که ديشب نخوابيده ايد، استراحتي کنيد و بعد حرکت نماييد. »
اما قبول نکردند و رفتند.
يک روز دو کاميون سيمان از کرمان آورده بودند و ما آن روز، کارگري در دسترس نداشتيم. خود شهيد مشغول خالي کردن سيمان ها شدند و به لحاظ اين که شجاع، ورزيده و قوي بودند، حتي دو کيسه سيمان را با هم حمل مي نمودند. راننده از من پرسيد:
- « ايشان چه کاره هستند؟ »
گفتم: « بخشدار منطقه. »
او تعجب کرد و گفت: « بخشدار مشغول خالي کردن سيمان است؟ »
بعد به آقاي فولادي گفت: « شما تشريف ببريد. »
اما ايشان نپذيرفتند و به اين کار ادامه دادند، در حالي که پشت ايشان بر اثر گرماي هوا و سنگيني کيسه ها تاول زده بود.
يک بار هم يک گاو صندوق پنجاه - شصت کيلويي را که چند تن از دوستان نتوانستند با کمک يکديگر آن را بالاي کاميون قرار دهند، ايشان با لبخندي که به لب داشت، به تنهايي آن را بلند کرد و داخل کاميون گذاشت. (6)

رئوف

شهيد عباسعلي خمّري
شهيد از کودکي و نوجواني عشق و علاقه اي به دنيا و زخارف آن نداشت و اهل گذشت و ايثار و رسيدگي به محرومان و يتيمان بود و قلبي رئوف و مهربان نسبت به محرومان داشت.
در ايام قبل از انقلاب و زماني که برادر خمري محصل دوره ي راهنمايي بود و من هم خيلي خردسال بودم، براي کمک به مخارج خانواده با هم آلاسکا و باميه و... مي فروختيم. يک روز که مشغول فروش آلاسکا و باميه بوديم، بچه ي محروم و مستضعفي با لباسهاي پاره پاره و با وضعي پريشان، پيش ما آمد و کنارمان نشست.
شهيد رو کرد به من و گفت: « انگار بدتر از ما هم زياد هستند. » و بعد آلاسکا و باميه اي برداشت و به آن بچه داد و مقداري هم با او صحبت و شوخي کرد تا سرحال شد. و اين عمل شهيد در حالي انجام گرفت که خود ما هم وضعيت معيشتي خوب نداشتيم و شايد آن آلاسکا و باميه ي اهدايي به آن بچه، تمام سود فروش ما در يک روز بود. (7)

کاه گل پشت بام خانه ها

شهيد حسن آبشناسان
برادرم محمود هم با او بود. چه چيزها تعريف مي کرد. مي گفت: « روزهايي که کار کم تر است يا منطقه آرام تر، همه مان را به کار مي گيرد و خودش قبل از همه کاه گل درست مي کند و پشت بام خانه هايي را که مرد ندارند يا به هر دليل ناتوانند، کاه گل مي کند. محوطه را مرتّب مي کند. » مي گفت: « حسن وسط جنگ، ده را چه سر و ساماني داده. از آن طرف هم با عمليات چريکي پشت سر هم عراقي ها را از منطقه دور نگه مي دارد. همين، بعضي ها را شاکي کرده، آن قدر که جلوي من، که نمي دانستند فاميلش هستم، مي گفتند خودمان شبي نصف شبي بزنيم دخلش را بياوريم. وگرنه همه مان را به کشتن مي دهد يا تا آخر جنگ از ما کار مي کشد. » (8)

پي نوشت ها :

1. ستارگان درخشان (5)، ص 25.
2. زخم هاي خورشيد، صص 40-39.
3. زخم هاي خورشيد، صص 118-117.
4. ترمه نور، ص 221.
5. داستان مريم، ص 75.
6. هميشه بمان، صص 63-62.
7. ترمه نور، صص 140-139.
8. نيمه ي پنهان ماه 12، ص 52.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.